توجه:سایت دنیای ادبیات هیچ گونه تبلیغات آزاردهنده ای(با انواع و اقسام بنرها) ندارد .

شاعران ایرانی

گلچین اشعار کارو + شعرهای جنجالی کارو

اینجا به گلچینی از زیباترین اشعار کارو می پردازیم.کاراپت دِردِریان با نام ادبی کارو (زادهٔ ۱۶ آبان ۱۳۰۶ در همدان – درگذشتهٔ ۲۷ تیر ۱۳۸۶ در کالیفرنیا) نویسنده و شاعر ایرانی ارمنی‌تبار بود.کارو در چهارشنبه هجدهم ژوئیه ۲۰۰۶برابر با ۲۷ تیر ۱۳۸۶ در آسایشگاهی به نام «دهکده مریم» در ایالت کالیفرنیا دیده از جهان فروبست. پیکرش را پس از یک هفته نگهداری در سردخانه در روز چهارشنبه ۲۵ ژوئیه در گورستان گلندیل به خاک سپردند.

شیون مرگ(گلچین اشعار کارو)

مفشار!
وه! بدينسان مفشار! اين تن بيمار مرا
تنگ آغوش سيه، اي شب ديوانه گيج!
دست بردار..برو!
دست و پاي دل بيرحم وگنهكار مرا
برتن مرده ي اين عشق فسونكار مپيچ!


مرد؟!
افسوس.. ولي مرگ وي افسوس نداشت
مرده بود او، زنخستين شب بيداري عشق
وكنون، كوهوسي كونفسي، در دل من؟
تاببارم بسرم، مويه كنان سيل سرشك..

 
ريخت؟!
اي اشك جگر سوخته آخر زچه رو
بي سبب از دل غم ديده فرو غلطيدي؟
مگر از اين زن بي عاطفه ی حادثه جو
در همه عمر، چه مهري، چه وفايي ، ديدي؟

 
آه، اي مظهر حرمان دل غمناكم!
خنده ي ديده ي حسرت زده ي نمناكم!
اشك! بگذار تو را با كفنش پاك كنم
حيف باشد بخدا، حيف! كه با اينهمه سوز
تن لرزان تورا با تن او خاك كنم!

 
اي كليسا، كه در آن نيمه شب بي خبري
بگرفتي زكفم لذت تنهايي را
وچنان مست و سراپا شعف وزنگ زنان
هديه دادي، به دلم اين زن هرجايي را
بنگر از دور، ببين:
تا كجا رفت، سراسيمه، بدنبال هوس
تا كجا برد هوس، آن سرسودايي را!
مرده بخت، چنين بيكس وگمنام و غريب..
زير پاي من ديوانه افسانه پرست..

 
پس دگرصبر چرا؟
مثل آن نيمه شب بيخبري، بيخود ومست
ناله كن در دل شب، زنگ بزن، زنگ بزن!
بافغان جرس مرگ، بكش جار: كه، هاي!
كاروان ابديت! ببر اين زاده ننگ!..
ببرش دور.. ببر دور و بخلوتگه مرگ،
برسرش خنده كنان سنگ بزن، سنگ بزن!

وتو اي خاك سياه،
هيچ بر اين زن بي مهر و وفا رحم مكن!
پاره كن قلب ورا، چنگ بزن، چنگ بزن
پاره كن قلب ورا، تازسيه چال جنون!..
عشق ديوانه ي خود را بدرآرم، ببرم..
خاك، پاسخ بده، آخر.. بخدا قلبم ريخت
ريخت، پاشيده شد ازهم، جگرم!
خامشي باز چرا؟ رفته مگر همره او..
عشق من.. مرده مگر؟ واي خدا!..واي خدا!.

 
خاك عالم بسرم!
پس كليسا..نه! دگر زنگ مزن، زنگ مزن..
كاروان! پيش مرو.. يارمرا دورمبر..
برسرش خندكنان سنگ مزن.. سنگ مزن!
و تو اي خاك سيه.. محض خدا.. رحم بكن
بردلش سينه كشان، چنگ مزن.. چنگ مزن..

 
وتو..اي قلب من اي، روسپي باده پرست!
زاده ي وهم وجنون، زنگي ديوانه ي مست!
كه همه عمر، ملول وقدح باده بدست..
شهوت آلود ونفس مرده و پژمرده و گيج
پدر زندگي ام را به عبث سوزاندي!
بس كن آخر بخدا، شرم كن، اي واي! بس است،
هرچه دركنج قفس عشق مرا گرياندي..
هرچه در وصف هوس، شعربگويم، خواندي..
كاروان رفت، هوس رفت، نفس رفت، كنون!
كنج عزلتگه ماتمكده ي ناكامي..
زارو سرگشته بصحراي جنون..
از پريشاني دنياي پريشاندل عشق
همره درد جنون!
ياد او مانده براي من ويك قطره سرشك.

 
آه.. اي قطره سرشك!
واپسين خاطره ي عشق من ناكس پست!
كه دگرجز تو مرا ياري و غمخواري نيست..
قلب بيچاره، كه از پاي درافتاد، شكست..
بسكه در آتش حرمان جگرسوز، گريست

 
مرغ شب مرده وبخت من بدبخت نگر
شيون مرگ مرا، مرغ سحر داده بسر..
پس خداحافظ تو..حافظ تو، رفت دگر..
بعد من بر سر هر مرده، كه شيون كردي..
شيون مرگ مرا، مرگ من.. ازيادمبر!..

کارو دردریان


مادر(گلچین اشعار کارو)

بازکن مادر ، ببین از بادۀ خون مستم آخر

خشک شد ، یخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر

آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم

سر بسر دنیا اگر غم بود ، من فریاد بودم

هرچه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم

صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم

بهر صدها دختر شیرین صفت فرهاد بودم

همره باد از نشیب و از فراز کوهساران

از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران

می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی

ساز نه ، دردی ، فغانی ، ناله ای ، اشک نیازی

مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پَر

میزند پَر ، بر در و دیوار ظلمت میزند سَر

ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر :

این منم ، فرزند مسلول تو مادر ، بازکن دَر

بازکن در ، بازکن تا بینمت یکبار دیگر

چرخ گردون زآسمان کوبیده اینسان بر زمینم

آسمان قبر هزاران ناله کنده بر جبینم

تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینم

خون شد از بس که مالیدم به دیده آستینم

کوبکو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم

اشک من در وادی آوارگان آواره گشته

درد جانسوز مرا بیچارگی ها چاره گشته

سینه ام از دست این تک سرفه ها صدپاره گشته

بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم

غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم

بازکن مادر ، ببین از بادۀ خون مستم آخر

خشک شد ، یخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر

آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم

سر بسر دنیا اگر غم بود ، من فریاد بودم

هرچه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم

صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم

بهر صدها دختر شیرین صفت فرهاد بودم

درد سینه آتشم زد ، ز اشک تر شد پیکر من

لاله گون شد سر بسر از خون سینه بستر من

خاک گور زندگانی شد ، دربدر خاکستر من

پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم

وه ، چه دانی سل چها کرده ست با من ؟ من چه گویم ؟

همنفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برُده

ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مُرده

این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم

زآستان دوستان مطرود و در هرجا غریبم

غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادر نصیبم

زیورم پشت خمیده ، گونه های گود زیبم

خواهی ار جویا شوی از این دل غمدیدۀ من

بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیدۀ من

وه ، زبانم لال ، این خون دل افسرده حالم

گر که شیر توست ، مادر … بی گناهم ، کن حلالم

آسمان ، ای آسمان ، مشکن چنین بال و پرم را

بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را

بس که بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را

باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را

سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را

گویمش مادر چه سنگین بود این باری که بردم

خون چرا قی می کنم مادر ؟ مگر خون که خوردم ؟

سرفه ها ، تک سرفه ها ، قلبم تبه شد ، مُرد ، مُردم

بس کنید آخر خدارا ، جان من بر لب رسیده

آفتاب عمر رفته ، روز رفته ، شب رسیده

زیر آن سنگ سیه گسترده مادر ، رختخوابم

سرفه ها محض خدا خاموش ، می خواهم بخوابم

عشق ها ، ای خاطرات ، ای آرزوهای جوانی

اشکها ، فریادها ، ای نغمه های زندگانی

سوزها ، افسانه ها ، ای ناله های آسمانی

دستتان را می فشارم با دو دست استخوانی

آخر امشب رهسپارم ، سوی خواب جاودانی

هرچه کردم یا نکردم ، هرچه بودم در گذشته

گرچه پود از تار دل ، تار دل از پودم گسسته

عذر می خواهم کنون و با تنی درهم شکسته

میخزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم

آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم

تا لباس عقد خود پیچد بدور پیکر من

تا نبیند بی کفن ، فرزند خود را مادر من

پرسه میزد سرگران بر دیدگان تار ، خوابش

تا سحر نالید و خون قی کرد ، توی رختخوابش

تشنه لب فریاد زد ، شاید کسی گوید جوابش

قایقی از استخوان ، خون دل شوریده آبش

ساحل مرگ سیه ، منزلگه عهد شبابش

بسترش دریای خونی ، خفته موج و ته نشسته

دستهایش چون دو پاروی کج و درهم شکسته

میخورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل

تا رساند لاشۀ مسلول بی کس را بمنزل

آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پَر

این منم ، فرزند مسلول تو مادر ، باز کن در

بازکن ، از پا فتادم ، آخ

مادر ، ما .. د .. ر


پیشنهاد مطالعه: گلچین اشعار نصرت رحمانی

شکوه ای ناتمام(گلچین اشعار کارو)

ای آسمان باور نکن .کاین پیکر محزون منم..
من نیستم!.. من نیستم!
رفت عمر من، از دست من
این عمر پست و مست من
یک عمر با بخت بدشش بگریستم، بگریستم!
لیک عمر پای اندر گلم
باری نپرسید از دلم
من کیستم؟ من چیستم؟

کارو دردریان


الا ، اي رهگذر (گلچین اشعار کارو)

الا ، اي رهگذر ! منگر ! چنين بيگانه بر گورم 

 چه مي خواهي ؟ چه مي جويي ، در اين كاشانه ي عورم ؟
چه سان گويم ؟ چه سان گريم؟ حديث قلب رنجورم ؟


 از اين خوابيدن در زير سنگ و خاك و خون خوردن 
نمي داني ! چه مي داني ، كه آخر چيست منظورم  

تن من لاشه ي فقر است و من زنداني زورم

كجا مي خواستم مردن !؟ حقيقت كرد مجبورم 

چه شبها تا سحر عريان ، بسوز فقر لرزيدم 

چه ساعتها كه سرگردان ، به ساز مرگ رقصيدم 
 از اين دوران آفت زا ، چه آفتها كه من ديدم 
 سكوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان 
هر آن باري كه من از شاخسار زندگي چيدم 
 فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاك ، پوسيدم 
 ز بسكه با لب مخنت ،‌زمين فقر بوسيدم 
 كنون كز خاك فم پر گشته اين صد پاره دامانم 
 چه مي پرسي كه چون مردم ؟ چه سان پاشيده شد جانم ؟
 چرا بيهوده اين افسانه هاي كهنه بر خوانم ؟
 ببين پايان كارم را و بستان دادم از دهرم
 كه خون ديده ، آبم كرد و خاك مرده ها ، نانم 
 همان دهري كه بايستي بسندان كوفت دندانم 
 به جرم اينكه انسان بودم و مي گفتم : انسانم 
 ستم خونم بنوشيد و بكوبيدم به بد مستي 


 وجودم حرف بيجايي شد اندر مكتب هستي 
 شكست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستي 
 كنون … اي رهگذر ! در قلب اين سرماي سر گردان 


 به جاي گريه : بر قبرم ، بكش با خون دل دستي 
 كه تنها قسمتش زنجير بود ، از عالم هستي 
 نه غمخواري ، نه دلداري ، نه كس بودم در اين دنيا 
 در عمق سينه ي زحمت ، نفس بودم در اين دنيا 
 همه بازيچه ي پول و هوس بودم در اين دنيا 


 پر و پا بسته مرغي در قفس بودم در اين دنيا 
 به شب هاي سكوت كاروان تيره بختيها 
 سرا پا نغمه ي عصيان ، جرس بودم در اين دنيا 
 به فرمان حقيقت رفتم اندر قبر ، با شادي 
 كه تا بيرون كشم از قعر ظلمت نعش آزادی


آهنگی در سکوت(گلچین اشعار کارو)

بپیچ ای تازیانه ! خرد کن ، بشکن ستون استخوانم را
به تاریکی تبه کن ، سایه ی ظلمت
بسوزان میله های آتش بیداد این دوران پر محنت
فروغ شب فروز دیدگانم را
لگدمال ستم کن ، خوار کن ، نابود کن
در تیره چال مرگ دهشتزا
امید ناله سوز نغمه خوانم را
به تیر آشیانسوز اجانب تار کن ، پاشیده کن از هم
پریشان کن ، بسوزان ، در به در کن آشیانم را
بخون آغشته کن ، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشتزا
ستمکش روح آسیمه ، سر افسرده جانم را
به دریای فلاکت غرق کن ، آواره کن ، دیوانه ی وحشی
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن
که می سوزاند اینسان استخوان های من و هم میهنانم را
طنین افکن سرود فتح بیچون و چرای کاررا
سر می دهم پیگیر و بی پروا ! و در فردای انسانی
بر اوج قدرت انسان زحمتکش
به دست پینه بسته ، می فرازم پرچم پرافتخار آرمانم را

کارو


پیشنهاد مطالعه: گلچین اشعار غلامرضا بروسان

خاطرات کارو دردریان(گلچین اشعار کارو)

تا بدانند سرنوشتش را
در چه مایه
بر چه پایه باید نهاد
تصمیم گرفت خاطرات گذشته‌اش را بنگارد
و به خدمت سرنوشت سازانش بگمارد…
عجبا دید که در کلبهٔ نگون بختش
حتی برای نمونه
یک مداد هم ندارد
از انبار یک تاجر لوازم التحریر
شبانه، یک میلیون مداد به سرقت برد
و تمامی یک میلیون مداد را تراشید
چرا که می‌خواست خاطرات گذشته را
بلاوقفه، بنگارد…
چرا که نمی‌خواست خاطرات گذشته را
ناتمام، بگذارد…
غرق در دریای پرواز تفکراتی فاقد فرودگاه
با سرکشیدن جرعه شرابی از آه
آغاز به نوشتن کرد…
“خاطرات گذشته” اش در یک جمله پایان یافت
و آن جمله این بود
تمامی عمرم را، تراشیدن مدادها به هدر دادند…
و سرنوشت سازان….
سرنوشت او را
با مایه گرفتن از سرگذشت او
بر پایه “هدر” نهادند…


شعر باران(گلچین اشعار کارو)

باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی‌های شبانه
می‌خورد بر مرد تنها
می‌چکد بر فرش خانه
باز می‌آید صدای چک چک غم
باز ماتم


من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی‌دانم، نمی‌فهمم
کجای قطره‌های بی کسی زیباست؟


نمی‌فهمم، چرا مردم نمی‌فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می‌لرزد
کجای ذلتش زیباست؟
نمی‌فهمم


کجای اشک یک بابا
که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانه‌های مرده‌اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟
نمی‌دانم


نمی‌دانم چرا مردم نمی‌دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دل‌هاست
کجای مرگ ما زیباست؟
نمی‌فهمم


یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد
کودکی ده ساله بودم
می‌دویدم زیر باران، از برای نان


مادرم افتاد
مادرم در کوچه‌های پست شهر آرام جان می‌داد
فقط من بودم و باران و گل‌های خیابان بود
نمی‌دانم
کجای این لجن زیباست؟

کارو دردریان


دروغ مرگ (گلچین اشعار کارو)

هنوز کاملا در قبر زندگی خودم جا به جا نشده بودم که یکباره

احساس کردم دستی آشنا مضطرب وعصبانی سنگ قبرم را می کوبد

لحظه ای بعد روح سر گردانم با دیدگان اشک آلود از لا بلای خاک قبر

بکنارم غلطید بدون هیچ گقتگو دستم را گرقت واز زیر خاک بیرونم

کشید نگاهی بسنگ قبرم افکنده گفت: ببین این بشر دروغگو و جنایت

کار حتی پس از مرگ توهم بحقیقت آنچه مربوط به توست پشت پا زده است!

راست می گفت!….

بر روی سنگ قبرم نوشته بودند در 1306 متولد شد ودر 1333مرد…

دروغ بود سال 1306سالی بود که من مردم و زندگی من پس از سالها

مرگ تحمیلی در 1333شروع شد سنگ قبر را وارونه کردم تا حقیقت

را آنچنان که بود بنویسم روحم با خنده گفت شاعر فراموش کن این مسخره بازیها را…

به کسی چه مربوط  است که تو کی آمدی وکی رفتی برو بخواب!…

منهم خنده کنان رفتم خوابیدم ٬ چه خوابی  کاش می فهمیدند !


پیشنهاد مطالعه: گلچین اشعار شمس لنگرودی

شعر آتش شهوت (گلچین اشعار کارو)

تو ای مادر اگر شوخ چشمی‌ها نمی‌کردی
تو هم ای آتش شهوت شرر بر پا نمی‌کردی

کنون من هم به دنیا بی نشان بودم
پدر آن شب جنایت کرده‌ای شاید نمی‌دانی

به دنیایم هدایت کرده‌ای شاید نمی‌دانی
از این بایت خیانت کرده‌ای شاید نمی‌دانی


شبی در حال مستی(گلچین اشعار کارو)

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم

در آن یک شب خدایی من عجایب کارها کردم

جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی

ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم

کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را

سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم

خدا را بنده خود کرده خود گشتم خدای او

خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم

میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین

هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم

نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم

کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم

نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم

وثاق بندگی را از ریاکاری جدا کردم

امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب

خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم

نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی

نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم

شدم خود عهده دار پیشوایی در هم عالم

به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم

بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم

خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم

نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال

نه کس را مفتخواه و هرزه و لات و گدا کردم

نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران

به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم

ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان

نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم

به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر

میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم

مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را

نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم

نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد

به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم

هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد

نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم

به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک

قلوب مردمان را مرکز مهر و  وفا کردم

سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم

دگر قانون استثمار را زیر پا کردم

رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم

سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم

نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت

نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم

نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم

نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم

نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری

گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم

به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت

گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم

به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون

به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم

جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض

تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم

نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول

نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم

چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد

نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم

نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم

خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم

زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن

چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کرد

سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار

خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم

شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم

خداوندا نفهمیدم خطا کردم .


پیشنهاد مطالعه: گلچین اشعار اکبر اکسیر

مجموعه اشعار شکست سکوت( کارو)

غریب( کارو)

هنگام پاییز
زیر یک درخت … مردم
برگهایش مرا پوشاند
و هزاران قلب یک درخت
گورستان … قلب من شد


احتیاج( کارو)

گفتم : بگو به من ، ای فاحشه ! که داد به باد
شرافت و غرور تو را ؟ ناله از دلش سر داد
کای احتیاج زاده ی زر ، مادر فساد
لعنت به روح مادر معروفه ی تو باد



خدا( کارو)

یک روز که مرده بودم اندر خود زیست
گفتم به خدا ، که این خدا ، در خود کیست ؟
گفتا که در آن خود ی که سرمایه ی هست
در سنگر عشق ، جوید اندر خود نیست


نه… من دیگر نمی خندم( کارو)

نه من دیگر بروی ناکسان هرگز نمی خندم
دگر پیمان عشق جاودانی
با شما معروفه های پست هر جایی نمی بندم
شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و نادانی
به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
تگر ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید
شما ،‌کاندر چمن زار بدون آب این دوران طوفانی
بفرمان خدایان طلا ،‌ تخم فساد و یأس می کارید ؟
شما ، رقاصه های بی سر و بی پا
که با ساز هوس پرداز و افسونساز بیگانه
چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
به بام کلبه ی فقر و بروی لاشه ی صد پاره ی زحمت
سحر تا شام می رقصید
قسم : بر آتش عصیان ایمانی
که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم
که من هرگز ، بروی چون شما معروفه های پست هر جایی نمی خندم
پای می کوبید و می رقصید
لیکن من … به چشم خویش می بینم که می لرزید
می بینم که می لرزید و می ترسید
از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و ساکت و فانی
خبر ها دارد از فردای شورانگیز انسانی
و من … هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
کنون خاموش ،‌در بندم
ولی هرگز بروی چون شما غارتگران فکر انسانی نمی خندم
درد
من اگردیوانه ام
با زندگی بیگانه ام
مستم اگر یا گیج و سرگردان و مدهوشم
اگر بی صاحب و بی چیز و ناراحت
خراب اندر خراب و خانه بر دوشم
اگر فریاد منطق هیچ تأثیری ندارد
در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مرده ی گوشم
به مرگ مادرم : مردم
شما ای مردم عادی
که من احساس انسانی خودرا
بر سرشک ساده ی رنج فلاکت بارتان
بی شبهه مدیونم
میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا
در اعماق دل آغشته با خونم
هزاران درد دارم
درد دارم


شراب آب( کارو)


گفتم : که چیست فرق میان شراب و آب
کاین یک کند خنک دل و آن یک کند کباب
گفتا : که آب خنده ی عشق است درسرشک
لیکن شراب نقش سرشک است در سراب


سرشک بخت( کارو)

دردا که سرشک بخت شوریده ی من
چون حسرت عشق ، مرده بر دیده ی من
اشکم همه من ! اشک تو چون پاک کنم ؟
ای بخت ز قعر قبر دزدیده ی من


سکوت( کارو)

گفتم که سکوت … ! از چه رو لالی و کور ؟
فریاد بکش ،‌که زندگی رفت به گور
گفتا که خموش ! تا که زندانی زور
بهتر شنود ، ندای تاریخ ز دور
بستم ز سخن لب ، و فرا دادم گوش
دیدم که ز بیکران ،‌دردی خاموش
فریاد زمان ،‌رمیده در قلب سروش
کای ژنده بتن ،‌ مردن کاشانه به دوش
بس بود هر آنچه زور بی مسلک پست
در دامن این تیره شب مرده پرست
با فقر سیاه…. طفل سرمایه ی مست
قلب نفس بیکستان ، کشت … شکست
دل زنده کنید تا بمیرد ناکام
این نظم سیاه و … فقر در ظلمت شام
برسر نکشد ، خزیده از بام به بام
خون دل پا برهنگان ، جام به جام
نابود کنید . یأس را در دل خویش
کاین ظلمت دردگستر ، زار پریش
محکوم به مرگ جاودانی است … بلی
شب خاک بسر زند ، چو روز آید پیش


هست و نیست( کارو)


از باده ی نیست سر خوشم ، سرخوش و مست
بیزارم و دلشکسته ،‌ازهر چه که هست
من هست به نیست دادم ، افسوس که نیست
در حسرت هست پشت من پاک شکست


افسانه ی من( کارو)

گفتم که بیا کنون که من مستم ، مست
ای دختر شوریده دل مست پرست
گفتا که تو باده خوردی و مست شدی
من مست باده نمی خواهم ، پست
یک شاخه ی خشک ، زار و غمناک ، شکست
آهسته فروفتاد و بر خاک نشست
آن شاخه ی خشک ، عشق من بود که مرد
وان خاک ، دلم … که طرفی از عشق نیست
جز مسخره نیست ، عشق تا بوده و هست
با مسخرگی ، جهانی انداخته دست
ایکاش که در دل طبیعت می مرد
این طفل حرامزاده ، از روز الست
صد بار شدم عاشق و مردم صد بار
تابوت خودم به گور بردم صد بار
من غره از اینکه صد نفر گول زدم
دل غافل از آنکه ،‌گول خوردم صد بار
افسوس که گشت زیر و رو خانه ی من
مرگ آمد و پر گشود در لانه ی من
من مردم و زنده هست افسانه ی عشق
تا زنده نگاهدارد افسانه ی من
افسانه ی من تو بودی ای افسانه
جان از کف من ربودی ، ای افسانه
صد بار شکار رفتم دل خونین
نشناختمت چه هستی ای افسانه


حدود جوانی( کارو)

از شمال محدود است ، به آینده ای که نیست
به اضافه ی غم پیری و سایه ی مخوف ممات
از جنوب به گذشته ی پوچی پر از خاطرات تلخ
گاهی اوقات شیرین
مشرق ، طلوع آفتاب عشق ، صلح با مرگ
شروع جنگ حیات
مغرب ، فرسنگها از حیات دور ، آغوش تنگ گور
غروب عشق دیرین
این چه حدودیست ! آیا شنیده ای و میدانی ؟
حدود دنیای متزلزلی است موسوم به : جوانی


گفتگو( کارو)

گفتم :‌ای پیر جهان دیده بگو
از چه تا گشته ، بدینسان کمرت!
مادرت زاد ، به این صورت زشت ؟
یا که ارثی است تو را از پدرت ؟
ناله سر داد : که فرزند مپرس
سرگذشت من افسانه پرست
آسمان داند و دستم ،‌که چه سان
کمرم تا شد و تا خورده شکست!
هر چه بد دیدم از این نظم خراب
همه از دیده ی قسمت دیدم
فقر و بدبختی خود ،‌ در همه حال
با ترازوی فلک سنجیدم !
تن من یخ زده در قبر سکوت !
دلم آتش زده از سوزش تب !
همه شب تا به سحر لخت و ملول
آسمان بود و من و دست طلب !
عاقبت در خم یک عمر تباه
واقعیات ، به من لج کردند
تا ره چاره بجویم ز زمین
کمرم را به زمین کج کردند



برای مردن( کارو)

تا روح بشر به چنگ زر ، زندانیست
شاگردی مرگ پیشه ای انسانی است
جان از ته دل ،‌ طالب مرگ است … دریغ
درهیچ کجا ‌برای مردن جا نیست ؟


آرامگاه عشق( کارو)

شب سیاه ، همانسان که مرگ هست
قلب امید در بدر و مات من شکست
سر گشته و برهنه و بی خانمان ، چو باد
آن شب ،‌رمید قلب من ، از سینه و فتاد
زار و علیل و کور
بر روی قطعه سنگ سپیدی که آن طرف
در بیکران دور
افتاده بود ،‌ساکت و خاموش ، روی کور
گوری کج و عبوس و تک افتاده و نزار
در سایه ی سکوت رزی ، پیر و سوگوار
بی تاب و ناتوان و پریشان و بی قرار
بر سر زدم ، گریستم ، از دست روزگار
گفتم که ای تو را به خدا ،‌سایبان پیر
با من بگو ، بگو ! که خفته در این گور مرگبار ؟
کز درد تلخ مرگ وی ، این قلب اشکبار
خود را در این شب تنها و تار کشت ؟
پیر خمیده پشت ؟
جانم به لب رسید ، بگو قبر کیست این ؟
یک قطره خون چکید ، به دامانم از درخت
چون جرعه ای شراب غم ، از دیدگان مست
فریاد بر کشید : که ای مرد تیره بخت
بر سنگ سخت گور نوشته است ، هر چه هست
بر سنگ سخت گور
از بیکران دور
با جوهر سرشک
دستی نوشته بود
آرامگاه عشق



باران( کارو)

ببار ای نم نم باران زمین خشک را تر کن
سرود زندگی سر کن دلم تنگه … دلم تنگه
بخواب ، ای دختر نازم بروی سینه ی بازم
که همچون سینه ی سازم همه ش سنگه… همه ش سنگه
نشسته برف بر مویم ، شکسته صفحه ی رویم
خدایا ! با چه کس گویم که سر تا پای این دنیا
همه ش ننگه … همه ش رنگه


نام شب( کارو)

من اشک سکوت مرده در فریادم
داد ی سر و پاشکسته ، در بی دادم
اینها همه هیچ … ای خدای شب عشق
نام شب عشق را که برد از یادم ؟


آثار شب زفاف( کارو)

من زاده ی شهوت شبی چرکینم
در مذهب عشق ، کافری بی دینم
آثار شب زفاف کامی است پلید
خونی که فسرده در دل خونینم


شیشه و سنگ( کارو)

او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
وقتی که فشردمش به آغوش تنگ
لرزید دلش ، شکست و نالید که : آخ
ای شیشه چه می کنی تو در بستر سنگ ؟


پریشانی( کارو)

از بس کف دست بر جبین کوبیدم
تا بگذرد ازسرم ، پریشانی من
نقش کف دست محو شد ، ریخت به هم
شد چین و شکن ، به روی پیشانی من


اشک عجز : قاتل عشق( کارو)

آمد ، به طعنه کرد سلامی و گفت : مرد
گفتم : که ؟ گفت : آنکه دلت را به من سپرد
وانگه گشود سینه و دیدم که اشک عجز
تابوت عشق من ، به کف نور ، می سپرد


ناز( کارو)

گفتم که ای غزال ! چرا ناز می کنی ؟
هر دم نوای مختلفی ساز می کنی ؟
گفتا : به درب خانه ات از کس نکوفت مشت
رودی سکوت محض تو در باز می کنی ؟


بر سنگ مزار( کارو)

الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم
ز بسکه با لب محنت ،‌زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک غم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم
همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روزم به صد پستی
کنون … ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی


توفان زندگی( کارو)

هشت سال پیش از این بود
که از اعماق تیرگی
از تیرگی اعماق و نظامی که می رفت
تا بخوابد خاموش ، و بمیرد آرام
ناله ها برخاست
از اعماق تیرگی
آنجا که خون انسانها ، پشتوانه ی طلاست
وز جمجمه ی سر آنها مناره ها برپاست
ناله ها برخاست
مطلب ساده بود
سرمایه ،‌خون می خواست
مپرسید چرا ، گوش کنید مردم
علتش این بود … علتش این است
و این نه تنها مربوط به هند و چین است
بلکه از خانه های بی نام ، تا سفره های بی شام
از شکستگی سر جوبه ی دار خون آلود ، تا کنج زندان
از دیروز مرده ،‌تا امروز خونین
تا فردای خندان
از آسیای رمیده ، تا افریقای اسیر
حلقه به حلقه ، شعله به شعله ، قطعه به قطعه
زنجیر به زنجیر
بر پا می شود توفان زندگی
توفان زندگی ، کینه ور و خشمگین
بر پا می شود
پاره می کند ، زنجیر بندگی
تا انسان ستمکش ، بشکند
بشکافد از هم ، سینه ی تابوت
خراب کند یکسره ، دنیای کهن را ، بر سر قبرستان
قبرستان فقر ، قبرستان پول
و بندگی استعمار ، بیش از این دیگر
نکند قبول ! نکند قبول
می لرزد آسمان … می ترسد آسمان
و زمان … زمان و قلب زمان
و تپش قلب خون آلوده ی زمان ، تندتر می شود تند تر دم به دم
و روز آزادی انسان ستمکش
نزدیکتر می شود قدم به قدم


سوز و ساز( کارو)

یک بحر … سرشک بودم و عمری سوز
افسرده و پیر می شدم روز به روز
با خیل گرسنگان چو همرزم شدم
سوزم : همه ساز گشت و شامم همه روز


آهنگی در سکوت( کارو)

بپیچ ای تازیانه ! خرد کن ، بشکن ستون استخوانم را
به تاریکی تبه کن ، سایه ی ظلمت
بسوزان میله های آتش بیداد این دوران پر محنت
فروغ شب فروز دیدگانم را
لگدمال ستم کن ، خوار کن ، نابود کن
در تیره چال مرگ دهشتزا
امید ناله سوز نغمه خوانم را
به تیر آشیاسوز اجانب تار کن ، پاشیده کن از هم
پریشان کن ، بسوزان ، در به در کن آشیانم را
بخون آغشته کن ، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشتزا
ستمکش روح آسیمه ، سر افسرده جانم را
به دریای فلاکت غرق کن ، آواره کن ، دیوانه ی وحشی
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن
که می سوزاند اینسان استخوان های من و هم میهنانم را
طنین افکن سرود فتح بیچون و چرای کاررا
سر می دهم پیگیر و بی پروا ! و در فردای انسای
بر اوج قدرت انسان زحمتکش
به دست پینه بسته ، میفزارم پرچم پرافتخار آرمانم را



سرشک( کارو)

پرسیدم از سرشک ، که سرچشمه ات کجاست ؟
نالید و گفت : سر ز کجا چشمه از کجاست ؟
لبخند لب ندیده ی قلبم که پیش عشق
هر وقت دم زخنده زدم ، گفت : نابجاست

5/5 - (1 امتیاز)

دنیای ادبیات

دنیای ادبیات دریچه ای ست رو به شعر و فرهنگ و ادب ایران و جهان. برای آشنایی با آثار مکتوب و غیر مکتوب نویسندگان و شاعران، همراه دنیای ادبیات باشید

نوشته های مشابه

3 دیدگاه

  1. کتاب‌های به جا مانده از کارو
    —————————————-
    /شکست سکوت
    /نامه‌های سرگردان
    /برادرم ویگن
    /سایهٔ ظلمت
    /سمفونی سرگردانی یک انسان
    /خاطرات یک گورکن
    /ماسه‌ها و حماسه‌ها
    /پروازهای فکر
    /دو بیتی‌ها
    /کفرنامه

  2. یه کتاب داره نامه هایی به ویگن برادرش که خیلی جالبه.پیشنهاد میکنم که بخونید حتماگ

  3. کارو شاعر فقیر فقرایی مثل ماست.زندگی سختی داشتن اوایل.نامه هایی به ویگن داره که مشخص میکنه تا حدودی شرایطشون رو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا