داستان کوتاه

داستان کوتاه بی شعور(نویسنده:سجاد نورعلیئی)

داستان کوتاه بی شعور(نویسنده:سجاد نورعلیئی)

در “شهر سرمایی‌ها”، جایی که حتی زمستون هم از ترس تابستون، شلوار پشمی می‌پوشید، همه چیز یخ زده بود. مردم این شهر هیچ وقت نمی‌فهمیدند چرا بهار و تابستان باید باشه! در این میان، یک بخاری نفتی هم زندگی خودش را داشت.

بخاری نفتی “بی شعور” نام داشت. از آن بخاری‌هایی که فکر می‌کرد شازده‌ی یک پادشاست و بقیه بخاری‌ها باید احترامش را نگه دارند. “بی شعور” همیشه می‌گفت: «نفتی نیستم، آتیشی‌ام!»، هرچند که نفتی بودنش هم جای شک داشت و به محض روشن شدن، صدای زوزه‌ی شغال می داد.

در این شهر یخ زده “بی شعور” گاهی وقتا واقعا پادشاهی می کرد.یکی از روزها که طبق معمول برق قطع شده بود و همه در تاریکی دست و پا می‌زدند، یک نفر گفت: «بیاین بی شعور رو روشن کنیم که حداقل گرم بشیم!» . همه جمع شدند دور “بیشعور”.پادشاه بخاری نفتی ها.

“بی شعور” باز رفت توو فکر. «آخه یکی نمی‌گه چرا در این شهر اینقدر برف میاد؟ چرا باید من هی نفت بخورم تا اینا گرم بشن؟ چرا اصلا کسی به من یک شربت گیلاس خوشمزه نمی‌ده؟!» یه پیرمرده داد زد:”کو این گالن نفت صاب مرده!یخ زدیم.”

با تمام گله و شکایتها “بی شعور” با صدای شغال روشن شد.یکی گفت:”این صاب مرده هم که یه روز صدای سگ میده یه روز زوزه میکشه”. یکی دیگه اعتقاد داشت “اتفاقا هر بخاری نفتی که زوزه بکشه معلومه سر سفره ی پدر مادرش بزرگ شده” یکی هم که از بدو تولدش تا حالا، معلوم بود یه پس گردنی نخورده دو تا لگد به “بی شعور” زد و گفت”جون بکن لامصب”

خلاصه کم کم همه گرم شدند.درختها،سگها،شغال ها.”شهر سرمایی ها”.

“بی شعور” حالت تهوع گرفت.کم کم نفت بالا آورد.نه یه ذره، نه دو ذره،بلکه چند گالن.آژیر آتش نشانی به صدا در آمد.

.

نویسنده:سجاد نورعلیئی

5/5 - (3 امتیاز)

دنیای ادبیات

دنیای ادبیات دریچه ای ست رو به شعر و فرهنگ و ادب ایران و جهان. برای آشنایی با آثار مکتوب و غیر مکتوب نویسندگان و شاعران، همراه دنیای ادبیات باشید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا