اشعار نزار قبانی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
اشعار نزار قبانی….نزار توفیق قبانی ( نزار توفیق قبانی؛ ۲۱ مارس ۱۹۲۳–۳۰ آوریل ۱۹۹۸) دیپلمات، شاعر، نویسنده و ناشر سوری بود. سبک شعری او ترکیبی از سادگی و ظرافت در کاوش موضوعات عشق، اروتیسم، فمینیسم، دین و ناسیونالیسم عربی میباشد. شاعری است که با شعرهای عاشقانهاش مشهور است؛ زن و عشق موضوع اصلی شعر قبانیاند.شعرهایش را خوانندگانی مانند عبدالحلیم حافظ و نجات صغیره (مصر)، فیروز و ماجده الرومی (لبنان)، کاظم الساهر(عراق) خواندهاند. او در دنیای عرب از شهرتی بیهمتا برخوردار است. شعر او به اکثر زبانهای دنیا ترجمه شدهاست و خوانندگانی بیشمار دارد. وی متولد دمشق بود. «نزار قبانی سرودن شعر را از شانزده سالگی آغاز کرد. در ۱۹۴۴از دانشکدهٔ حقوق در دمشق فارغالتحصیل و در وزارت خارجهٔ سوریه به کار مشغول شد؛ در شهرهای: قاهره، لندن، بیروت و مادرید خدمت کرد و پس از وحدت مصر و سوریه سفیر این جمهوری متحده در چین شد. در ۱۹۶۶ کار دیپلماسی را رها کرد و فقط به شعر پرداخت.خودکشی خواهرش در ناکامی عاشقانه(۱۹۳۸)، مرگ پسر نوجوانش به بیماری قلبی، کشتهشدن همسرش بلقیسالراوی در بمبگذاری سفارت عراق(۱۹۸۱در بیروت)، بر شعرش اثر گذاشت.»
فهرست اشعار
من پرندگان پاییز را دوست میدارم
روزانهها
دوست دارم مثل پرندگان پاییزی،
گاهبهگاه گم شوم
میخواهم وطنی پیدا کنم
وطنی نو
بیهیچ دیّاری
و خدایی که
مرا تعقیب نکند
و سرزمینی که
به دشمنیام برنخیزد
میخواهم از پوست خویش بگریزم؛
از صدای خویش
و از زبان خویش
میخواهم مثل شمیم بستانها بگریزم
میخواهم از سایهی خویش بگریزم
و از نشانی خویش
میخواهم از شرقِ خرافهها و ماران بگریزم
از خُلفا و از تمام پادشاهان
میخواهم مثل پرندگان پاییزی،
عشق بِورزَم؛
ای شرق چوبههای دار و دشنهها
و امیران
از تمام پادشاهان…
میخواهم مثل پرندگان پاییزی،
عشق بِورزَم؛
ای شرقِ چوبههای دار و دشنهها
و امیران
از تمام پادشاهان…
میخواهم مثل پرندگان پاییزی،
عشق بِورزَم؛
ای شرق چوبههای دار و دشنهها.
ترجمه از صالح بوعذار
بازی در صحنه
در حضور دیگران می گویم تو محبو ب من نیستی
و در ژرفای وجودم میدانم چه دروغی گفته ام
می گویم میان ما چیزی نبوده است
تنها برای این که از دردسر به دور باشم
شایعات عشق را با آن شیرینی، تکذیب می کنم
و تاریخ زیبای خود را ویران می کنم
احمقانه، اعلام بیگناهی می کنم
نیارم را می کشم و بدل به کاهنی میشوم
عطر خود را می کشم و
از بهشت چشمان تو می گریزم
نقش دلقکی ر ابازی می کنم عشق من
و در این بازی شکست می خورم و باز می گردیم
زیرا که شب نمی تواند، حتی اگر بخواهد، ستارگانش را نهان کند
و در یا نمی تواند حتی اگر بخواهد
کشتی هایش را…
روز خواهد شد(اشعار نزار قبانی)
روز خواهد شد
و درآن تو را دوست خواهم داشت،
روز خواهد شد
پس نگران نباش اگر بهار
تاخیر کرده است
و غمگین نباش اگر باران
متوقف شده است.
بناچار رنگ آسمان تغییر خواهد کرد
و ماه بر مدار میگردد،
روز خواهد شد!
روز خواهد شد
آن روز خواهم دانست چرا تمدن، زنانه است
و چرا شعر، زنانه است
و چرا نامههای عاشقانه زنانه هستند
و چرا زنان، هنگامی که عاشقند
به گنجشک و نور و آتش
بدل میشوند!
روز خواهد شد
لباسهای بدوی را بر میافکنم
تا اصولِ گفتگو را بیاموزم!
روز خواهد شد
و آن روز، دورهی انحطاطم را رها میکنم
و برای تو کلماتِ زیبا مینویسم
و مرزهای واژه را پشت سر مینهم
و شیشهی کلام را میشکنم!
روز خواهد شد
آن روز، احساساتم را هدایت میکنم
غرورم را سرمیبُرم
و میراثِ تعصبِ قبیلهای را از درونم میشویم
و قیام میکنم
علیه پادشاه.
روز خواهد شد
سربازانم را مرخّص،
و اسبانم را رها میکنم
فتوحاتم را پایان میدهم
و به مردم، اعلام میکنم:
رسیدن ِ به ساحل ِ چشمهایت
بزرگترین پیروزی است!
ترجمه از یدالله گودرزی
عشق تو پرندهای سبز است(اشعار نزار قبانی)
عشق تو پرندهای سبز است
پرندهای سبز و غریب
بزرگ میشود همچون دیگر پرندگان
انگشتان و پلکهایم را نوک میزند
چگونه آمد؟
پرندهی سبز کدامین وقت آمد؟
هرگز این سؤال را نمیاندیشم محبوب من
که عاشق هرگز اندیشه نمیکند
عشق تو کودکیست با موی طلایی
که هر آنچه شکستنی را میشکند
باران که گرفت به دیدار من میآید
بر رشتههای اعصابام راه میرود و بازی میکند
و من تنها صبر در پیش میگیرم
عشق تو کودکی بازیگوش است
همه در خواب فرو میروند و او بیدار میماند
کودکی که بر اشکهایش ناتوانم
عشق تو یکه و تنها قد میکشد
آنسان که باغها گل میدهند
آنسان که شقایقهای سرخ بر درگاه خانهها میرویند
آنگونه که بادام و صنوبر بر دامنهی کوه سبز میشوند
آنگونه که حلاوت در هلو جریان مییابد
عشقات، محبوب من!
همچون هوا مرا در بر میگیرد
بی آنکه دریابم
جزیرهایست عشق تو
که خیال را به آن دسترس نیست
خوابیست ناگفتنی، تعبیرناکردنی
بهراستی عشق تو چیست؟
گل است یا خنجر؟
یا شمع روشنگر؟
یا توفان ویرانگر؟
یا ارادهی شکستناپذیر خداوند؟
تمام آنچه دانستهام همین است
تو عشق منی
و آنکه عاشق است
به هیچ چیز نمیاندیشد.
قهر کن(اشعار نزار قبانی)
قهر کن هرجور که می خواهی!
احساساتم را جریحه دار کن،
بزن گلدانها و آینه هارا بشکن!
مرا به دوست داشتنِ زنی دیگر متهم کن
هر چه می خواهی بکن
هر چه می خواهی بگو!
تو مثل بچههایی، محبوبِ من!
که دوستشان داریم،هرقدر بد باشند
قهر کن!
حتی وقتی که می خروشی هم خواستنی هستی
خشمگین شو
اگر موج نبود، دریا هم نبود
مثل رگبار، توفانی شو
قلب من همیشه تورا می بخشد
عصبانی شو!
من تلافی نمی کنم،
تو کودکی بازیگوش و مغروری
و من مانده ام چگونه از پرندگان انتقام می گیری.
اگر روزی از من خسته شدی برو
و سرنوشت را متهم کن
و مرا،
برای من همین اشک و اندوه کافی است
سکوت، دنیایی است
و اندوه نیز.
برو! اگر ماندن سخت است
که زمین، زنان را دارد
و عطر را و سیه چشمان را
هنگامی که خواستی مرا ببینی
و چون کودکان،نیازمند مهربانی ام شدی
به قلب من بازگرد
تو در زندگی من مثل هوایی
مثل زمین، مثل آسمان!
قهر کن هرجور خواستی
برو هرجور خواستی
برو هروقت خواستی
امّا سرانجام روزی برمی گردی
آن روز درمی یابی
که « وفاداری»چیست !!
ترجمه از یدالله گودرزی
اشعار هوهانس شیراز(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
برای بلقیس(اشعار نزار قبانی)
او میدانست مرا خواهند کشت
و من میدانستم او کشته خواهد شد
هر دو پیش گویی درست درآمد
او، چون پروانهای، بر ویرانه های عصر جهالت افتاد
و من درمیان دندانهای عصری که
شعر را
چشمانِ زن را
و گل سرخِ آزادی را میبلعد
در هم شکستم.
میدانستم او کشته خواهد شد
او زیبا بود در عصر زشتیها
زلال در عصر پلشتیها
انسان در عصر آدمکشان
لعلی نایاب بود
میان تلی از خزف
زنی بود اصیل
میان انبوهی از زنان مصنوعی!
میدانستم او کشته خواهد شد
زیرا چشمان او روشن بود چون دو رود یاقوت
موهایش دراز بود چون شب های بغداد
این سرزمین
این همه سبزی را
نقش هزاران نخل را
در چشمان بلقیس
تاب نیاورد.
می دانستم او کشته خواهد شد
زیرا جهت نمای غرورِ او
بزرگتر از جهت نمای شبه جزیره بود.
شکوه او نگذاشت
در عصر انحطاط زندگی کند.
روح رخشان او نگذاشت
در تاریکی سر کند.
غرور رفیعِ او
دنیا را برایش کوچک کرده بود
به این سبب چمدانش را بست
و آهسته برنوک انگشتان پا، بی هیچ کلامی
آن را ترک گفت…
هراسی از این نداشت
که سرزمین مادریش او را بکشد
هراس او این بود
که سرزمین مادریش خود را بکشد!
چون ابری بارورِ شعر
بر دفترهای من بارید
شراب… عسل… و پرستو را
یاقوت سرخ را.
و بر احساس من پاشید
بادبان ها را… پرندگان را
شب های پر از یاس را.
پس از رفتنش
عصر آب به پایان رسید
و عصر تشنگی آغاز شد.
همیشه احساس می کردم در حال رفتن است
در چشمانش همواره بادبان هایی بود
آماده ی عزیمت
بر پلکهای او
هواپیمایی در حرکت، برای اوج گرفتن.
در کیف دستی او-در نخستین روز پیوندمان-
پاسپورتی بود… بلیت هواپیمایی
و ویزاهایی برای ورود، به سرزمین هایی که هرگز ندیده بود.
زمانی از او پرسیدم:
این همه کاغذ پاره ها را چرا در کیف داری؟
گفت:
وعده دیداری دارم با رنگین کمان.
پس از این که کیف او را
از میان ویرانه ها به دستم دادند
و من پاسپورت او را
بلیت هواپیمایش را
ویزاهاش را دیدم
دریافتم که با بلقیس الراوی(۱) پیوند نبسته بودم
من همسر یک رنگین کمان بودم…
وقتی زنی زیبا میمیرد
زمین تعادل خود را از دست میدهد
ماه صد سال عزای عمومی اعلام میکند
و شعر بیکار میشود!
بلقیس الراوی
بلقیس الراوی
بلقیس الراوی
آهنگ نام او را دوست داشتم
بارها زیر زبان مینواختمش
نام من در کنار نام او
به وحشتم میانداخت
چون وحشت از گِل کردن دریاچهای زلال
ناساز کردن سمفونی زیبا.
این زن نباید بیشتر میزیست
خود نیز این را نمیخواست
او چون شعله شمع بود و فانوس
و چون لحظهای شاعرانه
که پیش از آخرین سطر
به انفجار میرسد…
ترجمه از احمد پوری
بلقیس الراوی، آموزگار عرب، دومین همسر قبانی که در حادثه بمب گذاری ۱۹۸۱ بیروت کشته شد. این شعر را نزار قبانی بعد از کشته شدن او سروده است.
مرا جوری در آغوش بگیر – نزار قبانی
مرا جوری در آغوش بگیر
که انگار فردا می میرم.
و فردا چطور؟
جوری در آغوشم بگیر
که انگار از مرگ بازگشته ام.
(اشعار نزار قبانی)
صد نامه عاشقانه (اشعار نزار قبانی)
احساس می کنم امروز نیازمندِ آنم که به نام بخوانمت
احساس می کنم نیازمندِ حروفِ اسمِ تو هستم
چون کودکی در شوقِ تکهای شیرینی
دیرزمانی ست که نامت را بر تارکِ نامه هایم ننوشته ام
خورشیدی بر فراز کاغذ نکاشته ام… که گرمم کند
امروز که پاییز بر من هجوم آورده و روزن هایم را در برگرفته
احساس میکنم که باید بخوانمت… که آتشی کوچک بیفروزم
به تن پوشی نیازدارم، به ردایی،
ای تنپوشِ بافته از شکوفهی نارنج! جامهیِ آویشن بافت!
دیگر مرا توانِ آن نیست که نامت را در گلویم زندانی کنم
نمیتوانم تو را اینهمه در خود به بند کشم
گُل چه میکند با عطرش، گندمزار با سنبلههایش، طاووس با دُمش، چراغ با روغنش؟
از تو کجا روم؟ کجا پنهانت کنم؟
مردم در اشاره های دستم تو را میبینند، در رنگِ صدایم، در وزنِ گامهایم…
تو را قطره ی باران ِ رویِ کُتم میبینند
دکمهی طلایِ بر آستینم
کتابی مقدس بر کلیدهای ماشینم
زخمی ازیاد رفته بر گوشهی لبم
و بعد از اینهمه بر این گمانی هنوز که ناشناسی و پنهان؟
از بویِ لباسهایم می فهمند محبوبِ منی
از عطرِ تنم می فهمند با من بودهای
از دستِ خواب رفتهام می فهمند که تو بر آن خواب رفتهای
از امروز دیگر نمی توانم پنهانت کنم
از دستخطم می فهمند برایِ تو می نویسم
از شوقِ گامهایم می فهمند به دیدارِ تو میآیم
از انبوهِ علف بر دهانم میفهمند تو را بوسیدهام
نمی توانیم، نه نمیتوانیم ادامه دهیم به پوشیدنِ این لباسهای بالماسکه
بعد از این، درهایی که به سویشان می رویم نمی توانند ساکت بمانند
و گنجشکان خیسی که بر شانههای مان می نشینند، گنجشکانِ دیگر را خبر می کنند
چگونه می خواهی عشقمان را از حافظهی گنجشکان پاک کنم؟
چگونه می توانم گنجشکان را مجاب کنم که خاطراتمان را منتشر نکنند؟
“نزار قبانی”
از مجموعه: صد نامه عاشقانه / نامه 92
ترجمه: آرش افشار
نامهای از قعر دریا – نزار قبانی
اگر یارم هستی کمکم کن
تا از تو دور شوم
اگر دلدارم هستی کمکم کن
تا شفا یابم
اگر میدانستم عشق چنین خطرناک است
عاشقت نمیشدم
اگر میدانستم دریا اینقدر عمیق است
به دریا نمیزدم
اگر پایان را میدانستم
آغاز نمیکردم!
دلتنگت هستم
یادم بده چگونه ریشههای عشق را درآورم
یادم بده چگونه اشکهایم را تمام کنم
یادم بده چگونه قلب میمیرد
و اشتیاق خودکشی میکند!
اگر پیامبری
از این جادو، از این کفر
رهایم کن
عشق، کفراست پس پاکم کن
بیرونم بکش از این دریا
که من شنا نمیدانم!
موجی که در چشمانت جاری ست
مرا به درون خود میکشد
به ژرفترین جا
به عمیقترین نقطه!
حال آنکه نه تجربهای دارم
نه قایقی
اگر ذرهای پیشِت هستم عزیزم،
دستم را بگیر
که از فرق سر تا نوک پا عاشقم
و در زیر آب نفس میکشم
و ذره ذره غرق می شوم
غرق می شو…
غرق…!
“نزار قبانی”
ترجمه: دکتر یدالله گودرزی
برای قلبم چه طرحی بریزم (اشعار نزار قبانی)
برای قلبم
چه طرحی بریزم
تا عاشقت نباشد؟
لبانم را
چه بیاموزم
که تو را نبوسد
و طاقتم را
که دندان بر جگر بگذارد؟
به شعرم چه بگویم
که منتظرم باشد
تا بعد؟
و حال آنکه
روزی که تو را نبینم
بی نهایت است.
“نزار قبانی”
دوست داشتنت(اشعار نزار قبانی)
دوست داشتنت را
از سالی به سال دیگر
جابهجا میکنم
انگار دانشآموز مشقاش را
در دفتری تازه پاکنویس میکند
جابهجا میکنم …
صدایت
عطرت
نامههایت
و شمارهی تلفن
و صندوق پستی ات را
می آویزمشان به کمد سال جدید
و …
اقامت دائمی در قلبم
را به تو می دهم…
“نزار قبانی”
قول دادم 1(اشعار نزار قبانی)
بهت قول دادم برنگردم
اما برگشتم
و از اشتیاق نمیرم اما مردم
به چیزهایی بزرگتر از خودم قول دادم
با خودم چکار کردم؟
از شدت صداقت دروغ گفتم
و خدا را شکر که دروغ گفتم.
“نزار قبانی”
قول دادم 2(اشعار نزار قبانی)
بهت قول دادم
که در طول سال با تو عشقبازی نکنم
و صورتم را زیر جنگل موهایت پنهان نسازم
و در ساحل چشمانت به شکار صدف نروم
چگونه من چنین حرف سخیفی بر زبان راندهام؟
در حالیکه چشمان تو منزل من و سرزمین صلح است
و چگونه به خودم اجازه دادم احساسات مرمر را جریحه دار کنم؟
در حالیکه میان من و تو نان و نمک و پیالهی شراب و آواز کبوتر بوده است؟
و در حالیکه تو آغاز هرچیز و پایان شیرین هرچیزی هستی.
“نزار قبانی”
قول دادم 3(اشعار نزار قبانی)
بهت قول دادم
مثل دیوانهها بار دیگر دوستت نداشته باشم
و همچون گنجشک
به سمت درختان بلند سیبت یورش نبرم
و هنگامی که به خواب رفتهای
موهایت را شانه نکنم ای گربهی گرانبهای من
بهت قول دادم
که اگر همچون یک ستارهی پا برهنه بر من فرود آمدی،
بقیهی عمرم را با تو هدر ندهم
بهت وعده دادم جنون سرکشم را افسار کنم
و اما بسیار خوشبختم که من همچنان
به گونهای شدیدا افراطی عاشقتم
کاملا مثل بار اول.
“نزار قبانی”
اشعار تاگور(مجموعه ای از بهترین اشعار رابیندرانات تاگور)
چشمانت چون رود غمهاست (اشعار نزار قبانی)
چشمانت چون رود غمهاست
دو رود آهنگین که مرا با خود میبرند
به فراسوی زمان ها
دو رود آهنگین و گم گشته
بانوی من!
که مرا نیز گم کرده اند!
و فراتر از آن دو
اشک سیاهی ست
که آهنگ کلامم را جاری ساخته…
چشمانت
توتون و شراب من!
و آن جام دهم که مرا کور میکند
بر این صندلی می سوزم
در آتشی که آتشم را می بلعد
ای ماه من!
آیا بگویم که دوستت دارم؟؟
آه! کاش می شد!
من در دنیا چیزی ندارم
جز چشمانت … و غم هایم
کشتیهایم در بندرها گریانند
و بر خلیجها در هم میشکنند
چونان تقدیر پاییزیام که مرا در هم می کوبد
و ایمانم را در سینهام
از تو بگذرم؟؟
حالا که قصهی ما شیرینتر از بازگشت اردیبهشت است
شیرین تر از گلی سپید
بر سیاهی گیسوان دختر اسپانیایی
ای ماه من!
آیا بگویم که دوستت دارم؟؟
آه! کاش می شد!
انسانی گمگشتهام
بی آنکه بدانم کجای این جهانم
راهم مرا گم کرد
نامم مرا گم کرد
نشانم مرا گم کرد
تاریخم …
تاریخ؟
من تاریخی ندارم!
فراموشترینِ فراموشانم
لنگری هستم نینداخته!
زخمی به شکل انسان!
چه تقدیمت کنم؟… پاسخ بده!
تشویشم؟ کفرم؟ آشفتگیام؟
چه تقدیمت کنم؟
جز تقدیری که در دست شیطان به رقص آمده
هزاران بار دوستت دارم
اما از من دور باش
از آتش و دودم!
من در دنیا چیزی ندارم
جز چشمانت … و غم هایم…
“نزار قبانی”
قول دادم 4 (اشعار نزار قبانی)
بهت قول دادم
که تا پنج دقیقهی دیگر اینجا نباشم
اما کجا بروم؟
خیابانها خیس باراناند
به کجا وارد شوم؟
کافهها پر از دلتنگیاند
تنها به دریا بزنم؟
در حالی که دریا و قلعه و سفر تویی
اجازه هست تنها ده دقیقهی دیگر،
تا بند آمدن باران پیشت بمانم؟
مطمئن باش بعد از صاف شدن آسمان و
آرام شدن بادها خواهم رفت
و اگر هم نشد به عنوان مهمان
تا صبح پیش تو خواهم ماند.
“نزار قبانی”
قول دادم 5 (اشعار نزار قبانی)
قول دادم چشمانت را از دفتر خاطراتم پاک کنم
اما نمیدانستم با این کار زندگیام را
از صحنهی وجود پاک خواهم کرد
و نمیدانستم -با وجود اختلاف کوچکمان-تو منی و من توام.
بهت قول دادم که دوستت نداشته باشم
وای چه حماقتی
با خودم چه کار کردم؟
من از شدت صداقت دروغ میگفتم
و خدا را شکر که دروغ گفتم
“نزار قبانی”
قول دادم 6 (اشعار نزار قبانی)
بهت قول دادم فورا تمامش کنم
اما وقتی دیدم قطرههای اشک از چشمانت فرو میغلتند
دستپاچه شدم
و آنگاه که چمدانها را روی زمین دیدم
فهمیدم که تو به این سادگیها قابل کشتن نیستی
تو وطنی
تو قبیلهای
تو قصیدهای پیش از سروده شدن
تو دفتری تو راه و مسیری
تو کودکی هستی
تو ترانهی ترانههایی
تو ساز و آوازی
تو درخشندهای
تو پیامبری.
“نزار قبانی”
قول دادم 7(اشعار نزار قبانی)
قول دادم که پنجاه بار تو را ذبح کنم
اما وقتی پیراهن آغشته به خونم را دیدم
مطمئن شدم که خودم ذبح شدم
مرا جدی نگیر
وقتی عصبانی میشوم…
وقتی از کوره در میروم…
وقتی آتش میگیرم…وقتی خاموش میشوم
من از شدت صداقت دروغ میگفتم
و خدا را شکر که دروغ گفتم.
“نزار قبانی”
قول دادم 8(اشعار نزار قبانی)
قول دادم شبها بهت زنگ نزنم
و وقتی مریض شدی بهت فکر نکنم ونگرانت نباشم
و بهت گل ندهم
و دستانت را نبوسم
اما شب بهت زنگ زدم
و برایت گل فرستادم
و میان چشمانت را بوسیدم تا سیر شدم
قول دادم که…
قول دادم…
قول…
و هنگامی که خنگیام را فهمیدم، خندیدم.
“نزار قبانی”
قول دادم 9(اشعار نزار قبانی)
با کمال خونسردی و خنگی قول دادم
که تمام پلهای پشت سرم را خراب کنم
محرمانه تصمیم به کشتن تمام زنان گرفتم
و علیه تو اعلام جنگ کردم
و هنگامی که به روی سینههایت اسلحه کشیدم
شکست خوردم
و هنگامی که دستان صلح طلب تو را دیدم
لرزیدم
قول دادم که …
قول دادم…
قول…
و تمام قولهایم دود شدند و به هوا رفتند.
“نزار قبانی”
قول دادم 10(اشعار نزار قبانی)
بهت قول دادم
که وقتی موهایت از مقابلم میگذرند بیتفاوت باشم
اما آنگاه که همچون موج شب سر راهم قرار گرفتند
فریاد زدم
قول دادم وقتی که اشتیاق درونم را در هم فشرد،
چشمانت را نادیده بگیرم
اما وقتی دیدمشان که اطرافم را ستاره باران کردند
آه کشیدم
قول دادم که دیگر برایت نامه نفرستم
اما -علی رغم تصمیم- نوشتم
قول دادم در هیچ جایی که تو باشی من نباشم
اما وقتی با خبر شدم که شام دعوتی من هم آمدم
قول دادم که دیگر دوستت نداشته باشم
اما کی کجا و چگونه قول دادم؟ نمیدانم
من از شدت صداقت دروغ گفتم
و خدا را شکر که دروغ گفتم.
“نزار قبانی”
قول دادم 11(اشعار نزار قبانی)
قولهایی بزرگتر از اندازهی خودم دادم
فردا روزنامهها دربارهام چه خواهند گفت؟
حتما خواهند نوشت دیوانه شده
خواهند نوشت خودکشی کرده
به تو قول دادم ضعیف نباشم … اما بودم
درباره چشمانت شعر نگویم … اما گفتم
قول دادم که …
قول دادم…
قول،،،
و هنگامی که به خنگی خودم پیبردم خندیدم
“نزار قبانی”
قول دادم 12(اشعار نزار قبانی)
به تو قول دادم
که دوستت نداشته باشم
سپس در برابر این تصمیم بزرگ وحشت کردم
به تو قول دادم که برنگردم
و قول دادم از اشتیاق نمیرم
اما مردم
و بارها برگشتم
بارها تصمیم گرفتم که دست بردارم
اما یادم نمیآید دست برداشته باشم.
“نزار قبانی”
تو را زن میخواهم
تو را زن میخواهم،
آنگونه که هستی
تو را چون زنانی میخواهم
در تابلویهای جاودانه
چون دوشیزگان نقش شده بر سقف کلیساها
که تن در مهتاب میشویند
تو را زنانه میخواهم
تا درختان سبز شوند،
ابرهای پر باران به هم آیند،
باران فرو ریزد …
تو را زنانه میخواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقهی گندم،
شیشهی عطر،
حتی پاریس زنانه است
و بیروت – با تمامی زخمهایش – زنانه است
تو را سوگند به آنان که میخواهند شعر بسرایند … زن باش
تو را سوگند به آنان که میخواهند خدا را بشناسند … زن باش
“نزار قربانی”
دلتنگ شده ام
دلتنگ شده ام!
به من بیاموز
که ریشه ی عشقت را
از ته بزنم.
به من بیاموز
که اشک
چطور جان می دهد
در خانه چشم.
به من بیاموز
که قلب چگونه می میرد
و دلتنگی
خود را می کشد.
(اشعار نزار قبانی)
نام تو
امروز نیاز دارم که نامات را بر زبان بیاورم؛
و مشتاق تکتک حروف نام تو هستم، مثل کودکی که مشتاق یک تکه شیرینیست.
مدتهاست که نامات را بالای نامههایم ننوشتهام؛
و آن را همچون خورشیدی بالای برگه نکاشتهام؛
و از آن گرم نمیشوم.
اما امروز که پاییز به من تاخته؛
و پنجرههایم را گرفته،
نیاز دارم که نامات را بر زبان بیاورم.
نیاز دارم که آتش کوچکی برافروزم.
به لباس نیاز دارم،
به پالتو؛
و به تو
ای ردای بافتهشده از شکوفهی پرتقال
و گلهای شببو!
نمیتوانم بیش از این نامات را در دهانام حبس کنم.
نمیتوانم بیش از این تو را در درونام حبس کنم.
گل با بوی خود چه میکند؟
گندمزار با خوشههایش چه میکند؟
طاووس با دماش؟
چراغ با روغناش؟
با تو کجا بروم؟
کجا پنهانات کنم؟
در حالی که مردم تو را در حرکت دستانام، در لحن صدایام و در آهنگ قدمهایم میبینند.
مردم تو را میبینند،
مثل قطره بارانی روی پالتویم؛
و مثل دکمهی طلایی سرآستینام؛
و یک کتاب دعای کوچک در سویچ ماشینام؛
و زخمی کهنه در گوشهی لبام؛
حال با اینهمه، گمان میکنی ناشناسی و دیده نمیشوی؟
مردم از عطر لباسام میفهمند تو محبوبام هستی.
از رایحهی پوستام میفهمند با من بودهای.
از بازوی به خواب رفتهام میفهمند که تو روی دستام خوابیدهای.
از امروز به بعد، دیگر نمیتوانم پنهانات کنم،
از درخشش نوشتههایم میفهمند، برای تو مینویسم؛
از شادی قدمهایم، میفهمند به محل قرار با تو میروم؛
از انبوه علف بر لبانام، میفهمند تو را بوسیدهام.
پس دیگر بههیچوجه برایمان ممکن نیست که به پوشیدن لباس مبّدل ادامه دهیم.
خیابانهایی که در آنها قدم میزنیم، ساکت نمیمانند؛
و گنجشکان بارانزدهای که روی دوش ما نشستهاند، به گنجشکان دیگر خبر خواهند داد.
چگونه از من میخواهی قصهی عاشقانهمان را از حافظهی گنجشکان پاک کنم؟
چگونه میتوانم گنجشکان را وادار کنم که خاطراتشان را منتشر نکنند؟
ترجمه از حسین خسروی
از دفتر صد نامهی عاشقانه
تنها عشق پیروز است(اشعار نزار قبانی)
با وجود گردبادهایی که در چشمان من برمیخیزد؛
و با وجود غمهایی که در چشمان تو میخوابد؛
و با وجود روزگاری که
بر زیبایی آتش میگشاید، هر جا که باشد؛
و بر دادگری، هر جا باشد؛
و بر اندیشه، هر جا که باشد؛
میگویم: تنها «عشق» پیروز است.
میگویم: تنها «عشق» پیروز است.
هزارهزار بار [میگویم:]تنها «عشق» پیروز است؛
و در برابر خشکی و پژمردگی، پناه و پوششی نیست،
جز درخت مهربانی.
با وجود این روزگارِ ویران؛
با وجود دورهای که نویسندگی را میکُشد؛
و نویسندگان را میکشد؛
و بر کبوتر و گلهای سرخ و گیاهان، آتش میگشاید؛
و اشعار نغز را
در گورستانِ سگان دفن میکند؛
میگویم: تنها «فکر» پیروز است.
میگویم: تنها «فکر» پیروز است.
هزارهزار بار [میگویم:]تنها «فکر» پیروز است؛
و سخن زیبا هرگز نمیمیرد،
با هیچ شمشیری؛
و [در] هیچ زندانی؛
و [در] هیچ زمانهای.
محبوبام!
با وجود همهی کسانی که چشمان تو را محاصره کردند؛
و سرسبزی و درختان را میسوزانند؛
و با وجود کسانی که ماه رویش را دربند کردند؛
میگویم: تنها «گل سرخ» پیروز است -محبوبام!- و آب و شکوفهها.
با وجود همهی خشکی و افسردگی که در روح ماست؛
و کمبود ابرها و بارانها؛
و با وجود همهی شبهایی که چشمان ما را فراگرفتهاند،
بیگمان روز [و روشنی] پیروز خواهد شد.
در روزگاری که دل به ظرفی چوبین تبدیل گشته؛
و شعر در آن به قالبی چوبین بدل گشته؛
در روزگارِ بدون عشق و بدون رؤیا و بدون دریا
و [در روزگارِ] استعفای ورقها و قلمها و کتابها؛
من میگویم: تنها «پستان» پیروز است.
من میگویم: تنها «پستان» پیروز است.
هزارهزار بار [میگویم:]تنها «پستان» پیروز است؛
و پس از دورهی نفت و گازوییل،
بیتردید طلا پیروز خواهد شد.
با وجود این روزگار غرق شده در ناهنجاریها
و افیون
و اعتیاد؛
با وجود دورهای که تصویر و تابلو را ناخوش میدارد،
و عطرها و رنگها را؛
با وجود این زمانهای که از پرستش خدا به سوی شیطانپرستی میگریزد؛
با وجود کسانی که زندگی ما را ربودند؛
و وطن را از جیب ما ربودند،
با وجود هزار خبرچین حرفهای
که مهندسِ ساختمان آنها را در دیوارها طراحی و تعبیه کرده،
با وجود هزاران گزارشی که
موشها برای موشها مینویسند؛
من میگویم: تنها «خلق» پیروز است.
من میگویم: تنها «خلق» پیروز است.
هزارهزار بار [میگویم:]تنها «خلق» پیروز است؛
و اوست که سرنوشتها را میسازد؛
و اوست دانای یگانهی چیرهشونده
ترجمه از حسین خسروی
اشعار آدونیس (مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
فالگیر(اشعار نزار قبانی)
زن [فالگیر] نشست،
در حالی که چشماناش پر از ترس بود.
با دقت به فنجانِ وارونهام نگاه میکرد.
گفت: پسرم! غمگین مباش!
فرزندم! عشق، سرنوشت توست.
فرزندم! هرکه در راه محبوباش بمیرد، شهید است.
فنجان تو
دنیایی است ترسناک؛
و زندگیات سراسر سفر است و جنگ.
پسرم! بارها عاشق خواهی شد؛
و بارها خواهی مُرد.
به تمام زنان زمین عشق خواهی ورزید؛
و سرانجام همچون پادشاهی شکستخورده بازخواهی گشت.
پسرم! در زندگیات، زنی است:
چشماناش… الله اکبر [چه بگویم؟]دهاناش همچون خوشه
و لبخندش آمیختهای از نغمه و گل است،
اما آسمان تو بارانی
و راهات کاملن بسته است.
پسرم!
عزیزِ دل تو، در کاخی حفاظتشده به خواب رفته است.
پسرم!
قصری بزرگ که سگها و سربازان از آن نگاهبانی میکنند.
شهزادهی دل تو، به خواب رفته؛
و هرکس به اتاقاش برود،
ناپدید میشود،
یا هر کس از او خواستگاری کند،
یا به دیوار باغاش نزدیک شود،
ناپدید میشود.
پسرم!
هرکس گره گیسواناش را بگشاید،
ناپدید میشود؛ ناپدید!
پسرم!
من خیلی فال گرفتهام؛
و طالعها دیدهام،
اما تا کنون فنجانی مانند فنجان تو نخواندهام.
پسرم!
تا کنون غمی مانند غمهای تو ندیدهام.
سرنوشت تو این است که همیشه در عشق،
بر لبهی شمشیر راه بروی؛
و همچون صدف تنها باشی؛
و همچون بید، غمگین.
سرنوشت تو این است که برای همیشه
بیبادبان
در دریای عشق برانی؛
و هزاران بار عاشق شوی؛
و سرانجام همچون پادشاهی بیتاج و تخت
بازگردی.
ترجمه از حسین خسروی
در ساحلِ آبیِ چشمان تو
در ساحلِ آبیِ چشمان تو
بارانهایی است با درخششِ آهنگین؛
و خورشیدهایی سرگردان؛
و بادبانهایی
که سفر به بیکران را نقش میزنند.
در ساحلِ آبیِ چشمان تو
پنجرههایی رو به دریا گشوده است؛
و پرندگانی در کرانههای دوردست دیده میشوند،
در جستجوی جزیرههایی که هنوز آفریده نشدهاند.
در ساحلِ آبیِ چشمان تو
در تابستان برف میبارد؛
و قایقهایی پر از فیروزه [هست]،
[که] دریا را در خود غرق کردهاند، بی آنکه خود غرق شوند.
در ساحلِ آبیِ چشمان تو
همچون کودکی بر صخرهها میدوم.
رایحهی دریا را میبویم؛
و همچون گنجشکی خسته بازمیگردم.
در ساحلِ آبیِ چشمان تو
رویای دریا و دریانوردی میبینم؛
و هزارانهزار ماه صید میکنم؛
و گردنبندهای مروارید و زنبق.
در ساحلِ آبیِ چشمان تو
سنگها در شب سخن میگویند…
در کتابِ بستهی چشمان تو
چه کسی هزاران شعر نهان کرده؟
اگر من…
اگر من دریانورد بودم،
یا کسی قایقی به من میداد،
هر شب در ساحلِ آبی چشمان تو لنگر میانداختم.
ترجمه از حسین خسروی
« شعر دریایی» از دفتر «نقاشی با واژهها»
اشعار ناظم حکمت(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
مثل پرندگانِ پاییز
دوست دارم گهگاه گم شوم
مثل پرندههای پاییز
میخواهم میهنی تازه بیابم
غیر قابل دسترس
و خدایی
که مرا تعقیب نکند
و سرزمینی که دشمنم نباشد!
میخواهم از پوستم بیرون بزنم
از صدایم
و از زبانم
و مثل عطر مزرعهها
سیال شوم!
میخواهم از سایهام فرار کنم
و از عنوانهایم
میخواهم از مارها و خرافهها بگریزم،
از دست خلفا
و حاکمان و وزیران!
میخواهم مثل پرندگان، دوست داشته باشم
ای شرق ِ دشنهها و چوبههای دار!
میخواهم
مثل پرندگانِ پاییز
عشق بورزم!
ترجمه از یدالله گودرزی
شعر «روزانهها»
وقتی عاشق میشوم
وقتی عاشق میشوم
پادشاهِ زمانم
زمین را با همهی داشتههایش فتح میکنم
و خورشید را
زیر گامهای اسبم درمیآورم.
وقتی عاشق میشوم
امپراتور فارس بندهام میشود
و سرزمین چین
قلمرو چوگانم،
دریاها را جابجا میکنم
و اگر بخواهم
ستارهها را میایستانم!
وقتی عاشق میشوم
نوری میشوم سیال
که چشمی را یارای دیدنم نیست
و سرودههایم
باغ ابریشم و ریحان میشوند
وقتی عاشق میشوم
از انگشتانم چشمهها میجوشند
و بر زبانم
سبزهها میرویند
وقتی عاشق میشوم
از گردونهی زمان
بیرون میزنم!
ترجمه از یدالله گودرزی
کلمات(اشعار نزار قبانی)
کلماتی که از تو می شنوم
بَرَدَم تا به عالمی بی نام
کلماتی نه از قبیلۀ صوت
کلماتی نه از قبیل کلام
بردم زین خرابه تا خوابی
که در او هر چه هست آباد است
بردم تا به اوج بی خویشی
همچو برگی که در کف باد است
کلماتی ز تار و پود حیات
کلماتی که جان به تن بخشد
خرقۀ مردی ام بگیرد و پس
خلعت سبز زن به من بخشد
«خوش ترین نقش» خوانَدَم، ز خوشی
نقشم از لوح یاد می شوید
«آسمان» گویَدَم، ز سرمستی
آسمان می شوم چو می گوید
بردم تا به عالمی بی شکل
فارغ از هر چه ناتمام و تمام
کلماتی نه از قبیلۀ صوت
کلماتی نه از قبیل کلام
ترجمه از رضا طهماسبی
مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار گیوم آپولینر
وطن(اشعار نزار قبانی)
من تو را دوست دارم
تا پیوند داشته باشم
با خدا، با زمین، با تاریخ، با زمان
با آب، با مزرعه
با کودکانِ خندان
با نان!
با دریا، با صدفها و کِشتیها
با ستارهی شب که النگوهایش را به من میبخشد
با شعر که ساکنش هستم
با زخم که در من زندگی میکند!
تو آن وطنی هستی
که به دیگران هویت میدهد
و کسی که تو را دوست ندارد
بیوطن است!
جاودانگی(اشعار نزار قبانی)
بدون ترس
دوستم بدار
و در خطوط دست هام
ناپدید شو
برای یک دو هفته، نه، برای یک دو روز
برای یک دو ساعت ای عزیز
دوستم بدار
برای یک دو ساعت آه
مرا به جاودانگی چه کار؟
ترجمه از رضا طهماسبی
نامهای از قعر دریا(اشعار نزار قبانی)
اگر تو محبوب منی مرا کمک کن تا از تو سفر کنم
اگر تو طبیب من هستی به من کمک کن تا از تو شفا پیدا کنم
من اگر میدانستم که عشق اینگونه خطر ناک است عاشق نمیشدم
من اگر میدانستم دریا اینگونه عمیق است
دل به دریا نمیزدم [دریا نوردی نمی کردم].
من اگر میدانستم پایان من چنین است آغاز نمیکردم.
مشتاق تو شدم پس به من بیاموز در اشتیاق نباشم
به من بیاموز چگونه ریشههای عشق تو را از اعماق بِبُرم.
به من بیاموز چگونه اشک در حدقههای چشم میمیرد؟
به من بیاموز چگونه عشق میمیرد و شوق چگونه خودکشی میکند؟
ای کسی که دنیا را برای من همچون قصیدهی شعری زیبا تصویر کردی
و زخم در دلام کاشتی و صبر را ربودی
اگر برای تو عزیز هستم دستام را بگیر
چرا که من از سر تا پاهایم عاشق هستم
موجی آبی در چشمان تو مرا به عمق دریا فرا میخواند
ومن نه تجربهای در عشق دارم و نه قایقی برای دریانوردی.
من زیر آب نفس میکشم
من غرق میشوم غرق میشوم غرق میشوم غرق میشوم.
ای تمام اکنون و گذشتهای عمرِ عمر
آیا صدای مرا از اعماق دریا میشنوی؟
اگر تو توانا هستی مرا از این دریا خارج کن
من شنا کردن بلد نیستم.
ترجمه از تیرداد آتشکار
حرفهای تو مثل قالی ایرانی
حرفهای تو مثل قالی ایرانیست
و چشمهایت
گنجشکهای دمشقی
که بین دو دیوار میپرند.
قلب من مثل کبوتر
بالای حوضچهی دستانت پر میکشد
و در سایهی النگوهایت میآرامد
و من دوستت دارم
امّا میترسم گرفتارت شوم…!
(اشعار نزار قبانی)
ترجمه از یدالله گودرزی
بیروت میسوزد و من تو را دوست دارم
۱
هنگامی که بیروت میسوخت
و آتش نشانها لباس سرخ بیروت را میشستند
و تلاش میکردند تا
گنجشککان روی گلهای گچبری را آزاد کنند.
من پابرهنه در خیابانها
بر آتشهای سوزان و ستونهای سرنگون
و تکههای شیشههای شکسته میدویدم
در حالی که چهرهی تو را که بود چون کبوتری محصور
جستجو میکردم
در میان زبانههای شعلهور
میخواستم به هر قیمتی
بیروت دیگرم را نجات دهم
همان بیروتی که تنها… مال تو… و مال من بود
همان بیروتی که ما دو را
در یک زمان آبستن شد
و از یک پستان شیر داد
و ما را به مدرسه یدریا فرستاد
آن جا که از ماهیهای کوچک
اولین درسهای سفر را و
اولین درسهای عشق را یاد گرفتیم
همان بیروتی که آن را
در کیفهای مدرسهمان با خود میبردیم
و آن را در میان قرصهای نان
و شیرینی کُنجد
و در شیشههای ذرت میگذاشتیم
و همانی که آن را
در ساعات عشق بازی بزرگمان
بیروت تو
و بیروت من
مینامیدیم
۲
وقتی وطن از وطن می گریخت
و کودکان در فرودگاه بین المللی بیروت
بر روی اسباب بازی هاشان خوابیده بودند
وقتی که پدرانشان کیف های پر از اشکشان را
وزن می کردند
و مجبور بودند برای هر کیلو اشک اضافه
و هر کیلو اندوه اضافه جریمه بپردازند
هنگامی که وطن دستانش را بر روی صورتش می گرفت و می گریست
و ابرهای پاییزی
که از جزایر یونان می آمدند
از آن که به سواحل لبنان نزدیک شوند می ترسیدند
همه هراس شان از اصابت گلوله های قنّاصه بود
هنگامی که چراغ های خیابان ها
از ترس بر خود می لرزیدند
و سایبان های قهوه خانه های استوار
به خود می پیچیدند و ازهم جدا می شدند …
و مرغان دریایی
جوجه های خود را بر بال هایشان گذاشته کوچ می کردند
هنگامی که وطن ، وطن را تکه تکه می کرد
من چند متر با جنایت فاصله داشتم
قاتلان را نگاه می کردم
و آن ها با بیروت مانند کنیزکی هم بستر می شدند
به ترتیب
و یکی
یکی
بر اساس معاهدات قبیله ای
و امتیازات قومی
و درجات نظامی
من تنها شاهدی نبودم که هزاران
دشنه ی درخشان زیر نور آفتاب را می دیدم
و هزاران مزدوری که پای کوبان
گرد جسد زنی که می سوخت ، می رقصیدند
اما من تنها شاعری بودم
که فهمید
چرا اسم دریای بیروت
از دریای سفید
به دریای سرخ تغییر یافت
۳
وقتی که بیروت می سوخت
و هر کس به فکر این بود
که باقی مانده ی ثروت شخصی خود را نجات دهد
ناگهان-به یاد آوردم
که تو هنوزمعشوقه منی
که تو آن ثروت بزرگ منی که هرگز عیان نکرده ام
و ناچارم از اینکه
-اگر این زندگی برایم چاره ای نگذارد-
میراث مشترکمان را
و دارایی های عاطفیمان را نجات دهم
در این شهر دلنشین
که روزی صندوق اسرار آمیزی بود
که پس اندازهای کوچکمان را در آن پنهان می کردیم
از نقاشی های مخفی …برای من….و برای تو
که هرگز کسی آن ها را ندیده
طرح های شعرهایی که با مداد برایت نوشته بودم
و هیچ کس از آن ها خبر نداشت
و کتاب ها
و کتیبه ها
و استوانه ها
و بشقاب های سرامیک
و کارت پستال ها –
و جاکلیدی ها
که بر آن ها با تمام زبان های دنیا
نوشته شده بود : (دوستت دارم)
و عروسک های محلی که یادگار عشق بود
و با خودت آورده بودی
از یونان ، و از بالکان
و مراکش ، و فلورانس
و سنگاپور و تایلند
و شیراز و نینوا
و ازبکستان شوروی
و شالی از حریر سرخ
که به تو هدیه دادم ، روزی که از اسپانیا برگشتم
و هر وقت آن را بر شانه هایت می انداختی
فهمیدم …
چرا طارق بن زیاد
برای ورود به اندلس می جنگید
و چرا من جنگیدم
و هنوز هم می جنگم
تا به کشتی هایم، اجازه ی ورود
به محدوده ی آب های چشمانت داده شود
۴
هنگامی که بیروت
مثل شمعدان های طلاکاری شده ی بیزانسی فرو می ریخت
و هنگامه که انبوه مردم
به شکل واحدی اندوهشان را
تعبیر می کردند
و به شکل واحدی اشک می ریختند
من اندوه خصوصی خود را جستجو می کردم
و زنی را که هیچ کس شبیه اش نبود
و شهری را که هیچ همانندی نداشت
و شعرهایی را که در میان نوشته های مردان
درباره ی عشق زنان، همتا نداشت
و هنگامی که زنان تراژدی را با تعداد مترهای پارچه هایی که می سوخت
با قیمت کیف ها ، ،و کت ها و گردنبندهایشان محاسبه می کردند
و رویایشان این بود که از آن ها محافظت کنند
و هنگامی که مردان خسارات خود را
با موجودی حساب بانکیشان محاسبه می کردند
من بر تخته سنگی که مانند قطره اشکی بود
نشسته بودم
و خسارتم را حساب می کردم …
با تعداد فنجان های قهوه ای که می توانستیم بنوشیم
و تعداد سوال هایی که می توانست پرسیده شود
دستانم در دستانت بود
اگر بیروت نمی سوخت
۵
برایم مهم نبود
که خواب باشی …یا بیدار…
برایم مهم نبود
که عریان باشی ….یا نیمه عریان…
برایم مهم نبود
که بدانم چه کسی هم اتاق توست
یا چه کسی هم بسترت
همه ی این ها مسائلی کوچک بود
اما مسئله ی بزرگ
این کشف من بود
که ، همیشه دوستت داشته ام
و همیشه تو مثل گل نیلوفر
در آب های ذهن من شناوری
و در میان انگشتانم قد می کشی
مانند رشد علف تازه
در میان سنگ یک کلیسای تاریخی
برایم مهم نبود که اکنون چه کسی را دوست داری ؟
و به چه می اندیشی؟
درباره ی این چیزها بعداً حرف می زنیم –
مسئله ی سرنوشت ساز کنونی این است که
من ، تورا دوست دارم
و خودم را مسئول حمایت
از زیباترین ، دوبنفشه ی جهان می دانم
تو … و بیروت …
۶
برمن خرده مگیر
که با زور و سرزده به اتاقت وارد شدم
هر لباسی که می توانی را بر تنت بینداز
و از من مپرس چرا ؟
آن بیرون، بیروت می سوزد
بیروت ما، آن بیرون می سوزد
و من – علی رغم همه ی نادانی هایت و همه ی بی حرمتی هایت
هنوز دوستت دارم
نگاه کن ، آمده ام
تا تو را چون گربه ی کوچکی بر شانه ام بگذارم
و از کشتی آتش و مرگ و جنون بیرونت ببرم
چرا که من مخالف سوختن گربه های زیبا
چشم های زیبا
و شهرهای زیبایم
ترجمه از اسدالله مظفری و محمد فرزبود
قصیده بلقیس الراوی
سپاس باد شما را
سپاس باد شما را
محبوب من به مرگ نشست
اکنون میتوانید
بر مزار این شهید
بادهای سر دهید
و شعرم از پای درآمد.
آیا جز ما
هیچ ملتی در دنیا
شعر را شهید میکند؟
بلقیس
آن زیباترین شاهبانوی «بابل»
بلقیس
آن موزونترین نخل در سرزمین «عراق»
هنگامی که میگذشت
طاووسها با او میخرامیدند
و آهوان از پیاش میدویدند.
بلقیس، ای درد من
و ای درد شعر- هنگامی که انگشتان بر تنش دست میکشند-
آیا پس از گیسوی تو
سنبلهها بلند خواهند شد؟
ای نینوای سبز،ای کولی طلا رنگ من،
ای که امواج دجله
هنگام بهار
زیباترین خلخالها را به پای تو میبست
تو را از پای درآوردند.
کدامین امت عرب است
که آواز بلبلان را نابود میکند؟
پهلوانان عرب کجایند؟
کجا هستند
«سموأل»
و
«مهلهل»؟
اینجا
قبیله، قبیله را میخورد.
روباه، روباه را میدرد
و عنکبوت، عنکبوت را.
ماه من
به دیدگان تو سوگند
-که بی شماران ستاره در آن پناه میگیرند-
عرب را رسوا خواهم کرد.
آیا پهلونیها، دروغی عربی است
یا تاریخ نیز مانند ما
دروغ میگوید؟
بلقیس
خود را از من مگیر
که پس از تو دیگر
خورشید سواحل را روشن نمیکند.
در بازجویی خواهم گفت
که دزدان در لباس سربازان ظاهر شدهاند
و رهبران در هیأت ملاکان.
خواهم گفت
که داستانهای اصیل
سخیفترین حکایتهایی هستند که به تعریف آمدهاند.
بلقیس
ما از قبیلهای هستیم که مردمانش
فرق گل و زباله را نمیدانند
این است تاریخ ما.
بلقیس
ای شهید
ای شعر
ای پاک
گوش کن:
«سبا» ملکهی خویش را میجوید
درود مردم را پاسخگوی.
ای شاهبانوی شکوهمند
ای تجسم عظمت«سومری»
ای گنجشک دلنشین
ای تندیس گرانبها
و ای اشکی که بر گونهی مجدلیه جاری شدی
آیا آن روز که تو را از «سواحل اعظمیه»
به این جا آوردم
بر تو ستم کردم؟
این وطن
هر روز یکی را پس از دیگری از پای درمیآورد
و هر لحظه در کمین قربانی تازهای است.
اکنون مرگ در فنجان قهوهی ما
در کلید خانه
در میان گلهای باغچه
در لابه لای کاغذ روزنامهها
و در حروف الفبا
بیتوته کرده است.
اینک ما
دیگرباره به زمان جاهلیت بازگشتهایم
بلقیس
به روزگار بربرها
و وحشیگری، پلیدی، عقبماندگی و حقارت را
از سرگرفتهایم.
اینک شعر
هجرتی است از میان بمبها و ترکشها
و کشتن پروانهها در پیله آرمان ما.
آیا معشوق من-بلقیس- را میشناسید؟
او نابترین مضمون کتابهای عاشقانه
و آمیزشی مقدس از مرمر و ابریشم بود
و بنفشهها در میان چشمانش
آسوده میخوابیدند.
بلقیس
ای شمیمی که هنوز در خاطرم ماندهای
و ای مزاری که در میان ابرها در پروازی
در بیروت
تو را همچون آهویی از پای درآوردند
و از آن پس شعر را
سر بریدند.
این مرثیه نیست
اما
عرب باید غزل خداحافظی را بخواند.
بلقیس
خانهی کوچکت
مشتاق توست
و شاهبانوی معطر خویش را سراغ میگیرد.
به خبرها گوش میدهم
خبرهای مبهم
پاسخی نمیگیرم اما…
بلقیس
اندوه تو در استخوانهایم رخنه کرده
فرزندانمان نمیدانند که بر من چه میگذرد
خود نیز نمیدانم
به آنها چه بایدم گفت!
آیا لحظهای دیگر شادمانه از راه خواهی رسید؟
و بر در خواهی کوفت؟
آیا دیگر باره جامههای زمستانیات را
درخواهی آورد؟
بلقیس
پیچکهای سبز تو بر دیوار میگریند
و تصویرت بر آینهها و پردهها
هنوز در نوسان است
حتی سیگاری که روشن کردهای
خاموش نیست
و دودش از رفتن
باز ایستاده است.
بلقیس
اعماقم از اندوه سرشار است
و در دیدگانم بیخوابی
منزل گرفته است.
چگونه روزها و رویاهایم را گرفتی
و فصلها و باغچهها را رها کردی؟
بلقیس
ای محبوب من
ای شعر من
ای روشنایی چشمانم!
چگونه توانستی از من بگریزی؟
بلقیس
اکنون
زمان نوشیدن چای معطر عراقی
و شراب ناب است
چه کسی جامها را پر میکند ای بلند بالا
و چه کسی «فرات»
«دجله»
و «رصافه» را
در گوشهی خانهمان میگذارد؟
بلقیس
اندوه
در جایجای وجودم رخنه کرده
و بیروت
که تو را از پای درآورد
هنوز
عمق فاجعه را درنمییابد.
بیروت
که روزی عاشق تو بود
نمیداند با معشوق خویش چه کرده است.
بیروت
روشنایی را از ماه گرفته است.
تمامی ابرها بر تو میگریند
بلقیس
اما کسی هست آیا که برای من قطره اشکی بیفشاند؟
چگونه در سکوت کوچیدی
و حتی دستی بر دستانم نگذاشتی؟
چگونه من را چونان برگی
در میان بادها رها کردی؟
پس از تو
ما همچون پری
در باران گم شدیم.
آیا به این روزها فکر کرده بودی؟
آیا میدانستی من هنوز نیازمند دوست داشتنت هستم؟
مانند «زینب»
مانند«عمر»
بلقیس
ای گنج اساطیری
ای نیزهی بلندبالای عراقی
ای بیشهی خیزران
ای که ستارهها را
از بلندای آسمان به چالش میخواندی
اینک بگو که آن همه شادمانیها را
از کجا آورده بودی؟
بلقیس
ای دوست
ای همراه
ای به نازکی بابونه!
امروز
بیروت بر ما تنگ است
دریا بر ما تنگ است
همه جا بر ما تنگ است.
تو هرگز تکرار، مکرر نیستی
تو نوبرانهای بلقیس.
یادها مرا میآزارند
و دقیقهها و ثانیهها تازیانهام میزنند.
هر سنجاق کوچک تو
داستانی است…
گیرهی گیسوی طلا گونت
مثل همیشه
در بارانی از مهربانی
غرقم میکند
و آهنگ دلنشین صدایت
از لابهلای پردهها
و صندلیها و ظرفها
برمیخیزد.
و تو بلقیس،
از میان آیینهها
انگشتریها
شعرها
جامها
و شرابهای ارغوانی
شکوفا میشدی
کاش میدانستی، کاش میدانستی بلقیس
که همه جای خانهمان درد میکند
و یاد تو
چون گنجشکی
در هر گوشه و کنار پرسه میزند؛
در آن گوشهای که سیگار میکشیدی،
در آن خلوتی که کتاب میخواندی،
در آن فضایی که چون نخل میخرامیدی،
و در آن کنارهای- بلند و استوار-
همچون شمشیر یمانی
به پیشباز میهمانانت میرفتی.
بلقیس
ظرف شرابت کجاست؟
و فندک آبیات
و سیگاری که هرگز از لبهایت جدا نمیشد؟
آه شانه هم
وقتی تو را به یاد میآورد
اشک میریزد
آیا شانه هم برای تو
دلتنگ است؟
بلقیس
دشوار است که از خون خویش هجرت کنم
منی که میان پارههای آتش
و کلافهای دود
محاصرهام…
بلقیس، ای شاهبانوی من!
تو در شعلههای عداوت عشیرههای عرب
سوختی
و من
از کوچ تو
چه میتوانم نوشت
که همانا کلام آشکار است.
ما در میان کومههای قربانیان
به سراغ ستارهای میرویم
که فرو افتاده است
و پیکری که همچون آینه
تکه تکه شده
اینک از تو میپرسم:
آیا این قبر، قبر توست یا قبر عرب؟
بلقیس
ای بیدی که گیسوانش را
بر من افشانده،
ای غرال رمیده
این سرنوشت من و توست که
به دست عرب کشته شویم
گوشت ما را بجود
و ما را به مرگ بسپارد
و به دست خویش
برای مردهی ما
گورها مهیا کند؟
چگونه میتوان از این سرنوشت شوم گریخت
هنگامی که تیغ تیز عرب
میان گردن زنان و گردن مردان
فرقی نمیگذارد؟
بلقیس
اگر تو را به آتش کشیدند
باکی نیست
چرا که تمامی شهیدان از کربلا آغاز میشوند
و در آنجا به پایان میرسند…
از امروز دیگر تاریخ را مرور نخواهم کرد
همانا انگشتانم شعلهور شدهاند
و جامههایم را خون پوشانده است.
اینک ما دیگر بار
به عصر حجر رسیدهایم
و هرروز هزار سال به عقب بازمیگردیم.
پس از کوچ چشمان تو
دریای بیروت
به خشکی نشست.
و شعر
غزلی را سراغ میگیرد
که کلماتش ناتمام مانده است
و کسی نیست تا به او پاسخ گوید.
اندوه تو
ای بلقیس، درونم را میفشارد.
اکنون
نارسایی واژهها را میشناسم
و تنگنای ناممکنها را درمییابم.
شگفتا
من که خالق نامههای بسیاری بودهام
نمیدانم چگونه برای تو
صفحهای بیاغازم!
چرا که خنجر عرب در پشت من و در پشت شعر
فرو رفته است
بلقیس، ای آن که تمدن از تو زاییده شد،
تو آن بشارت بزرگ بودی
که به سرقت رفت.
تو نوشتن بودی
پیش از آغاز نوشتن
تو جزیرهها و گلدستهها بودی.
ای ماه من که در میان سنگپارهها افتادی،
اکنون زمان آن رسیده که پردهها بالا برود
پردهها بالا برود…
هنگام بازجویی خواهم گفت که
نامها، نشانیها، بندیان، شهیدان
فقیران و مستضعفان را
میشناسم.
خواهم گفت که
قاتلان تو را به درستی میشناسم.
و چهرهی جاسوسان و سخنچینان را به یاد میآورم.
خواهم گفت که
نیکوکاری ما همانا گناهکاری
و پارساییمان، پلشتی است.
خواهم گفت که
مبارزهی ما دروغ
و سیاستمان رسوایی است.
در بازجویی خواهم گفت که
تمامی قاتلان را میشناسم.
خواهم گفت که
همانا دوران ما
روزگار قتلعام یاسمنهاست
و نابودی پیامبران و فرستادگان؛
که عرب حتی
چشمان سبز را کور میکند
و از گیسوی زنان، انگشتریها
دستبندها،آینهها و اسباببازیها هم
درنمیگذرد.
نمیدانم
چرا حتی ستارهها هم از وطن من میهراسند؟
و پرندهها از آسمانش میگریزند،
و حتی اختران،
کشتیها
کتابها و دفترها
و تمامی زیباییها
بر ضد عرب فریاد میدارند؟
بلقیس، ای دردانهی بیبها،
آیا آن هنگام که پارههای تن تو
در هوا پراکنده شد
میدانستم
که قتل زنان برای عرب
جز یک سرگرمی نیست
و ما جز جانیانی کارکشته
چیز دیگری نیستیم؟
بلقیس، ای اسب زیبا،
من از تاریخ خویش شرمسارم
اینجا؛ سرزمینی است که اسبها را میکشند
اینجا؛ سرزمینی است که اسبها را میکشند
از آن روز که گلویت را بریدند
بلقیس، ای وطن گوارا،
انسان دیگر نمیداند
چگونه باید در این وطن زیست
و چگونه باید بر این خاک مرد.
اکنون من سنگینترین بها را
از خون خویش میپردازم
تا جهان خوشبخت بماند
آسمان اما
خواهان آن است که من
همچون برگهای زمستان
تنها باشم
آیا شاعران از زهدان رنج زاده میشوند
و آیا شعر هنوز
جراحتی شفاناپذیر در قلب است
یا تاریخ گریه تنها در چشمان من
خلاصه میشود؟
در بازجویی خواهم گفت:
چگونه غزال من با شمشیر ابولهب
از پای درآمد
خواهم گفت که
چگونه تمامی دزدان
از خلیج گرفته تا اقیانوس
به غارت، ویرانگری، رشوهخواری
و تجاوز به زنان مشغولاند
آنگونه که دلخواه ابولهب است؛
و در سرزمین من
بیفرمان او
گندمی از زمین نمیروید
کودکی به دنیا نمیآید
زندانی گشوده نمیشود
و سری از تن دور نمیافتد.
در بازجویی خواهم گفت که
چگونه شاهبانوی من از پای درآمد
و چگونه فیروزهای چشمانش
نصیب سران عرب شد!
چگونه حلقهی همسریاش
و آن گیسوانی که چونان رودخانهای از طلا بود
میان عرب تقسیم گردید.
در بازجویی خواهم گفت:
چگونه گردنبند قرآنش را ربودند
و به آتش درافکندند
خواهم گفت که
چگونه خونش را ریختند
و چگونه دهانش را از آنِ خود کردند
و به جای آن
نه گل سرخی بر جای گذاشتند
و نه خوشهی انگوری.
مرگ بلقیس
آیا
تنها پیروزی عرب بود؟
بلقیس، ای تمامی عشق
پیامآوران آزادی
دروغگویانی بیش نیستند
که با حیله و نیرنگ
بر ملتها چیرهاند.
اگر آنها میتوانستند
فقط ستارهای یا پرتقالی را
از خاک غمگین فلسطین بازآورند،
یا صدف و سنگی کوچک را
از سواحل غزه،
یا در این سالهای طولانی اسارت
لیمو و یا حتی زیتونی را
آزاد کنند،
و ننگ و بدنامی را از تاریخ بزدایند
بیگمان ای بانوی من!
قاتل تو را
سپاس میگفتم
اما
ای معبود بیهمتا، ای تمامی عشق،
آنان فلسطین را رها کردند
تا غزالی را از پای درآورند…
چه میگوید شعر در این روزگار؟
بلقیس
چه میگوید شعر
در سرزمینی سرشار از تعصب و ترس و نادانی؟
که تا مرزهای جنایتش پیش بردند
که زبانش را بریدند.
آنان
تو را
از دستان من ربودند
شعر را از دهانم
خواندن و نوشتن را از من گرفتند
و کودکی و آرزو را.
بلقیس، ای بلقیس
ای ضربهی اشک بر سیم کمانچه،
من به قاتلان تو
رازهای عشق میآموختم
آنان اما
پیش از پایان درس
آهوی مرا از پای درآوردند.
بلقیس
ببخشای مرا
که اینک نیک میدانم
زندگی تو
قربانی زیستن من شد
خوب میدانم
هدف قاتلان تو
کلمات من بود
اینک ای زیبای من،
در پناه پروردگارت آرام گیر.
پس از تو
شعر غیرممکن خواهد شد
و زنانگی و زایش از جهان رخت برخواهد بست
و فردا
ای آموزگار راستین!
پرسش کودکان
از گیسوان بلند توست
و عاشقان
درسهای تو را از بر خواهند کرد
و عرب به زودی خواهد دانست
که پیامبری را به قتل رسانده است.
ترجمه از نسرین شکیبی ممتاز
از کتاب وطن در بی وطنی – نشر افراز
شعرخوانی نزار قبانی – قصیدة بلقیس كاملة
شعر و جغرافیا(اشعار نزار قبانی)
در سرزمین های شمالی – بانوی من –
شاعر آزاد متولد میشود
بدانگونه که ماهیان در فراخنای دریاها
و آواز میخواند در آغوش برکهها
و زنگ چراگاهها
و شکوفههای انارستانها
نزد ما
شاعر متولد میشود در زهدان غبار
و آواز میخواند برای حاکمانی از غبار
و سپاهیانی از غبار
و شمشیرهایی از غبار !
معجزه است
که شعر از شب ، روز بسازد !
معجزه است
که شکوفه کشت شود
بین دیوار
و دیوار !
ترجمه از یدالله گودرزی
عشق همچون پرتقال
عشق همچون پرتقالی مرا پوست میکند
وسینه ام را در شب میگشاید،
و در درون آن:
شراب و گندم و چراغی که با روغن زیتون روشن است به جا میگذارد
و هرگز به یاد نمیآورم که کشته شدم
و چگونه خونم ریخته شد
و به یاد نمیآورم چیزی دیده باشم
عشق به مانند ابر مرا میپراکند،
محل ولادتم را حذف میکند،
وسالهای تحصیلی مرا،
و اقامه نماز را لغو میکند و همچنین دینم را،
و ازدواج را لغو میکند،طلاق،شاهدان،دادگاهها
پاسپورت سفرم را از من میگیرد
و تمام گرد و خاک قبیله را از وجودم میشوید(روح قبیله را از من میگیرد)
و مرا
از اتباع ماه میسازد
عشق تو هوای شهر و شب آنرا دگرگون میسازد
خیابانها به مانند عید ،یک جشن نور در زیر نمنم باران خواهد شد
و میدانها بیسار افسونگر میشوند
و کبوترهای کلیساها شعر خواهند نوشت
و عشق در کافههای پیادهرو بسیار حماسی،و عمر طولانیتری خواهد داشت
و کیوسکهای فروش روزنامه وقتی شما را میبیند،میخندد
و با اورکت زمستانی به میعادگاه میآیی
آیا تصادفی است
که زمان آمدنت با بارش باران ارتباط دارد؟
عشق آن چیزی را که نمیدانستم به من یاد میدهد،
و پنهان را برایم آشکار میسازد،و برایم معجزه میکند
و در مرا باز میکند و وارد میشود
به مانند وارد شدن شعر و قصیده،
به مانند وارد شدن برای نماز
و مرا به مانند عبیر مانولیا به هر سوی میپراکند
و برای من شرح میدهد که چگونه جویبارها جریان پیدا میکند،
و سنبلها موج میزند،
و بلبلها و قمریان چگونه آواز میخوانند
و سخن گذشته را از یادم میبرد،
و مرا با تمام زبان ها مینویسد
عشق نیمی از تخت خوابم را با من شریک میشود
و نصف غذایم را،
و نصف شرابم را،
و بندرها و دریاها را از من میدزدَد،
و کشتیها را
و بالای گنبد مسجد فریاد میکشد،
و چون خروس روی ملافهها را نوک میزند
بر روی بامهای کلیسا فریاد میکشد
تمام زنان شهر را بیدار میکند
،عشق به من یاد داد که اشعار چگونه رنگ آب به خود میگیرد
و چگونه میتوان با یاسمین نوشت
چگونه میتوان با خواندن چشمهایت
مانند یک حرف زیبا روی مندولین(موسیقی) بود
این چیزها را گفتم تا به تو نزدیکتر شوم
(عشق) دستم را میگیرد و میبرد
.و به من سرزمینها را نشان میدهد
این دختران زیبا از مس
تنهایشان مزرعههای قهوه است
چشمهای آنها آواز یک فلامینگوی اندوهگین
وقتی میگویم خسته شدم
چادرش را زیر سرم میگذارد
.ساده است برای تو کمی از سوره صابرین برایم بخوان
عشق همچون پیش بینیای که در خواب میبینم،مرا غافلگیر میکند
و روی پیشانیام رسم میکند
یک هلال نورانی،یک جفت کبوتر
میگوید: سخن بگو!!
اشکهایم جاری میشود و نمیتوانم سخن بگویم
میگوید:زجر بکش!!
و جواب میدهم :آیا در سینه بجز استخوان چیزی ماند؟
میگوید:یاد بگیر!!
جواب میدهم :ای سرورم و شفاعت کنندهی من!
من از پنجاه سال پیش سعی میکنم
که فعل عشق را صرف کنم
ولی من در تمام درسهایم رفوزه شدم
نه در جنگ پیروز شدم
و نه در صلح …
ترجمه از عبدالرضا قنبری
(اشعار نزار قبانی)
لندن به من آموخت(اشعار نزار قبانی)
لندن به من آموخت
که برگ های زرد را دوست داشته باشم
و رنگ خاکستری را
و اینکه از تاریخ عاد و ثمود فراری شوم
لندن به من آموخت
که بی هیچ مرزی, آزادی ام را بنگرم
و بی هیچ مرزی متن های شعر را
و بی هیچ مرزی آداب و رسوم عشق را به من آموخت
که چگونه وقای عاشق زنی شوم, ممکن است
جهان را بی هیچ مرز بگذارد
با او در لندن راه می رفتم
همچون کودکی شگفت شده
چرا در «هارودز» فراموشم کرد؟
و خوب می دانست که روز تولد
در دریای عشق گم شده ام
و می دانست بدون او
تنها از خیابان نمی گذرم
نه, و نه در بارانی ام وارد می شوم
نه, و نه می توانستم تنهایی
به هتل بازگردم
چرا مرا بین انبوه هدیه ها ترک کرد
تنها و غمگین همچون چراغ های خیابان
و می پرستیدمش از سر
تا به انگشتان پاها
ترجمه از سعید هلیچی
به جز کلمه(اشعار نزار قبانی)
اینجادیگر راه چاره ای نمانده است
به جز کلمه
اینجادیگر سینه ای مرا شیر نمی دهد
به جز کلمه
اینجادیگر میهنی نیست مرا حمایت کند
به جز کلمه
اینجا در گذشته ی من زنی دیگر نیست
به جز کلمه
به جز کلمه !
ترجمه از یدالله گودرزی
اشعار امیلی دیکنسون(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
آتش بس(اشعار نزار قبانی)
در شعر
چیزی با نام آتش بس وجود ندارد
مرخصی تابستانی وجود ندارد
مرخصی استعلاجی وجود ندارد
مرخصی اداری وجود ندارد
باید در معرکه حاضر باشی
تا آخرین قطره از خونت
یا آن که جا بزنی و از بازی بیرون بروی !
ترجمه از یدالله گودرزی
وقتی که تو را دوست میدارم
وقتی که تو را دوست میدارم
بارانی سبز میبارم
بارانی آبی
بارانی سرخ
بارانی از همه رنگ.
از مژگانم گندم میروید
انگور
انجیر
ریحان و لیمو.
وقتی تو را دوست میدارم
ماه از من طلوع میکند
و تابستانی زاده میشود
گنجشگان مهاجر باز میآیند
و چشمهها سرشار میشوند.
وقتی به قهوهخانه میروم
دوستانم
گمان میکنند که بوستانم!
ترجمه از موسی بیدج
(اشعار نزار قبانی)
وقتی که به تو عشق میورزم
وقتی که به تو عشق میورزم،
از تنام بارانی سبز میبارد؛
بارانی آبی
بارانی سرخ
بارانی به همه رنگ.
در پلکهایم،
گندم جوانه میزند.
انگور میروید؛
انجیر
لیمو
و ریحان.
وقتی که به تو عشق میورزم،
نیمهای از هِلال در تنام سر میزند.
تابستان زاده میشود.
گنجشک میآید.
[و] برکهها پُر میشوند.
آنگاه
وقتی در کافهتریا به دیدار دوستانام میروم؛
و کنارشان مینشینم؛
مرا مثل یک باغ میبیننند.
ترجمه از حسین خسروی
اگر تو نبودی
اگر تو نبودی
نمیدانم هر روز برای چه کسی مینوشتم !
هر جلوه ی زیبا
نا خودآگاه مرا یاد تو میاندازد
و لاجرم
مرا با خود به اوج میبرد
سرنگون میسازد
میخنداند و
میریاند!
ای کاش
لااقل
دستم را میگرفتی
تا حرارت عشقم را درک کنی!
گرچه
میدانم هرگز نمیفهمی چقدر دوستت داشتم
و مشکل من
این روزها
همین است
دوستت دارم
همه ی گل هایم
ثمره ی باغ های توست
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه ی انگشتری هایم
از معادن طلای توست …
و همه ی آثار شعری ام
امضای تو را پشت جلد دارد!
***
دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر
و عشقت
آذرخشی میان رگ هایم
چونان سرنوشت.
(اشعار نزار قبانی)
نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم
نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم…
و ترکیب خونم دگرگون نشود…
و کتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند…
و توازن کره ی زمین به اختلال نیفتد…
***
مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه دربرابر زنی که شیفته ام می کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند…
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده… و دانه ی گندم!
“نزار قبانی”
شعر را با تو قسمت می کنم(اشعار نزار قبانی)
شعر را با تو قسمت می کنم.
همان سان که روزنامه ی بامدادی را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.
کلام را با تو دو نیم می کنم…
بوسه را دو نیم می کنم…
و عمر را دو نیم می کنم…
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید…
***
تویی که روی برگه ی سفید دراز می کشی…
و روی کتاب هایم می خوابی…
و یادداشت هایم و دفترهایم را مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چینی
و خطاهایم را درست می کنی…
پس چطور به مردم بگویم که من شاعرم…
حال آنکه تویی که می نویسی؟
“نزار قبانی”
تو را دوست نمی دارم به خاطر خویش
تو را دوست نمی دارم به خاطر خویش
لیکن دوستت دارم تا چهره ی زندگی را زیبا کنم…
دوستت نداشته ام تا نسلم زیاد شود
لیکن دوستت دارم
تا نسل واژه ها پرشمار شود.
***
می خواهم دوستت بدارم
تا کرویًت را به زمین بازگردانم
و باکرگی را به زبان…
و شولای نیلگون را به دریا…
چرا که زمین بی تو دروغی ست بزرگ…
و سیبی تباه…
“نزار قبانی”
ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت
گسترده تر از فضای آزادی…
تو زیباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می اندیشم…
و از اشعاری که آمده اند…
و اشعاری که خواهند آمد…
“نزار قبانی”
تو با کدام زبان صدایم می زنی
تو با کدام زبان صدایم می زنی
سکوت تو را لمس می کنم
به من که نگاه می کنی
به لکنت می افتم
زبان عشق سکوت می خواهد
زبان عشق واژه ای ندارد
غربت ندارد
حضور تو آشناست
از ابتدای تاریخ بوده است
در همه زمانه ها خاطره دارد
تو با کدام زبان سکوت می کنی
می خواهم زبان تو را بیاموزم.
(اشعار نزار قبانی) ترجمه: بابک شاکر
اگر دست من بود
بانوی من
اگر دست من بود
سالی برای تو میساختم
که روزهایش را
هرطور دلت خواست کنار هم بچینی
به هفتههایش تکیه بدهی
و آفتاب بگیری!
و هرطور دلت خواست
بر ساحل ماههای آن بدوی.
بانوی من
اگر دست من بود
برایت پایتختی
در گوشهی زمان میساختم
که ساعتهای شنی و خورشیدی
در آن کار نکنند
مگر آنگاه که
دست های کوچک تو
در دستان من آرمیدهاند.
(اشعار نزار قبانی)
سادهدلانه گمان میکردم
سادهدلانه گمان میکردم
تو را در پشت سر رها خواهم کرد.
در چمدانی که باز کردم، تو بودی
هر پیراهنی که پوشیدم
عطرِ تو را با خود داشت
و تمام روزنامههای جهان
عکس تو را چاپ کرده بودند.
به تماشای هر نمایشی رفتم
تو را در صندلی کنار خود دیدم
هر عطری که خریدم،
تو مالک آن شدی.
پس کی؟
بگو کی از حضور تو رها میشوم
مسافر همیشه همسفر من…؟
“نزار قبانی”
برهنه شو!
برهنه شو!
قرن هاست
جهان معجزه ای به خود ندیده
برهنه شو!
من لالم
و تن تو
تمامِ زبان ها را می فهمد.
“نزار قبانی”
بگو دوستم داری
بگو دوستم داری تا زیباتر شوم
بگو دوستم داری تا انگشتانم از طلا شوند
و ماه از پیشانیام بتابد
بگو دوستم داری تا زیر و رو شوم
تبدیل شوم به خوشهای گندم یا یک نخل
بگو! دل دل نکن …
بگو دوستم داری تا به قدیسی بدل شوم
بگو دوستم داری تا از کتاب شعرم کتاب مقدس بسازی
تقویم را واژگون میکنم
و فصلها را جابهجا میکنم اگر تو بخواهی
بگو دوستم داری تا شعرهایم بجوشند
و واژگانم الهی شوند
عاشقم باش تا با اسب به فتحِ خورشید بروم
دل دل نکن
این تنها فرصت من است تا بیاموزم
و بیافرینم!
“نزار قبانی”
دیگر نمی توانم پنهانت کنم
دیگر نمی توانم پنهانت کنم!
از درخشش نوشته هایم می فهمند،
برای تو می نویسم
از شادی قدم هایم،
شوق دیدن تو را در می یابند
از انبوه عسل بر لبانم،
نشان بوسه تو را پیدا می کنند
چگونه می خواهی قصه عاشقانه مان را
از حافظه گنجشکان پاک کنی
و قانع شان کنی
که خاطراتشان را منتشر نکنند!؟
“نزار قبانی”
عشقی بی نظیر برای زنی استثنایی
ترجمه بخشهایی از شعر بلند
“عشقی بی نظیر برای زنی استثنایی”
—
بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم می دهد
این است که چرا نمی توانم بیشتر دوستت بدارم
و بیشترین چیزی که درباره حواس پنجگانه عذابم می دهد
این است که چرا آنها فقط پنج تا هستند نه بیشتر!؟
زنی بی نظیر چون تو
به حواس بسیار و استثنایی نیاز دارد
به عشق های استثنائی
و اشکهای استثنایی…
بیشترین چیزی که درباره «زبان» آزارم می دهد
این است که برای گفتن از تو، ناقص است
و «نویسندگی» هم نمی تواند تو را بنویسد!
تو زنی دشوار و آسمانفرسا هستی
و واژه های من چون اسبهای خسته
بر ارتفاعات تو له له می زنند
و عبارات من برای تصویر شعاع تو کافی نیست
مشکل از تو نیست!
مشکل از حروف الفباست
که تنها بیست و هشت حرف دارد
و از این رو برای بیان گستره ی زنانگی تو
ناتوان است!
بیشترین چیزی که درباره گذشته ام باتو آزارم می دهد
این است که با تو به روش بیدپای فیلسوف برخورد کردم
نه به شیوه ی رامبو، زوربا، ون گوگ و دیک الجن و دیگر جنونمندان
با تو مثل استاد دانشگاهی برخورد کردم
که می ترسد دانشجوی زیبایش را دوست بدارد
مبادا جایگاهش مخدوش شود!
برای همین عذرخواهی می کنم از تو
برای همه ی شعرهای صوفیانه ای که به گوشت خواندم
روزهایی که تر و تازه پیشم می آمدی
و مثل جوانه گندم و ماهی بودی
از تو به نیابت از ابن فارض، مولانای رومی و ابن عربی پوزش می خواهم…
اعتراف می کنم
تو زنی استثنایی بودی
و نادانی من نیز
استثنایی بود!
“نزار قبانی”
-ترجمه دکتر یدالله گودرزی
برای گرم شدن، جز عشق تو وسیله ای نیست
برف
نوگویی زمین است
وقتی به متن پایبند نباشد
و بخواهد
به شیوهای دیگر
و سبکی بهتر بسراید
و از عشق خود
به زبانی دیگر بگوید.
□
برف
نگرانم نمیکند.
حصار ِ یخ
رنجم نمیدهد
زیرا پایداری میکنم
گاهی با شعر و
گاهی با عشق
که برای گرم شدن
وسیلهی دیگری نیست
جز آنکه
دوستت بدارم
یا برایت
عاشقانه بسرایم.
□
من
همیشه می توانم
از برف ِ دستانت
اخگر بگیرم
و از عقیق ِ لبانت، آتش.
از بلندای لطیف ِ تو
و از ژرفای سرشارت، شعر.
□
ای که چون زمستانی
و من دوست دارمت
دستت را از من مگیر
برای بالا پوش پشمینات
از بازیهای کودکانهام مترس.
همیشه آرزو داشتهام
روی برف، شعر بنویسم
روی برف، عاشق شوم
و دریابم که عاشق
چگونه با آتش ِ برف میسوزد!
□
بانوی من!
که چون سنجابی ترسان
بر درختان سینه ام می آویزی
عاشقان جهان
در نیمه تابستان عاشق شده اند
منظومه های عشق
در نیمه تابستان سروده شده اند
انقلاب های آزادی
در نیمه تابستان برپا شده اند
اما
رخصت فرما
از این عادت تابستانی
خود را باز دارم
و با تو
بر بالشی از نخ نقره
و پنبهی برف سربگذارم.
“نزار قبانی”
(ترجمه: موسی بیدج)
از کتاب: بلقیس و عاشقانه های دیگر / نشر ثالث
تو را در روزگاری دوست دارم …
نه معماری بلند آوازه ام
نه پیکره تراشی از روزگار رنسانس
نه آشنای دیرینه مرمر .
اما می خواهم بدانی
تن زیبای تو را چگونه ساخته ام
و با گل و ستاره و شعر آراسته ام
و با ظرافت خط کوفی .
نمی خواهم
توانایی ام را در بازسرایی تو به رخ بکشم
و در چاپ دوباره ات
و در نقطه گذاری ات از الف تا ی .
که عادت ندارم
از کتاب های تازه ام سخن بگویم
و از زنی
که افتخار عشق اش را داشته ام
و افتخار تالیفش را
ـ از فرق سر تا پنجه پا ـ
که چنین کاری
شایسته تاریخ شعرم نیست
و نه شایسته دلبر.
□
نمی خواهم شماره کنم
خال هایی را
که بر نقره شانه ات کاشته ام
چراغانی را
که در خیابان چشمانت آویخته ام
ماهیانی را
که در خلیج های تو پرورده ام
ستارگانی را
که لای پیراهنت یافته ام
یا کبوترانی را
که میان سینه ات پنهان ساخته ام.
که چنین کاری
شایسته ی غرور من نیست
و کبریای تو.
□
بانوی من !
رسوایی زیبایم !
که با تو خوشبو می شوم.
تو شعری شکوهمندی
که آرزو می کنم
امضای من در پای تو باشد
و سحر بیانی
که طلا و لاجوردش می چکد.
مگر می توانم
در میدان های شعر فریاد نزنم :
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم.
مگر می توانم
خورشید را در کشوهایم نگه دارم
مگر می شود
با تو در پارکی قدم بزنم
و ماهواره ها
کشف نکنند که تو دلدار منی .
□
بانوی من !
شعر آبرویم را برده است
و واژگان رسوایت ساخته اند
من مردی هستم
که جز عشقم را نمی پوشم
و تو زنی که جز لطافتت را .
پس کجا برویم دلبرم؟
و نشان عشق را چه سان بر سینه بیاویزیم؟
و عید والنتین قدیس را چه سان جشن بگیریم؟
در روزگاری که عشق را نمی شناسد .
□
بانوی من !
آرزو دارم
در روزگاری دیگری دوستت می داشتم.
روزگاری مهربان تر، شاعرانه تر
روزگاری که
شمیم کتاب، شمیم یاسمن
و شمیم آزادی را
بیشتر حس می کرد .
□
آرزو می کردم
که دوستت می داشتم
در روزگاری که
شمع حاکم بود و هیزم
و بادبزن های ساخت اسپانیا
و نامه ها ی نوشته با پر
و پیراهن های تافتهی رنگارنگ.
نه در روزگار موسیقی دیسکو
و ماشین های فراری
و شلوارهای جین چل تکه.
□
آرزو می کردم
تو را در روزگار دیگری می دیدم
روزگاری که گنجشکان حاکم بودند
آهوان، پلیکان ها یا پریان دریایی .
نقاشان، موسیقی دانها، شاعران،
عاشقان، کودکان و یا دیوانه ها.
□
آرزو می کردم
که تو از آنِ من بودی
در روزگاری که بر گل ستم نبود
بر شعر، بر نی و بر لطافت زنان.
اما
افسوس دیر رسیده ایم
ما گل عشق را می کاویم
در روزگاری
که عشق را نمی شناسد.
“نزار قبانی”
برگرفته از کتاب: بلقیس و عاشقانه های دیگر
ترجمه: موسی بیدج / نشر ثالث / چاپ چهارم / 1390
مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار هرتا مولر
نامه هایت …
نامه هایت در صندوق پستی من
کبوترانی خانگی اند
بی تاب خفتن در دست هایم!
یاس هایی سفیدند!
به خاطر سفیدی یاس ها از تو ممنونم!
می پرسی در غیابت چه کرده ام؟
غیبتت!؟
تو در من بودی!
با چمدانت در پیاده روهای ذهنم راه رفتهیی!
ویزای تو پیش من استُ
بلیط سفرت!
ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من!
ممنوع الخروجی
از سرزمین احساسم!
…
نامه هایت کوهی از یاقوت است
در صندوق پستی من!
از بیروت پرسیده بودی!
میدان ها و قهوه خانه های بیروت،
بندرها وُ هتل ها وُ کشتی هایش
همه وُ همه در چشم های تو جا دارند!
چشم که ببندی
بیروت گم می شود.
“نزار قبانی”
(ترجمه: یغما گلرویی)
تو سرزمین منی
باور نداشتم که زنی بتواند
شهری را بسازد و به آن
آفتاب و دریا ببخشد و تمدن.
دارم از یک شهر حرف می زنم!
تو سرزمین منی!
صورت و دست های کوچکت،
صدایت،
من آنجا متولد شده ام
و همانجا می میرم!
“نزار قبانی”
عشق ما
من چیزى
از عشق مان
به کسى نگفته ام !
آنها تو را هنگامى که
در اشک هاى چشمم
تن مى شسته اى دیده اند …
“نزار قبانی”
رفتنت فاجعه نیست
اشتباه نکن
رفتنت فاجعه نیست برایم
من ایستاده می میرم،
چون بیدهای مجنون…!
“نزار قبانی”
عشق تو پرندهای سبز است
عشق تو
پرندهای سبز است
پرندهای سبز و غریب
بزرگ میشود
همچون دیگر پرندگان
انگشتان و پلکهایم
را نوک میزند…
چگونه آمد؟
پرندهی سبز
کدامین وقت آمد؟
هرگز این سؤال را
نمیاندیشم محبوب من!
که عاشق هرگز اندیشه نمیکند.
عشق تو کودکیست با موی طلایی
که هر آنچه شکستنی را میشکند،
باران که گرفت به دیدار من میآید،
بر رشتههای اعصابام
راه میرود و بازی میکند
و من تنها صبر در پیش میگیرم.
عشق تو کودکی بازیگوش است
همه در خواب فرو میروند
و او بیدار میماند…
کودکی که بر اشکهایش ناتوانم…
عشق تو یکه و تنها قد میکشد
آنسان که باغها گل میدهند
آنسان که شقایقهای سرخ
بر درگاه خانهها میرویند
آنگونه که بادام و
صنوبر بر دامنهی کوه سبز میشوند
آنگونه که حلاوت در هلو جریان مییابد
عشقات، محبوب من!
همچون هوا مرا در بر میگیرد
بی آنکه دریابم.
جزیرهایست عشق تو
که خیال را به آن دسترس نیست
خوابیست ناگفتنی…
تعبیر ناکردنی…
بهراستی عشق تو چیست؟
گل است یا خنجر؟
یا شمع روشنگر؟
یا توفان ویرانگر؟
یا ارادهی شکستناپذیر خداوند؟
تمام آنچه دانستهام
همین است:
تو عشق منی
و آنکه عاشق است
به هیچ چیز نمیاندیشد…
“نزار قبانی”
مترجم: سودابه مهیّجی
دوستت دارم و نگرانم …
دوستت دارم
و نگرانم روزی بگذرد
که تو تن زندگی ام را نلرزانی
و در شعر من انقلابی بر پا نکنی
و واژگانم را به آتش نکشی
□
دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند،
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر
و عشقت
آذرخشی میان رگ هایم
چونان سرنوشت.
“نزار قبانی”
(ترجمه: موسی بیدج)
از کتاب: بلقیس و عاشقانه های دیگر / نشر ثالث
عشق را تنها تجربهها میسازد
من ضد هر گونه تعریف برای عشق هستم
زیرا جمع همه تعریف هاست.
عشق ، ضد همه ی پندهای قدیمی
و ضد همهی متنها
و ضد همهی آیینهاست.
عشق را تنها تجربهها میسازد
و دریا را، بادها و کشتیها
و هیچکس جز جنگاور نمیتواند از جنگ بگوید
من عشق میورزم
اما اگر دربارهی آن بپرسید
بهتر است که هیچ نگویم
ترجمه از یدالله گودرزی
میخواهم تو را دوست بدارم
میخواهم تو را دوست بدارم بانوی من
تا سلامتم را بازیابم
و سلامت کلماتم را
و از کمربند آلودگی که بر دلم پیچیده است بهدرآیم
که زمین بیتو دروغیست بزرگ
و سیبیست گندیده.
میخواهم تو را دوست بدارم
تا به کیش یاسمن برآیم
و آینه،بنفشه را بجاآرم
و از تمدن شعر به دفاع برخیزم
و از کبودی دریا و سبز شدن بیشهها.
میخواهم تو را دوست بدارم
تا اطمینان یابم که بیشههای نخل در چشمان تو همچنان درسلامتاند
و لانههای گنجشکان میان نارهای سینهات همچنان در سلامتاند
و ماهیان شعر که در خونم شناورند همچنان در سلامتاند.
میخواهم تو را دوست بدارم
تا از خشک بودنم رها شوم
و از شوری خود و آهکی بودن انگشتهایم
و جویبارهایم را باز بیابم
و خوشههایم را و پروانههای رنگرنگام را
و از توانم بر آواز خواندن مطمئن شوم
و از توانم بر گریه کردن…
میخواهم تو را دوست دارم بانوی من
در روزگاری که عشق معلول شده است
و زبان معلول و کتابهای شعر معلول
نه درختان یارای ایستادن بر پای خود دارند
نه گنجشکان توان که از بالهای خود بهره ببرند
نه ستارهها میتوانند بی روادید جابهجا شوند.
میخواهم تو را دوست بدارم
پیش از آنکه آخرین غزال از غزالها آزادی منقرض شود
و آخرین نامه از نامههای دلبخاتگان
و بازپسین چکامهی مکتوب بر زبان تازی بردار شود.
میخواهم تو را دوست بدارم
پیش از آنکه دستور العملی فاشیستی صادر شود
که درِ بوستانهای عشق بسته شود
میخواهم با تو یک فنجان قهوه بنوشم
پیش از آنکه قهوه را و فنجانها را مصادره کنند
میخواهم با تو دو دقیقه بنشینم پیش از آنکه پلیس مخفی ما را از جا بلند کند
میخواهم تو را بهبر بگیرم
پیش از آنکه دهانم را و بازوانم را بازداشت کنند
میخواهم در پیشگاه تو گریه کنم پیش از آنکه بر اشکهای من گمرکی ببندند.
تو را دوست دارم بانوی من
در مقام دفاع از حق تو زن
در شیهه کشیدن چنان که خود میخواهد
و از حق زن در انتخاب شهسوار خود چناکه خود میخواهد
و از حق ماهی در شنا کردن چنانکه خود میخواهد
و از حق درخت در تغییر برگهای خود چناکه خود میخواهد
و از حق مردم در تغییر حاکمان خود هرگاه که خود میخواهند.
میخواهم محبوب من باشی
تا شعر پیروز شود بر تپانچه و صدا خفه کن
و دانشآموزان بر گازهای اشکآور
و گلسرخ بر باتوم پلیس
و کتابخانهها بر کارخانههای اسلحه سازی.
همه چیز بانوی من به اغما رفته است
ماهواره بر ماه بدر شاعران پیروز شدهاند
و رایانهها بر غزلِ غزلها پیشی گرفتهاند
و بر شعرهای لورکا و مایاکوفسکی و پابلو نرودا.
سقف آسمان بانوی من کوتاه شده است
و ابرهای بلند براسفالت جادهها پرسه میزنند
و جمهوری افلاطون و قانون حمورابی و فرمانهای پیامبران و کلام شاعران
فروتر از سطح دریا آمده است
هم از این رو جادوگران و اخترشناسان و مشایخ صوفیه به من پند دادهاند که تورا دوست بدارم
تا آسمان قدری بلند شود
ترجمه از موسی اسوار
دوستت دارم تا آسمان اندکی فراتر رود
بانوی من !
همه چیز در کما رفته است
ماهواره ها بر ماه شاعران فائق شده اند
و ماشین حساب ها
بر غزل غزل ها
و بر اشعار لورکا و مایا کوفسکی و پابلو نرودا
می خواهم دوستت بدارم خاتون من !
پیش ازآن که قلب من قطعه ای یدکی گردد
که در داروخانه ها موجود است
از آنها که پزشکان قلب “کلیولند” می سازند
مثل تولید کفش !
بانوی من ، سقف آسمان کوتاه
و ابرهای فرازمند
در سطح آسفالت ها پرسه می زنند
و جمهوری افلاطون و قانون حمورابی
و فرامین پیامبران
و کلام شاعران
از سطح دریا پایین تر آمده است
هم از این روست که جادوگران ، ستاره شناسان
و سالکان صوفی به من توصیه کرده اند
تا دوست بدارم
شاید سقف آسمان اندکی بالاتر رود!
ترجمه از یداله_گودرزی
بخشی از شعر بلند «دوستت دارم تا آسمان اندکی فراتر رود
عشق مرا افزون کن
عشق مرا افزون کن
ای زیباترین حملههای جنونم
ای سفر خنجر در بافتهایم
ای ژرف رفتن دشنه
بانوی من، بر غرق من بیفزای
که دریا صدایم میکند
برمرگ من بیفزای ،شاید مرگ چون هلاکم کرد زندهام سازد
پیکر تو نقشهی جغرافیاییِ من است
دیگر مرا با نقشهی جهان کاری نیست
من کهنترین پایتخت اندوهم
و زخمم نقشی از ایام فرعونان
درد من چون لکهای روغن
از بیروت تا چین گسترده است
درد من کاروانیست
که خلیفگان شام در سدهی هفتمین
تا چین گسیل کردهاند
و در دهان اژدها گم گشته است.
ترجمه از موسی اسوار
بیروت، معشوقه تو، بیروت، عشق من
ما را ببخش
اگر در بستر مرگ تنهایت گذاشتیم
اگر چون سربازان شکست خورده ترکت کردیم
ببخش ما را
اگر رودخانه های پر خون را دیدیم
شاهد تجاوز به تو بودیم
اما خاموش ماندیم
در میان اندوهی چنین بگو آیا حالت خوب است
آیا فشنگ تک تیرانداز
دریا را هم از پا درآورده
آیا عشق نیز
همراه هزاران دیگر پناهنده شده
و شعر
پس از تو شعری هم مانده
جنگ بیهوده
سلاخیمان کرده
از درون تهیمان کرده
مردمان ما را به چهار گوشه پراکنده
مطرود و درمانده
بی آنکه اخطاری دهد
چون یهودی سرگردان کرده است ما را
خواستند از ما تیراندازی بیاموزیم
ما نپذیرفتیم
از ما خواستند خدا را به دو نیمه کنیم
ما شرمسار شدیم
ما به خدا باور داریم
چرا او را از معنی تهی کرده اند
از ما خواستند علیه عشق شهادت دهیم
اما ما چنین کاری نکردیم
به ما گفتند دشنام دهیم بیروت را
که با عشق و نان ما را پرورانده
و مهربانی به ما آموخته
ما سر باز زدیم از درشتخویی با پستانی که
از آن شیر خورده ایم
ما در برابر تفنگداران ایستادیم
جانب بیروت را گرفتیم… جانب کوه را دره را
جانب لبنان را… صلیب را حلال را
ما لبنان را چشمه ها و فواره های آن را
کشور خوشه های انگور و عشق را
حمایت کردیم
و ما با کشوری ایستادیم که شعر به ما آموخت
و هدیه نوشتن به ما ارزانی کرد
بیست ماه تبعید را تاب آوردیم
در این مدت اشکهایمان را سر کشیدیم
و همه جا را به دنبال عشقی جدید پیمودیم
اما نیافتیمش
شراب از همه تاکستانها سر کشیدیم
اما سرخوش نشدیم
و به دنبال جایگزین درآمدیم
جایگزین بیروت کبیر
بیروت خوب
بیروت زلال
نیافتیم آن را
بازگشتیم و بوسه بر زمین زدیم
بوسه بر سنگ هایش که شعر از آن جوانه میزند
و تو را در آغوش گرفتیم
سبزه زار و پرندگانت را
آفتاب و خیابانهای ساحلیات را
و چون دیوانگان بر عرشه کشتی غرق شده گریستیم
تو تک هستی بیروت چونتو در جهان نیست
ترجمه از احمد پوری
از کتاب عشق با صدای بلند
در خیابان های شب
در خیابان های شب
دیگر جایی برای قدم هایم نمانده است
زیرا که چشمانت
گستره ی شب را ربوده است.
“نزار قبانی”
عشق تو
با عشق توست که می پیوندم
به خدا، زمین، تاریخ، زمان،
آب، برگ، به کودکان آن گاه که می خندند،
به نان، دریا، صدف، کشتی
به ستاره ی شب آن گاه که دستبندش را به من می دهد،
به شعر که در آن خانه دارم و به زخم که در من لانه کرده.
تو سرزمین منی، تو به من هویت می دهی
آن که تو را دوست ندارد، بی وطن است.
عکس بلقیس همسر نزار قبانی
چرا تو؟
چرا تو؟
چرا تنها تو
از میان تمام زنان
هندسه زندگی مرا عوض می کنی
ضرباهنگ آن را دگرگون می کنی
پابرهنه و بی خبر
وارد دنیای روزانه ام می شوی
و در پشت سر خود می بندی،
و من اعتراضی نمی کنم؟
چرا تنها و تنها
تو را دوست دارم،
تو را می گزینم،
و می گذارم تو مرا
دور انگشت خود بپیچی
ترانه خوان
با سیگاری بر لب،
و من اعتراضی نمی کنم؟
چرا؟
چرا تمامی دوران ها را در هم می ریزی
تمامی قرن ها را از حرکت باز می داری
تمامی زنان قبیله را
یک یک
در درون من می کشی،
ومن اعتراضی نمی کنم؟
چرا؟
از میان همه ی زنان
در دستان تو می نهم
کلید شهرهایم را
که دروازه شان را
هرگز بر روی هیچ خودکامه ای نگشودند
و بیرق سفیدشان را
در برابر زنی نیافراشتند
و از سربازانم می خواهم
با سرودی از تو استقبال کنند،
دستمال تکان دهند
و تاج های پیروزی بلند کنند
و در میان نوای موسیقی و آوای زنگ ها
در مقابل شهروندانم
تو را شاهزاده ی تا آخر عمر بنامم؟
“نزار قبانی”
صبح بخیر تو
صبح بخیر بنفش تو،
از آن سوی گوشیِ تلفن
جنگلی را در من رویاند!
“نزار قبانی”
اشعار ویسلاوا شیمبورسکا(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
دوستت دارم
بهار…
از نامه های عاشقانه ی من و تو
شکل می گیرد…
«دوستت دارم»
و پایان سطر نقطه ای نمی گذارم.
“نزار قبانی”
دوستت دارم…
دوستت دارم
چگونه میخواهی اثبات کنم وجودت را در جهان
مثل وجود آب
مثل وجود درخت
تو آفتابگردانی
و نخلستان
و نغمهای که از جان برمیخیزد…
بگذار با سکوت بگویمت
وقتی که واژهها توان گفتن ندارند
و گفتار دسیسهایست که همدستش میشوم
و شعر به صخرهای سخت بدل میگردد
بگذار
تو را با خود در میان بگذارم
میان چشمان و مژگانم
بگذار
تو را بهرمز بگویم اگر به مهتاب اعتمادت نیست
بگذار تو را به آذرخش بگویم
یا قطرههای باران…
بگذار نشانی چشمانت را به دریا دهم
اگر دعوتم را به سفر میپذیری…
چرا دوستت دارم؟
کشتی میان دریا، نمیداند چگونه آب دربرش گرفته
و به یاد نمیآورد چگونه گرداب درهمش شکسته
چرا دوستت دارم؟
گلولهای که در گوشت رفته نمیپرسد از کجا آمده
و عذری نمیخواهد
چرا دوستت دارم… از من نپرس
مرا اختیاری نیست… و تو را نیز
مترجم: آرش افشار
بگذار صدایت بزنم…
بگذار صدایت بزنم، با تمام حرفهای ندا
که اگر بهنام آوازات ندادم، از لبانم زاده شوی
بگذار دولت عشق را بنیان گذارم
که شهبانویش تو باشی
و من بزرگ عاشقانش
بگذار انقلابی به راه اندازم
و چشمانت را بر مردم مسلط کنم
بگذار… با عشق چهرهی تمدن را دگرگون سازم
تمدن تویی، تو میراثی هستی که شکل گرفته
از پس هزاران سال، در دل زمین
…
بخشی از شعر بلند “دوستت دارم…”
مترجم: آرش افشار
بگذار به تو فکر کنم و دلتنگت باشم
برای بار هزارم میگویم که دوستت دارم
چگونه میخواهی شرح دهم چیزی را که شرحدادنی نیست؟
چگونه میخواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟
اندوهم چون کودکیست… هر روز زیباتر میشود و بزرگتر
بگذار به تمام زبانهایی که میدانی و نمیدانی بگویم
تو را دوست دارم
بگذار لغتنامه را زیر و رو کنم
تا واژهای بیایم هماندازهی اشتیاقم به تو
و واژههایی که سطح سینههایت را بپوشاند
با آب، علف، یاسمن
بگذار به تو فکر کنم
و دلتنگت باشم
بهخاطر تو گریه کنم و بخندم
و فاصلهی وهم و یقین را بردارم
بخشی از شعر بلند “دوستت دارم…”
مترجم: آرش افشار
بگذار برایت چای بریزم
بگذار برایت چای بریزم
امروز به شکل غریبی خوبی
صدایت نقشی زیباست بر جامهای مغربی
و گلوبندت چون کودکی بازی میکند زیر آیینهها…
و جرعهای آب از لب گلدان مینوشد
بگذار برایت چای بیاورم،
راستی گفتم که دوستت دارم؟
گفتم که از آمدنت چقدر خوشحالم؟
حضورت شادیبخش است مثل حضور شعر
و حضور قایقها و خاطرات دور…
…
بخشی از شعر بلند “دوستت دارم…”
مترجم: آرش افشار
عشق تو روز من است
گفتارت فرش ایرانیست
و چشمانت گنجشککان دمشقی
که میپرند از دیواری به دیواری
و دلم در سفر است چون کبوتری بر فراز آبهای دستانت
و خستگی در میکند در سایهی دیوارها…
و من دوستت دارم
میترسم اما که با تو باشم
میترسم که با تو یکی شوم
میترسم که در تو مسخ شوم
تجربه یادم داده که از عشق زنان دوری کنم
و از موجهای دریا
اما با عشقت نمیجنگم… که عشق تو روز من است
با خورشید روز نمیجنگم
با عشقت نمیجنگم…
هر روز که بخواهد میآید و هر وقت بخواهد میرود
و نشان میدهد که گفتوگو کی باشد و چگونه باشد.
…
بخشی از شعر بلند “دوستت دارم…”
مترجم: آرش افشار
ای که چون زمستانی(اشعار نزار قبانی)
ای که چون زمستانی
و من دوست دارمت
دستت را از من مگیر
برای بالا پوش پشمینات
از بازیهای کودکانهام مترس.
همیشه آرزو داشتهام
روی برف، شعر بنویسم
روی برف، عاشق شوم
و دریابم که عاشق
چگونه با آتش ِ برف میسوزد!
برگرفته از کتاب: بلقیس و عاشقانه های دیگر
ترجمه: موسی بیدج ، نشر ثالث ، چاپ چهارم 1390
چگونه فکر می کنی پنهانی …
چگونه فکر می کنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟
تو که قطره بارانی بر پیراهنم
دکمه طلایی بر آستینم
کتاب کوچکی در دستانم
و زخم کهنه ای بر گوشه ی لبم
مردم از عطر لباسم می فهمند
که معشوقم تویی
از عطر تنم می فهمند که با من بوده ای
از بازوی به خواب رفته ام می فهمند
که زیر سر تو بوده است…
بیش از این دیگر نمیتوانم دوستت بدارم
بیش از این دیگر نمیتوانم دوستت بدارم
بیش از این دیگر نمیتوانم با تو یگانهتر درآیم
که لبهای من دیگر
نهفتن لبهای تو را نمیتواند
و دستهای من دیگر
طوق میان تو را بسنده نیست
و واژگانی که میشناسم
طراز خالهای تنت را
کم آمدهاند.
عادت تابستانی(اشعار نزار قبانی)
بانوی من!
که چون سنجابی ترسان
بر درختان سینه ام می آویزی
عاشقان جهان
در نیمه تابستان عاشق شده اند
منظومه های عشق
در نیمه تابستان سروده شده اند
انقلاب های آزادی
در نیمه تابستان برپا شده اند
اما
رخصت فرما
از این عادت تابستانی
خود را باز دارم
و با تو
بر بالشی از نخ نقره
و پنبهی برف سربگذارم.
برگرفته از کتاب: بلقیس و عاشقانه های دیگر
ترجمه: موسی بیدج ، نشر ثالث ، چاپ چهارم 1390
اشعار ایلهان برک(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
بگذار نشانی چشمانت را به دریا پیشکش کنم
بگذار
تو را میان خویشتن و خویش بگویم …
میان مژگانم و چشم
بگذار
اگر تو را به روشنای ماه اعتمادی نیست
تو را به رمز بگویم
بگذار تو را به آذرخش بگویم
یا با گل نم باران …
بگذار نشانی چشمانت را به دریا پیشکش کنم
اگر دعوتم را به مسافرت می پذیری …
“نزار قبانی”
بگذار بر آئینههای دستانت بوسه زنم
بگذار بر آئینههای دستانت بوسه زنم
و پیش از سفر
پارهای زاد راه برگیرم …
میخواهم تصویرها نقش زنم
از شکل دستان تو
از صدای دستان تو
از سکوت دستان تو …
پس آیا کمی روبرویم مینشینی
تا نقش محال بزنم؟
(اشعار نزار قبانی)
بی طرفی!
مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه دربرابر زنی که شیفته ام می کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند…
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده… و دانه ی گندم!
“نزار قبانی”
عطر عشق
چیزی از تو هرگز به آنها نگفتم
اما در چشمانم تو را دیدند که تن میشویی
واژهای دربارهات نگفتم
اما در لابلای نوشتههایم نام تو پیدا بود
عشق عطر خود را نمیتواند پنهان کند
آنگونه که شکوفه هلو
ترجمه از احمد پوری
عشق با صدای بلند / انتشارات نگاه
نگران نباش
نگران نباش شیرینترین زنان
تا در شعر من… در واژه هایم زندگی میکنی
شاید پیر ماه و سال شوی
اما در اشعارم همچنان جوان خواهی ماند
ترجمه از احمد پوری
عشق با صدای بلند / انتشارات نگاه
تو با کدام زبان سکوت میکنی
تو با کدام زبان صدایم میزنی
سکوتِ تو را لمس میکنم
به من که نگاه میکنی
به لُکنت می افتم
زبان عشق سکوت میخواهد
زبان عشق واژهای ندارد
غربت ندارد
حضور تو آشناست
از ابتدای تاریخ بوده است
در همه زمانهها خاطره دارد
تو با کدام زبان سکوت میکنی
میخواهم زبان تو را بیاموزم
چشمان تو
چشمان تو چون شب بارانی
کشتیهای من غرقه در آن
نوشته هایم در آن از خاطر رفتهاند
آیینهها حافظه ندارند
کتاب دستان تو
کتاب دستان تو امپراتور کتابهاست
با شعرهایی آراسته به طلا
ومتن هایی با تار وپود زر
با رودخانه های شراب
و رود ترانه و طرب!
دستانت بستری از پر
که هنگام غلبه ی خستگی
برآن پلک می بندم.
دستانت ، ذات شعرند در فرم و معنا
بی دستانت
نه شعر بود ،نه نثر
نه چیزی که به آن ادبیات می گویند !
ترجمه از یدالله گودرزی
بدون عشق تو زیبا نخواهم بود
بگو دوستت دارم تا زیبائیم افزون شود
که بدون عشق تو زیبا نخواهم بود
بگو دوستت دارم تا سر انگشتانم
طلا شده، و پیشانیم مهتابی گردد
بگو و تردید نکن
که بعضی از عشق ها قابل تأخیر نیستند
اگر دوستم بداری تقویم را تغییر خواهم داد
فصل هایی را حذف نموده
یا فصل هایی را به آن اضافه خواهم کرد
و زمان گذشته را به پایان خواهم رساند
و به جای آن پایتختی برای زنان تاسیس خواهم کرد
اگر تو معشوقه ام شوی، من پادشاهی خواهم بود
و ستارگان را با سفینه ها و لشکریان فتح خواهم کرد
از من خجالت نکش، که این فرصتی ست برای من
تا پیام آوری باشم میان تمام عاشقان
تو زنی دشواری زنی نانوشتنی
چیزی که در دوست داشتنت
بیش تر عذابم می دهد
این است که گر چه می خواهم
اما طاقت بیش تر دوست داشتنت را ندارم
و آن چه در حواس پنج گانه ام
به ستوهم می آورد
این است که آن ها پنج تا هستند ، نه بیش تر
زنی استثنائی چون تو را
احساساتی استثنائی باید
که بدو تقدیم کرد
و اشتیاقی استثنائی
و اشک هایی استثنائی
زنی چون تو استثنائی را کتاب هایی باید
که ویژه او نوشته شده باشند
و اندوهی ویژه
و مرگی که تنها مخصوص و به خاطر او باشد
تو زنی هستی متکثر
در حالی که زبان یکی است
چه می توانم کرد
تا با زبانم آشتی کنم
متاسفانه
نمی توانم ثانیه ها را درآمیزم
و آن ها در هیات انگشتریی به انگشتانت تقدیم کنم
سال در سیطره ماه ها
و ماه ها در سیطره هفته ها
و هفته ها در سیطره روزهایشان هستند
و روزهای من محکوم به گذر شب و روز
در چشمان بنفشه ای تو
آن چه در واژه های زبان آزارم می دهد
آن است که تو را بسنده نیستند
تو زنی دشواری
زنی نانوشتنی
واژه های من بر فراز ارتفاعات تو
چونان اسب له له می زنند
با تو مشکلی نیست
همه مشکل من با الفباست
با بیست و هشت حرف
که توان پوشش گامی از آن همه مسافت زنانگی تو را ندارند
شاید تو به همین خرسند باشی
که تو را چونان شاهدخت های قصه های کودکان
یا چون فرشتگان سقف معابد ترسیم کرده ام
اما این مرا قانع نمی کند
زیرا می توانستم بهتر از اینت به تصویر بکشم
شاید تو مثل دیگر زنان
به هر شعر عاشقانه ای که برایت گفته باشند
خرسند باشی
اما خرسندی تو مرا قانع نمی کند
صدها واژه به دیدارم می شتابند
اما آن ها را نمی پذیرم
صدها شعر
ساعت ها در اتاق انتظارم می نشینند
اما عذر آن ها را می خواهم
چون فقط در جست و جوی شعری
برای زنی از زنان نیستم
من به دنبال “شعر تو” می گردم
کوشیدم چشمانت را شعری کنم
اما به چیزی دست نیافتم
همه نوشته های پیش از تو هیچ اند
و همه نوشته های پس از تو هیچ
من به دنبال سخنی هستم که بی هیچ سخنی
تو را بیان کند
یا شعری که فاصله میان شیهه دستم و آواز کبوتر را بپیماید
اشعار مارگوت بیکل(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
برای گریختن به سوی تو مینوشم
خنجر گداختهی ودکا بر زبان من
تو در هر قطره حضور داری
امشب را بیخیال نوشیدم
مانند روسها
که آتش مینوشند
بیکه بسوزند
من اما باختم
چون با دو آتش طرف بودم
ودکا
و
تو
ناتاشا گارسون بود
من تو را ناتاشا صدا میزنم
میخواهم با من
چون کبوتری بر یخهای میدان سرخ
پرواز کنی
هر گیلاسی یک آتش فشان است
صورتت گل سرخی بر فریب ناکی مروارید
ناتاشا ، عشق من
مردان باده مینوشند
تا از عشقهایشان بگریزند
من اما
برای گریختن به سوی تو مینوشم
مترجم از یغما گلرویی
این نامه ی آخر است(اشعار نزار قبانی)
این نامه ی آخر است
پس از آن نامه یی وجود نخواهد داشت
این واپسین ابر پر باران خاکستری ست
که بر تو می بارد
پس از آن دیگر بارانی وجود نخواهد داشت
این جام آخر شراب است بانو
و دیگر نه از مستی خبری خواهد بود
نه از شراب
آخرین نامه ی جنون است این
آخرین سیاه مشق کودکی
دیگر نه ساده گی کودکی را به تماشا خواهی نشست
نه شکوه جنون را
دل به تو بستم گل یاس ِ دلپذیر
چون کودکی که از مدرسه می گریزد
و گنجشک ها و شعرهایش را
در جیب شلوارش پنهان می کند
من کودکی بودم
گریزان و آزاد
بر بام شعر و جنون
اما تو زنی بودی
با رفتارهای عامیانه
زنی که چشم به قضا و قدر دارد
و فنجان قهوه
و کلام فالگیران
زنی رو در روی صف خواستگارانش
افسوس
از این به بعد در نامه های عاشقانه
نوشته های آبی نخواهی خواند
در اشک شمع ها
و شراب نیشکر
ردی از من نخواهی دید
از این پس در کیف نامه رسان ها
بادبادک رنگینی برای تو نخواهد بود
دیگر در عذاب زایمان کلمات
و در عذاب شعر حضور نخواهی داشت
جامه شعر را بدر آوردی
خودت را بیرون از باغهای کودکی پرتاب کردی
و بدل به نثر شدی
اشعار اکتاویو پاز(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
وقتی بر زنی عاشقم
وقتی عاشقم
حس می کنم سلطان زمانم
و مالک زمین و هر چه در آن است
سوار بر اسبم به سوی خورشید می رانم
وقتی عاشقم
نور سیالی می شوم
پنهان از نظر ها
و شعر ها در دفتر شعرم
کشتزارهای خشخاش و گل ابریشم می شوند
وقتی عاشقم
آب از انگشتانم فوران می کند
و سبزه بر زبانم می روید
وقتی عاشقم
زمانی می شوم خارج ازهر زمان
وقتی بر زنی عاشقم
درختان پابرهنه
به سویم می دوند
مترجم فرشته وزیری نسب
کتاب باران(اشعار نزار قبانی)
دوستت دارم
می خواهم تو را به زمان
به حال و هوایم پیوند دهم
ستاره ای در مدارم!
می خواهم شکل واژه ها شوی
و سپیدی کاغذ
هر کتابی که چاپ می کنم
مردم که بخوانند
تو چون گلی در آن باشی
شکل دهانم
حرف که می زنم
مردم تو را شناور در صدایم ببینند
شکل دستانم
به میز که تکیه می کنم
ترا میان دستانم خواب ببینند
پروانه ای در دستان کودکی!
من عاشق حرفه ایم
شغلم عشق تو
عشق چرخان روی پوستم
تو زیر پوستم
من خیابان های شسته از باران بر دوش به جستجوی تو
چرا به من و باران ایست می دهی؟
وقتی می دانی
همه زندگیام با تو
در ریزش باران خلاصه شده
وقتی می دانی
تنها کتابی که پس از تو می خوانم
کتاب باران است
ممنونم
که به مدرسه راهم دادی
ممنونم
که الفبای عشق را به من آموختی
ممنونم
که پذیرفتی عشقم باشی
زمان در چمدان توست وقتی به سفر می روی…
“نزار قبانی”
نمی خواهم تو را به خاطرات دور پیوند دهم
دوستت دارم
نمی خواهم تو را به خاطرات دور پیوند دهم
به حافظه قطار های مسافری
تو آخرین قطاری هستی که شبانه روز
بر رگهای دستانم سفر می کند
تو آخرین قطار من
من آخرین ایستگاه تو
دوستت دارم
نمی خواهم تو را به آب پیوند دهم
یا به باد
به تاریخ های هجری و میلادی
به جذر و مد دریا
ساعات کسوف و خسوف
و مهم نیست ایستگاه های هواشناسی
یا خطوط فنجان های قهوه چه می گویند
چشمان تو به تنهایی پیامبر گونه منند
مسئول شادی جهان !
“نزار قبانی”
اشعار شارل بودلر(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار شارل بودلر )
بزرگترین گناه من(اشعار نزار قبانی)
بزرگترین گناه من
ـ ای شاهزادهی دریا چشم!ـ
دوست داشتن کودکانهی تو بود!
(کودکان عاشقان بزرگند…)
نخستین (و نه آخرین!) اشتباه من
زندگی کولی وارم بود!
آماده بودنم
برای حیرت از عبورِ سادهی شب و روز
و برای هزار پاره شدن
در راهِ هر زنی که دوستش میداشتم!
تا از آن پارهها شهری بسازد
و آنگاه
ترکم کند!
لغزش من دیدن کودکانهی جهان بود!
اشتباهم،
بیرون کشیدن عشق از سیاهی به سوی نور
و گشودن آغوشم
همچون دریچههای دِیر
به روی تمام عاشقان!
“نزار قبانی”
موهایت دفتر خاطرات ماست
هر چه موهایت بلندتر
عمر من بلندتر است
گیسوان آشفته روی شانه هایت
تابلویی از سیاه قلم و مرکب چینی و پرهای چلچله هاست
که به آن دعاهایی از اسماء الهی می بندم
می دانی چرا در نوازش و پرستش موهایت جاودانه می شوم ؟
چون قصه ی عشق ما از اولین تا آخرین سطر
درآن نقش بسته است
موهایت دفتر خاطرات ماست
پس نگذار کسی آن را بدزدد.
“نزار قبانی”
تو آخرین سرزمینی
تو آخرین سرزمینی
باقی مانده در جغرافیای آزادی !
تو آخرین وطنی هستی که از ترس و گرسنگی ایمنم می کند !
و میهن های دیگر مثل کاریکاتورند
شبیه انیمیشن های والت دیسنی
و یا پلیسی اند
مثل نگاشته های آگاتا کریستی.
تو واپسین خوشه
و واپسین ماه
واپسین کبوتر،
واپسین ابر
و واپسین مرکبی هستی که به آن پیوسته ام
پیش از هجوم تاتار !
*
تو واپسین شکوفه ای هستی که بوییده ام
پیش از پایانِ دورانِ گل
و واپسین کتابی که خوانده ام
پیش از کتابسوزان،
آخرین واژه ای که نوشته ام
پیش از رسیدن زائرانِ سپیده
و واپسین عشقی که به زنی ابراز داشته ام
پیش از انقضای زنانگی !
واژه ای هستی که با ذره بین ها
در لغت نامه ها به دنبالش می گردم
“نزار قبانی”
ترجمه: یدالله گودرزی
می خواهم تو را به نام بخوانم
امروز همه نیاز من این است که تو را به نام بخوانم
و مشتاق حرف حرف نام تو باشم
مثل کودکی که مشتاق تکه ای حلواست
مدت هاست نامت
بر روی نامه هام نیست
از گرمی آن گرم نمی شوم
اما امروز در هجوم اسفند
پنجرهها در محاصره
می خواهم تو را به نام بخوانم
آتش کوچکی روشن کنم
چیزی بپوشم
و تو را ای ردای بافته از گل پرتقال
و شکوفههای شب بو احضار کنم
نمیتوانم نامت را در دهانم
و تو را در درونم پنهان کنم
گل با بوی خود چه میکند؟
گندم زار با خوشه؟
با تو سر به کجا گذارم؟
کجا پنهانت کنم؟
وقتی مردم تو را
در حرکت دستهام
موسیقی صدام
توازن گام هایم می بینند
تو که قطره بارانی بر پیرهنم
دکمه طلایی برآستینم
کتاب کوچکی در دستانم
و زخم کهنه ای بر گوشه لبم
با این همه فکر میکنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟
مردم از عطر لباسم می فهمند
معشوق من تویی
از عطر تنم می فهمند
با من بوده ای
از بازوی به خواب رفته ام می فهمند که زیر سر تو بوده
دیگر نمی توانم پنهانت کنم
از درخشش نوشته هام می فهمند به تو می نویسم
از شادی قدم هایم، شوق دیدن تو را
از انبوه گل بر لبم بوسهٔ تو را
چه طور می خواهی قصهٔ عاشقانه مان را
از حافظهٔ گنجشکان پاک کنی؟
و قانع شان کنی که خاطرات شان را منتشر نکنند؟
“نزار قبانی”
بگذار کمی از هم جدا شویم
بگذار کمی از هم جدا شویم
برای نیکداشت این عشق، ای معشوق من
و نیکداشت خودمان
بگذار کمی فاصله بگیریم
چون می خواهم عشقم را بپرورانی
چون می خواهم کمی هم از من متنفر باشی
تو را قسم به آنچه داریم
از خاطره هایی که برای هر دویمان با ارزش بود
قسم به عشقی آسمانی
که هنوز بر لبهایمان نقش بسته است
و بر دستهایمان کنده …
قسم به نامه هایی که برای من نوشته ای
و صورت چون گلت که در درون من کاشته شده
و مهری که بر گیسوانم و بر سر انگشتانم از تو به یادگار مانده
قسم به هر آنچه در یاد داریم
و اشکها و لبخندهای زیبایمان
و عشقی که از سخن فراتر
و از لبهایمان بزرگتر شده
قسم به زیباترین داستان عاشقانه زندگیمان
برو!
عاشقانه
بگذار از هم جدا شویم
چون پرندگانی که در هر فصل، از دشتها و تپهها کوچ میکنند
و چون خورشید ای معشوق من
که به هنگام غروب، تلاش میکند که زیباتر باشد
در زندگیم چون شک و رنج باقی بمان
یکبار اسطوره و
یکبار سراب باش
و پرسشی بر لبانم باش
که در پی پاسخ سرگردان است
از بهر عشقی آسمانی
که در دل و بر مژگان ما آرمیده است
و از بهر آنکه همواره زیبا بمانم
و از بهر آنکه همواره به من نزدیکتر باشی
برو!
بگذار چون دو عاشق از هم جدا گردیم
بگذار به رغم آنچه از عشق و مهر برای هم داریم از هم جدا گردیم
می خواهم از میان حلقههای اشک
به من بنگری
و از میان آتش و دود
به من بنگری
پس بگذار بسوزیم تا بخندیم
چون نعمت گریه را سالهاست
که فراموش کرده ایم
جدا شویم
تا عشق ما به روز مرگی
و شوق ما به خاکستر نشینی
دچار نشود
و غنچهها در گلدان نپژمرد
دل خوش دار ای کوچک من
که عشق تو چشم و دلم را آکنده است
و همچنان تحت تأثیر عشق بزرگ توأم
و همچنان در رویای اینم که از آن من باشی
ای تکسوار و ای شاهزاده من
اما … من
از مهر خود بیمناکم
از احساس خود نیز
که روزی از دلبستگی هایمان آزرده شویم
از وصال و از در آغوش هم بودنمان بیمناکم
پس بنام عشقی آسمانی
که چون بهار در وجودمان به گل نشست
و چون خورشید در چشمانمان درخشید
و بنام زیباترین داستان عاشقانه روزگارمان
برو!
تا عشق ما پایدار بماند
و تا زندگانیش دراز باشد
برو!
“نزار قبانی”
کمی با من بنشین(اشعار نزار قبانی)
کمی با من بنشین
تا در آن نقشه جغرافیایی عشق، تجدید نظر کنیم
بنشین تا ببینیم
تا کجاها مرز چشمان توست
تا کجاها مرز غم های من
کمی با من بنشین
تا بر سر شیوه ای از عشق
به توافق برسیم …
“نزار قبانی”
وقتی تو را دوست می دارم
وقتی تو را دوست می دارم
بارانی سبز می بارم
بارانی آبی
بارانی سرخ
بارانی از همه رنگ
از مژگانم گندم می روید
انگور
انجیر
ریحان و لیمو
وقتی تو را دوست می دارم
ماه از من طلوع می کند
و تابستانی زاده می شود
گنجشکان مهاجر باز می آیند
وچشمه ها سرشار می شوند
وقتی به قهوه خانه می روم
دوستانم
گمان می کنند که بوستانم …
من تو را دوست دارم
من تو را دوست دارم
اما از گرفتار شدن در تو هراس دارم
و از یگانه شدن با تو
و در جلد تو رفتن
که آزموده ها به من آموخته است از عشق زنان پرهیز کنم
و از خیزاب دریاها…
من بحث و جدل با عشق تو نمی کنم… که او روز و نهار من است
و من با آفتاب روز بحث نمی کنم
با عشق تو بحث و جدل نمی کنم
که او خود مقدر می کند چه روزی خواهد آمد… چه روزی رخت خواهد بست…
و او خود زمان گفت و گو را و شکل گفت و گو را تعیین می کند…
آیا گفتم که دوستت دارم؟
آیا گفتم که من خوشبخت هستم، زیرا که تو آمده ای…
و حضورت مایه خوشبختی است
چون حضور شعر
چون حضور قایق ها و خاطرات دور…
هزارمین بار می گویم که تو را من دوست دارم…
چه گونه می خواهی چیزی را تفسیر کنم که به تفسیر در نمی آید؟
چه گونه می خواهی مساحت اندوهم را اندازه گیری کنم؟
حال آن که اندوه من… چون کودک… هر روز زیباتر و بزرگ تر می شود
بگذار به همه زبان هایی که می دانی و نمی دانی بگویم
که تو را دوست دارم
تو را دوست دارم
چه گونه می خواهی ثابت کنم که حضورت در جهان
چون حضور آب هاست
چون حضور درخت،
و تویی گل آفتابگردان…
و باغی نخل…
هیچ از ذهنم نمی گذرد
که در برابر عشق تو مقاومت پیشه کنم، یا بر آن طغیان کنم
که من و تمامی اشعارم
اندکی از ساخته های دستان توایم.
همه شگفتی این است
که دختران از هر سو مرا احاطه کرده اند
و کسی جز تو نمی بینم…
“نزار قبانی”
دوستم داشته باش…
دوستم داشته باش… و نپرس چگونه
و در شرم درنگ نکن
و تن به ترس نده
بیشِکوه دوستم داشتهباش
نیام گلایه دارد که به پیشوازِ شمشیر میرود؟
دریا و بندرم باش
وطنم وَ تبعیدگاهم
آرامش و توفانم باش
نرمی و تُندیام…
دوستم داشتهباش… به هزاران هزار شیوه
و چون تابستان مکرر نشو
بیزارم از تابستان
دوستم داشته باش… و بگو
که نمیخواهم بیصدا دوستم داشته باشی
و آری به عشق را
در گوری از سکوت نمیخواهم
دوستم داشتهباش… دور از سرزمین ظلم و سرکوب
دور از شهرِ سرشار از مرگمان
دور از تعصبها
دور از قیدوبندهاش
دوستم داشتهباش… دور از شهرمان
که عشق به آن پا نمیگذارد
و خدا به آن نمیآید.
“نزار قبانی”
شعر را با تو قسمت می کنم
شعر را با تو قسمت می کنم
همان سان که روزنامه ی بامدادی را
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را
کلام را با تو دو نیم می کنم…
بوسه را دو نیم می کنم…
و عمر را دو نیم می کنم…
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید…
“نزار قبانی”
خسته بر شنزار سینه ات…
خسته بر شنزار سینه ات،
خم می شوم
این کودک از زمان تولد تاکنون،
نخوابیده است!
(اشعار نزار قبانی)
اشعار مارینا تسوتایوا( مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار مارینا تسوتایوا)
پیش از تو
پیش از تو
زنی استثنائی را می جستم
که مرا به عصر روشنگری ببرد.
و آنگاه که ترا شناختم…
آئینم به تمامت خویش رسید
و دانشم به کمال دست یافت!
مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه در برابر زنی که شیفته ام می کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند…
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده… و دانه ی گندم!
نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم…
و ترکیب خونم دگرگون نشود…
و کتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند…
و توازن کره ی زمین به اختلال نیفتد…
شعر را با تو قسمت می کنم.
همان سان که روزنامه ی بامدادی را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.
کلام را با تو دو نیم می کنم…
بوسه را دو نیم می کنم…
و عمر را دو نیم می کنم…
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید…
پس از آنکه دوستت داشتم… تازه دریافتم
که اندام زن چقدر با اندام شعر همانند است…
و چگونه زیر و بم های کمر و میان…
با زیر و بم های شعر جور در می آیند
و چگونه آنچه با زبان درپیوند است…
و آنچه با زن… با هم یکی می شوند
و چگونه سیاهی مرکب… در سیاهی چشم سرازیر می شود.
ما به گونه ای حیرتزا به هم ماننده ایم…
و تا سرحد محو شدن در یکدیگر فرو می رویم…
اندیشه ها مان و بیانمان
سلیقه هامان و دانسته هامان
و امور جزئی مان در یکدیگر فرو می روند
تا آنجا که من نمی دانم کی ام؟…
و تو نمی دانی که هستی؟…
تویی که روی برگه ی سفید دراز می کشی…
و روی کتاب هایم می خوابی…
و یادداشت هایم و دفترهایم را مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چینی
و خطاهایم را درست می کنی…
پس چطور به مردم بگویم که من شاعرم…
حال آنکه تویی که می نویسی؟
عشق یعنی اینکه مردم مرا با تو اشتباه بگیرند!
وقتی به تو تلفن می زنند… من پاسخ دهم…
و آنگاه که دوستان مرا به شام دعوت کنند… تو بروی…
و آنگاه که شعر عاشقانه ی جدیدی از من بخوانند…
ترا سپاس گویند.
“نزار قبانی”
عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد
شعرهایی که از عشق می سرایم
بافته ی سرانگشتان توست
و مینیاتورهای زنانگی ات.
اینست که هرگاه مردم شعری تازه از من خواندند
ترا سپاس گفتند…
همه ی گل هایم
ثمره ی باغ های توست
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه ی انگشتری هایم
از معادن طلای توست…
و همه ی آثار شعری ام
امضای ترا پشت جلد دارد!
ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت…
گسترده تر از فضای آزادی…
تو زیباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می اندیشم…
و از اشعاری که آمده اند…
و اشعاری که خواهند آمد…
نمی توانم زیست بی تنفس هوایی که تو تنفس می کنی.
و خواندن کتاب هایی که تو می خوانی…
و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی…
و شنیدن آهنگی که تو دوست داری…
و دوست داشتن گل هایی که تو می خری…
نمی توانم… از سرگرمی های تو هرگز جدا شوم
هرچه هم ساده باشند
هرچه هم کودکانه… و ناممکن باشند
عشق یعنی همه چیز را با تو قسمت کنم
از سنجاق مو…
تا کلینکس!
عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد
یعنی ترا تاریخ درکار نباشد…
یعنی تو با صدای من سخن گویی…
با چشمان من ببینی…
و جهان را با انگشتان من کشف کنی…
“نزار قبانی”
از رفتن بمان!
دوستم داشته باش
از رفتن بمان!
دستت را به من بده،
که در امتداد دستانت
بندری است برای آرامش!
“نزار قبانی”
رفاقت با تو
رفاقت با تو
رفاقت با بادبادکی کاغذیست!
رفاقت با باد دریا و سرگیجه…
با تو هرگز حس نکرده ام،
با چیزی ثابت مواجه ام!
از ابری به ابر دیگر غلتیده ام،
چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا!
“نزار قبانی”
من عاشقی معاصرم
از عشق ورزی در پرده
وبازی کردن نقش عشّاق کلاسیک
خسته شده ام
می خواهم پرده را بالا بزنم
سناریو را پاره کنم
و مقابل همه داد بزنم
من عاشقی معاصرم
و به کوری چشم روزگار
معشوق من تویی
ترجمه از یدالله گودرزی
عشقی بی نظیر برای زنی استثنایی
بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم می دهد
این است که چرا نمی توانم بیشتر دوستت بدارم
و بیشترین چیزی که درباره حواس پنجگانه عذابم میدهد
این است که چرا آنها فقط پنج تا هستند نه بیشتر؟!
زنی بی نظیر چون تو
به حواس بسیار و استثنایی نیاز دارد
به عشق های استثنائی
و اشکهای استثنایی…
بیشترین چیزی که درباره« زبان» آزارم میدهد
این است که برای گفتن از تو، ناقص است
و «نویسندگی »هم نمی تواند تورا بنویسد!
تو زنی دشوار و آسمانفرسا هستی
و واژههای من چون اسبهای خسته
له له میزنند
و عبارات من برای تصویر شعاع تو کافی نیست
مشکل از تو نیست!
مشکل از حروف الفباست
که تنها بیست و هشت حرف دارد
و ازاین رو برای بیان گسترهی زنانگی تو
ناتوان است!
بیشترین چیزی که درباره گذشتهام با تو آزارم میدهد
این است که با تو به روش بیدپای فیلسوف برخورد کردم
نه به شیوهی رامبو، زوربا، ونگوگ و دیک الجن و دیگر جنونمندان
با تو مثل استاد دانشگاهی برخورد کردم
که میترسد دانشجوی زیبایش را دوست بدارد
مبادا جایگاهش مخدوش شود!
برای همین عذرخواهی میکنم از تو
برای همهی شعرهای صوفیانهای که به گوشت خواندم
روزهایی که تر و تازه پیشم میآمدی
و مثل جوانه گندم و ماهی بودی
از تو به نیابت از ابن فارض، مولانای رومی و ابن عربی پوزش میخواهم
اعتراف می کنم تو زنی استثنایی بودی
و نادانی من نیز
استثنایی بود
ترجمه از یدالله_گودرزی
میخواهم تو را دوست بدارم
میخواهم تو را دوست بدارم بانوی من
تا سلامتم را بازیابم
و سلامت کلماتم را
و از کمربند آلودگی که بر دلم پیچیده است بهدرآیم
که زمین بیتو دروغیست بزرگ
و سیبیست گندیده.
میخواهم تو را دوست بدارم
تا به کیش یاسمن برآیم
و آینه،بنفشه را بجاآرم
و از تمدن شعر به دفاع برخیزم
و از کبودی دریا و سبز شدن بیشهها.
میخواهم تو را دوست بدارم
تا اطمینان یابم که بیشههای نخل در چشمان تو همچنان درسلامتاند
و لانههای گنجشکان میان نارهای سینهات همچنان در سلامتاند
و ماهیان شعر که در خونم شناورند همچنان در سلامتاند.
میخواهم تو را دوست بدارم
تا از خشک بودنم رها شوم
و از شوری خود و آهکی بودن انگشتهایم
و جویبارهایم را باز بیابم
و خوشههایم را و پروانههای رنگرنگام را
و از توانم بر آواز خواندن مطمئن شوم
و از توانم بر گریه کردن…
میخواهم تو را دوست دارم بانوی من
در روزگاری که عشق معلول شده است
و زبان معلول و کتابهای شعر معلول
نه درختان یارای ایستادن بر پای خود دارند
نه گنجشکان توان که از بالهای خود بهره ببرند
نه ستارهها میتوانند بی روادید جابهجا شوند.
میخواهم تو را دوست بدارم
پیش از آنکه آخرین غزال از غزالها آزادی منقرض شود
و آخرین نامه از نامههای دلبخاتگان
و بازپسین چکامهی مکتوب بر زبان تازی بردار شود.
میخواهم تو را دوست بدارم
پیش از آنکه دستور العملی فاشیستی صادر شود
که درِ بوستانهای عشق بسته شود
میخواهم با تو یک فنجان قهوه بنوشم
پیش از آنکه قهوه را و فنجانها را مصادره کنند
میخواهم با تو دو دقیقه بنشینم پیش از آنکه پلیس مخفی ما را از جا بلند کند
میخواهم تو را بهبر بگیرم
پیش از آنکه دهانم را و بازوانم را بازداشت کنند
میخواهم در پیشگاه تو گریه کنم پیش از آنکه بر اشکهای من گمرکی ببندند.
تو را دوست دارم بانوی من
در مقام دفاع از حق تو زن
در شیهه کشیدن چنان که خود میخواهد
و از حق زن در انتخاب شهسوار خود چناکه خود میخواهد
و از حق ماهی در شنا کردن چنانکه خود میخواهد
و از حق درخت در تغییر برگهای خود چناکه خود میخواهد
و از حق مردم در تغییر حاکمان خود هرگاه که خود میخواهند.
میخواهم محبوب من باشی
تا شعر پیروز شود بر تپانچه و صدا خفه کن
و دانشآموزان بر گازهای اشکآور
و گلسرخ بر باتوم پلیس
و کتابخانهها بر کارخانههای اسلحه سازی.
همه چیز بانوی من به اغما رفته است
ماهواره بر ماه بدر شاعران پیروز شدهاند
و رایانهها بر غزلِ غزلها پیشی گرفتهاند
و بر شعرهای لورکا و مایاکوفسکی و پابلو نرودا.
سقف آسمان بانوی من کوتاه شده است
و ابرهای بلند براسفالت جادهها پرسه میزنند
و جمهوری افلاطون و قانون حمورابی و فرمانهای پیامبران و کلام شاعران
فروتر از سطح دریا آمده است
هم از این رو جادوگران و اخترشناسان و مشایخ صوفیه به من پند دادهاند که تورا دوست بدارم
تا آسمان قدری بلند شود
ترجمه از موسی اسوار
با کدام زبان صدایم می زنی
تو با کدام زبان صدایم می زنی
سکوت تو را لمس می کنم
به من که نگاه می کنی
به لکنت می افتم
زبان عشق سکوت می خواهد
زبان عشق واژه ای ندارد
غربت ندارد
حضور تو آشناست
از ابتدای تاریخ بوده است
در همه زمانه ها خاطره دارد
تو با کدام زبان سکوت می کنی
می خواهم زبان تو را بیاموزم
ترجمه از بابک شاکر
محبوبم اگر روزی درباره ی من از تو سوال کردند
محبوبم اگر روزی درباره ی من از تو سوال کردند
خیلی فکر نکن
و با غرور تمام به آنها بگو
دوستم دارد، خیلی دوستم دارد
عزیزکم اگر روزی تو را سرزنش کردند
که چطور موهای مثل حریرت را کوتاه کردی
به آنها بگو: مویم را کوتاه کردم
چون کسی که دوستش دارم آن را کوتاه دوست دارد
به آنها بگو: برای همین بس
که او خیلی دوستم دارد
ترجمه: اسما خواجه زاده
حماسهی اندوه
عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آورَد!
عشقت بدترین عادات را به من آموخت! بانوی من!
به من آموخت شبانه هزار بار فال قهوه بگیرم،
دست به دامن جادو شومُ با فالگیرها بجوشم!
عشقت به من آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیاده روها پرسه زنمُ
چهرهات را در قطرات بارانُ نورِ چراغ ماشینها بجویم!
ردِ لباسهایت را در لباس غریبهها بگیرمُ
تصویرِ تو را در تابلوهای تبلیغاتی جستجو کنم!
عشقت به من آموخت، که ساعتها در پیِ گیسوان تو بگردم…
ـ گیسوانی که دخترانِ کولی در حسرتِ آن میسوزند! ـ
در پِیِ چهره وُ صدایی
که تمام چهرهها وُ صداهاست!
عشقت مرا به شهر اندوه برد! ـ بانوی من! ـ
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم اشکها کسی هستند
و انسان ـ بیاندوه ـ تنها سایهای از انسان است!
عشقت به من آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهرهات را با گچ بر دیوارها نقاشی کنم،
بر بادبانِ زورقِ ماهیگیرانُ
بر ناقوسُ صلیبِ کلیساها…
عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
و آن هنگام که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها را به من آموخت!
پس من افسانههای کودکان را خواندم
و در قلعهی قصهها قدم نهادمُ
به رؤیا دیدم دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است!
با چشمهایش، صافتر از آبِ یک دریاچه!
لبهایش، خواستنیتر از شکوفههای انار…
به رؤیا دیدم که او را دزدیدهام همچون یک شوالیه
و گردنبندی از مرواریدُ مرجانش پیشکش کردهام!
عشقت جنون را به من آموخت
و گُذرانِ زندگی بی آمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!
عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم
و دوست بدارم درختِ عریانِ زمستان را،
برگهای خشکِ خزان را وُ باد را وُ باران را
و کافهی کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
عشقت پناه بردن به کافهها را به من آموخت
و پناه بردن به هتلهای بینامُ کلیساهای گمنام را!
عشقت مرا آموخت
که اندوهِ غربتیان در شب چند برابر میشود!
به من آموخت بیروت را چونان زنی بشناسم، ظالمُ هوسانگیز…
که هر غروب زیباترین جامههایش را میپوشد،
بر سینهاش عطر میپاشد
تا به دیدار ماهیگیرانُ شاهزادهها برود!
عشقت گریستنِ بی اشک را به من آموخت
و نشانم داد که اندوه
چونان پسرکی بیپا
در پسکوچههای رُشِه وُ حَمرا میآرامد!
عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میانِ بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم را
چون پارههای بلوری شکسته گِرد آورَد!
“نزار قبانی”
(ترجمه یغما گلرویی)
در بندر آبی چشمانت
در بندر آبی چشمانت
باران رنگ های آهنگین دارد
خورشید و بادبان های خیره کننده
سفر خود را در بی نهایت تصویر می کنند.
در بندر آبی چشمانت
پنجره ای گشوده به دریا
و پرنده هایی در دوردست
به جستجوی سرزمین های به دنیا نیامده.
در بندر آبی چشمانت
برف در تابستان می آید.
کشتی هایی با بار فیروزه
که دریا را در خود غرقه می سازند
بی آنکه خود غرق شوند.
در بندر آبی چشمانت
بر صخره های پراکنده می دوم چون کودکی
عطر دریا را به درون می کشم
و خسته باز می گردم چون پرنده ای.
در بندر آبی چشمانت
سنگ ها آواز شبانه می خوانند
در کتاب بسته ی چشمانت
چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟
ای کاش ، ای کاش دریانوردی بودم
ای کاش قایقی داشتم
تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت
بادبان بر افرازم.
“نزار قبانی”
بگذار بی تو راه بروم
خنجرت را از سینه ام بیرون بکش!
بگذار زندگی کنم!
عطرت را از پوست تنم بگیر!
بگذار زندگی کنم!
بگذار زنی را بشناسم
که نامت را از خاطرم پاک کند
و کلافِ حلقه شده ی گیست را
از دور گلویم بگشاید!
بگذار بی تو راه برومُ
بی تو بر صندلی ها بنشینم…
در قوه خانه هایی که تو را به یاد ندارند!
از: نزار قبانی
روزی که تو را دیدم
روزی که تو را دیدم
نقشه ها و پیش گویی هایم را پاره کردم
چونان اسب عربی، بوی باران تو را
پیش از باریدن، بو کشیدم
و آهنگ صدایت را
پیش از آن که حرف زده باشی، شنیدم
و گیسوانت را
پیش از آن که بافته باشی، پریشان کردم
از: نزار قبانی
وقتی باد پرده های اتاق را به اهتزاز در می آورد
وقتی باد پرده های اتاق را به اهتزاز در می آورد
و مرا…
عشق زمستانی ات را به یاد می آورم
آن هنگام ، به باران پناه می برم تا به سرزمین دیگری ببارد
به برف، تا شهرهای دیگری را سفیدپوش کند
و به خدا، تا زمستان را از تقویمش پاک کند
چون نمی دانم بی تو ، چگونه زمستان را تاب آورم.
از: نزار قبانی
اقتباسی از چشمهای تو!
مشکلِ اصلیِ من با نقد و نقادی این است:
هرگاه شعری را با رنگِ سیاه نوشتهام
گفتهاند:
اقتباسیست از چشمهای تو!
از: نزار قبانی
اشعار پل الوار(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
حلقههای زلفِ تو
بیش از این نمیتوانم
در حلقههای زلفِ تو گم شوم
سالهاست که روزنامهها
مرا مفقود خواندهاند
و تا اطلاعِ ثانوی
مفقود خواهم ماند
از: نزار قبانی
در تاریخ من … چه می گذرد؟
در تاریخ من …
و تاریخ تو ، ای بانوی من ، چه می گذرد؟
که هر گاه بوسه هایم را بر گیسوان تو پراکندم
گیسو
بلندتر شد…!
در شگفت ازین احساس در هر بامدادم
که هر چه می بینم بدل به شعر می شود…
و هر چه لمس می کنم بدل به شعر می شود …
و اشیای من و اشیای تو- هرچند خرد و ناچیز-
بدل به شعر می شود …
در حالت عشق ، قهوه جوش نیز بدل به شعر می شود
و دفترهای شعری که خوش می داشتیم
…
اینها صفحاتی است از تاریخ ، ای بانوی من
که هرگز تکرار نخواهد شد
هیچ تکرار نخواهد شد …
این روزها بر من چه می گذرد ای بانوی من ؟
که هر چه میخوانم سبز می شود …
که هر چه می نویسم سبز می شود …
“نزار قبانی”
آنگاه که معشوقهام شدی
پیش از آنکه معشوقهام شوی
هندیان و پارسیان و چینیان و مصریان
هر کدام
تقویمهایی داشتند
برای حسابِ روزها و شبان
و آنگاه که معشوقهام شدی
مردمان
زمان را چنین میخوانند:
هزارهی پیش از چشمهای تو
یا
هزارهی بعد از آن.
“نزار قبانی”
تنها چشمان تو اَند که وقت را میسازند
در ژنو
از ساعتهایشان
به شگفت نمی آمدم
– هرچند از الماس گران بودند –
و از شعاری که میگفت:
ما زمان را میسازیم.
دلبرم!
ساعت سازان چه میدانند
این تنها
چشمان تو اَند
که وقت را میسازند
و طرحِ زمان را میریزند.
پس از آنکه دلبرم شدی
مردم میگفتند:
سال هزار پیش از چشمانش
و قرن دهم بعد از چشمانش.
مهم نیست بدانم
ساعت چند است؛
در نیویورک
یا توکیو
یا تایلند
یا تاشکند
یا جزایر قناری
که وقتی با تو باشم
زمان از میان میخیزد
و خاک من
با دمای استوای تو
در هم میامیزد.
نمیخواهم بدانم
زاد روزت را
زادگاهت را
کودکیهایت
و نورسیدگیت را
که تو زنی
از سلسله ی گلهایی
و من اجازه ندارم
در تاریخ یک گل دخالت کنم.
ساعتهای گرانی
که پیش از عشق تو خریده بودم
از کار افتاده اند
و اینک
جز عشق تو
ساعتی به دستم نیست.
“نزار قبانی”
شیرینترین واژه
بانوی من!
در دفتر شعرهایم
که برگ برگش در شعله می سوزد
هزاران واژه به رقص درآمده اند
یکی در جامه ای زرد
یکی در جامه ای سرخ
من در دنیا تنها و بی کس نیستم
خانواده من …دسته ای از کلماتند
من شاعر عشقی در به درم
شاعری که همه مهتابی ها
و همه زیبارویان می شناسندش
من تعابیری در باره عشق دارم
که به خاطر هیچ مرکّبی خطور نکرده است
خورشید که پنجره هایش را گشود
لنگر کشیدم
و دریاها و دریاها را پس پشت نهادم
و در اعماق موجها
و در دل صدفها
به جستجوی واژه ای برآمدم
به سبزی ماه
تا به چشمان محبوبم پیشکش کنم
بانوی من!
در این دفتر
هزاران واژه می یابی
برخی سپید…
برخی سرخ
کبود
و زرد
با این همه، تو ای ماه سبزگون
شیرین ترین
و عظیم ترین واژه منی!
“نزار قبانی”
اشعار کارل سندبرگ(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
دلم میخواست در عصرِ دیگری دوستت میداشتم
بانوی من !
دلم میخواست در عصر دیگری دوستت میداشتم !
در عصری مهربانتر و شاعرانهتر !
عصری که عطرِ کتاب ،
عطرِ یاس و عطرِ آزادی را بیشتر حس میکرد !
دلم میخواست تو را
در عصر شمع دوست میداشتم !
در عصر هیزم و بادبزنهای اسپانیایی
و نامههای نوشته شده با پر
و پیراهنهای تافتهی رنگارنگ !
نه در عصر دیسکو ،
ماشینهای فراری و شلوارهای جین !
دلم میخواست تو را در عصرِ دیگری میدیدم !
عصری که در آن
گنجشکان ، پلیکانها و پریان دریایی حاکم بودند !
عصری که از آنِ نقاشان بود ،
از آنِ موسیقیدانها ،
عاشقان ،
شاعران ،
کودکان
و دیوانگان !
دلم میخواست تو با من بودی
در عصری که بر گلُ شعرُ بوریا وُ زن ستم نبود !
ولی افسوس !
ما دیر رسیدیم !
ما گل عشق را جستجو میکنیم ،
در عصری که با عشق بیگانه است !
“نزار قبانی”
دلم میخواست در عصرِ دیگری دوستت میداشتم
نه معماری بلند آوازه ام،
نه پیکر تراشی از عصر رنسانس،
نه آشنای دیرینه مرمر!
اما باید بدانی که اندام تو را چه گونه آفریده ام
و آن را به گل ستاره و شعر آراسته ام
با ظرافت خط کوفی!
نمی توانم توان خویش را در سرودنت به رخ بکشم
در چاپ های تازه و
در علامت گذاری حروف!
عادت ندارم از کتاب های تازه ام سخن بگویم
یا از زنی که افتخار عشقش
و افتخار سرودنش را داشته ام!
کاری این چنین
نه شایسته تاریخ شعرهای من است،
نه شایسته دل دارم!
نمی خواهم شماره کنم
گل میخ هایی را که بر نقره سرشانه هایت کاشته ام،
فانوس هایی را که در خیابان چشمانت آویخته ام،
ماهی هایی را که در خلیج تو پرورده ام،
ستارگانی را که در چین پیراهنت یافته ام
یا کبوتری را
که میان پستان هایت پنهان کرده ام!
کاری این چنین نه شایسته غرور من است،
نه قداست تو!
“نزار قبانی”
از کتاب: “تمام کودکان جهان شاعرند” / ترجمه: یغما گلرویی
مجموعه ای از زیباترین و بهترین اشعار شیرکو بیکس
دلم میخواست در عصرِ دیگری دوستت میداشتم
بانوی من !
رسواییِ قشنگ !
با تو خوشبو میشوم !
تو آن شعر باشکوهی که آرزو میکنم
امضای من پای تو باشد !
تو معجزهی زرّینُ لاجوردی کلامی !
مگر میتوانم در میدان شعر فریاد نزنم :
دوستت میدارم ،
دوستت میدارم ،
دوستت میدارم…
مگر میتوانم خورشید را در صندوقچهای پنهان کنم ؟
مگر میتوانم با تو در پارکی قدم بزنم
بی آن که ماهوارهها بفهمند
تو دلدار منی ؟
نمیتوانم شاپرکی که در خونم شناور است را
سانسور کنم !
نمیتوانَم یاسمنها را
از آویختن به شانههایم باز دارم !
نمیتوانم غزل را در پیراهنم پنهان کنم
چرا که منفجر خواهم شد !
بانو جان !
شعر آبروی مرا برده است و واژگان رسوایمان ساختهاند !
من آن مردم که جز قبای عشق نمیپوشد
و تو آن زن
که جز قبای لطافت !
پس کجا برویم ؟ عشق من !
مدال دلدادگی را چگونه به سینه بیاویزیم
و چگونه روز والنتین را جشن بگیریم
به عصری که با عشق بیگانه است ؟
“نزار قبانی”
از کتاب: “تمام کودکان جهان شاعرند” / ترجمه: یغما گلرویی
چشمانت کارناوال آتش بازیست
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد!
از: نزار قبانی
چشمانت آخرین ساحل از بنفشههاست
چشمانت آخرین ساحل از بنفشههاست
و بادها مرا دریدند
و گمان کردم که شعر نجاتم میدهد
اما قصیدهها غرقم کردند
گمان کردم که ممکن است عشق جمعام کند
ولی زنها قسمتم کردند!
آری محبوب من:
شگفت است که زنی در این شب ملاقات شود
و راضی شود که با من همراه شود…
و مرا با بارانهای مهربانی بشوید
عجیب است که در این زمان شعرا بنویسند
عجیب است اینکه قصیده هنوز هست
و از میان آتشها و دودها میگذرد
و از میان پردهها و محفظهها و شکافها بالا میرود
مانند اسب تازی
عجیب است این که نوشتن هنوز هست
با این که سگها بو میکشند
و با این که ظاهر گفتگوهای جدید
میتواند شروع هر چیز خوبی باشد…
“نزار قبانی”
چشمانت آخرین چیزی است که از میراث عشق به جا ماندهاست
چشمانت آخرین چیزی است که از میراث عشق به جا مانده است
آخرین چیزی است که از نامههای عاشقانه باقی است
و دستانت… آخرین ِ دفترهای حریری است…
بر رویشان…
شیرینترین سخنی که نزد من است ثبت شده
مرا عشق پرورده است، مانند لوح توتیا
و محو نشدم…
در حالی که شعر باخنجرش طعنه میزند مرا،
رها کنم تا که توبه کنم
دوستت دارم…
ای کسی که دریاهای جنوب را در چشمانش اندوخته
با من باش
تا دریا به رنگ آبیاش بماند
و هلو تا همیشه بوی خوشش را نگه دارد
شمایل فاطمه همیشگی شود
و مانند کبوتر، زیر نور غروب پرواز کند
با من باش… چه بسا حسین بیاید
در لباس کبوترها، و همانند مه و رایحهی خوش
و از پشت سر او منارهها می آیند، و سوگند به پروردگارم
و همهی بیابانهای جنوب…
“نزار قبانی”
چشمانت آخرین قایقهایی است که عزم سفر دارند
چشمانت آخرین قایقهایی است که عزم سفر دارند
آیا جایی هست؟
که من از پرسه زدن در ایستگاههای جنون خستهام
و به جایی نرسیدم
چشمانت آخرین فرصتهای از دست رفتهاند
با چه کسی خواهند گریخت
و من… به گریز میاندیشم…
چشمانت آخرین چیزی است که از گنجشکان جنوب مانده
چشمانت آخرین چیزی است که از ستارگان آسمان به جا مانده
آخرین چیزی است که از گیاهان دریا مانده است
آخرین چیزی است که از کشتزارهای تنباکو
آخرین چیزی است که از اشکهای بابونه باقی است
چشمانت آخرین بادهای موسمی ِ وزیده است
و آخرین کارناوال آتشبازی است…
“نزار قبانی”
بیش از این وابستهام نکن!
پزشک توصیه کرده است
بیش از پنج دقیقه
لبانم را در لبانت رها نکنم
و بیش از یک دقیقه
خود را در معرضِ آفتابِ داغِ سینهات قرار ندهم
پس لطفن
بیش از این دیگر
وابستهام نکن!
“نزار قبانی”
عشق کتابی ندارد
معلم نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان برای شنا کردن
نیازی به آموزش ندارند
پرندگان نیز
برای پرواز
به تنهایی شنا کن
به تنهایی بال بگشا
عشق، کتابی ندارد
عاشقان بزرگ جهان
خواندن نمیدانستند
که عشق من تویی
مردم از عطر لباسم میفهمند
که عشق من تویی
از عطر تنم درمیابند که با تو بودهام
از بازوی خواب رفتهام پی میبرند
که زیر سر تو بوده است
نمیتوانم پنهان کنم
از نوشتههای منوّرم میفهمند
که برای تو نوشتهام
در شعف گامهایم شوق دیدار تو را درمیابند
در سبزینهی لبانم نشان بوسههای تو را پیدا میکنند
چگونه میخواهی داستان عاشقانهمان را
از حافظهی گنجشکان پاک کنی
و نگذاری خاطراتشان را منتشر کنند
ترجمه از یغما گلرویی
چه می شد
چه می شد اگر خدا، آن که خورشید را
چون سیب درخشانی در میانهی آسمان جا داد
آن که رودخانه ها را به رقص در آورد، و کوه ها را بر افراشت
چه می شد اگر او، حتی به شوخی
مرا و تو را عوض می کرد
مرا کمتر شیفته
تو را زیبا کمتر
اشعار بورخس(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
چهار فصل میچرخانمت
دوست داشتن ات را از سالی به سال دیگری جابهجا می کنم
انگار دانشآموز مشق اش را در دفتری تازه پاکنویس می کند
رسید صدای تو، عطرتو، نامههای تو
و شمارهی تلفن تو و صندوق پستی تو
می آویزمشان به کمد سال جدید
تابعیت دائمی در قلبم را به تو می دهم
تو را دوست دارم
هرگز رهایت نمیکنم بر برگه ی تقویم آخرین روز سال
در آغوشم می گیرمت
و در چهار فصل میچرخانمت
برهنه شو / نزار قبانی
برهنه شو
قرن هاست
جهان معجزه ای به خود ندیده
برهنه شو
من لالم
و تن تو
تمام زبان ها را می فهمد
عهد کردم
عهد کردم
که هیچ شبی به تو زنگ نزنم
و به تو فکر نکنم ، وقتی بیمار میشوی
و دلواپست نباشم
و گلی نفرستم
و دستانت را نبوسم
و شبی زنگ زدم، بر خلاف میلم
و گل فرستادم، بر خلاف میلم
و وسط دیدگانت را بوسیدم ، تا سیر شدم
عهد کردم که نه
و وقتی به حماقتم پی بردم خندیدم
عهد کردم، که کار را یکسره کنم
و هنگامی که دیدم اشک از چشمانت فرو میریزد
گرفتار شدم
و هنگامی که چمدانها را بر زمین دیدم
دانستم که تو به این راحتی کشته نخواهی شد
تو سرزمینی، تو قبیلهای
تو شعری پیش از سرودن
تو دفتری تو دستوری تو کودکی هستی
تو غزل غزلهای سلیمانی
تو مزامیری
تو روشنگری
تو رسولی
عهد کردم
که چشمانت را از دفتر خاطراتم بیندازم
و نمیدانستم که زندگیام را خواهم انداخت
و نمیدانستم که تو
با اختلافی کوچک من هستی
و من توام
عهد کردم که دوستت نداشته باشم
چه حماقتی
چه کردم با خودم ؟
دروغ میگفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ میگفتم
عهد کردم
که بعد از پنج دقیقه دیگر اینجا نباشم
ولی کجا بروم ؟
خیابانها خیس باراناند
به کجا بروم ؟
در قهوهخانههای شهر تشویش ساکن شده است
تنها به کجا دریانوردی کنم ؟
که تو دریایی
تو بادبانی
تو سفری
میشود ده دقیقه دیگر هم بمانم ؟
تا باران بند بیاید ؟
ابرها که بروند ، حتما خواهم رفت
بادها که آرام شوند
وگرنه
مهمانت میشوم
تا صبح برسد
عهد کردم
که تا یک سال ، عشق را با تو در میان نگذارم
و تا یک سال ، چهرهام را پنهان نکنم
در جنگل گیسوانت
و تا یک سال از ساحل چشمانت صدف نگیرم
چگونه چنین حرف احمقانهای زدم ؟
در حالی که چشمان تو خانه من است و خانه امن است
چگونه به خود اجازه دادم احساس مرمری سنگ را جریحهدار کنم ؟
در حالی که بین من و تو نان است و نمک
جاری شراب و آواز کبوتر
و تو آغاز هر چیزی
و حسن ختام
عهد کردم
که برنگردم و برگشتم
که از دلتنگی نَمیرم
و مُردم
عهدهایی کردم بزرگتر از خودم
چه کردم با خودم؟
دروغ میگفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ میگفتم
آدم حسودی هستم
همه ی آنهایی که مرا می شناسند
میدانند چه آدم حسودی هستم
و همه ی آنهایی که تو را می شناسند
لعنت به همه آنهایی که تو را می شناسند
هنگام شنیدن نامت
قول دادهام،
هنگام شنیدن نامت بیخیال باشم
از این قول درگُذر
چرا که با شنیدن نامت
صبر ایوب را کم دارم
برای فریاد نزدن
این نامه ی آخر است
این نامه ی آخر است
پس از آن نامه یی وجود نخواهد داشت
این واپسین ابر پر باران خاکستری ست
که بر تو می بارد
پس از آن دیگر بارانی وجود نخواهد داشت
این جام آخر شراب است بانو
و دیگر نه از مستی خبری خواهد بود
نه از شراب
آخرین نامه ی جنون است این
آخرین سیاه مشق کودکی
دیگر نه ساده گی کودکی را به تماشا خواهی نشست
نه شکوه جنون را
دل به تو بستم گل یاس ِ دلپذیر
چون کودکی که از مدرسه می گریزد
و گنجشک ها و شعرهایش را
در جیب شلوارش پنهان می کند
من کودکی بودم
گریزان و آزاد
بر بام شعر و جنون
اما تو زنی بودی
با رفتارهای عامیانه
زنی که چشم به قضا و قدر دارد
و فنجان قهوه
و کلام فالگیران
زنی رو در روی صف خواستگارانش
افسوس
از این به بعد در نامه های عاشقانه
نوشته های آبی نخواهی خواند
در اشک شمع ها
و شراب نیشکر
ردی از من نخواهی دید
از این پس در کیف نامه رسان ها
بادبادک رنگینی برای تو نخواهد بود
دیگر در عذاب زایمان کلمات
و در عذاب شعر حضور نخواهی داشت
جامه شعر را بدر آوردی
خودت را بیرون از باغهای کودکی پرتاب کردی
و بدل به نثر شدی
اشعار یانیس ریتسوس(مجموعه ای از بهترین اشعار)
سادهدلانه گمان میکردم
سادهدلانه گمان میکردم
تو را در پشت سر رها خواهم کرد
در چمدانی که باز کردم، تو بودی
هر پیراهنی که پوشیدم
عطرِ تو را با خود داشت
و تمام روزنامههای جهان
عکس تو را چاپ کرده بودند
بگو دوستم داری
بگو دوستم داری تا شعرهایم بجوشند
و واژگانم الهی شوند
عاشقم باش تا با اسب به فتحِ خورشید بروم
دل دل نکن
این تنها فرصت من است تا بیاموزم
و بیافرینم
تو که هستی
تو که هستی؟ ای زن
از کدام کلاه شعبده بیرون پریدهیی؟
هر که گفت نامهیی از نامههای عاشقانهی تو را دزدیده
دروغ میگوید
هر که گفت دستبندی مطّلا را از صندوقت به یغما برده
دروغ میگوید
هر که گفت عطر تو را میشناسد،
یا نشانیاَت را میداند، دروغ میگوید
هرکه گفت شبی را با تو در هتلی
یا تماشاخانهیی سر کرده، دروغ میگوید
دروغ دروغ دروغ
تو موزهیی هستی که در تمامِ روزهای هفته تعطیل است
تعطیل برای تمام مردان جهان،
در همهی روزهای سال
ترجمه: یغما گلرویی
اشعار برتولت برشت(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
تو شیرین ترین واژه ها / نزار قبانی
بانوی من!
در دفتر شعرهایم
که برگ برگش در شعله می سوزد
هزاران واژه به رقص درآمده اند
یکی در جامه ای زرد
یکی در جامه ای سرخ
من در دنیا تنها و بی کس نیستم
خانواده من …
دسته ای از کلماتند
من شاعر عشقی در به درم
شاعری که همه مهتابی ها
و همه زیبارویان می شناسندش
من تعابیری در باره عشق دارم
که به خاطر هیچ مرکّبی خطور نکرده است
خورشید که پنجره هایش را گشود
لنگر کشیدم
و دریاها و دریاها را پس پشت نهادم
و در اعماق موجها
و در دل صدفها
به جستجوی واژه ای برآمدم
به سبزی ماه
تا به چشمان محبوبم پیشکش کنم
بانوی من!
در این دفتر
هزاران واژه می یابی
برخی سپید…
برخی سرخ
کبود
و زرد
با این همه، تو ای ماه سبزگون
شیرین ترین
و عظیم ترین واژه منی!
کاش در عصر دیگری دوستت میداشتم
نه معماری بلند آوازه ام
نه پیکر تراشی از عصر رنسانس
نه آشنای دیرینه مرمر
اما باید بدانی که اندام تو را چه گونه آفریده ام
و آن را به گل ستاره و شعر آراسته ام
با ظرافت خط کوفی
نمی توانم توان خویش را در سرودنت به رخ بکشم
در چاپ های تازه و
در علامت گذاری حروف
عادت ندارم از کتاب های تازه ام سخن بگویم
یا از زنی که افتخار عشقش
و افتخار سرودنش را داشته ام
کاری این چنین
نه شایسته تاریخ شعرهای من است
نه شایسته دل دارم
نمی خواهم شماره کنم
گل میخ هایی را که بر نقره سرشانه هایت کاشته ام
فانوس هایی را که در خیابان چشمانت آویخته ام
ماهی هایی را که در خلیج تو پرورده ام
ستارگانی را که در چین پیراهنت یافته ام
یا کبوتری را
که میان پستان هایت پنهان کرده ام
کاری این چنین نه شایسته غرور من است
نه قداست تو
بانوی من
رسواییِ قشنگ
با تو خوشبو میشوم
تو آن شعر باشکوهی که آرزو میکنم
امضای من پای تو باشد
تو معجزهی زرّینُ لاجوردی کلامی
مگر میتوانم در میدان شعر فریاد نزنم :
دوستت میدارم
دوستت میدارم
دوستت میدارم…
مگر میتوانم خورشید را در صندوقچهای پنهان کنم ؟
مگر میتوانم با تو در پارکی قدم بزنم
بی آن که ماهوارهها بفهمند
تو دلدار منی ؟
نمیتوانم شاپرکی که در خونم شناور است را
سانسور کنم
نمیتوانَم یاسمنها را
از آویختن به شانههایم باز دارم
نمیتوانم غزل را در پیراهنم پنهان کنم
چرا که منفجر خواهم شد
بانو جان
شعر آبروی مرا برده است و واژگان رسوایمان ساختهاند
من آن مردم که جز قبای عشق نمیپوشد
و تو آن زن
که جز قبای لطافت
پس کجا برویم ؟ عشق من
مدال دلدادگی را چگونه به سینه بیاویزیم
و چگونه روز والنتین را جشن بگیریم
به عصری که با عشق بیگانه است ؟
مجموعه ای از بهترین اشعار پابلو نرودا
چشمانت آخرین فرصتهای از دست رفتهاند
چشمانت آخرین قایقهایی است که عزم سفر دارند
آیا جایی هست؟
که من از پرسه زدن در ایستگاههای جنون خستهام
و به جایی نرسیدم
چشمانت آخرین فرصتهای از دست رفتهاند
با چه کسی خواهند گریخت
و من
به گریز میاندیشم
چشمانت آخرین چیزی است که از گنجشکان جنوب مانده
چشمانت آخرین چیزی است که از ستارگان آسمان به جا مانده
آخرین چیزی است که از گیاهان دریا مانده است
آخرین چیزی است که از کشتزارهای تنباکو
آخرین چیزی است که از اشکهای بابونه باقی است
چشمانت آخرین بادهای موسمی وزیده است
و آخرین کارناوال آتشبازی است
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد!
چشمانت آخرین چیزی است که از میراث عشق به جا مانده است
آخرین چیزی است که از نامههای عاشقانه باقی است
و دستانت… آخرین ِ دفترهای حریری است
بر رویشان
شیرینترین سخنی که نزد من است ثبت شده
مرا عشق پرورده است، مانند لوح توتیا
و محو نشدم
در حالی که شعر باخنجرش طعنه میزند مرا،
رها کنم تا که توبه کنم
دوستت دارم
ای کسی که دریاهای جنوب را در چشمانش اندوخته
با من باش
تا دریا به رنگ آبیاش بماند
و هلو تا همیشه بوی خوشش را نگه دارد
شمایل فاطمه همیشگی شود
و مانند کبوتر، زیر نور غروب پرواز کند
با من باش… چه بسا حسین بیاید
در لباس کبوترها، و همانند مه و رایحهی خوش
و از پشت سر او منارهها می آیند، و سوگند به پروردگارم
و همهی بیابانهای جنوب
چشمانت آخرین ساحل از بنفشههاست
و بادها مرا دریدند
و گمان کردم که شعر نجاتم میدهد
اما قصیدهها غرقم کردند
گمان کردم که ممکن است عشق جمعام کند
ولی زنها قسمتم کردند!
آری محبوب من:
شگفت است که زنی در این شب ملاقات شود
و راضی شود که با من همراه شود…
و مرا با بارانهای مهربانی بشوید
عجیب است که در این زمان شعرا بنویسند
عجیب است اینکه قصیده هنوز هست
و از میان آتشها و دودها میگذرد
و از میان پردهها و محفظهها و شکافها بالا میرود
مانند اسب تازی
عجیب است این که نوشتن هنوز هست
با این که سگها بو میکشند
و با این که ظاهر گفتگوهای جدید
میتواند شروع هر چیز خوبی باش
این فصلهای بیتو
باران که میزند به پنجره،
جای خالیات بزرگتر میشود !
وقتی مه بر شیشهها مینشیند
بوران شبیخون میزند،
هنگامی که گنجشکها
برای بیرون کشیدن ماشینم از دل برف سر میرسند،
حرارت دستان کوچک تو را
به یاد میآورم
و سیگارهایی را که با هم کشیدهایم،
نصف تو،
نصف من…
مثلِ سربازهای هم سنگر !
وقتی باد پردههای اتاق
جان مرا به بازی میگیرد،
خاطرات عشق زمستانیمان را به خاطر میآورم
دست به دامن باران میشوم،
تا بر دیاری دیگر ببارد
و برف
که بر شهری دور…
آرزو میکنم خدا
زمستان را از تقویم خود پاک کند
نمیدانم چگونه،
این فصلها را بیتو تاب بیآورم
“نزار قبانی”
باران معشوقهی من است / نزار قبانی
دوباره باران گرفت
باران معشوقهی من است
به پیش بازش در مهتابی میایستم
میگذارم صورتم را و
لباسهایم را بشوید
اسفنج وار
باران یعنی برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد!
باران یعنی قرارهای خیس
باران یعنی تو برمیگردی
شعر بر میگردد
پاییز به معنی رسیدن دست های تابستانی توست
پاییز یعنی مو و لبان تو
دستکش ها و بارانی تو
و عطر هندیات که صد پارهام میکند
باران، ترانهای بکر و وحشی ست
رپ رپهی طبلهای آفریقایی ست
زلزله وار میلرزاندم!
رگباری از نیزهی سرخ پوستان است
عشق در موسیقی باران دگرگون میشود
بدل میشود به یک سنجاب
به نریانی عرب یا پلیکان غوطه ور در مهتاب!
چندان که آسمان سقفی از پنبه های خاکستری ابر میشود
و باران زمزمه میکند
من چون گوزنی به دشت میزنم
دنبال عطر علف
و عطر تو که با تابستان از این جا کوچیده!
اشعار چارلز بوکوفسکی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار )
آرزو می کردم تو را / نزار قبانی
آرزو می کردم
تو را
در روزگاری دیگر می دیدم
در روزگاری که گنجشکان حاکم بودند
پریان دریایی
شاعران
کودکان
و یا دیوانگان
آرزو می کردم
که تو از آن من بودی
در روزگاری که بر گل ستم نبود
بر شعر
بر نی
و بر لطافت زنان
اما افسوس
دیر رسیده ایم
ما گل عشق را می کاویم
در روزگاری
که عشق را نمی شناسد!
چه می شد / نزار قبانی
چه می شد اگر خدا، آن که خورشید را
چون سیب درخشانی در میانهی آسمان جا داد،
آن که رودخانه ها را به رقص در آورد، و کوه ها را بر افراشت،
چه می شد اگر او، حتی به شوخی
مرا و تو را عوض می کرد
مرا کمتر شیفته
تو را زیبا کمتر
در بندر آبی چشمانت
در بندر آبی چشمانت
باران رنگهای آهنگین میوزد
خورشید و بادبانهای خیرهکننده
سفر خود را در بینهایت تصویر میکنند
در بندر آبی چشمانت
پنجرهایست
گشوده به دریا
پرندگانی در دور دست
به جستوی سرزمینهای به دنیا نیامده
در بندر آبی چشمانت
برف در تابستان میآید
کشتیهایی با بار فیروزه
که دریا را در خود غرقه میسازند
بیآنکه خود غرق شوند
در بندر آبی چشمانت
بر صخرههای پراکنده میدوم چون کودکی
عطر دریا را به درون میکشم
و خسته باز میگردم چون پرندهای…
ترجمه از احمد پوری
می خواهم نامه ای برایت بنویسم
می خواهم نامهای برایت بنویسم
که به هیچ نامهای دیگری شبیه نباشد
و زبانی نو برای تو بیافرینم
زبانی هم تراز اندامت
و گستره ی عشقم!
میخواهم از برگهای لغت نامه بیرون بیایم
و از دهانم اجازه ی سفر بگیرم!
خسته ام از چرخاندن زبان در این دهان
دهانی دیگر میخواهم
که بتواند به درخت گیلاس
یا چوب کبریتی بدل شود!
دهانی که کلمات از آن بیرون بریزند،
مانند پریان دریایی از امواج دریا
و کبوتران
از کلاه شعبده باز!
کتابهای دبستان را از من بگیرید
نیمکتهای کلاسم را
گچها و قلمها و تخته سیاه را
از من بگیرید
تنها واژهای به من ببخشید
تا آن را
چون گوشوارهای به گوش معشوق خود بیاویزم!
انگشتانی تازه میخواهم
برای دیگرگونه نوشتن
از انگشتای که قد نمیکشند
از درختانی که نه بلند میشوند نه میمیرند بیزارم!
انگشتانی تازه میخواهم
به بلندی بادبان زورق گردن زرافه
تا معشوقهی خویش را پیراهنی از شعر ببافم
و الفبایی نو بیافرینم برای او!
الفبایی که حروفش
به حروف هیچ زبان دیگری مانند نباشند!
الفبایی به نظم باران
الفبایی از طیف ماه
ابرهای خاکستری غمناک
و درد برگ های بید
زیر چرخ دلیجانِ آذر ماه
میخواهم گنجی از کلمات را پیش کشت کنم
که هرگز هیچ زنی به نصیب نبرده و نخواهد برد
کسی به تو مانند نبوده و نیست
میخواهم هجاهای نامم
و خواندن نامه هایم را
به سینهی خستهات بیاموزم
میخواهم تو را به زبانی نو بدل کنم
ترجمه از یغما گلرویی”نزار قبانی”
از مجموعه ی باران یعنی تو برمیگردی
واپسین مرد زندگی ات نیستم
واپسین مرد زندگی ات نیستم
واپسین شعرم
نوشته شده به آب زَر
آویخته میان سینه هایت!
واپسین پیامبری هستم
که آدمیان را
به بهشت ناب پس مژگانت
دعوت می کند!
روشنای زندگیام / نزار قبانی
روشنای زندگیام
نسیم من
فانوسام
بیانیه باغهای من
پلی به سمت من بکش از عطر نارنج
جایی به من بده
چون شانه عاجی
در میان شب گیسوانت
و آنگاه فراموشم کن
گزیده ای از بهترین اشعار الیوت (تی اس الیوت)
تا آن هنگام که در عشق ورزیدن کودک هستی
تا آن هنگام که
در عشق ورزیدن کودک هستی
میان تو و من
به قدر دریاها و کوه ها فاصله ست.
اگر رو به روی تو به سکوت بنشینم رواست
که سکوت در محضر زیبایی، زیباست
سخنان عاشقانه ی ما
ویرانگرِ عشق است
واژگان آنگاه که بر زبان آیند ،
از بین میروند
داستان های عاشقانه ،
خرافات و فریب ، تو را عوض کرده ست.
عشق از آن افسانه های مشرقی نیست
که در پایانش
قهرمانان با هم ازدواج کنند
عشق ، دل به دریا زدنی ست بی کشتی
و دانستنِ وصال دور از دست…
عشق ،
لرزش انگشتان است
و لب های فروبسته ی غرق سوال
عشق رود غم است در اعماق وجودمان
که پیرامونش تاکها و خارها می رویند
عشق همین است
همین کولاک ها
که در کنار هم نابودمان می کند
که هر دو می میریم
و آرزوهایمان شکوفه میزند
که اندک چیزی ما را بر می آشوبد
که همین یاس همین تردید
که همین دست تاراج گر ،عشق است
همین دست کشنده ای
که بوسه اش میزنیم، عشق است
آن را که همچون مجسمه
با احساسات خویش
ساکت نشسته آزار مده
چه بسا مجسمه هایی که در سکوت می گریند
چه بسا صخره ای کوچک شکوفه برویاند
و رودها و امواج از او روان شوند.
تو را در خلال اندوهم دوست می دارم
ای رخساره ی دست نیافتنی
همچون خداوند !
بیا بسنده کنیم
که تو همواره مثل راز باقی بمانی
رازی که مرا پاره پاره می کند
و ناگفتنی ست
اکولالیا | نزار قبانی
ترجمه: سودابه مهیجی
چه می شد اگر خدا
چه می شد اگر خدا، آن که خورشید را
چون سیب درخشانی در میانهی آسمان جا داد،
آن که رودخانه ها را به رقص در آورد، و کوه ها را بر افراشت،
چه می شد اگر او، حتی به شوخی
مرا و تو را عوض می کرد
مرا کمتر شیفته
تو را زیبا کمتر