شاعران خارجی

مجموعه ای از زیباترین و بهترین اشعار شیرکو بیکس

مجموعه ای از زیباترین و بهترین اشعار شیرکو بیکس..شیرکو بیکس (به کردی: Şêrko Bêkes یا شێرکۆ بێکه‌س) (زادهٔ دوم ماه مهِ ۱۹۴۰ در سلیمانیه کردستان عراق – درگذشته در چهارم اوت ۲۰۱۳ در سوئد)شاعر معاصر کرد بود که در سال ۱۹۸۸ ازسوی انجمن قلم سوئد، برندهٔ جایزه کورت توخولسکی (Kurt Tucholsky) شد. از وی بالغ بر ۳۸ دیوان شعر چاپ شده‌است.سروده‌های وی به زبان کردی هستند. او فرزند فایق بیکس از شاعران مبارز و شناخته شده کرد بود، از اوبه عنوان امپراتور شعر دنیا یاد می‌شود.

بهترین اشعار شیرکو بیکس

بی‌نشان

در برابر چشم‌های آسمان
ابر را
در برابر چشم‌های ابر
باد را
در برابر چشم‌های باد
قطر‌ه‌ی باران را
در برابر چشم‌های باران
خاک را دزدیدند،
و سرانجام در برابر همه چشم‌ها
دو چشم را پنهان کردند
چشم‌هایی که دزدها را دیده بود.

شیرکو بیکس
مترجم: هلالە محمدی


شبیه مِهیست آن زن

شبیه مِهیست آن زن
شبیه مِهی سفیدپوش، قد بلند همچون اندوهِ کوه.
آشفته همچون سایه‌ی شعله‌ی چراغی لرزان
بر روی دیوارِ اتاق.
لاغر اندام چون تازیانه‌ی دستِ مرد و
سبزه رو چون صورتِ “خانَقین” و
اندوهگین چنان بارانِ فصلِ کوچ.
شبیه مِهیست آن زن و هر گاه که می‌بینی
به سان کوچه‌های حلبچه است و نمی‌خندد.
زمانی هم که گوشش فرا می‌دهی
نی لبکی از “گرمیان” است و
تنها … نسیمِ باد سرگردان و
نفَسِ انفال او را می‌نوازد.

شبیه مِهیست آن زن و
از احشاء شیشه‌ایش..نطفهء شعری درونِ کولاک و
بذرِ دلهره‌ای هویدا است.
از احشاء شیشه ایش…چندین بوته‌ی گریه و
آخرین رقصِ برف به هنگام مرگ و
آوازِ شکسته پیداست.
شبیه مِهیست آن زن و
من هم جاده‌ی غروب.


تناسخ
از میان همه روزها اگر
روزی طوفانی بمیری
بسا باز به گونه ببری زاده شوی.

از میان همه روزها اگر
روزی بارانی بمیری
بسا باز به گونه برکه‌ای زاده شوی.

از میان همه روزها اگر
روزی آفتابی بمیری
بسا باز به گونه انعکاس یکی پرتو زاده شوی.

از میان همه روزها اگر
روزی برفی بمیری
بسا باز به گونه کبکی زاده شوی.

از میان همه روزها اگر
روزی مه‌آلود بمیری
بسا باز به گونه دره‌ای روشن زاده شوی.

اما من چه؟
من که این گونه زنده‌ام
من که این‌گونه زیسته‌ام
و برای شما
شعرهای بسیاری سرودها م
بسیار بازآمده، دوباره همچون کردستان زاده شوم.


من هم طعمه‌ام و هم ماهی

در آن شب
نه مهتابی بود
گرد آویز شوم
نه سوسوی ستاره‌ای
در کنارم بیاساید
و نه آواز عاشقی
تا خودم را در او بیابم.
تنها تنها،
در خواب تنها و
در روشنایی تنها
در تاریکی تنها،
دو تنها بودم
در تنی.

در ظلمت آن فروشگاه
تنها درون خود را می‌دیدم
جای غریبی
جایی که باد خدا هم
هرگزدر آن رسوخ نمی‌کند
جایی که فقط
تنها مادینه‌ها
به دردهایشان آگاه می شوند
نه دیگری
و نه نرینه‌گان!
به ته رودخانه‌ای فرو می‌شدم
مانند فرو شدن طعمه‌ای بر سر قلابی.
آنک
“من هم طعمه‌ام و هم ماهی”
خط نوری ام از آفتاب
که نم نمک به کوچه‌های تاریکی می‌خزیدم
” اینک تاریکی و روشنایی منم”
فرو می رفتم
تا به دنیای ژرفناک می‌رسیدم
تا به خدایگان می‌رسیدم
هرخدایی را می خواندم
مرد بود.
هر رنگی که می‌دیدم
هر صدایی که می‌شنیدم
هر چشمی که می‌دیدم… هرگوشی که می‌شنید.
همه مَرد بودند و نرینه
دریا مَرد بود
موج مَرد بود
بندر مَرد بود
کشتی مَرد بود
من خدای مادینه‌ی روزگاران کهن را کجا بیابم؟
چگونه گم شد
چه بر سرش آمد؟!
آنگاه به دنیای زمین بر می‌گشتم
به درون ظلمت فروشگاه”گل‌آلاله”
باز آواز خوش صدای عینک
در گوشم انعکاس می‌یافت:
حال
که از دیار دریایی
بیا ناز دختر بیا
تا رودوشی تن‌ات شوم
و آغوشی در درون زورقی.




اگر
از ترانه‌های من اگر
گل را بگیرند
یک فصل خواهد مرد
اگر عشق را بگیرند
دو فصل خواهد مرد
و اگر نان را
سه فصل خواهد مرد
اما آزادی را
اگر از ترانه‌های من،
آزادی را بگیرند
سال، تمام سال خواهد مرد.



پایان رنج‌ها
بافنده‌ای
تمام عمر
ترنج و ابریشم می‌بافت
گل می‌بافت
اما وقتی مرد
نه فرشی داشت
و نه کسی
که گلی بر گورش بگذارد.


تو یک روز نیستی

تو یک روز نیستی
تمامِ سالی.
تو یک شب
یا یک کتاب و یک قطره نیستی
تو یک نقاشی یا تابلویی بر دیوار نیستی.
اگر دقیقه ای نباشی
ساعت ها از کار می افتند
خانه ها برهوت می شوند
کوچه ها اشک می ریزند
پرندگان، سیَه پوش وُ
شعرها هم نیست می شوند.

تو فقط باد و باران هشتمِ ماه مارس نیستی
تو ای دل انگیزِ شب های تابستانی
گیسوان شب های پاییزی
تو ای سوز بوران عشق
تو نباشی
چه کسی باشد؟!
زن، زن، زن، زن



در اینجا
کوه شاعر است
درخت، قلم
دشت، کاغذ
رود، سطر
سنگ، نقطه
و من
که علامت تعجب‌ام!


برگرد و نگاه کن

آرام پیش می‌روند
پایان همه‌ی راه‌ها
گم شدن است.
و درد
به تماشای آن‌ها ایستاده است
و این زنجیره‌ی مویه‌های مردمان من است
که از دل دشت می‌گذرد.

برگرد و نگاه کن
سوختن در شادمانی ما این است
شادمانی ما سوختن ماست!

آنجا
فانوس شاعر ما روشن است
روشن است بر ساحل بسفور
روشن است در شب دریا
و آب
با موج بلند سرخ تاب خود
همچون قصیده‌ای‌ست
که از ژرفا بر می‌آید و
برگرداب تخیل من خیمه می‌زند.

آنجا
پرنده‌ی آذرباد
دمی می‌آساید
با بذر نارس رنگاله
که برای شعر شناور ما ارمغان آورده است.
آنجا
رنگین ترین رویاها
از خواب خاک می‌گذرند
و می‌رود
و می‌آید
و آفتاب و ترانه می‌کارد.
تنها اوست
با زورق روانه‌اش بر دریا
تنها اوست
مسافر دور دریای سیاه
تنها اوست
با پاروی پندارش به راه
تنها اوست
با اندوه شعله‌ورش در شب…


زنی سوخت

درختی سوخت
دودش
شعری گریان برای باغ نوشت.

باغ که سوخت
دودش
داستانی بس غمگین برای کوه نوشت.

کوه که سوخت
دودش
قصیده‌ای اشک‌آلود برای روستا نوشت.

روستا که سوخت
دودش
نمایشنامه‌ای تراژیک برای شهر نوشت.

در شهر اما زنی بود
که زیبایی درخت و کوه و روستا و شهر را
یک جا در دل و قامتش داشت
آنگاه که به‌خاطر آزادی خودسوزی کرد
دودش
داستانی بی‌پایان
برای سراسرِ سرزمین نوشت…



شعر
شعر
آوای کبوتر است به وقت عشق
شعر
بال پروانه است به وقت باران
شعر
غبار ستاره‌ایست
که بر دشت‌ها و دامنه‌ها می‌بارد
و شعر
سرانگشتان کودکان است
در دوزخ کردستان
و در گورهای بی نشان رواندا.


پیشنهاد:مجموعه ای از بهترین اشعار یانیس ریتسوس

اگر ماه از تو زیباتر بود

اگر ماه از تو زیباتر بود
هرگز دوستت نمی‌داشتم.

اگر موسیقی
از آوای تو دل انگیزتر بود
هرگز به تو گوش نمی‌سپردم.

اگر اندام آبشار
از اندام تو زیبنده‌تر بود
هرگز به نگاهت نمی‌نشستم.

اگر باغچه از تو
خوشبوتر بود
هرگز تو را نمی‌بوئیدم.

در باره‌ی شعر هم می‌پرسی
بدان
اگر به تو نمی‌مانست
هرگز…نمی‌سرودم.



نوشتن
آسمان
همیشه باران را نمی‌نویسد
باران
همیشه رود را،
رود
باغ را،
باغ
گل را،
و من
همیشه شعر … شعر بزرگ خود را … !


چشمانت دو چشمه‌اند در خواب‌هایم

همیشه چشمانت
دو چشمه‌اند در خواب‌هایم
و همین است که
صبح که شعرم بیدار می‌شود
می‌بینم بسترم سرشار از گُلِ عشقِ توست و
نم‌نم گیاه و سبزینه.
عشق تو آفتاب است؛
آنگاه که
درونم طلوع می‌کنی و می‌بینمت.

آن هنگام هم که می‌روی، نمی‌بینمت.
سایه‌ی تنم می‌شوی و ابر خیالم
پا به پایم راه می‌افتی و
همراهم می‌شوی




مرگ
هر شب می‌آید
بال می‌گسترداند بر خواب‌هایم
هر روز می‌آید
قدم‌های خسته مرا می‌شمرد مرگ،
و باز به جست‌و‌جوی نشانی تازه
تمامی‌ جیب‌هایم را می‌کاود.
همین!


روییدن از خاکستر

از آن صبحدم که مغرب زاده شد
شبی سیاه بود
از آفتاب آن روز
طالعی سنگین سر برآورد
از مصیبت
تنهایی زاده شد
و از بیست و چهارِ نیسان
پاییزی گوژ پشت سر برآورد
زمانه‌ای پیر و پکیده ورد زبانش
سرزمینی دارم
از همان کودکی
هلهله‌ها از آن چوبه‌های دار بود
کوچ شناسنامه اش بود و
ظلم پارویش
ودرخت‌هایش زخم شمشال داشتند

جغرافیای زنان شوهر مرده
شهر زنان شوهر مرده
خیابان زنان شوهر مرده
حدود آنجا بود
پروانهٔ کشتهٔ باران
آیینهٔ شکستهٔ چهره ها
نوازشگر پیچک ! .
سرزمینی دارم
که از دود به هم پیوسته‌است
دود چهارپاره شدن
دود توتون سیگارهای پیچ
دود بیغوله
دود دستبند ها!
از دریچهٔ سیاه هر کدامشان که نگاه کنی
جنگلِ جیغش
شاخه‌ای از مصیبت
و ییلاقِ اشکی ست
که گرداب شیونش از دور پیداست .
سرزمینی دارم
شبیه هیچ‌کجا نیست
شبیه هیچ گریهٔ دیگری
و مانند هیچ سوختن دیگری نیست
آسیابش می‌کنند
خس و خاشاک دردهایش را
به باد شمشیر
به باد زره پوش و هواپیما می‌دهند
تا هر آنچه
که آنجا افسانه است
بازگردد
تا این هیزم خشک
صنوبری شود و
بازگردد
تا دوباره استخوان و جنازهٔ میان این آتش
به هم آمیزد
و تکه‌تکه این جسد هم
سر پا بایستد
رو به تمام جهان
می‌گوید من کوردستانم!
من سرزمینی دارم
طلسم شده
در قلادیز کشته می‌شود
اما درآمد دوباره زنده می‌شود
در حلبچه سرش را می‌زنند
اما در کرکوک زندگی می‌کند
در اربیل که بر دارش می‌کشند
در ارومیه برمی‌خیزد
سرزمینی دارم
هفت بند دارد
که از تمام سرزمین‌ها بیشتر است.



پیانو
ناگهنان
پرستوهای جان شاعران جهان
پرواز کردند،
چرخی زدند
و بعد به آرامی
فرود آمدند
و در صندوقی نظر کرده آرام گرفتند.
امروز به آن صندوق
پیانو می‌گوییم.



مهمانی
باران را به خانه دعوت کردم
آمد، ماند،‌ و رفت،
شاخه گلی برایم جا گذاشته بود.

آفتاب را به خانه دعوت کردم
آمد، ماند، و رفت،
آینه کوچکی برایم جا گذاشته بود.

درخت را به خانه دعوت کردم
آمد، ماند، و رفت
شانه سبزی برایم جا گذاشته بود.

تو را به خانه دعوت کردم
تو، زیباترین دختر جهان!
و آمدی
و با من بودی
و وقت بازگشت
گل و آینه و شانه را با خود بردی،
و برای من شعری زیبا
زیبا جا گذاشتی و من کامل شدم.


دیوار

روز بخیر
من نامم دیوار است
بر خیابانی عمومی بنا گشته‌ام
به طویلی بیزاری طولانیم و
به بلندای خشم نیز، بلند
هرآنچه شعار است آویزان تن من است
هرآنچه پوستر است،
بر تن من نقش می بندد
اما چه سود؛
از صد شعار،
شعاری نیست آموزه‌ای یادم دهد
از صد پوستر،
پوستری نیست دلخوشم کند

همین دیروز بود؛
از فرق سر تا کف پا،
شعاری آویزان من کردند
آنگاه که خواندمش
سراپا شرمنده گشتم
من دیوار سرزمینی باشم،
دروغی چنین بزرگ آویزانم شود



به یاد آر
به یاد آر
پرنده اگر پرواز می‌کند
فقط به خاطر آسمان آبی نیست

چشمه اگر می‌جوشد
فقط برای رسیدن به رودخانه نیست

درخت اگر سایه دارد
فقط به دلیل شاخ و برگ‌اش نیست

اسب اگر می‌تازد
فقط از ترس تازیانه راکب نیست

باد اگر می‌وزد
فقط برای رقص جنگل نیست
و تو اگر شعرهای مرا می‌خوانی
فقط به بهانه نام شیرکو بی‌کس نیست.


پیشنهاد: مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار بورخس

همدلی

غروب هنگام
کوری و کری و لالی
چند ساعتی
روی نیمکت باغچه‌ای
استوار و شاد و خندان
نشسته بودند
آنکه کور بود با چشم آنکه کر بود می‌دید و
آنکه کر بود با گوش آنکه لال بود می‌شنید و
آن نیز که لال بود،
با جنبیدن لب هردوتایشان،
گفته‌ها را درک می‌کرد

هرسه نیز با هم
در یک زمان
سرمست عطر گل‌ها بودند



نقاشی
چهار کودک:
ترک، فارس، عرب
و کرد
تصویر مردی را کشیدند.

اولی دست‌هایش را
دومی سرش را
سومی میانه و پاهایش را
و چهارمی
تفنگی بر دوش اش.


دختر عاشق روستا

سپیده‌دم بود
تنها خروسی دید
دختر عاشق روستا را
در کنج کاهدانی
چگونه سر بریدند
این بود که او
به لانه‌اش برگشت
سکوت کرد و پیمان بست
که دیگر سپیده‌دمان نخواند



دره پروانه‌ها

قطره قطره
باران می‌نویسد: گل
نم به نم
دو دیده من می‌نویسد: تو!
چه سال پر باران غریبی
چه اندوه دست و دل بازی
که این گونه
سنگ به سنگ
سرم را می‌شکند، شکوفه می‌کند
و برگ به برگ
سرانگشتان مرده‌ام را می‌تاسد، سیاه می‌کند.
و خود همچون گیاهکی بی پناه
به باد سپرده می‌شوم
تا در زمهریر ذهن تو زندگی کنم، زاده شوم
هوهوی باد


چند شعر از کتاب “سلیمانیه و سپیده‌دم جهان” سروده شیرکو بی‌کس/ ترجمه: محمد رئوف مرادی، مریوان حلبچه‌ای و امان جلیلیان/ بازسرایی: سیدعلی صالحی/ موسسه انتشارات نگاه/ چاپ اول/ تهران – 1385


در نگاهت – شیرکو بی کس

در نگاهت 

من خلوت تنهایی

و ترانه ی تاکستانی هستم

که درفصل سخاوت زمین

به بار می نشیند.

“شیرکو بی کس”


تو اینجا نیستی – شیرکو بی کس

تو اینجا نیستی
و گم شده ای
اما هنوز لبخندت اینجاست و
روی صندلی روبرویم نشسته است

تو اینجا نیستی
اما بعد از تو
رنگ گیسوانت
تن صدایت و
بوی تن ات را
برای تنهایی و اتاقم جا گذاشته ای

تو این جا نیستی
اما آنکه
در این خانه و
روی پاشنه ی در و
در بستر و
در خواب با من است
مرا
صورت عشق تو
تنها نمی گذارد

“شیرکو بی کس”

مترجم: مختار شکری پور

از کتاب: تو اینجا نیستی اما / انتشارات نگاه

شیرکو بی کس – شاعر کردستان عر اق


همچون بهار – شیرکو بی کس

در آخرین نامه ‌ات از من پرسیده بودی
که چه سان تو را دوست دارم؟
عزیزکم،

همچون بهار
که آسمان کبود را دوست دارد.
همچون پروانه ‌ای در دل کویر
یا زنبوری کوچک در عمق جنگل
که به گل سرخی دل داده است
و به آن شهد شیرین ‌اش.
آری، من این‌گونه تو را دوست دارم.
همچون برفی بر بلندای کوه
یا چشمه‌ای روان در دل جنگل
که تراوش ماهتاب را دوست دارد
عزیزکم،
آنگونه که خودت را دوست داری،
آنگونه که خودم را دوست دارم

همانگونه دوستت دارم.

“شیرکو بی کس”

ترجمه: بابک زمانی


عشق تو به باد می ماند – شیرکو بی کس

عشق تو به باد می ماند
وقتی که بخواهم شعله بکشم
می آید و خاموشم می کند.
عشق تو به باد می ماند
همین که شعله کشیدم
می آید و شعله ور ترم می کند…



عشقت اگر باران – شیرکو بی کس

عشقت

اگر باران

اینک در زیر آن ایستاده ام؛

اگر آتش

درون آن نشسته ام؛

شعر من می گوید:

در تداوم آتش و باران جاودانه ام …

 


چراغ کوچک

در نامهِ دیروزت

چراغی کوچک برایم فرستاده بودی

منِ تاریک

روشنش که کردم

در آیینه روبرویم

خود را دیدم

که تاریخی هستم تیره و تار

از مردانی که

چراغ را در زن کشتند!

“شیرکو بی کس”


پیشنهاد: مجموعه ای از بهترین اشعار برتولت برشت

ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﺳﯿﻢ

ﻋﻤﺮﯼ ﺳﺖ ﮐﻨﺎﺭِ ﻫﻢ ﻭ

ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﯿﻢ

ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺭﯾﻞ ﻫﺎﯾﯽ

ﮐﻪ ﺭﺅﯾﺎﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﻨﺰﻝِ ﻣﻤﮑﻦ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ

ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ

ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﺳﯿﻢ

ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻭﺍﮔﻦ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭِ ﻫﺮ ﻗﻄﺎﺭﯼ

ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺷﺪ

ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻨﺪ

ﻣﺎ ﺣﺎﻣﻞ ﭼﻨﺪ ﮔﻔﺖ ﻭ ﮔﻮﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ

ﭼﻨﺪ ﻧﺎﻣﻪ ﯼ ﻧﺎﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻭ

ﭼﻨﺪ ﺑﻮﺳﻪ ﯼ ﺑﯽ ﺭﯾﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯾﻢ..


چه سال پرباران غریبی

قطره قطره

باران می نویسد :گل

نم به نم

دو دیده ی من می نویسد: تو

چه سال پر باران غریبی

چه اندوه دست و دلبازی

که این گونه

سنگ به سنگ

سرم را می شکند، شکوفه می کند

و برگ به برگ

سرانگشتان مرده ام را می تاسد

سیاه می کند

و خود همچون گیاهکی بی پناه

به باد سپرده می شوم

تا در زمهریر ذهن تو زندگی کنم

زاده شوم.

“شیرکو بی کس”


چشمانت دو چشمه ‌اند

همیشه چشمانت

دو چشمه ‌اند در خواب‌ هایم

و همین است که

صبح که شعرم بیدار می‌ شود

می ‌بینم بسترم

سرشار از گل عشق توست

و نم ‌نم گیاه و سبزینه …

عشق تو آفتاب است

آنگاه که درونم طلوع می ‌کنی

و می ‌بینمت

آن هنگام هم که می ‌روی

نمی‌بینمت

سایه‌ی تنم می ‌شوی و ابر خیالم

پا به پایم راه می‌ افتی

و همراهم می ‌شوی …

 

“شیرکو بی کس”

 


اگر ماه از تو زیباتر بود

اگر ماه از تو زیباتر بود
هرگز دوستت نمی داشتم
اگر موسیقی
از صدای تو دل انگیزتر بود
هرگز به صدای تو گوش نمی سپردم
اگر آبشار اندامش از تو
متناسب تر بود
هرگز نگاهت نمی کردم
اگر باغچه از تو
خوش‌بو تر بود
هرگز تو را نمی بوئیدم
اگر در مورد شعر هم از من بپرسی
بدان
اگر به تو نمی مانست
هرگز نمی سرودمش.

“شیرکو بیکس”


جادوی عشق

تو تنها

رنگ موهایی خرمایی و
تو تنها

رنگ چشمانی قهوەای و
تو تنها
رنگ برنزەی اندامی آتشین نیستی
گر سرت کتاب نبود و
فوران فوارەهای روشنایی در آن نبود
رنگ موهایت از خیالم پر می کشید
گر نگاهت، رنگ بلندپروازی نبود و
خیره به راز باد و قلب باران و آذرخش نبود،
رنگ چشمانت از نگاهم پر می کشید
گر روحت نیز،
به جادوی موسیقی آمیخته نبود،
هر روز گوش به نداهای آبی و
هر شب گوش به نسیم های سفید و
هر بار گوش به نت های بالدار نمی داد و
رنگ اندامت

دیرزمانی

از دستان و از احساسم پر می کشید.


“شیرکو بیکس”

 

ترجمه: مسعود طه زاده

 


تو که آمدی

باران که آمد

گلی در خانه ام رویید

آفتاب که تابید

آیینه ای تمام قد به خانه ام داد

درخت توی ایوان

شانه ای به موهایم بخشید

عزیزکم

تو که آمدی

گل و آینه و شانه را بردی و

شعری به من سپردی!

 

“شیرکو بی کس”

(ترجمه: آرش سنجابی)


زیر بارش سرانگشتانت

نازنین!

زیر باران سرانگشتانت

بذر کوچک حروف

سطرهایی از گل های آفتابگردانند

که می رقصند با آفتاب نگاهت

نازنین!

به همین خاطر

برایت مشتی واژه

از قحط سال شعر آوردم

تا زیر بارش سرانگشتانت

و شعاع چشمانت

قد بکشند و

گل های سرخی باشند

بر میز کارت.

 

“شیرکو بی کس”

(ترجمه: فریاد شیری)


هر لذتی که می پوشم!

هر لذتی که می پوشم!
یا آستینش دراز است
یا کوتاه
یا گُشاد
به قد من!
هر غمی که می پوشم!
دقیق، انگار برای من
بافته شده
هرکجا که باشم!

“شیرکو بی کس”
(ترجمه:‌ توفیق بیتوشی)


پیشنهاد: گلچینی از زیباترین اشعار سیمین بهبهانی

ما هرگز به هم نمی رسیم

می دانم
عمری ست کنارِ هم و
هرگز به هم نمی رسیم
درست مثل ریل هایی
که رؤیاهای ما را

به سر منزلِ ممکن رسانده اند

نازنین!
هرگز نخواه که روزی به هم برسیم
همچون واگن های بی قرارِ هر قطاری
واژگون خواهیم شد
آن وقت همه می فهمند
ما حامل چند گفت و گوی عاشقانه
چند نامه ی ناخوانده و
چند بوسه ی بی ریا بوده ایم.

“شیرکو بی کس”


تو را به خانه دعوت کردم

باران را به خانه دعوت کردم
آمد، ماند،‌ و رفت
شاخه گلی برایم جا گذاشته بود
آفتاب را به خانه دعوت کردم
آمد، ماند،  و رفت
آینه کوچکی برایم جا گذاشته بود
درخت را به خانه دعوت کردم
آمد، ماند، و رفت
شانه سبزی برایم جا گذاشته بود
تو را به خانه دعوت کردم
تو، زیباترین دختر جهان
و آمدی
و با من بودی
و وقت بازگشت
گل و آینه و شانه را با خود بردی
و برای من شعری زیبا
زیبا جا گذاشتی و من کامل شدم

“شیرکو بی کس”


پیشنهاد: مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار عباس معروفی

صبح را در آغوش گرفتم…

صبح را در آغوش گرفتم

دست هایم

خیابان نخستین تابش آفتاب شدندو معبری برای چشمان تو
دهان کوه را بوسیدم
لبانم چشم های تو شدند و
زمزمه هایت از نو درخشیدند
سرم را به روی پای شب گذاشتم و
خواب هایم آیینه‌ی شعر شد و
زیبایی تو را در آن دیدند…
عشق مرا به تو دیدند.

“شیرکو بی کس”


عشق تو آفتاب است

عشق تو آفتاب است
آنگاه که
درون‌ام طلوع می‌کنی و می‌بینمت
آن هنگام هم که می‌روی نمی‌بینمت
سایه‌ی تنم می‌شوی و ابر خیالم
پابه‌پایم راه می‌افتی و
همراه‌ام می‌شوی

شیرکو بیکس
مترجم : فریاد شیری


سرزمین آتش

درون‌ام بیشه‌ای بود
به پهنای شب‌های تنهایی‌ام
به انبوهی حسرت‌های بی‌پایان‌ام
شامگاهی ، از گوشه‌ای  
گوشه‌ی نگاه زیبارویی
جرقه‌ی آتشی در آن انداخت
من از آن‌روز
بهشتی سوزان‌ام و
سرزمین آتش شده‌ام
 
شیرکو بیکس
مترجم : رضا کریم‌مجاور


عشق تو بارانى‌ست

عشق تو بارانى‌ست
‏که وقتی من تشنه‌ام
و به او پناه مى‌برم
‏یکباره بند مى‌آید

‏عشق تو بارانى‌ست
‏که وقتی در خانه‌ام و تشنه نیستم
‏یکباره شروع به باریدن مى‌کند

شیرکو بیکس
مترجم : فریاد شیرى


برای آخرین بار

کاش بی هیچ شرطی
برای آخرین بار
تو را در آغوش می کشیدم وُ
آنگاه جان می سپردم

شیرکو بیکس
مترجم : بابک زمانی


پیشنهاد:گلچین اشعار کارو + شعرهای جنجالی کارو

داستان بی پایان

درختی سوخت
دودش
شعری گریان برای باغ نوشت

باغ که سوخت
دودش
داستانی بس غمگین برای کوه نوشت

کوه که سوخت
دودش
قصیده‌ای اشک‌آلود برای روستا نوشت

روستا که سوخت
دودش
نمایشنامه‌ای تراژیک برای شهر نوشت

در شهر اما زنی بود
که زیبایی درخت و کوه و روستا و شهر را
یک جا در دل و قامتش داشت
آنگاه که به‌خاطر آزادی خودسوزی کرد
دودش
داستانی بی‌پایان
برای سراسرِ سرزمین نوشت

شیرکو بیکس
مترجم : مختار شکری‌ پور


عطر تو

تو که رفتی
تنها صندلی ماند
شاخه گلی
و لیوانی که نزد من است هنوز

اولی مسند زیباترین ترانه های من است
دومی در دلم رویید
و سومین سرشار از بوسه های تو بود
آمدم که عطر تو را بنوشم
اما غرق آن شدم

شیرکو بیکس
مترجم : محمد مهدی‌پور


رنگ های زندگی ات

آن روز که سبزپوش بودی
حس می کردم
که آرام‌آرام کشت‌زار می‌شوم

آن روز که سرخ‌پوش بودی
حس می‌کردم
که اندک‌اندک ناربُن می‌شوم

آن روز که سپیدپوش بودی
حس می‌کردم
که درنای شعر و دریا می‌شوم

و دیروز که زردپوش بودی
سرم آفتابگردانی شد و
هرجا که می‌رفتی
به دور قامت‌ات می‌گشت

شیرکو بیکس
مترجم : رضا کریم‌مجاور


رنگ دوست داشتن

رنگ شب به موهایم زدم
روز پاک‌اش کرد
رنگ بهار به خودم زدم
پاییز آمد و پاک‌اش کرد
شادی رنگ خودش را بر من زد
ناامیدی آمد و پاک‌اش کرد
رنگ غرور را بالا کشیدم
که ترس آمد و پاک‌اش کرد
تنها رنگی که وانرفت
و پاک نشد
رنگ دوست داشتن بود

شیرکو بیکس 
مترجم : محمد مهدی‌پور


بذر عشق

اگر دنیا
اندکی از بذر عشق من و دلبرم را
در دل زنان و مردان زمین می‌کاشت
دیگر بی‌گمان
جنگ و کین و انتقام
تا جاودان
از اینجا رخت برمی‌بست

شیرکو بیکس
مترجم : رضا کریم ‌مجاور


پیشنهاد: مجموعه ای از بهترین اشعار شمس لنگرودی

در بازتاب سکوت غم هایت

در بازتاب سکوت غم‌هایت
در بازتاب سکوت زخم‌هایت
در بازتاب سکوت زیبایی‌ات
طنین رنگ دریایی را
و فریاد بوی تاریخی را 
و فریاد سوخته‌ی نگاه‌ات را 
و جیغ چشمان‌ات را می‌شنوم

شیرکو بیکس 
مترجم : رضا کریم‌ مجاور


اولین نوروز جوانی ام

من اولین نوروز نوجوانی‌ام را
هرگز هرگز
از یاد نخواهم برد
نه به خاطر میهن
به این خاطر که
نخستین بوسه‌ از دختری
در آن اتفاق افتاد

شیرکو بیکس
ترجمه : یحیی زرین نرگس


دروازه ی دل ات

دروازه ی دل ات را رویم مبدد
من مهمان نفس هایت هستم
هر جا که بوی تو باشد
نام و شناسنامه ات هستم
اصلا نمی توانم
که تو را در آورم
از آیینه ی چشمانم
از تو
چون دلم مراقبت می کنم

شیرکو بیکس
مترجم : مختار شکری پور


تو در من خواهی رویید

من پاره‌پاره‌های تو را
جمع خواهم کرد
و خود در تو خواهم خفت
و تو در من خواهی رویید
تو در خون من
سبز خواهی شد
و من می‌ایستم
بر تو باران خواهد بارید
برتو از دو دیده‌ی ابری من
باران خواهد بارید

چه درازنای بی‌پایانی دارد این فصل
اما من پایداری خواهم کرد
تا تو چون صنوبری بالا شوی
و من تا وقت مرگ
نزد تو خواهم ماند
تا تابوت‌ام را از تو بتراشند

شیرکو بیکس
مترجم : محمد رئوف مرادی


من خدای مادینه‌ی روزگاران کهن را کجا بیابم ؟

در آن شب
نه مهتابی بود
گرد آویز شوم
نه سوسوی ستاره‌ای
در کنارم بیاساید
و نه آواز عاشقی
تا خودم را در او بیابم
تنها تنها
در خواب تنها و
در روشنایی تنها
در تاریکی تنها
دو تنها بودم
در تنی
در ظلمت آن فروشگاه
تنها درون خود را می‌دیدم
جای غریبی
جایی که باد خدا هم
هرگزدر آن رسوخ نمی‌کند
جایی که فقط
تنها مادینه‌ها
به دردهایشان آگاه می شوند
نه دیگری
و نه نرینه‌گان
به ته رودخانه‌ای فرو می‌شدم
مانند فرو شدن طعمه‌ای بر سر قلابی
آنک
من هم طعمه‌ام و هم ماهی
خط نوری ام از آفتاب
که نم نمک به کوچه‌های تاریکی می‌خزیدم
 اینک تاریکی و روشنایی منم
فرو می رفتم
تا به دنیای ژرفناک می‌رسیدم
تا به خدایگان می‌رسیدم
هرخدایی را می خواندم
مرد بود
هر رنگی که می‌دیدم
هر صدایی که می‌شنیدم
هر چشمی که می‌دیدم
هرگوشی که می‌شنید
همه مَرد بودند و نرینه
دریا مَرد بود
موج مَرد بود
بندر مَرد بود
کشتی مَرد بود
من خدای مادینه‌ی روزگاران کهن را کجا بیابم ؟
چگونه گم شد
چه بر سرش آمد ؟
آنگاه به دنیای زمین بر می‌گشتم
به درون ظلمت فروشگاه گل ‌آلاله
باز آواز خوش صدای عینک
در گوشم انعکاس می‌یافت
حال
که از دیار دریایی
بیا ناز دختر بیا
تا رودوشی تن‌ات شوم
و آغوشی در درون زورقی

شیرکو بیکس
ترجمه : رئوف مرادی


در تداوم آتش و باران جاودانه ام

عشقت اگر باران
اینک در زیر آن ایستاده ام
اگر آتش
درون آن نشسته ام
شعر من می گوید
در تداوم آتش و باران جاودانه ام

شیرکو بیکس


تو زندگی هستی

یک روز نیستی
تمامِ سالی
تو یک شب
یا یک کتاب و یک قطره نیستی
تو یک نقاشی یا تابلویی بر دیوار نیستی
اگر دقیقه ای نباشی
ساعت ها از کار می افتند
خانه ها برهوت می شوند
کوچه ها اشک می ریزند
پرندگان، سیَه پوش وُ
شعرها هم نیست می شوند

تو فقط باد و باران هشتمِ ماه مارس نیستی
تو ای دل انگیزِ شب های تابستانی
گیسوان شب های پاییزی
تو ای سوز بوران عشق
تو نباشی
چه کسی باشد ؟
زن ، زن ، زن ، زن
تو زندگی هستی

شیرکو بیکس
ترجمه : بابک زمانی


مخفیگاه مرا هرگز پیش پاییز فاش نکنید

مخفیگاه مرا هرگز پیش پاییز فاش نکنید
وگرنه گردباد را به سراغم می فرستد و
همه غصه های زیبا و
همه دردهای سیه چشمم را
با خودش می رباید

آنگاه من عاشق
بی غم و غصه
چگونه بر سرتان ببارم و
تا مغز استخوان خیس تان کنم ؟

و مخفیگاه مرا هرگز پیش دریا فاش نکنید
وگرنه حسادت را به سراغم می فرستدو
جادوی رنگ چشمان دلبر را از من می ستاند
آنگاه من شاعر
بدون جادوی رنگ چشم دلبر
بدون ژرفای چشم دلبر
چگونه شعر را آسمان پروازم کنم ؟

چگونه شعر را شعله ای
چگونه شعر را دوزخی
برای ادامه ی سوز و گدازم کنم ؟

شیرکو بیکس


تو را کجا بازیابم

ای پری خوبم
بار دیگر تو را کجا بازیابم
تا مرا قطره قطره بر تن خود بپاشی
تا مرا چنان چون کرمکی شب تاب
بر سفیدای برف روشنای مهتابیِ
پستانهایت بیاویزی
تو را کجا بازیابم
تا یک لحظه در صدایت به خواب روم
تا یک لحظه در بوسه ات
با بال‌های آتش گرفته ققنوس لبهایم
خاکستر استخوان‌های این لحظه ام را شعله ور کنم

شیرکو بیکس
ترجمه : ناصر حسامی


محاصره عشق

دیریست
در این کوهستانِ سنگر
عشق از هر طرف مرا در خود گرفته است
این تنها محاصره ای‌ست
روحم آرزو دارد
هر روز نزدیک‌تر شود
این تنها محاصره ای‌ست
تا حلقه اش تنگ‌تر شود
و زمانش طولانی‌تر
آزادترم
این تنها محاصره ای‌ست
آرزو دارم
از آن رهایی نیابم

شیرکو بیکس
مترجم : عزیز ناصری

امتیاز کاربران: 4.91 ( 4 رای)

دنیای ادبیات

دنیای ادبیات دریچه ای ست رو به شعر و فرهنگ و ادب ایران و جهان. برای آشنایی با آثار مکتوب و غیر مکتوب نویسندگان و شاعران، همراه دنیای ادبیات باشید

نوشته های مشابه

1 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا