شاعران ایرانی

اشعار حمید مصدق(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)

اشعار حمید مصدق…..حمید مصدِّق (زادهٔ ۱۰ بهمن ۱۳۱۸ شهرضا – درگذشتهٔ ۷ آذر ۱۳۷۷ تهران) شاعر و حقوقدان ایرانی بود.


فهرست اشعار

در میان من و تو فاصله هاست(اشعار حمید مصدق)

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دست‌های تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشم‌های تو

به من می بخشد شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا با وجود تو

شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی.

من به بی سامانی، باد را می مانم

من به سرگردانی، ابر را می مانم

من به آراسته گی خندیدم

منه ژولیده به آراسته گی خندیدم

سنگ طفلی  اما

خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

“چه تهی دستی مرد ! “

ابر باور می کرد

من در آئینه رُخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه … می بینم، میبینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟!

هیچ !

من چه دارم که سزاوار تو ؟!

هیچ !

تو همه هستی من

هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟! …. همه چیز

تو چه کم داری ؟! …هیچ !

بی تو در می یابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من، این شعر من است

آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی …. شعر مرا می خوانی؟!

نه …. دریغا، هرگز

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی شعر مرا می خواندی !

 

“حمید مصدق”

مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار احمدرضا احمدی


چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟(اشعار حمید مصدق)

وای، باران؛
باران؛
شیشه پنجره را باران شست .
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای، باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست .


کاشکی شعر مرا می خواندی(اشعار حمید مصدق)

بی تو در می یابم،
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است.
آرزو می کردم،

که تو خواننده شعرم باشی.
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی


بعد از تو(اشعار حمید مصدق)

بعد از تو در شبان تیره و تار من
دیگر چگونه ماه
آوازهای طرح جاری نورش را
تکرار می کند
بعد از تو من چگونه
این آتش نهفته به جان را
خاموش میکنم ؟
این سینه سوز درد نهان را
بعد از تو من چگونه فراموش میکنم ؟
من با امید مهر تو پیوسته زیستم
بعد از تو ؟
این مباد
که بعد از تو نیستم

بعد از تو آفتاب سیاه است
دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
بعد از تو
درآسمان زندگیم مهر و ماه نیست
بعد از من آسمان آبی است
آبی مثل همیشه
آبی…

مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار حسین پناهی


من اگر ما نشوم ، تنهایم(اشعار حمید مصدق)

با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشی ها
با تو کنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟

چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو کنون چه فراموشیها
با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند.

شعرخوانی حمید مصدق 1(اشعار حمید مصدق)


من به تنهایی خود می مانم(اشعار حمید مصدق)

من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر ونسیم
من به سرگشتگی ‌آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
گیسوان تو به یادم می آید
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد

تو تماشا کن
که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی می گذر
و تو در خوابی
و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی
به بهار دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
و نه یاری دیگر
حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم برد

(اشعار حمید مصدق)


جای تو خالی ست

جای تو خالی ست!

در تنهایی هایی که مرا 

تا عمیق ترین دره های بی قراری

 می کشانند 

جای تو خالی ست 

در سردترین شبهایی

که لبخند های مهربانی را به تبعید می برند…

جای تو خالی ست 

در دریغ نا مکرری

که به پایان رسیدن را فریاد می کنند 

جای تو خالی ست 

در هر آن نا کجایی!

که منم …

“حمید مصدق”

مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار فروغ فرخزاد


اگر تو باز نگردی(اشعار حمید مصدق)

اگر تو باز نگردی

امید آمدنت را به گور خواهم برد

و کس نمی داند

که در فراق تو دیگر

چگونه خواهم زیست

چگونه خواهم مرد!

 

“حمید مصدق”


خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟(اشعار حمید مصدق)

گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می‌شنوی

روی تو را کاشکی می‌دیدم.
شانه بالازدنت را،
 -بی قید  –
و تکان دادن دستت که،
– مهم نیست زیاد  –
و تکان دادن سر را که
– عجیب! عاقبت مرد؟
 -افسوس!
کاشکی میدیدم.
من با خود می گویم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد!؟

 

“حمید مصدق”


باران

وای، باران؛

باران،

شیشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

خواب رویای فراموشی‌هاست !

خواب را دریابم،

که در آن دولت خواموشی‌هاست .

من شکوفایی گل‌های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می‌گوید :

گر چه شب تاریک است

دل قوی دار،

سحر نزدیک است.

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمان‌ها آبی،

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه صبح تو را می بیند .

از گریبان تو صبح صادق،

می گشاید پر و بال .

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری؟

نه، از آن پاکتری .

تو بهاری؟

نه، بهاران از توست .

از تو می گیرد وام،

هر بهار این‌همه زیبایی را .

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو !

 

(اشعار حمید مصدق)

گلچینی از زیباترین اشعار سیمین بهبهانی


دلم از مهر تو آکنده هنوز(اشعار حمید مصدق)

اما من و تو

دور از هم می پوسیم

غمم از وحشت پوسیدن نیست

غمم از زیستن بی تو در این لحظه ی پُر دلهره است

گفته بودند که “از دل برود یار چو از دیده برفت”

سالها هست که از دیده ی من رفتی لیک

دلم از مهر تو آکنده هنوز

دفتر عمر مرا

دست ایام ورق‌ها زده است

زیر بار غم عشق

قامتم خم شد و پشتم بشکست

در خیالم اما

همچنان روز نخست

تویی آن قامت بالنده هنوز

در قمار غم عشق

دل من بردی و با دست تهی

منم آن عاشق بازنده هنوز

آتش عشق، پس از مرگ نگردد خاموش

گر که گورم بشکافند عیان می بینند

زیر خاکستر جسمم باقیست

آتشی سرکش و سوزنده هنوز.

 

(اشعار حمید مصدق)


زان لحظه…..

زان لحظه که دیده بررخت واکردم
زان لحظه که دیده بررخت واکردم
دل دادم و شعر عشق انشاء کردم

نی، نی غلطم، کجا سرودم شعری
تو شعر سرودی و من امضاء کردم

“حمید مصدق”


مرا باز گردان

کسی با سکوتش،

مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد

کسی با نگاهش،

مرا تا درندشت دریای خون برد

مرا باز گردان

مرا ای به پایان رسانیده

– آغاز گردان!

 

“حمید مصدق”

مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار عباس معروفی


من صبورم اما …

من صبورم اما

به خدا دست خودم نیست اگرمی رنجم

یا اگر شادی زیبای تو را

به غم غربت چشمان خودم می بندم

من صبورم اما

چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم

و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ

مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم

من صبورم اما

بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم

بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب

و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند

من صبورم اما

آه، این بغض گران

صبر چه می داند چیست.

 

(اشعار حمید مصدق)


آینه(اشعار حمید مصدق)

کاش آن آینه ئی بودم من

که به هر صبح تو را می دیدم

می کشیدم همه اندام تو را در آغوش

سرو اندام تو

با آن همه پیچ

آن همه تاب

آنگه از باغ تنت می چیدم

گل صد بوسه ی ناب.


تشویش

وقتی از قتل قناری گفتی

دل پر ریخته ام وحشت کرد

وقتی آواز درختان تبر خورده ی باغ

در فضا می پیچید

از تو می پرسیدم:

«به کجا باید رفت؟»

 

غمم از وحشت پوسیدن نیست

غمم از غربت تنهایی هاست

برگ بید است که با زمزمه جاری باد

تن به وارستن از ورطه هستی می داد.

 

یک نفر دارد فریاد زنان می گوید:

«در قفس طوطی مرد

و زبان سرخش

سر سبزش را بر باد سپرد»

 

من که روزی فریادم بی تشویش

می توانست جهانی را آتش بزند

در شب گیسوی تو

گم شد از وحشت خویش.

 

“حمید مصدق”

گلچین اشعار کارو + شعرهای جنجالی کارو


ای مهربانتر از من

ای مهربانتر از من

با من

در دستهای تو

آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟

کز من دریغ کردی

تنها

تویی

مثل پرنده های بهاری در آفتاب

مثل زلال قطره باران صبحدم

مثل نسیم سرد سحر

مثل سحر آب

آواز مهربانی تو با من

در کوچه باغهای محبت

مثل شکوفه های سپید سیب

ایثار سادگی است

افسوس آیا چه کس تو را

از مهربان شدن با من

مایوس می کند؟

“حمید مصدق”


وعده دیدار(اشعار حمید مصدق)

آه ، ای عشق تو در جان و تن من جاری

دلم آن سوی زمان

با تو آیا دارد

ــ وعده ی دیداری ؟

ــ چه شنیدم ؟

تو چه گفتی ؟

ــ آری ؟!


دشت ها نام تو را می گویند

دشت ها نام تو را می گویند

کوه ها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه ی پرهیز، که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

در تو دمسردی  پاییز ،که چه ؟

حرف را باید زد!

درد را باید گفت!

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از متلاشی شدن دوستی است

و عَبَث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟

و نشستن در بُهت فراموشی یا غرق غرور ؟

مجموعه ای از بهترین اشعار نصرت رحمانی


روزی اگر سراغ من آمد…

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو

من می شناختم او را

نام تو راهمیشه به لب داشت

حتی

در حال احتضار

آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان

آن مرد بی قرار

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو

هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود

و گفتگو نمی کرد

جز با درخت سرو

در باغ کوچک همسایه

شبها به کارگاه خیال خویش

تصویری از بلندی اندام می کشید

و در تصورش

تصویر تو بلندترین سرو باغ را

تحقیر کرده بود

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو

او پاک زیست

پاکتر از چشمه ای نور

همچون زلال اشک

یا چو زلال قطره باران به نوبهار

آن کوه استقامت

آن کوه استوار

وقتی به یاد روی تو می بود

می گریست

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو

او آرزوی دیدن رویت را

حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت

اما برای دیدن توچشم خویش را

آن در سرشگ غوطه ور آن چشم پاک را

پنداشت

آلوده است و لایق دیدار یارنیست

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو

آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست

آن نام خوب بر لب لرزان او نشست

شاید

روزی اگر…

چه ؟

او ؟

نه…

آه …

نمی آید…


شبانه (اشعار حمید مصدق)

شبانه 

در امتداد شب ایستاده ام

 تا شاهد مرگ فاصله های تاریک باشم

 در ابتدای جاده تاریکی ایستاده ام تا در انتهای آن

 طلوع تو را به تماشا بنشینم

 تا انعکاس خیره کننده چشمانت را در آفتاب ببینم

 ایستاده ام تا عطر عشق را در تبسم شیرین و راز آلودت بنوشم

 تا آهنگ ترانه هایم را با طنین شعر نگاهت تنظیم کنم

 ایستاده ام که گرمی حضورت را به پیچک های یخ زده دلم بشارت دهم

 ایستاده ام

 تا بر روی آوار سکوت سنگین نبودنت به ضرب آهنگ قدمهایت

 برقصم

 تا دلم را در آغوش دریای طوفانی نگاهت غرق کنم

 ایستاده ام تا حقارت آفتاب را در برابر چشمهایت جشن بگیرم

 تا دل عاشقم را

                         تنها دارایی ام را

 در پیشگاه حضورت

            قربانی کنم

مجموعه ای از بهترین اشعار بیژن الهی


مرا با سوز جان بگذار و بگذر

مرا با سوز جان بگذار و بگذر

اسیر و ناتوان بگذار و بگذر

چو شمعی سوختم از آتش عشق

مرا آتش به جان بگذار و بگذر

دلی چون لاله بی داغ غمت نیست

بر این دل هم نشان بگذار و بگذر

مرا با یک جهان اندوه جانسوز

تو ای نامهربان بگذار و بگذر

دو چشمی را که مفتون رخت بود

کنون گوهرفشان بگذار و بگذر

در افتادم به گرداب غم عشق

مرا در این میان بگذار و بگذر

به او گفتم: حمید از هجر فرسود!

به من گفتا: جهان بگذار و بگذر


گاهی چو آب هستم و گاهی چو آتشم

گاهی چو آب هستم و گاهی چو آتشم

از این دوگانگی ست که بس درد می‌کشم

سویَم میا و روح پریشان من مخوان

اوراق کهنه‌ای ز کتابی مشوشم

پرهیز این زمان ز من ای نازینن که من

سر تا به پای شعله و پا تا سر آتشم

با پای خویش ز آتش عشق تو بگذرم

خویش آزمای خویشم و روح سیاوشم

دارد رواج سکه قلب هنر حمید

عیب من که کنون پاک و بی غشم


آه چه شام تیره‌ای از چه سحر نمی‌شود..

آه چه شام تیره‌ای از چه سحر نمی‌شود

دیو سیاه شب چرا جای دگر نمی‌شود

سقف سیاه آسمان سوده شده ست از اختران

ماه چه ماه آهنی اینکه قمر نمی‌شود

وای ز دشت ارغوان ریخته خون هر جوان

چشم یکی به ماتم این‌همه تر نمی‌شود

مادر داغدار من طعنه تهنیت شنو

بهر تو طعن و تسلیت گرچه پسر نمی‌شود

کودک بینوای من گریه مکن برای من

گر چه کسی به جای من بر تو پدر نمی‌شود

باغ ز گل تهی شده بلبل زار را بگو

از چه ز بانک زاغها گوش تو کر نمی‌شود

ای تو بهار و باغ من چشم من و چراغ من

بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی‌شود

شعرخوانی حمید مصدق 2


سیب(اشعار حمید مصدق)

تو به من خندیدی

و نمی‌دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی

و هنوز…

سال‌هاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت؟!

مجموعه ای از بهترین اشعار شمس لنگرودی


در آن شبی که برای همیشه می‌رفتی

در آن شبی که برای همیشه می‌رفتی

در آن شب پیوند

طنین خنده من سقف خانه رابرداشت

کدام ترس تو را این چنین عجولانه

به دام بسته تسلیم تن فروغلتاند؟

خنده‌ها نه مقطع که آبشاری بود

و خنده؟

خنده نه قه قاه گریه‌واری بود

که چشمهای مرا در زلال اشک نشاند

و من به آن کسی کز انهدام درختان باغ می‌آمد

سلام می‌کردم

سلام مضطربم در هوا معلق ماند

و چشم‌های مرا در زلال اشک نشاند


قصیده آبی خاکستری سیاه(اشعار حمید مصدق)

شعرخوانی حمید مصدق3 (قصیده آبی خاکستری سیاه )

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
 از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
 من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
ن شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
 ”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
 پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
 می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پک سحری ؟
نه
از آن پکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
 در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد ایا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
 چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
 بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
 دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
من در ایینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می ابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژوکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو – اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
ککش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خک گذشتی همه جا ؟
 آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” ای
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کنپنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
 که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” ای با باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من کنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو کنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو کنون چه فراموشیها
با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فرانموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

مجموعه ای از بهترین اشعار غلامرضا بروسان


منظومه درفش کاویان(اشعار حمید مصدق)


شبی آرام چون دریا بی جنبش
 سکون ساکت سنگین سرد شب
 مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد
 دو چشم خسته ام را خواب می گیرد
 من اما دیگر از هر خواب بیزارم
 حرامم باد خواب و راحت و شادی
 حرامم باد آسایش
 من امشب باز بیدارم
میان خواب و بیداری
 سمند خاطراتم پای می کوبد
به سوی روزگار کودکی
دوران شور و شادمانیها
 خوشا آن روزگار کامرانیها
 به چشمم نقش می بندد
زمانی دور همچون هالۀ ابهام ناپیدا
در آن رؤیا
 به چشم خویش دیدم کودکی آسوده در بستر
 منم آن کودک آرام
تهی دل از غم ایام
ز مهر افکنده سایه بر سر من مام
 در آن دوران
نه دل پر کین
نه من غمگین
 نه شهر این گونه دشمنکام
دریغ از کودکی
 آن دوره آرامش و شادی
 دریغ از روزگار خوب آزادی
 سر آمد روزگار کودکی اینک دراین دوران دراین وادی
 نه دیگر مام
 نه شهر آرام
 دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش
 و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام
تو اما مادر من مادرناکام
 دلت خرم روانت شاد
که من دست نیازی سوی کس هرگز نخواهم برد
 و جز روح تو این روح ز بند آزاد
مرادیگر پناهی نیست دیگر تکیه گاهی نیست
نبودم این چنین تنها
 و ما در دل شبها
 برایم داستان می گفت
 برایم داستان از روزگار باستان می گفت
 و من خاموش
سراپا گوش
 و با چشمان خواب آلود در پیکار
نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار
در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت
در آن شب داستان کاوه آن آهنگر آزاده را می گفت

قسمت ۱


زمانی دور
 در ایرانشهر
 همه در بیم
 نفس در تنگنای سینه ها محبوس
 همه خاموش
 و هر فریاد در زنجیر
و پای آرزو در بند
هزار آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش
فضای سینه از فریاد ها پر بود و لب خاموش
 و باد سرد
 چونان کولی ولگرد
 به هر خانه به هر کاشانه سر می کرد
 وبا خشمی خروشان
 شعلۀ روشنگر اندیشه را می کشت
شب تاریک را تاریکتر می کرد
 نه کس بیدار
 نه کس را قدرت گفتار
 همه در خواب
 همه خاموش
به کاخ اندر
که گرداگرد آن را برج و بارو
تا دل قیرگون دریای وارون بود
 نشسته اژدهک دیوخو
 بر روی تخت خویشتن هشیار
 مبادا کس شود بیدار
 لبانش تشنۀ خون بود
 نمانده دور
ز چشم و گوش او پنهان ترین جنبش
 لبش را می فشرد آهسته با دندان
 غمین پژمان
 چنین با خویشتن نجوای گنگی داشت
 جز اینم آرزویی نیست
 که ریزم زیر تیغ خویش خون مردمان هفت کشور را
ولیکن برنمی آورد هرگز آرزویش را
 اردویسور آناهیتا
که نیک است او
 که پاک است او
 که در نفرت ز خوی اژدهک است او
در آن دوران در ایرانشهر
 همه روزش چو شبها تار
 همه شبها ز غم سرشار
 نه در روزش امیدی بود
نه شامش را سحرگاه سپیدی بود
 نه یک دل در تمام شهر شادان بود
 خورک صبح و ظهر و شام ماران دو کتف اژدهک پیر
 مدام از مغز سرهای جوانان این جوانمردان ایران بود
 جوانان را به سر شوری است توفانزا
 امید زندگی در دل
 ز بند بندگی بیزار
 و این را اژدهک پیر می دانست
از این رو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود

قسمت۲


 کلاغان سیه
 این فوج پیش آهنگ شام تار
 فراز شهر با آواز ناهنجار
 رسیدند آن زمان چون ابر ظلمت بار
 زمین رخت عزای خویش می پوشید
 زمان ته مانده های نور را در جام خاک خسته می نوشید
 فرو افتاده در طشت افق خورشید
 میان طشت خون خورشید می جوشید
سیاهی برگ و پر بگشوده پیچک وار بر دیوار می پیچید
شبانگاهان به گل میخ زمان
 شولای شوم خویش می آویخت
 و بر رخسار گیتی رنگهای قیرگون می ریخت
 در این تاریکی مرموز شهر بی تپش مدهوش
 چراغ کلبه ها خاموش
در این خاموش شب اما
درون کورۀ آهنگری یک شعلۀ سوزان بود
لب هر در
 به روی کوچه ها آهسته وا می شد
و از دهلیز قلب خانه ها با خوف
 سراپا واژۀ انسان رها می شد
هزاران سایۀ کمرنگ
 در یک کوچه با هم آشنا می شد
طنین می شد صدا می شد
صدای بی صدایی بود و فرمان اهورایی
درون کورۀ آهنگری آتش فروزان بود
 و بررخسار کاوه سایه های شعله می رقصید
 غبار راه سال و ماه
نشسته در میان جنگل گیسوی مشکین فام
 خطوط چین پیشانیش
نشان از کاروان رفته ایام
نهاده پای بر سندان
 دژم پژمان
 پریشان بود
 ستمها بر تن و بر جان او رفته
دلش چون آهنی در کورۀ بیداد ها تفته
 از آن رو کان سیه کردار
 گجسته اژدهک پیر دژ رفتار
آن خونخوار
 هماره خون گلگون جوانان وطن می خورد
 روان کاوه زاین اندوه می آزرد
 اگرچه پیکرش را حسرتی جانکاه می کاهید
 درون سینه اش دل ؟
 نه
 که خورشید محبت گرم می تابید
به قلبش گرچه اندوه فراوان بود
هنوزش با شکست از گشت سال و ماه
 فروغ روشنی بخش امید و شوق
در چشمش نمایان بود
 در آن میدان
 کنار کارگاه کاوه جنگجو جانباز
فزونی می گرفت آن جمع را هر چند
در آنجا کاوه بر آن جمع جانبازان جنگاور
نگاهی مهربان افکند
 اگر چه بیمناک افکند
 اگر چه بیمناک از جان یاران بود
همه یاران او بودند
همه یاران با ایمان او بودند
 همه در انتظار لحظۀ فرمان او بودند
و کاوه
 مرد آزاده
 سکوت خویش را بشکست و این سان گفت:
« گذشته سالهای سال
 که دلهامان تهی گشته است از آمال
 اجاق آرزو ها کور
چراغ عمرمان بی نور
 تن و جانمان اسیر بند
 به رغم خویشتن تا چند
 دهیم از بهر ماران دو کتف اژدهک پیر
سر فرزند
مرا جز قارن این دلبند
نمانده دیگرم فرزند
اگر در جنگ با دشمن
 روان او رود از تن
 از آن به تا سر او طعمۀ ماران دوش
اژدهک دیوخو گردد
 شما را تا به چند آخر
 نشستن روز و شب اندوه و غم خوردن
 شما را تا به کی باید
در این ظلمت سرا عمری به سربردن
بپا خیزید
 کف دستانتان را قبضۀ شمشیر می باید
 کماندارانتان را در کمانها تیر می باید
 شما را عزمی کنون راسخ و پیگیر می باید
شما را این زمان باید
 دلی آگاه
 همه با همدگر همراه
 نترسیدن ز جان خویش
روان گشتن به سوی دشمن بد کیش
نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار
 شکستن شیشۀ نیرنگ
بریدن رشتۀ تزویر
 دریدن پردۀ پندار
 اگر مردانه روی آرید و بردارید
از روی زمین از دمشنان آثار
 شود بی شک
 تن و جانتان ز بند بندگی آزاد دلها شاد
 تن از سستی رها سازید
 روانها را به مهر اورمزدا آشنا سازید
 از آن ماست پیروزی»
درنگی کاوه کرد
 آنگاه با لبخند
 نگاهی گرم وگیرا بر گروه مردمان افکند
 لبش را پرسشی بشکفت
 به گرمی گفت با یاران:
 «در اینجا هست آیا کس
 که با ما نیست هم پیمان ؟»
گروهی عزمشان راسخ
 که کنون جنگ باید کرد
به خون اهرمن شمشیر را گلرنگ باید کرد
 و دامان شرف را پاک از هر ننگ باید کرد
 گروهی گرچه اندک
 در نگهشان ترس و نومیدی هویدا بود
 و در رخسارشان اندیشه تردید پیدا بود
زبانشان زهر می پاشید
زهر یاس و بدبینی
 بد اندیشی تهی از مهر میهن قلب ناپاکش
 صدا سر داد
ای یاران قضای آسمان است این
همانا نیست جز این سرنوشت ما در این کشور
چه خواهد کرد با گفتار خود کاوه
 گروهی را به کشتن می دهد این مرد آهنگر
 و تو ای کاوه ای بی دانش و تدبیر
 نمی دانی مگر کادین اژدهک پیر
 به جان پیمان یاری تا ابد با اهرمن دارد
 نگیرد حلقه این بندگی از گوش
تا جان در بدن دارد
 نمی دانی مگر کاو آرزومند است
 زمین هفت کشور را
 ز خون مردمان هفت کشور لعل گون سازد
 روان در هفت کشور رود خون سازد
تو را که نیست غیر از انتقام خون فرزندان
نه دردل آرزویی
 نی هوای دیگری درسر
چه می گویی دگر اندیشه ات خام است
تو را اینک سزا لعن است و دشنام است
من اینجا درمیان زیج غمها می نشینم در شبان تار
که آخر دیر پاشام سیه را هم سرانجام است
در این ماندن
 اگر ننگ است اگر نام است
نمی پویم من این ره را
 که آرامش
 نه در رزم است
 در بزم است و با جام است
سخنها کار خود می کرد
میان جمع موج افتاد
 شدند اندیشه ها سرگشته در گردابی از تردید
 سپاه یاس در کار تسلط بود
 بر امید
 چه باید کرد ؟
گروهی گرم این نجوا
که کنون نیکتر مردن
 از این سان زندگی با ننگ و بدنامی به سربردن
گروهی بر سر ایمان خود لرزان
که آری نیک می گوید
کنون این اژدها ی فتنه در خواب است
نشاید خوابش آشفتن
 گروهی که به کیش آیند و با فیشی روند
آمادۀ رفتن
که ناگه بانگ گردی از میان انجمن برخاست
جبان خاموش شرمت باد
صدای گرم و گیرایش
شکست اندیشۀ تردید
 کلامش دلپذیر افتاد
سکونی و سکوتی جمع را بگرفت
نفس در تنگنای سینه ها واماند
 که این آوای مردانه
 ز نو بر آسمان برخاست
 جبان خاموش شرمت باد
 تو ای خو کرده با بیداد
 سحر با خود پیام صبح می آرد
 لبان یاوه گو بر بند
که پیکان نفاق از چاه لبهات می بارد
اگر صد لشکر از دیو و ددان اژدهک بد کنش با حیله و ترفند
 به قصد ما کمین سازند
 من و تو ما اگر گردند
 بنیادش براندازند
هراسی در دل ما نیست
 ستمهایی که بر ما رفت
 از این افزون نخواهد شد
دگر کی به شود کشور
 اگر کنون نخواهد شد
 اگر می ترسی از پیکار
اگر می ترسی از دیوان جان آزار
 راه بر جنگ دشمن نیست گر آهنگ
 تو واین راه تنهایی
 که آلوده است با هر ننگ
نوید ما
 امید ماست
 امید ماست
 که چون صبح بهاری دلکش و زیباست
اگر پیمان
 گجسته اژدهک دیوخو با اهرمن دارد
برای مردم آزاده گر بند و رسن دارد
 دلیران را از این دیوان کجا پرواست
 نگهدار دلیران وطن مزداست
میان آن گروه خشمگین این گفتگو افتاد
 بلی مزداست
نگهدار دلیران وطن مزدای بی همتاست
نفاق افکن
ز شرم و بیم رسوایی گریزان شد
 و در خیل سیاهیهای شب
از پیش چشم خشمگین خلق پنهان شد
و مردم باز با ایمان راسخ تر
 ز جان و دل به هم پیوسته
 با هم یار می گشتند
 به جان آمادۀ پیکار می گشتند
کنار کورۀ آهنگری کاوه
 به سرانگشت خود بستر اشک شوق
 آنگه گفت
فری باد و همایون باد
 شما را عزم جزم
ای مردم آزاد
 به سوی مهر بازایید
و از آیینۀ دلها
 غبار تیره تردید بزدایید
روانها پاک گردانید
 و از جانها نفوذ اهرمن رانید
 که می گوید
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد ؟
 قضای آسمانی نیست
اگر مردانه برخیزید
 و با دیو ستم جانانه بستیزید
 ستمگر خوار و بی مقدار
به پیش عزم مردان و دلیران چون نخواهد شد ؟
نگاه کاوه آنگه چون عقابی بیکران دور را پیمود
 دل و جانش در آن دم با اهورا بود
به سوی ‌آسمان دستان فرا آورد
یاران هم چنین کردند
 نیایش با خدای عهد و پیمان میترا آورد
 خدای عهد و پیمان میترا پشت و پناهم باش
بر این عهد و براین میثاق
 گواهم باش
 در این تاریک پر خوف و خطر
 خورشید راهم باش
خدای عهد و پیمان میترا دیر است اما زود
مگر سازیم بنیاد ستم نابود
به نیروی خرد از جای برخیزیم
و با دیو ستم آن سان در آویزیم و
 بستیزیم
 که تا از بن
 بنای اژدهکی را براندازیم
به دست دوستان از پیکر دشمن
 سراندازیم
و طرحی نو دراندازیم
پس آنگه کاوه رویش را
 به سوی کورۀ آهنگری گرداند
 زمین با زانوانش آشنا شد
 کاوه با نجوا
 نیایش را دگر باره چنین برخواند
به دادار خردمندی
 که بی مثل است و بی مانند
 به نور این روشنی بخش دل و جان و جهان سوگند
که می بندیم امشب از دل و از جان همه پیمان
که چون مهر فروزان از گریبان افق سر بر کشد تابان
جهانی را ز بند ظلم برهانیم
ز لوث اژدهک پیر
 زمین را پاک گردانیم
 سپس برخاست
به نیزه پیش بند چرمی اش افراشت
 نگاه او فروغ و فر فرمان داشت
 کنون یاران به پا خیزید
 و بر پیمان بسته ارج بگزارید
عقاب آسا و بی پروا
به سوی خصم روی آرید
 به سوی فتح و پیروزی
به سوی روز بهروزی
زمین و آسمان لرزید
 و آن جمعیت انبوه
 ز جا جنبید
 چونان شیر خشم آگین
یه سان کورۀ آتشفشان از خشم
جوشان شد
 چنان توفان بنیان کن خروشان شد
روانشان شاد
 ز بند بندگی آزاد
به سوی بارگاه اژدهک پیر با فریاد
غضبشان شیر
 به مشت اندر فشرده قبضۀ شمشیر
 و در دلشان شرار عقده های سالیان دیر
و د ر بازویشان نیرو
و در چشمانشان آتش
 همه بی تاب و بس سر کش
روان گشتند
به سوی فتح و آزادی
به سوی روز بهروزی
 و بر لبها سرود افتخار آمیز پیروزی
به روی سنگفرش کوچه سیل خشم
در قلب شب تاری
 چو تندآب بهاری پیش می لغزید
 و موج خشم برمی کند و از روی زمین می برد
 بنای اژدهکی را
 و می آورد
 طربناکی و پاکی را
در آن شب از دل و ازجان
به فرمان سپهسالار کاوه مردم ایران
ز دل راندند
 نفاق و بندگی و خسته جانی را
و بنشاندند
صفا و صلح و عیش وشادمانی را
نوازش داد باد صبحدم بر قلۀ البرز
 درفش کاویانی را

قسمت ۳

گل خورشید وا می شد
شعاع مهر از خاور
نوید صبحدم می داد
شب تیره سفر می کرد
جهان ازخواب بر می خاست
و خورشید جهان افروز
شکوهش می شکست آنگه
 خموشی شبانگاه دژم رفتار
 و می آراست
 عروس صبح را زیبا
 و می پیراست
جهان را از سیاهی های زشت اهرمن رخسار
زمین را بوسه زد لبهای مهر آسمان آرا
و برق شادمانیها
به هر بوم و بری رخشید
 جهان آن روز می خندید
 میان شعله های روشن خورشید
پیام فتح را با خود از آن ناورد
نسیم صبح می آورد
سمند خسته پای خاطراتم باز می گردید
 می دیدم در آن رؤیا و بیداری
 هنوز آرام
 کنار بستر من مام
 مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد
برایم داستان می گفت
 برایم داستان از روزگار باستان می گفت
سرشکی می فشانم من به یاد مادر ناکام
دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز
سیه فرجام
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری
 دریغا صبح هشیاری
 دریغا روز بیداری

(اشعار حمید مصدق)

بهترین اشعار اکبر اکسیر


پایدار(اشعار حمید مصدق)

گفتم هنوز هم
در جنگل بزرگ
نشمرده ایم برگ درختان سبز را
غافل که برگها
هر یک نشانه ای ز شهیذی ست در جهان
و هر درخت دار
هر دار
در کمین انسان پایدار


رهنورد آزادگی(اشعار حمید مصدق)

روزگاری رفت و مردی
برنخاست
زین خراب آباد گردی برنخاست
دشمنان را دشمنی پیدا نشد
دوستان را هم نبردی برنخاست
هر که چون من گرم خویی پیشه
کرد
از دلش جز آه سردی برنخاست
صد ندا دادیم دشمن سر رسید
از میان جمع فردی برنخاست
درد از درمان گذشت و هیچ کس
از پی درمان دردی برنخاست
در ره آزادگی از جان حمید
چون مصدق رهنوردی برنخاست

شعرخوانی حمید مصدق 4


مثنوی(اشعار حمید مصدق)

آن توفان و آن سیلابها
کم کم آرامش گرفتند آبها
غیر از آن قومی که شد کشتی نشین
شد تهی از آدمی روی زمین
عاقبت کشتی به ساخل در نشست
نوح با یاران خویش از ورطه رست
زندگی بالندگی از سر گرفت
زندگانی جلوه ای دیگر گرفت
بگذرد تا زندگان هر کس پی کار فتاد
خاک شد گل گل چو خشت خام شد
خشت روی خشت پی تا بام شد
نوح را هم افتادش کار گل
کار گل را برگزید از جان و دل
ساخت از گل کوزه هایی چند نوح
داشت با آن کوزه ها پیوند نوح
تا که روزی یک ملک با احترام
نوح را آورد از حق این پیام
گفت : باید ک.زه ها را بشکنی
نوح در پاسخ هراسان گفت : نی
کوزه ها را ساختم با دست خویش
بشکنم گر کوزه دل گردد پریش
نیشتر گر کس به قلبم بر زند
نیکتر تا کوزه ها را
بشکند
بار دیگر آن ملک مد فرود
در سرای نوح گفت او را درود
کفت : حق گفتت که ای نوح نبی
چون تو جنباندی به سوی ما لبی
خواستی تا شویم از این چرخ پیر
منکران را از صغیر و کبیر
من فرستادم بسی توفان و سیل
بندگان را غرق کردم خیل خیل
خواستم چون بشکنی کوزه
ی گلت
کوزه بشکستن بسی شد مشکلت ؟
پس چه سان بی اعتنا بر جان خلق
خواستی تا بر کنم بنیان خلق ؟
خود جهان از زندگان آکندمی
پس چو گفتی بیخشان برکندمی
آن که خود یک کوزه را مشکل شکست
این چنین آسان جهانی دل شکست ؟
آن که را اندیشه ای همچون تو نیست
نیست در روی زمینش حق زیست ؟
نوح گریان سوی کوزه برد دست
کوزه ها بر سنگ نی بر سر شکست

اشعار رسول یونان(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


ای عاشقان عهد کهن

نفرینتان به جان من
او را رها کنید
نفرین اگر به دامن او گیرد
نرسم خدا نکرده بمیرد
از ما دوتن به یکی اکتفا کنید
او را رها
کنید

(اشعار حمید مصدق)


زندانی

دل وحشت زده در سینه من می لرزید
دست من ضربه به دیوار زندان کوبید
آی همسایه زندانی من
ضربه دست مرا پاسخ گوی
صربه دست مرا پاسخ نیست
تا به کی باید تنها تنها
وندر این زندان زیست
ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم
پاسخی نشنیدم
سال ها رفت کهمن
کرده ام با غم تنهایی خو
دیگر از پاسخ خود نومیدم
راستی هان
چه صدایی آمد ؟
ضربه ای کوفت به دیواره زندان دستی ؟
ضربه می
کوبد همسایه زندانی من
پاسخی می جوید
دیده را می بندم
در دل از وحشت تنهایی او می خندم

(اشعار حمید مصدق)


رها ز شاخه

در آن دقایق پر اضطراب پر تشویش
رها ز شاخه بر امواج بادها می رفت
به رودها پیوست
و روی رود روان رفت برگ
مرگ اندیش
به رود زمزمه
گر گوش کن که می خواند
سرود رفتن و رفتن و برنگشتنها

(اشعار حمید مصدق)


چشمه عشق

زان لحظه که دیده بر رخت واکردم
دل دادم و شعر عشق انشا کردم
نی نی غلطم کجا سرودم شعری
تو شعر سرودی و من امضا کردم
خوب یا بد تو مرا
ساخته ای
تو مرا صیقلی کرده و پرداخته ای

مرور زندگی و آثار میر رضی الدین آرتیمانی (شاعر زیباترین ساقی نامه)


غزلواره(اشعار حمید مصدق)

این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست
این لحظه های ناب
در لحظه های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ
تو شنودنی ست
این سر نه مست باده
این سر که مست مست دو چشم سیاه توست
اینک به خاک پای تو می سایم
کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی ست
تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان ستودنی ست
من پاکباز
عاشقم از عاشقان تو
با مرگ آزمای
با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست
این تیره روزگار
در پرده غبار دلم را فروگرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست
در روزگار هر که ندزدید مفت باخت
من نیز می ربایم
اما چه ؟
بوسه بوسه از آن لب ربودنی ست
تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود
غیر از تو هر که بود هر آنچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی این در گشودنی ست
این شعر خواندنی
این شعر ماندنی
این شور بودنی
این لحظه های پرشور
این لحظه های ناب
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست


رشک نوبهار(اشعار حمید مصدق)

من مرگ نور را
باور نمی کنم
و مرگ عشقهای قدیمی را
مرگ گل همیشه بهاری که می شکفت
در قلبهای ملتهب ما
مانند
ذره ذره مشتاق
پرواز را به جانب خورشید
آغاز کرده بودم
با این پرشکسته
تا آشیان نور
پرواز کرده بودم
من با چه شور و شوق
تصویر جاودانه آن عشق پاک را
در خویش داشتم
اینک منم نشسته به ویرانسرای غم
اینک منم گسسته ز خورشید و نور و عشق
در قلب من نشسته زمستان در پا
من را نشانده اند
من را به قعر دره بی نام و بی نشان
با سر کشانده اند
بر دست و پای من
زنجیر و کند نیست
اما درون سینه من
زخمی ست در نهان
شعری ؟
نه
آتشی ست
این ناسروده در دلم
این موج
اضطراب
ما مانده ام ز پا
ولی آن دورها هنوز
نوری ست شعله ای ست
خورشید روشنی ست
که می خواندم مدام
اینجا درون سینه من زخم کهنه ای ست
که می کاهد مدام
با رشک نوبهار بگویید
زین قعر دره مانده خبر دارد
یا روز و روزگاری
بر عاشق شکسته
گذر دارد ؟

زندگینامه و اشعار عارف قزوینی به همراه عکس نوشته های بسیار زیبا


شاه بیت(اشعار حمید مصدق)

من ندانم که کیم
من فقط می دانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم


لبخند دره

دست او آیا نخواهد چید
سیب را از شاخه امید
نو نهال مهر را پربار
چشم او آیا نخواهددید ؟
نه نخواهددید
دست او از شاخه
امید
میوه شیرین نخواهد چید
باز می گردد دریغا بازگشت او
نیشخند دره ها را تاب نتواند
پیش طعن کوه ها از شرم گشتن اب نتئاند
باز می گردد و می خواند
دره ای آغوش بگشوده
جاودان آغوش بگشوده
انتظارت چیست ؟
کارت چیست ؟
هان پذیرا می شوی این عابر
آواره را در خویش ؟
این پریشان خورده سر بر سنگ را دلریش ؟
دره آیا این پریشان را ز درگاهت نمی رانی ؟
جاودان در گرمی آغوش خاموشت نمی خوانی ؟
دره خاموش است
دره سر تا پای آغوش است
و سکوتی سرد و صامت در فضا گسترده سنگین بال
ناگهان پژواک وای مرد در دره طنین
افکند
جغد زد شیون چرخ زد کرکس
دره زد لبخند

(اشعار حمید مصدق)


درویش درد اندیش

گفتی که بود این در گریبان برده سر این مرد ؟
این با حریق هق هق گریه
این در نگاهش سیلی از اندوه
این در درون سینه اش بسی
درد
این شبگرد ؟
این سایه من بود
این از خود و از غیر دل کنده
این سینه اش از حسرت و اندوه مالامال
از اضطرابی سخت آکنده
این سایه من بود
این گوژپشت بار غم بر دوش
این خاموش
این سایه من بود که می گفت
با اندوه دردش را
که سر درون چاه غم می برد
می کشت آنجا آه سردش را
این سایه من بود که در کوچه باغ
آواز حسرتبار سر می داد
این سایه من بود که می گفت با تو
من نمی گویم که با من باش
و ایمن باش
با من ایمن از نگاه چشم شور و شوخ دشمن باش
گفتی که بود؟
این سایه من بود
این سایه من بود که نومید می گردید
در کوچه باغ خاطرات خویش


هرگز(اشعار حمید مصدق)

من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
هرگز هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه این هرگز کشت

اشعار محمود درویش(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


بلند بانو

وقتی بلند بانو
بنشست در برابر من
بعد از چه سالهای صبوری
بعد از هزار سال
دوری
دیدم هنوز هم
آبش به جوی جوانی ست
دیدم
تندیس جاودانی حسن است
زیباتر از همیشه
زیبای جاودانی ست
اما درون سینه من
حتی هنوز گرچه دلی می تپد ولی
در طول سالیان که چه بر من رفت
با این دل شکسته
آرام نا نشسته دمی
سر کرده ام به صبوری
خو کرده ام به
حسرت دوری
پاییز عمر من اینک قدم زنان
در بستر زمانه گذر دارد
آه ای سموم سرد زمستان
بر نیم سوز شمع وجود من
آیا چه وقت می گذاری
پس کدام وقت ؟
هر چند
حتی هنوز هم
او آیتی ست
بر من هر آنچه رفت ز جورش
حکایتی ست
این شعر
این پریشان
کز خامه روی بستر کاغذ فروچکد
هرگز گمان مدار که نقش شکایتی ست
تنها
کز ما به جای ماند
این هم روایتی است
بدانید
حتی هنوز هم
او شاهکار خداوند است
یعنی که آیتی ست


شبی بر ساحل زنده رود

ماه روی خویش را در آب می بیند
شهر در خواب است
گویی خواب می بیند
رود
اما هیچ تابش نیست
رود همچون شهر
خفته قصد خوابش نیست
رود پیچان است
رود می پیچد بروی بستری از ریگ
شهر بی جان است
سایه ای لرزان
مست آن جامی که نوشیده است
یاد آن لبها که در رویای مستی بخش بوسیده است
در کنار رود
می سپارد گام
می رود آرام

اشعار نزار قبانی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


برخورد

من با برادر محبوبم
از روی یک توهم بی جا
سرچشمه زلال تفاهم را
آلوده کرده ایم
تصویر روی من
در پاکی تصور او
همچون
غباری آینه ذهن را مکدر کرد
در من سیاهی ابر کدورتی
باران اشک را
از دیدگان مضطربم رویاند
برخورد ما
بر حسب اتفاق
تماشایی ست
در او تلاش و کوشش مغرور ماندن است
در من گریز گمشدن و اغتشاش گام


افسانه مردم

دیدم او را آه بعد از بیست سال
گفتم این خود اوست ؟ یا نه دیگری ست
چیزکی از او در او بود و نبود
گفتم این زن اوست ؟ یعنی آن پری
ست ؟
هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم و حیران تر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف باد خزان پر پر شدیم
از فروشنده کتابی را خیرد
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
خواست تا بیرون رود بی اعتنا
دست من در را برایش باز کرد
عمر من بود او که از
پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
بازهم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او

حمید مصدق


تصویر در قصیده

غم از درون مرا متلاشی کرد
کاهیده قطره قطره تنم در زلال اشک
من پیشرفت کاهش جان را درون دل
احساس می کنم
احساس می
کنم که تو بخشیده ای به من
این پرشکوه جوشش پر شوکت غرر
در من نه انتظار و نه امیدی
امید بازگشت تو ؟
بی حاصل
من از تو بی نیازتر از مردگان گور
دیگر به من مبخش
احساس دوست داشتن جاودانه را
با سکر بی خیالی
اعصاب خویش را
تخدیر می کنم
من قامت بلند تو را در قصیده ای
با نقش قلب سنگ تصویر می کنم

حمید مصدق


باغبان

باغبانم باغبانی خسته دل
پشت من خم گشته همچون پشت تاک
آن گل زیبا که پروردم به جان
شد چو خورشید فروزان تابناک
دست گلچینی ز شاخش
چید و رفت
پای خودبینی فشردش روی خاک

حمید مصدق


امید وفا

من آن کبوتر بشکسته بال در دامم
که بهر صید من این چرخ دانه ای نفکند
مرا به همت آن مرغ آسمان رشک است
که رخت خویش به هیچ آشیانه ای نفکند
به سیل حادثه تا خود نسازدش ویران
زمانه هیچ زمان طرح خانه ای نفکند
من آن غریب درخت کویر سوخته ام
که سنگ رهگذر از من جوانه ای نفکند
به غیر که وفا از پری رخان خواهم
به شوره زار کس از مهر دانه ای نفکند
فرشته ای که خبرداشت از شراره عشق
چرا به من نگه عاشقانه ای نفکند ؟
حمید هیچ زمان شعر تازه ای نسرود
طنین نام تو تا در ترانه ای نفکند

حمید مصدق


چند گویم من از جدایی ها

هان چه حاصل از آشنایی ها
گر پس از آن بود جدایی ها
من با تو چه مهربانی ها
تو و بامن چه بیوفایی ها
من و از عشق راز پوشیدن
تو و با عشوه خودنمایی ها
در دل سرد سنگ تو نگرفت
آتش این سخنسرایی ها
چشم شوخ تو طرفه تفسریست
آِکارا به بی حیایی ها
مهر روی تو جلوه کرد و دمید
در شب تیره روشنایی ها
گفته بودم که دل به کس ندهم
تو ربودی به دلربایی ها
چون در آیینه روی خود نگری
می شوی گرم خودستایی ها
موی ما هر دو شد سپید وهنوز
تویی و عاشق آزمایی ها
شور عشقت شراب شیرین بود
ای خوشا شور آشنایی ها

حمید مصدق

5/5 - (1 امتیاز)

دنیای ادبیات

دنیای ادبیات دریچه ای ست رو به شعر و فرهنگ و ادب ایران و جهان. برای آشنایی با آثار مکتوب و غیر مکتوب نویسندگان و شاعران، همراه دنیای ادبیات باشید

نوشته های مشابه

2 دیدگاه

  1. و چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت…
    عالیه این شعر.تمام خصوصیات یک شعر کامل رو داره.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا