شاعران خارجی

اشعار ویسلاوا شیمبورسکا(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)

اشعار ویسلاوا شیمبورسکا…ویسواوا شیمبورسکا و آوانویسی درست ویسلاوا شیمبورسکا, لهستانی: Maria Wisława Anna Szymborska (به لهستانی: Wisława Szymborska) ‏ (زادهٔ ۱۹۲۳ – درگذشتهٔ ۲۰۱۲) شاعر، مقاله‌نویس، مترجم لهستانی بود. او در سال ۱۹۹۶ برنده جایزه نوبل ادبیات شد. داوران کمیتهٔ ادبی جایزهٔ نوبل در توصیف وی، او را «موتسارت شعر» خوانده بودند؛ کسی که ظرافت‌های زبانی را با «شور و هیجان‌های بتهوونی» در هم آمیخته بود. اشعار وی به زبان‌های انگلیسی و بسیاری از زبان‌های اروپایی، چینی، فارسی، عبری و عربی ترجمه شده‌است. چندین مجموعهٔ شعر و کتاب‌های بسیاری که ترجمهٔ او از زبان فرانسه به زبان لهستانی است، در کنار ده‌ها مقالهٔ ادبی دیگر از او به جا مانده‌است.

پياز چيز ديگرى است‎ (اشعار ویسلاوا شیمبورسکا)

پياز چيز ديگرى است‎

 دل و روده ندارد‎

تا مغزِ مغز پياز است‎

 تا حد پياز بودن‎

 پياز بودن از بيرون‎

 پياز بودن تا ريشه‎

 پياز مى تواند بى دلهره اى

 به درونش نگاه كند‎

 در ما بيگانگى و بى رحمى است

 كه پوست به زحمت آن را پوشانده

جهنم بافت هاي داخلي در ماست

آناتومي پر شور

اما در پياز به جاي روده هاي پيچ در پيچ

فقط پياز است

پياز چندين برابر عريان تر است

تا عمق، شبيه به خودش

پياز وجودي ست بي تناقض

پياز پديده ي موفقي ست

لايه اي درون لايه ي ديگر، به همين سادگي

بزرگ تر كوچكتر را در بر گرفته

و در لايه ي بعدي يكي ديگر يعني سومي ، چهارمي

فوگ متمايل به مركز

پژواكي كه به كر تبديل مي شود

پياز

اين شد يك چيزي

نجيب ترين شكم دنيا

از خودش هاله هاي مقدسي مي تند

براي شكوهش

در ما

چربي ها و عصب ها و رگ ها

مخاط و رمزيات

حماقت كامل شدن را از ما دريغ كرده اند

 مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار ایلهان برک


هردو بر اين باورند (اشعار ویسلاوا شیمبورسکا)

هردو بر اين باورند

كه حسی ناگهانی آن‌ها را به‌هم پيوند داده.

چنين اطميناني زيباست،

اما ترديد زيباتر است.

چون قبلا همديگر را نمی شناختند،

گمان می بردند هرگز چيزی ميان آن‌ها نبوده.

اما نظر خيابان‌ها،پله‌ها و راهروهایی

كه آن دو می توانسته‌اند از سال‌ها پيش

از كنار هم گذشته باشند، در اين‌باره چيست؟

دوست داشتم از آن‌ها بپرسم

آيا به ياد نمی آورند-

شايد درون دری چرخان

زمانی روبروی هم؟

يک ” ببخشيد” در ازدحام مردم؟

يک صدای «اشتباه گرفته‌ايد» در گوشی تلفن؟

– ولی پاسخشان را مي‌دانم.

نه، چيزي به ياد نمي‌آورند.

بسيار شگفت‌زده مي‌شدند

اگر مي‌دانستند ، كه ديگر مدت‌هاست

بازيچه‌اي در دست اتفاق بوده‌اند.

هنوز كاملا آماده نشده

كه براي آن‌ها تبديل به سرنوشت شود،

آن‌ها را به هم نزديك مي‌كرد، دور مي‌كرد،

جلو راهشان را مي‌گرفت

و خنده‌ي شيطانيش را فرو مي‌خورد و

كنار مي‌جهيد.

علائم و نشانه‌هايي بوده

هر چند ناخوانا.

شايد سه سال پيش

يا سه‌شنبه‌ي گذشته

برگ درختي از شانه‌ي يكي‌شان

به شانه‌ي ديگري پرواز كرده؟

چيزي بوده كه يكي آن را گم كرده

ديگري آن را يافته و برداشته.

از كجا معلوم توپي در بوته‌هاي كودكي نبوده باشد؟

دستگيره‌ها و زنگ‌درهايي بوده

كه يكي‌شان لمس كرده و در فاصله‌اي كوتاه آن ديگري.

چمدان‌هايي كنار هم در انبار.

شايد يك شب هر دو يك خواب را ديده باشند،

كه بلافاصله بعد از بيدار شدن محو شده.

بالاخره هر آغازي

فقط ادامه‌اي‌ست

و كتاب حوادث

هميشه از نيمه‌ي آن باز مي‌شود.

“مترجم:مارک اسموژنسکی،شهرام شیدایی”

اشعار ویسلاوا شیمبورسکا


ترجیح می‌دهم (اشعار ویسلاوا شیمبورسکا)

سینما را ترجیح می‌دهم.

گربه‌ها را ترجیح می‌دهم.

بلوط‌های کنار رود وارتا را ترجیح می‌دهم.

دیکنز را به داستایفسکی ترجیح می‌دهم.

خودم که آدم‌ها را دوست دارد،

بر خودم که عاشق بشریت است، ترجیح می‌دهم.

ترجیح می‌دهم نخ و سوزن دمِ دست‌ام باشد،

چون ممکن است لازم‌اش داشته باشم.

رنگ سبز را ترجیح می‌دهم.

ترجیح می‌دهم برای هر چیزی

دنبال مقصر نگردم.

استثناها را ترجیح می‌دهم.

ترجیح می‌دهم زودتر از خانه بیرون بروم.

ترجیح می‌دهم با دکترها، درباره‌ی چیزهای دیگر صحبت کنم.

تصویرهای قدیمیِ پُر از خط‌های ریز را ترجیح می‌دهم.

مضخرف بودنِ شعر نوشتن را

به مضخرف بودنِ شعر ننوشتن ترجیح می‌دهم.

در روابط عاشقانه،

جشن‌های بی‌مناسبت را ترجیح می‌دهم،

تا بتوانم هر روز را جشن بگیرم.

اخلاق‌گرایان را ترجیح می‌دهم،

آن‌هایی را که هیچ وعده‌ای نمی‌دهند.

مهربانیِ حساب‌شده را

به اعتمادِ بیش‌ازحد ترجیح می‌دهم.

منطقه‌ی غیرنظامی را ترجیح می‌دهم.

کشورهای اشغال‌شده را بر کشورهای اشغال‌کننده ترجیح می‌دهم.

ترجیح می‌دهم به هر چیزی، کمی شک بکنم.

جهنمِ بی‌نظمی را به جهنمِ نظم ترجیح می‌دهم.

افسانه‌های برادران گریم را به اخبار صفحه‌ی اول روزنامه‌ها ترجیح می‌دهم.

برگ‌های بدون گُل را به گُل‌های بدون برگ ترجیح می‌دهم.

سگ‌هایی که دُم‌شان بریده نشده را ترجیح می‌دهم.

چشم‌های روشن را ترجیح می‌دهم، چون چشم‌های خودم تیره‌اند.

کشوهای میز را ترجیح می‌دهم.

چیزهای زیادی را که در این‌جا از آن‌ها نامی نبرده‌ام،

به چیزهای زیادی که خودم ناگفته گذاشته‌ام ترجیح می‌دهم.

صفرهای تنها را به صفرهای به‌صف‌شده برای عدد شدن، ترجیح می‌دهم.

تعیین زمان توسط حشرات را به تعیین زمان توسط ستاره‌ها ترجیح می‌دهم.

ترجیح می‌دهم بزنم به تخته.

ترجیح می‌دهم نپرسم چقدر و کِی.

ترجیح می‌دهم این احتمال را درنظربگیرم

که دنیا به یک دلیلی به‌وجود آمده است.

“مترجم:شهرام شیدایی” 

اشعار ویسلاوا شیمبورسکا

مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار مارگوت بیکل


آه چقدر …. (اشعار ویسلاوا شیمبورسکا)

آه چقدر مرزهای خاکی آدم‌ها ترک‌ دارند!

چقدر ابر، بی‌جواز از فراز آن‌ها عبور می‌کند.

چقدر شن می‌ریزد از کشوری به کشور دیگر

چقدر سنگ‌ریزه با پرش‌هایی تحریک‌آمیز!

آیا لازم است هر پرنده‌ای را که پرواز می‌کند

یا همین حالا دارد روی میله‌ی “عبور ممنوع”می‌نشیند، ذکر کنم؟

کافی‌ست گنجشکی باشد، دمش خارجی است و

نوکش اما هنوز این‌جایی‌ست

و هم‌چنان و هم‌چنان وول می‌خورد!

از حشرات بی‌شمار کفایت می‌کنم به مورچه.

سر راهش میان کفش‌های مرزبان

خود را موظف نمی‌داند پاسخ دهد به پرسش از کجا به کجا.

آخ تمام بی‌نظمی را ببین

گسترده بر قاره‌ها!

آخر آیا این مندارچه‌ای نیست که از راه رود

صدهزارمین برگچه را از ساحل روبه‌رو می‌آورد به قاچاق؟

آخر چه کسی جز ماهی مرکب با بازوی گستاخانه درازش

تجاوز می‌کند از حدود آب‌های ساحلی؟

آیا می‌شود راجع به نظمِ نسبی صحبت کرد؟

حتی ستارگان را نمی‌توان جابه‌جا کرد

تا معلوم باشد کدام‌یک برای چه کسی می‌درخشد؟

و این گستره‌ی نکوهیدنی مه!

و گرد و خاک کردن دشت بر تمام وسعتش،

گو اصلآ نباشد به دو نیم!

و پخش صداها در امواج خوش‌خرام هوا:

فراخوان به جیغ و غلغل‌های پر معنا!

تنها آن‌چه انسانی است می‌تواند بیگانه شود.

مابقی، جنگل‌های آمیخته و فعالیت زیرزمینی کرم و موش و باد در زمین.

اشعار آنا گاوالدا(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار آنا گاوالدا)


هیچ چیز… (اشعار ویسلاوا شیمبورسکا)

هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد

و اتفاق نخواهد افتاد. به همین دلیل

ناشی به دنیا آمده ایم

و خام خواهیم رفت.

حتا اگر کودن ترین شاگردِ مدرسه ی دنیا می بودیم

هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی کردیم

هیچ روزی تکرار نمی شود

دوشب شبیه هم نیست

دوبوسه یکی نیستند

نگاه قبلی مثل نگاه بعدی نیست

دیروز ، وقتی کسی در حضور من

اسم تو را بلند گفت

طوری شدم، که انگار گل رزی از پنجره ی باز

به اتاق افتاده باشد.

امروز که با همیم

رو به دیوار کردم

رز! رز چه شکلی است؟

آیا رز، گل است؟ شاید سنگ باشد

ای ساعت بد هنگام

چرا با ترس بی دلیل می آمیزی؟

هستی – پس باید سپری شوی

سپری می شوی- زیبایی در همین است

هر دو خندان ونیمه در آغوش هم

می کوشیم بتوانیم آشتی کنیم

هر چند باهم متفاوتیم

مثل دو قطره ی آب زلال.

اشعار ویسلاوا شیمبورسکا


درِ سنگی را میزنم…. (اشعار ویسلاوا شیمبورسکا)

درِ سنگی را میزنم.

می‌خواهم به درونت داخل شوم،

و دوروبر را نگاه كنم

تورا مثل هوا نفس بكشم.

من كاملا بسته هستم

حتا اگر تكه تكه شویم

باز كاملا بسته خواهیم ماند.

حتا اگر به شكل ماسه درآییم

هیچ‌كس را به خود راه نمی‌دهیم.

درِ سنگی را می‌زنم

ـ منم، اجازه‌ی ورود بده.

صرفا از روی كنجكاوی آمده‌ام.

كنجكاوی‌ای كه تنها فرصتش زندگی‌ست.

می‌خواهم نگاهی به قصرت بیندازم،

و بعد، از یك برگ و قطره‌ی آب هم دیدن كنم.

برای این همه كار زمان كم آوردم.

میرایی من باید تو را متاثر می‌كرد.

و ضروری‌ست كه جدیت را حفظ كنم

از اینجا برو.

من فاقد عضلات خندیدنم.

منم، اجازه‌ی ورود بده

شنیده‌ام كه در تو اتاق‌هایی بزرگ و خالی هست،

اتاق‌های از نظر پنهان مانده، با زیبایی‌هایی بی‌مصرف،

مسكوت، بی طنین گام‌های كسی.

قبول كن كه خودت چیزی از آن نمی‌دانی.

اما در آن‌ها جایی وجود ندارد

زیبا، شاید، اما

خارج از حواس ناقص تو.

می‌توانی مرا بشناسی، اما هرگز مرا تجربه نخواهی كرد.

همه‌ی سطحم مقابل چشمان توست

اما همه‌ی درونم وارونه.

درِ سنگی را میزنم

ـ منم، اجازه‌ی ورود بده.

دنبال سرپناهی همیشگی در تو نیستم.

منم , بدبخت نیستم.

 بی‌خانمان نیستم.

دوست دارم دوباره به دنیایی كه در آنم برگردم.

دست خالی وارد شده و دست خالی بیرون خواهم آمد.

و برای اثبات اینكه در تو واقعا حضور داشته‌ام

چیزی جز كلماتی كه هیچ كس باورشان نخواهد كرد

عرضه نخواهم كرد.

اجازه‌ی ورود نخواهی داشت ـ سنگ می‌گوید ـ

حس همیاری نداری.

هیچ حسی جایگزین حس همیاری نخواهد شد.

حتا اگر چشم تیزبینی تا حد همه چیزبینی یافت شود

بدون حس همیاری به هیچ دردی نمی‌خورد.

اجازه‌ی ورود نخواهی داشت

تازه می‌توانی شمه‌ای از آن حس

شكل نخستینه‌ی آن، و تنها تصوری از آن را داشته باشی.

درِ سنگی را می‌زنم.

ـ منم، اجازه‌ی ورود بده.

منتظر ورود به بارگاه تو بمانم

از برگ بپرس، همان را كه من گفتم خواهد گفت

از قطره‌ی آب بپرس، همان را كه برگ گفت خواهد گفت.

دست آخر از تارِ موی سرِ خودت بپرس.

خنده مرا نمی‌گشاید، خنده، خنده‌ی بزرگ

خنده‌ای كه با آن نمی‌توانم بخندم.

درِ سنگی را می‌زنم.

ـ منم، اجازه‌ی ورود بده.

ـ من دری ندارم ـ سنگ می‌گوید.


یادداشت تشکر(اشعار ویسلاوا شیمبورسکا)

به آن‌هایی که عاشق‌شان نیستم

خیلی مدیونم.

احساس آسودگی خاطر می‌کنم

وقتی می‌بینم کسِ دیگری به آن‌ها بیشتر نیاز دارد.

شادم از این که

خواب‌شان را پریشان نمی‌کنم.

آرامشی که با آن‌ها احساس می‌کنم،

آزادی که با آن‌ها دارم،

عشق، نه می‌تواند بدهد،

نه بگیرد.

برای آمدن‌شان به انتظار نمی‌نشینم،

پای پنجره، جلوی در.

مثل یک ساعت آفتابی صبورم.

می‌فهمم

آن چه را عشق نمی‌تواند درک کند،

و می‌بخشایم

به طوری که عشق ، هرگز نمی‌تواند.

از دیدار، تا نامه

فقط چند روز یا هفته است،

نه یک ابدیت.

مسافرت با آن‌ها همیشه راحت است،

کنسرت‌ها شنیده می‌شوند،

کلیساها دیده می‌شوند،

مناظر به چشم می‌آیند.

و وقتی هفت کوه و دریا

بین‌مان قرار می‌گیرند،

کوه‌ها و دریاهایی هستند

که در هر نقشه‌ای پیدا می‌شوند.

از آن‌ها متشکرم

که در سه بعد زندگی می‌کنم،

در فضایی غیرشاعرانه و غیراحساسی،

با افقی که تغییر می‌کند و واقعی است.

آن‌ها خودشان هم نمی‌دانند

که چه کارهایی می‌توانند انجام دهند.

عشق درباره‌ی این موضوع خواهد گفت:

«من مدیون‌شان نیستم».

اشعار ویسلاوا شیمبورسکا

ترجمه‌ی ملیحه بهارلو

 مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار ریچارد براتیگان


انقراضِ قرن (اشعار ویسلاوا شیمبورسکا)

قرار بود این قرنِ بیستمِ ما بهتر از قبل باشد
دیگر فرصت نمی‌کند این را ثابت کند
سال‌هایِ اندکی از آن مانده
سلانه سلانه پیش می‌رود
نفسش به شمار افتاده.

از بلاهایی که قرار نبود،
دیگر بیش از حد سرش آمده
و آنچه که قرار بود اتفاق بیفتد
اتفاق نیفتاده است.

قرار بود رو به بهار باشد
و از جمله رو به خوشبختی
قرار بود ترس، کوه‌ها و دره‌ها را خالی کند
قرار بود حقیقت زودتر از دروغ
به مقصد برسد.

قرار بود دیگر بدبختی‌هایی
مثلِ جنگ و گرسنگی و غیره
پیش نیاید.

قرار بود حرمتِ بی‌پناهیِ مردمِ بی‌دفاع حفظ شود
اعتماد و امثال آن.

کسی که می‌خواست در دنیا شاد باشد
با تکلیفی نشدنی مواجه می‌شود.

حماقت خنده‌دار نیست
حکمت شادی‌بخش نیست
امید
دیگر آن دخترِ جوان نیست
و غیره و غیره متاسفانه.

قرار بود خدا بلاخره به آدم نیکو و قدرتمند
ایمان بیاورد
اما هنوز که هنوز است نیکو و قدرتمند
دو آدمند.

چگونه باید زیست – کسی در نامه از من این را پرسید
که من خودم می‌خواستم همان را
از او بپرسم.

همانطور که در بالا آمد
دوباره و مثلِ همیشه
سوال‌هایی ضروری‌تر از سوال‌هایِ ساده‌لوحانه
وجود ندارد.

اشعار ویسلاوا شیمبورسکا


عشق اول (اشعار ویسلاوا شیمبورسکا)

همه می‌گویند ،
عشق اول بهترین است !
افسانه‌ای و خیال انگیز،
برای من  ، اما ، این گونه نبود !
بین ما  حس مبهمی بود و  شاید هم نبود !
جرقه‌ای که روشن و خاموش شد.
حتی ، دست‌هایم نلرزید !
وقتی ریسمان یادداشت‌های کوچک ،
یا روبان یک دسته از نامه  را گشودم!
تنها ملاقات ما
بعد از این همه سال
گفتگویی سرد
درکنار یک میز و دو صندلی بود !

عشق‌های دیگر هنوز درون من ، عمیق نفس می‌کشند.
اما این عشق حتی نفس کوتاهی برای آه هم نیست !
اما هنوز ، در من جاری است،
ومی تواند کاری را انجام دهد که هیچ عشقی هرگز قادر به انجام آن نیست: فراموش نشده،
نه حتی در خواب !
که می‌تواند مرا به مرگ عادت دهد !


رقصنده‌ای تنها بر شاخه‌ای برهنه (اشعار ویسلاوا شیمبورسکا)

تندبادی
در شب همه‌ی برگ‌های درختان را کنده است
تنها یک برگ
باقی مانده
رقصنده‌ای تنها بر شاخه‌ای برهنه

با این مثال
خشونت ادعا می‌کند
که بله البته
گاه به گاه لطیفه‌ی کوچکی را دوست می‌دارد.


کسی که هیچ زمان سهم تو نخواهد شد

شهامت می خواهد
دوست داشتن کسی که
هیچ وقت
هیچ زمان
سهم تو نخواهد شد


هیچ چیز تغییر نکرده است(اشعار ویسلاوا شیمبورسکا)

هیچ چیز تغییر نکرده است
فقط تعداد آدم ها بیشتر شده است
در کنار گناه های قدیم ، گناه هایی جدید ظهور کرده است
واقعی ، موهومی ، موقتی
اما فریادی که بدن به آن پاسخ می دهد
به استناد معیار قدیم و آوای کلام
فریاد معصومیت بوده
و هست
و خواهد بود

مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار مارگارت اتوود


همان‌ام که هستم

همان‌ام که هستم
نافهمیدنی
مثل هر اتفاق
کافی بود
نیاکان دیگری داشته باشم
تا از لانه‌ی دیگری برخیزم
تا زیر بوته‌ی دیگری
از تخم درآیم
در جُبه‌خانه‌ی طبیعت
تن‌پوش‌های زیادی‌ست
تن‌پوش عنکبوت ، مرغ دریایی ، خوش صحرایی
هر کدام درست اندازه است و راحت
تا زمانی که پاره شود

من هم فرصت انتخاب نداشتم
اما شکایتی ندارم
می‌توانستم چیزی کم‌تر باشم

از راسته‌ی ماهیان ، موران ، انبوه وزوزکنان
پاره‌های منظری که باد این سو و آن سو می‌کشدش
کسی ناخوشبخت‌تر
کسی که برای خزَش
برای سفره‌ی عید پروار می‌شود

درختی گیرکرده در زمین
که حریق به سویش می‌شتابد
علفی که جریان رویدادهای نافهمیدنی
پایمالش می‌کند

آدمی بدذات که زیر فلک
برای دیگران خجسته است

و چه می‌شد اگر باعث بیم
یا فقط انزجار
یا تنها رحم می‌شدم

حتا اگر در قبیله‌ای که بایست
زاده نمی‌شدم و
پیشرفتی نداشتم
تا حالا که سرنوشت
بر من رحیم بوده است

ممکن بود خاطره‌ی لحظه‌های خوش
قسمتم نمی‌شد
ممکن بود از میل به قیاس
محروم می‌شدم

می‌توانستم خودم باشم ، بی تعجب
و این یعنی
که کاملن دیگری بودم

اشعار ویسلاوا شیمبورسکا


مدیون آنانی هستم که عاشقشان نیستم

مدیون آنانی هستم
که عاشقشان نیستم
این آسودگی را
آسان می پذیرم
که آنان با دیگری صمیمی ترند
با آن ها آرامم و
آزادم
با چیزهایی که عشق نه توان دادنش را دارد و
نه گرفتنش
دم در
چشم به راه شان نیستم
شکیبا
تقریبا مثل ساعت آفتابی
چیزهایی را که عشق در نمی یابد
می فهمم
چیزهایی را که عشق هیچ گاه نمی بخشد
می بخشم

از دیداری تا نامه ای
ابدیت نیست که می گذرد
تنها روزی یا هفته ای

سفر با آنان همیشه خوش است
کنسرت شنیده شده
کلیسای دیده شده
چشم انداز روشن
و هنگامی که هفت کوه و رود
ما را از یک دیگر جدا کند
این کوه و رودی ست
که از نقشه به خوبی می شناسی شان

اگر در سه بعد زندگی کنم
این انجام آنان است
در فضایی ناشاعرانه و غیر بلاغی
با افقی ناپایدار

خودشان بی خبرند
چه زیاد دست خالی می برند
عشق در مورد این امر بحث انگیز
می گفت دینی به آنان ندارم

مرور زندگی و آثار میر رضی الدین آرتیمانی (شاعر زیباترین ساقی نامه)


همیشه که عشق پشت پنجره هامان سوت نمی زند

قهر نکن عزیزم
همیشه که عشق
پشت پنجره هامان سوت نمی زند
گاهی هم باد
شکوفه های آلوچه را می لرزاند
دنیا همیشه قشنگ نیست
پاشو عزیزم
برایت یک سبد گل نرگس آورده ام
با قصه ی آدمها روی پل

آدم ها روی پل راه می روند
آدم ها روی پل می ترسند
آدمها
روی پل
می میرند

اشعار ویسلاوا شیمبورسکا


آن یک نفر(اشعار ویسلاوا شیمبورسکا)

تاریخ
تعداد مردگانش را رند می‌کند
هزار و یک نفر
تبدیل می‌شود به هزار نفر
گویی آن یک نفر
هرگز وجود نداشته است

زندگینامه و اشعار رابعه بلخی (مادر شعر فارسی) بصورت مختصر و مفید


مرزهای خاکی آدم‌ها(اشعار ویسلاوا شیمبورسکا)

آه چقدر مرزهای خاکی آدم‌ها ترک‌دارند!
چقدر ابر، بی‌جواز از فراز آن‌ها عبور می‌کند.
چقدر شن می‌ریزد از کشوری به کشور دیگر
چقدر سنگ‌ریزه با پرش‌هایی تحریک‌آمیز!

آیا لازم است هر پرنده‌ای را که پرواز می‌کند
یا همین حالا دارد روی میله‌ی عبور ممنوع می‌نشیند، ذکر کنم؟
کافی‌ست گنجشکی باشد، دمش خارجی است و
نوکش اما هنوز این‌جایی‌ست
و هم‌چنان و هم‌چنان وول می‌خورد!

از حشرات بی‌شمار کفایت می‌کنم به مورچه.
سر راهش میان کفش‌های مرزبان
خود را موظف نمی‌داند پاسخ دهد به پرسش از کجا به کجا.

آخ تمام بی‌نظمی را ببین
گسترده بر قاره‌ها!
آخر آیا این مندارچه‌ای نیست که از راه رود
صدهزارمین برگچه را از ساحل روبه‌رو می‌آورد به قاچاق؟
آخر چه کسی جز ماهی مرکب با بازوی گستاخانه درازش
تجاوز می‌کند از حدود آب‌های ساحلی؟
آیا می‌شود راجع به نظمِ نسبی صحبت کرد؟
حتا ستارگان را نمی‌توان جابه‌جا کرد
تا معلوم باشد کدام‌یک برای چه کسی می‌درخشد؟

و این گستره‌ی نکوهیدنی مه!
و گرد و خاک کردن دشت بر تمام وسعتش،
گو اصلن نباشد به دو نیم!
و پخش صداها در امواج خوش‌خرام هوا:
فراخوان به جیغ و غلغل‌های پر معنا!

تنها آن‌چه انسانی است می‌تواند بیگانه شود.
مابقی، جنگل‌های آمیخته و فعالیت زیرزمینی کرم و موش و باد در زمین.


هر دو بر این باورند(اشعار ویسلاوا شیمبورسکا)

هر دو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیباتر است.
چون قبلا همدیگر را نمی‌شناختند،
گمان می‌بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده.
اما نظر خیابان‌ها، پله‌ها و راهروهایی
که آن دو می‌توانسته اند از سال‌ها پیش
از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمی آورند
شاید درون دری چرخان
زمانی روبروی هم؟
یک ببخشید در ازدحام مردم؟
یک صدای اشتباه گرفته اید در گوشی تلفن؟
ولی پاسخشان را می‌دانم.

نه، چیزی به یاد نمی‌آورند.
بسیار شگفت‌زده می‌شدند
اگر می دانستند، که دیگر مدت‌هاست
بازیچه‌ای در دست اتفاق بوده‌اند.
هنوز کاملا آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیک می‌کرد دور می‌کرد،
جلو راهشان را می‌گرفت
و خنده شیطانی‌اش را فرو می‌خورد و
کنار می‌جهید.
علائم و نشانه‌هایی بوده
هر چند ناخوانا.
شاید سه سال پیش
یا سه شنبه گذشته
برگ درختی از شانه ی یکی‌شان
به شانه ی دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوته های کودکی نبوده باشد؟
دستگیره‌ها و زنگ درهایی بوده
که یکی‌شان لمس کرده و در فاصله‌ای کوتاه آن دیگری.
چمدان‌هایی کنار هم در انبار.
شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند،
که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده
بالاخره هر آغازی
فقط ادامه‌ایست
و کتاب حوادث
همیشه از نیمه آن باز می شود

زندگینامه رودکی(پدر شعر فارسی) بصورت مختصر و مفید


بدون اغراق دربارۀ مرگ(اشعار ویسلاوا شیمبورسکا)

شوخی سرش نمی‌شود،

ستاره‌ها، پل‌ها

نساجی، معادن، کشت و زرع

کشتی‌سازی و کیک پختن را نمی‌فهمد.

در موردِ برنامه‌هایِ فردا که حرف می‌زنیم

می‌دود میانِ صحبت‌هامان و حرفِ آخر را می‌زند

که خارج از موضوع است.

حتا چیزی را که کاملاً مربوط به حرفۀ اوست

بلد نیست:

نه گور کندن

نه تابوتی سرهم کردن

نه جمع و جور کردنِ ریخت‌وپاش‌هایش.

مشغولِ کُشتن ست

و این کار را ناشیانه انجام می‌دهد

بدون نظم و نظام و بدونِ تجربه.

انگار بارِ اول است که رویِ هرکداممان تمرین می‌کند.

پیروزی جایِ خودش

اما شکست‌ها را ببین

تیرهایی که به خطا رفته‌اند

و تلاش‌هایی که از سر گرفته می‌شوند!

حتا گاهی از سرنگون کردنِ مگسی در هوا

عاجز است

در مسابقۀ خریدن،

به هزارپاها می‌بازد.

این‌همه پیازداران و حبوباتِ غلاف‌دار

شاخک‌ها، باله‌ها، آبشش‌ها

پرهایِ فصلِ جفت‌گیری و پشمِ زمستانی

شاهدی‌ست بر کارِ کاهلانۀ به تعویق افتاده‌اش.

سوءنیّت کافی نیست

و حتا کمکِ ما در جنگ‌ها و کودتاها

تا به حال، کم بوده است.

قلب‌ها درونِ پوستۀ تخم‌ها می‌تپد

اسکلت نوزادها رشد می‌کند

دو برگچه و در افق حتا درختانی بلند

نصیب بذرها می‌شود.

آنکه می‌پندارد مرگ مقتدر است

خود دلیلی زنده بر مقتدر نبودنِ آن است

زندگی‌ای پیدا نمی‌شود که دست کم یک لحظه

جاودان نبوده باشد.

مرگ

همیشه در فاصلۀ همین لحظه تأخیر می‌کند.

بیهوده دستگیرۀ دری نامرئی را

تکان می‌دهد.

هرچه را که به دست آورده‌ای

نمی‌تواند از تو پس بگیرد.


دستورِ مصرف (اشعار ویسلاوا شیمبورسکا)

من قرصِ مسکنّم

در خانه عمل می‌کنم

در اداره تأثیرم پیداست

سرِ جلسه‌ی امتحان می‌نشینم

در محاکمه حاضر می‌شوم

با دقت تکه‌های لیوان شکسته را به هم می‌چسبانم

فقط مرا بخور

زیر زبان حلم کن

فقط قورتم بده

و رویش آب بخور.

می‌دانم با بدبختی باید چکار کرد

چگونه خبر بد را تحمل کرد

بی‌عدالتی‌ها را کاهش داد

و فقدان خدا را چگونه معلوم ساخت

و کلاه عزاداری مناسب چهره انتخاب کرد.

منتظر چه‌ای_

ترحم شیمیایی را باور کن.

هنوز جوانی آقا (یا خانم)

باید به زندگی‌ت سروسامانی بدهی.

چه کسی گفته

که زندگی باید دلیرانه سپری شود؟

پرتگاه خود را به من بده

آن را با رویاها هموار خواهم کرد

آقا (یا خانم) از من سپاس‌گزار خواهی بود

به خاطر چهار دست و پا فرود آمدن‌ت.

جانِ خود را به من بفروش

خریدار دیگری نصیبت نخواهد شد.

شیطانِ دیگری هم، وجود ندارد.

از کتاب: آدم‌ها روی پل

شاعر: ویسواوا شیمبورسکا

5/5 - (2 امتیاز)

دنیای ادبیات

دنیای ادبیات دریچه ای ست رو به شعر و فرهنگ و ادب ایران و جهان. برای آشنایی با آثار مکتوب و غیر مکتوب نویسندگان و شاعران، همراه دنیای ادبیات باشید

نوشته های مشابه

1 دیدگاه

  1. سلام.از شاعران زن بیشتر بگید.به اندازه ی کافی مردها در همه ی زمینه ها دنیا رو آباد کردن.کاش میشد دست از سر شعر بردارن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا