توجه:سایت دنیای ادبیات هیچ گونه تبلیغات آزاردهنده ای(با انواع و اقسام بنرها) ندارد .

شاعران خارجی

اشعار اکتاویو پاز(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)

اشعار اکتاویو پاز…….اکتاویو پاز (Octavio Paz) نویسنده، شاعر و سفیر مکزیکی بود که در سال 1914 در مکزیک شهر مکزیکو سیتی به دنیا آمد و در سال 1998 در همان شهر درگذشت. او از جمله شاعران مشهور دورهٔ بعد از جنگ جهانی دوم بود و در سال 1990 جایزهٔ نوبل ادبیات را دریافت کرد. پاز در زمینهٔ ادبیات، سیاست و فلسفه فعالیت‌هایی داشت و آثار گوناگونی را نوشت. از مهم‌ترین آثار او می‌توان به “لابیرینت جمعیت”، “تئوری شعر”، “آیینه” و “سبزه و خاکستر” اشاره کرد. او همچنین در سال 1968 به عنوان سفیر مکزیک در هند و در سال 1971 به عنوان سفیر مکزیک در فرانسه خدمت کرد.

دست های من( اشعار اکتاویو پاز)

دست های من

پرده از وجودت کنار می زنند،

تو را در برهنگی بیشتری می پوشانند 

تن هایی را در بدنت کشف می کنند

دست های من

تنی دیگر برای بدنت ابداع می کنند …

 

“اکتاویو پاز”


سنگِ آفتاب

من چون رودی تمامی طول تو را می‌پیمایم،

از میان بدنت می‌گذرم بدان‌سان که از میان جنگلی،

مانند کوره راهی که در کوهساران سرگردان است

و ناگهان به لبه‌ی هیچ ختم می‌شود،

من بر لبه‌ی تیغ اندیشه‌ات راه می‌روم

و در شگفتیِ پیشانیِ سپیدت سایه‌ام فرو می‌افتد و تکه تکه می‌شود،

تکه پاره‌هایم را یک به یک گرد می‌آورم

و بی تن به راه خویش می‌روم ، جویان و کورمال…

از: اوکتاویو پاز

بخشی از شعر بلند سنگِ آفتاب

از کتاب «سنگِ آفتاب»، ترجمه‌ی احمد میرعلایی، نشر زنده‌رود، ١٣٧١

اشعار آدونیس (مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


سنگِ آفتاب ( اشعار اکتاویو پاز)

من از درون تالارهای صوت می‌گذرم،

از میان موجودات پژواکی می‌لغزم،

از خلال شفافیت چونان مرد کوری می‌گذرم،

در انعکاسی محو و در بازتابی دیگر متولد می‌شوم،

آه جنگل ستون‌های گلابتونی شده با جادو،

من از زیر آسمانه‌های نور

به درون دالان‌های درخشان پاییز نفوذ می‌کنم،

*

من از میان تن تو هم‌چنان می‌گذرم که از میان جهان،

شکم تو میدانی‌ست سوخته از آفتاب،

پستان‌های تو دو معبد توأمان‌اند که در آن

خون تو پاسدار اسرار متوازی خویش است

نگاه‌های من چون پیچکی بر تو می‌پیچد،

تو آن شهری که دریایت محاصره کرده است،

باروهایی که نور دو نیمه‌شان کرده است،

به رنگ هلو، نمکزار

به رنگ صخره‌ها و پرنده‌هایی

که مقهور نیم‌روزی هستند که این‌همه را به خود کشیده‌اند،

به رنگ هوس‌های من لباس پوشیده

چون اندیشه‌ی من عریان می‌روی،

من از میان چشمانت می‌گذرم بدان‌سان که از میان آب،

چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش می‌آیند،

شعله‌هایی که مرغ زرین‌پر در آن آتش می‌گیرد،

من از میان پیشانی‌ات می‌گذرم بدان‌سان که از میان ماه،

و از میان اندیشه‌ات هم‌چنان که از میان ابری،

و از میان شکمت بدان‌سان که از میان رؤیایت،

 

( اشعار اکتاویو پاز)

بخشی از شعر بلند سنگِ آفتاب

از کتاب «سنگِ آفتاب»، ترجمه‌ی احمد میرعلایی، نشر زنده‌رود، ١٣٧١


اکتاویو پاز بیش از ۳۰ کتاب در حوزه‌های شعر، نثر، فلسفه و سیاست نوشته است. بعضی از معروف‌ترین آثار او عبارتند از:

  • “لابیرینت جمعیت”: این کتاب پژوهشی در مورد نظریه‌های سیاسی و اجتماعی در طول تاریخ و از دیدگاه پاز نوشته شده است.
  • “آیینه”: این کتاب شامل مجموعه‌ای از مقالات و سخنرانی‌های پاز در مورد شعر، فرهنگ و ادبیات است.
  • “سبزه و خاکستر”: این کتاب شامل مجموعه‌ای از شعرهای پاز است که در آن او به موضوعاتی مانند عشق، مرگ و خداوند می‌پردازد.
  • “تئوری شعر”: این کتاب یک مقدمه برای درک شعر از دیدگاه پاز است و به موضوعاتی مانند فرایند خلق شعر، نقش شاعر و معنای شعر می‌پردازد.
  • “مجموعه شعرهای انتخاب شده”: این کتاب شامل مجموعه‌ای از شعرهای برگزیدهٔ پاز است که در طول دورهٔ زندگی‌اش نوشته است.

آزادی( اشعار اکتاویو پاز)

کسانی از سرزمین‌مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی‌دست می‌اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش -ایستاده در برابر دیوار-
و به آن سنگ‌ها می‌اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده‌اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور. 

به آن چیزهای از یاد رفته می‌اندیشیدم
که خاطره‌ام را زنده نگه می‌دارد،
به آن چیزهای بی‌ربط که هیچ‌کس‌شان فرا نمی‌خواند:

به خاطر آوردن رویاها، آن حضور نابهنگام
که زمان از ورای آن‌ها به ما می‌گوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که باز می‌آفریند خاطره‌ها را
و در سر می پروراند رویاها را
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:
خاک و نوری که در زمان می‌زید.

قافیه‌یی که با هر واژه می‌آمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ می‌خواند،
آزادی
که فرمانش بر روسبی‌خانه روا است و بر زنی افسونگر
با گلوی جذام گرفته.
آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.

آزادی به بال‌ها می‌ماند
به نسیمی که در میان برگ‌ها می‌وزد
و بر گلی ساده آرام می‌گیرد
به خوابی می‌ماند که در آن

ما خود رویای خویشتنیم

به دندان فروبردن در میوه‌ی ممنوع می‌ماند آزادی
به گشودن دروازه‌ی قدیمی متروک و دست‌های زندانی.

آن سنگ به تکه نانی می‌ماند
آن کاغذ‌های سفید به مرغان دریایی
آن برگ‌ها به پرنده‌گان.

انگشتانت پرنده‌گان را ماند:
همه چیز به پرواز درمی‌آید!

 

( اشعار اکتاویو پاز)

ترجمه احمد شاملو

مجموعه آثار شاملو، دفتر دوم، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۸۲


لحظه

کیست که از آن جا، از آن سو، بازش می‌آورد
به سان نغمه‌یی به زنده‌گی باز گشته؟
کیست که راهش می‌نماید از نُه‌توهای گوشِ ذهن؟ ــ
به سان لحظه‌ی گم شده‌یی که باز می‌گردد و دیگر بار همان
حضوری است که خود را می‌زداید،
هجاها از دل خاک سر به در می‌کشند و
بی‌صدا آواز می‌دهند
آمین گویان در ساعت مرگ ما.
بارها در معبد مدرسه از آن‌ها سخن به میان آوردم
بی‌هیچ اعتقادی.
اکنون آن‌ها را به گوش می‌شنوم
به هیاءت صدایی برآمده بی‌استعانت از لب. ــ
صدایی که به سایش ریگ می‌ماند روانه‌ی دوردست‌ها.
ساعت‌ها در جمجمه‌ام می‌نوازد و
زمان
گرد بر گرد شبِ من چرخی می‌زند دیگر بار.
«من نخستین آدمی نیستم بر پهنه‌ی خاک که مرگش مقدر است.»
ــ با خود این چنین نجوا می‌کنم اپیکته‌توس وار ــ
و همچنان که بر زبانش می‌رانم
جهان از هم می‌گسلد
در خونم.
اندوه من
اندوه گیل گمش است
ــ بدان هنگام که به خاک ِ بی‌شفقت بازآمد ــ.
بر گستره‌ی خاکِ شبح‌ناک ما
هر انسانی آدم ابوالبشر است.
جهان با او آغاز می‌شود
و با او به پایان می‌رسد.
هلالینی از سنگ
میان بعد و قبل
برای لحظه‌یی که بازگشت ندارد.
«من انسان نخستینم و انسان آخرین.»
و همچنان که این سخن بر زبانم می‌گذرد
لحظه
بی‌جسم و بی‌وزن
زیر پایم دهان می‌گشاید و بر فراز سرم بسته می‌شود.
و زمان ناب
همین است!


میان رفتن و ماندن( اشعار اکتاویو پاز)

روز
شفافیتی است استوار
گرفتار
در لق لقه‌ی میان رفتن و ماندن.
همه طفره‌آمیز است آن‌چه از روز به چشم می‌آید:
افق در دسترس است و لمس ناپذیر.
روی میز
کاغذها
کتابی و
لیوانی.
هر چیز در سایه‌ی نام خود آرمیده است.
خون در رگ‌هایم آرام‌تر و آرام‌تر برمی‌خیزد و
هجاهای سرسختش را در شقیقه‌هایم تکرار می‌کند.
چیزی برنمی‌گزیند نور،
اکنون در کار دیگر گونه کردن دیواری است
که تنها در زمانِ فاقدِ تاریخ می‌زید.
عصر فرا می‌رسد.
عصری که هم‌اکنون خلیج است و
حرکت‌های آرام‌اش
جهان را می‌جنباند.
ما نه خفته‌ایم و نه بیداریم
فقط هستیم
فقط می‌مانیم.
لحظه از خود جدا می‌شود
درنگی می‌کند و به هیاءت گذرگاهی درمی‌آید که ما
از آن
همچنان
در گذریم



آتش روزانه( اشعار اکتاویو پاز)

همچون هوا
می‌سازد و ویران می‌کند انسان
بناهایی نامریی
بر صفحات زمین
بر سیارات، پهن‌دشت‌های بلند.
زبانش که غبار هوا را ماند
می‌سوزد
بر کف دست‌های فضا
هجاها
نور افشان
گیاهانی است که ریشه‌هاشان
خانه‌هایی می‌سازد
از صدا.
هجاها به هم می‌پیوندد و از هم می‌گسلد
به بازی
نقش‌ها می‌آفریند
همگون و ناهمگون.
هجاها
شکوفا می‌شود در دهان
به بار می‌نشیند در ذهن.
ریشه‌هاشان نشسته بر سفره‌ی نور، می‌نوشد شب را.
زبان‌ها
درختانی از خورشید
با شاخساری از آذرخش و
برگ‌هایی از باران.
قواعد هندسی پژواک
می‌زاید شعرش را بر برگی از کاغذ،
همچون روز بر سر انگشتان گشوده‌ی فضا.


شبِ آب

شب با چشمان اسبی که در شب می‌لرزد
شب با چشمان آبی که در دشت خفته است
در چشمان توست.
اسبی که می‌لرزد
در چشمان آب‌های نهانی ِ توست.
چشمان آب: سایه
چشمان آب: چاه
چشمان آب: رویا.
سکوت و تنهایی
دو جانور کوچکی است که ماه بدیشان راه می‌نماید،
دو جانور کوچک که از چشمان تو می‌نوشند،
از آب‌های نهانت.
اگر چشمانت را بگشایی
شب دروازه‌های مُشک را باز می‌گشاید
قلمرو پنهان آب‌ها آشکار می‌شود از نهفتِ شبِ جاری،
و اگر چشمانت رابربندی
رودی از درون می‌آکندت
پیش می‌رود
بر تو ظلمت می‌گسترد
و شب
رطوبت اعماقش را
به تمامی
بر سواحل جان تو می‌بارد.

( اشعار اکتاویو پاز)

اشعار ناظم حکمت(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


نه آسمان نه زمین( اشعار اکتاویو پاز)

به دور از آسمان
به دور از نور و تیغه‌اش
به دور از دیوارهای شوره بسته
به دور از خیابان‌هایی
که به خیابان‌های دیگر می‌گشاید پیوسته،
به دور از روزنه‌های وز کرده‌ی پوستم
به دور از ناخن‌ها و دندان‌هایم ــ فروغلتیده به ژرفاهای چاه آینه ــ
به دور از دری که بسته است و پیکری که آغوش می‌گشاید
به دور از عشق بلعنده
صفای نابودکننده
پنجه‌های ابریشم
لبان خاکستر،
به دور از زمین یا آسمان
گرد میزها نشسته‌اند
آن جا که خون تهی‌دستان را می‌آشامند:
گرد میزهای پول
میزهای افتخار و داد
میز قدرت و میز خدا
ــ خانواده‌ی مقدس در آخور خویش
چشمه‌ی حیات
تکه آینه‌یی که در آن
نرگس از تصویر خویش می‌آشامد و عطش خود را
فرومی‌نشاند و
جگر
خوراک فرستاده‌گان و کرکس‌ها است…
به دور از زمین یا آسمان
همخوابیِ پنهان
بر بسترهای بی‌قرار،
پیکرهایی از آهک و گچ
از خاکستر و سنگ ــ که در معرض نور از سرما منجمند می‌شود ــ
و گورهایی برآمده از سنگ و واژه
ــ یار خاموش برج بابل و
آسمانی که خمیازه می‌کشد و
دوزخی که دُم خود را می‌گزد،
و رستاخیز و
روز زنده‌گی که پایدار است:
روز ِ بی‌غروب
بهشتِ اندرونیِ جنین.


پگاه( اشعار اکتاویو پاز)

دست‌ها و لب‌های باد
دل آب
درخت مورد
اردوگاه ابرها
حیاتی که هر روز چشم بر جهان می‌گشاید
مرگی که با هر حیات زاده می‌شود…
چشمانم را می‌مالم
آسمان زمین را درمی‌نوردد.


تماس( اشعار اکتاویو پاز)

دست‌های من پرده‌های هستی تو را از هم می‌گشاید
در برهنه‌گیِ بیشتری می‌پوشاندت
اندام به اندام عریانت می‌کند
دست‌های من
و از پیکرت
پیکری دیگر می‌آفریند.


فراسوی عشق

همه چیزی می‌هراساندمان:
زمان
که در میان پاره‌های زنده از هم می‌گسلد
آنچه بوده‌ام من
آنچه خواهم بود،
آن‌چنان که داسی ما را دو نیم کند.
آگاهی
شفافیتی است که از ورایش بر همه چیزی می‌توان نگریست
نگاهی است که با نگریستن به خویش هیچ نمی‌تواند دید.
واژه‌ها، دستکش‌های خاکستری، غبار ذهن بر پهنه‌ی علف،
آب، پوست،
نام‌های ما
میان من و تو
دیوارهایی از پوچی برافراشته است که هیچ شیپوری آن‌ها را فرو
نمی‌تواند ریخت.
نه رویاها ما را بس است ــ رویایی آکنده از تصاویر شکسته ــ
نه هذیان و رسالت کف آلودش
نه عشق با دندان‌ها و چنگال‌هایش.
فراسوی خود ما
بر مرز بودن و شدن
حیاتی جانبخش‌تر آوازمان می‌دهد.
بیرون
شب تنفس آغاز می‌کند و می‌آرامد
پُر بار از برگ‌های درشت و گرم شبی که
به جنگلی از آینه‌ها می‌ماند:
میوه، چنگال‌ها، شاخ و برگ،
پشت‌هایی که می‌درخشد و
پیکرهایی که از میان پیکرهای دیگر پیش می‌رود.
در این جا آرمیده است و گسترده
بر ساحل دریا
این همه موج کف‌آلود
این همه زنده‌گیِ ناهوشیار و سراپا تسلیم.
تو نیز از آن ِ شبی: ــ
بیارام، رها کن خود را،
تو سپیدی و تنفسی
ضربانی، ستاره‌یی جدا افتاده‌ای
جرعه و جامی
نانی که کفه‌ی ترازو را به سوی سپده‌دمان فرو می‌آورد
درنگ خونی
تو
میان اکنون و زمان بی‌کرانه.

( اشعار اکتاویو پاز)



استمرار

۱ ــ
آسمان سیاه است
خاک
زرد
بانگ ِ خروس جامه‌ی شب را از هم می‌درد
آب از بالین سر برمی‌دارد و می‌پرسد: «چه ساعتی است؟»
باد از خواب چشم می‌گشاید و تو را می‌خواهد
اسب سفیدی از کنار راه می‌گذرد.
۲ ــ
همچون جنگل در بستر برگ‌هایش
تو در بستر باران خود خواهی آرمید
در بستر نسیم خود آواز خواهی خواند
و در بستر بارقه‌هایت بوسه خواهی داد.
۳ ــ
رایحه‌ی تند چندگانه
پیکری با دستانی چند
بر ساقه‌یی نامریی
به نقطه‌یی از سفیدی می‌ماند.
۴ ــ
با من سخن بگو به من گوش دار به من پاسخ ده.
آنچه را که غرش نابهنگام آذرخش بازگوید
جنگل درمی‌یابد.
۵ ــ
با چشمان تو به درون می‌آیم
با دهان من به پیش می‌آیی
در خون من به خواب می‌روی
در سر تو از خواب برمی‌خیزم.
۶ ــ
به زبان سنگ با تو سخن خواهم گفت
(با هجای سبز پاسخم خواهی داد)
به زبان برف با تو سخن خواهم گفت
(با وزش بال زنبورها پاسخم خواهی داد)
به زبان آب با تو سخن خواهم گفت
(با آذرخش پاسخم خواهی داد)
به زبان خون با تو سخن خواهم گفت
(با برجی از پرنده‌گان پاسخم خواهی داد).


باد و آب و سنگ( اشعار اکتاویو پاز)

آب سنگ را سُنبید
باد آب را پراکند
سنگ باد را از وزش بازداشت.
آب و باد و سنگ.
باد پیکر سنگ را بسود
سنگ فنجانی لبالب از آب است
آب ِ رونده به باد می‌ماند.
باد و سنگ و آب.
باد آوازخوانان می‌گذرد از پیچ و خم‌های خویش
آب نجواکنان می‌رود به پیش
سنگ گران آرام نشسته به جای خویش.
باد و آب و سنگ.
یکی دیگری است و دیگری نیست.
از درون نام‌های پوچ خود می‌گذرند
ناپدید می‌شوند از چشم و روفته از یاد
آب و سنگ وباد.

مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار گیوم آپولینر


این سو

نوری هست که ما
نه می‌بینیمش نه لمسش می‌کنیم.
در روشنی‌های پوچ خویش می‌آرامد
آنچه ما می‌بینیم و لمس می‌کنیم.
من با سر انگشتانم می‌نگرم
آنچه را که چشمانم لمس می‌کند:
سایه‌ها را
جهان را.
با سایه‌ها جهان را طرح می‌ریزم
و جهان را با سایه‌ها می‌انبارم
و تپش نور را
در آن سوی دیگر
می‌شنوم.


نوشتن

کیست آن که به پیش می‌راند
قلمی را که بر کاغذ می‌گذارم
در لحظه‌ی تنهایی؟
برای که می‌نویسد
آن که به خاطر من قلم بر کاغذ می‌گذارد؟
این کرانه که پدید آمده از لب‌ها، از رویاها،
از تپه‌یی خاموش، از گردابی،
از شانه‌یی که بر آن سر می‌گذارم
و جهان را
جاودانه به فراموشی می‌سپارم.
کسی در اندرونم می‌نویسد، دستم را به حرکت درمی‌آورد
سخنی می‌شنود، درنگ می‌کند،
کسی که میان کوهستان سر سبز و دریای فیروزه‌گون گرفتار آمده
است.
او با اشتیاقی سرد
به آن‌چه من بر کاغذ می‌آورم می‌اندیشد.
در این آتش داد
همه چیزی می‌سوزد
با این همه اما، این داور
خود
قربانی است
و با محکوم کردن من خود را محکوم می‌کند.
به همه کس می‌نویسد
هیچ کس را فرانمی‌خواند
برای خود می‌نویسد
خود را به فراموشی می‌سپارد
و چون نوشتن به پایان رسد
دیگر بار
به هیات من درمی‌آید.

( اشعار اکتاویو پاز)


کنسرت در باغ( اشعار اکتاویو پاز)

باریده باران
زمان به چشمی غول‌آسا ماند
که در آن
اندیشه‌وار
درآمد و رفتیم.
رودی از موسیقی
فرو می‌ریزد در خونم.
گر بگویم جسم، پاسخ می‌آید: باد!
گر بگویم خاک، پاسخ می‌آید: کجا؟
جهان دهان باز می‌کند
همچون شکوفه‌یی مضاعف،
غمگین از آمدن
شادمان از بودن در این مکان.
در کانون خویش گام برمی‌دارم
و راه خود را
باز نمی‌توانم یافت.


نور، تماس

در دست‌های خود می‌گیرد نور
تل سفید و بلوط سیاه را
کوره راهی را که پیش می‌رود
و درختی را که به جای می‌ماند.
نور سنگی است که تنفس می‌کند از رخنه‌های رودی
روان در خواب شامگاهی ِ خویش.
دختری است نور که دراز می‌شود
دسته‌ی سیاهی است که به سپیده‌دمان راه می‌گشاید.
نور، نسیم را در پرده ترسیم می‌کند
از لحظه‌ها پیکری زنده می‌آفریند
به اتاق درمی‌آید و از آن می‌گریزد
برهنه پای، بر لبه‌ی تیغ.
چونان زنی در آینه‌یی زاده می‌شود نور
عریان به زیر برگ‌های شفاف
اسیر ِ یکی نگاه
محو ِ یکی اشارت.
نور میوه‌ها را لمس می‌کند و اشیاء بی‌جان را
سبویی است که چشم از آن می‌نوشد روشنی را
شراره‌یی است که شعله می‌کشد
شمعی است که نظاره می‌کند
سوختن پروانه‌ی مشکین بال را.
نور چین پوشش‌ها را از هم می‌گشاید و
چین‌های بلوغ را.
چون در اجاق بتابد زبانه‌هایش به هیاءت سایه‌هایی درمی‌آید
که از دیوارها بالا می‌رود
همانند پیچک مشتاقی.
نه رهایی می‌بخشد نور نه دربند می‌کشد
نه دادگر است نه بیدادگر.
با دست‌های نرم خویش
ساختمان‌های قرینه می‌سازد نور.
از گذرگاه آینه‌ها می‌گریزد نور و
به نور بازمی‌گردد.
به دستی ماند که خود را باز می‌آفریند،
و به چشمی که خود را
در آفریده‌های خویش بازمی‌نگرد.
نور، زمان است که بر زمان بازمی‌تابد.


اول ژانویه

درهای سال باز می‌شود
همچون درهای زبان
بر قلمرو ناشناخته‌ها.
دیشب با من به زبان آوردی:
ــ فردا
باید نشانه‌یی اندیشید
دورنمایی ترسیم کرد
طرحی افکند
بر صفحه‌ی مضاعف روز و
کاغذ.
فردا می‌باید
دیگر باز
واقعیت این جهان را بازآفرید.
چشمان خود را دیر از هم گشودم
برای لحظه‌یی
احساس کردم
آنچه را که آزتک‌ها احساس کردند
بر چکاد پرتگاه
بدان هنگام که بازگشت نامعلوم زمان را
از ورای رخنه‌های افق
در کمین نشسته بودند.
اما نه
بازگشته بود سال
خانه را به تمامی بازآکنده بود سال
و نگاه من آن را لمس می‌کرد.
زمان
بی‌آن که از ما یاری طلبد
کنار هم نهاده بود
درست به همان گونه که دیروز،
خانه‌ها را در خیابانی خلوت
برف را بر فراز خانه‌ها و
سکوت را بر فراز برف‌ها.
تو در بر ِ من بودی
همچنان خفته.
تو را بازآفریده بود روز
تو اما
هنوز نپذیرفته بودی
که روز بازآفریند
هم از آن دست که آفرینش وجود مرا نیز.
تو در روزِ دیگری بودی.
در کنار من بودی
تو را چون برف به چشم دیدم
که میان جمع خفته بودی.
زمان
بی‌آن که از ما یاری طلب کند
بازمی‌آفریند خانه‌ها را
خیابان‌ها را
درختان را
و زنان خفته را.
زمانی که چشمانت را بازگشودی
میان لحظه‌ها و آفریده‌هایش
دیگر بار
گام از گام برخواهیم گرفت.
و در جمع حاضران نیز
زمان را گواه خواهیم بود و هر آن‌چه را که به هم درآمیخته است.
درهای روز را ــ شاید ــ بازگشاییم
و آنگاه
به قلمرو ناشناخته‌ها
راه یابیم.


دست هاي من( اشعار اکتاویو پاز)

دست هاي من

پرده از وجودت كنار مي زنند ،

تو را در برهنگي بيشتري مي پوشانند ،

تن هايي را در بدنت كشف مي كنند ،

دست هاي من ،

تني ديگر براي بدنت ابداع مي كنند … .

“ترجمه:احمد پوری”


شب

شب،با چشمان اسبی که در شب می‌ لرزد ،

شب،با چشمان آبی که در دشت خفته است ،

در چشمان توست .

اسبی که می‌ لرزد

در چشمان آب‌های نهانی توست .

چشمان آب: سایه

چشمان آب: چاه

چشمان آب: رویا.

سکوت و تنهایی

دو جانور کوچکی است که ماه بدیشان راه می‌ نماید ،

دو جانور کوچک که از چشمان تو می‌نوشند ،

از آب‌های نهانت .

اگر چشمانت را بگشایی

شب،دروازه‌های مُشک را باز می‌گشاید

قلمرو پنهان آب‌ها آشکار می‌شود از نهفت ِ شب ِ جاری ،

و اگر چشمانت را بربندی

رودی از درون می‌آکندت

پیش می‌ رود ،

بر تو ظلمت می‌ گسترد ،

و شب

رطوبت اعماقش را

به تمامی

بر سواحل جان تو می‌بارد.

“ترجمه:احمد شاملو”


با رنج بسیار

با رنج بسیار،

با یک بند انگشت پیشرفت در سال،

در دل صخره نقبی می زنم

هزاران هزار سال

دندان هایم را فرسوده ام

و ناخن هایم را شکسته ام

تا به سوی دیگر رسم ،

به نور، به هوای آزاد و آزادی.

و اکنون که دست هایم خونریز است

و دندانهایم در لثه هایم می لرزند،

 در گودالی، چاک چاک از تشنگی و غبار،

از کار دست می کشم و در کار خویش می نگرم :

من نیمه ی دوم زندگی ام را

در شکستن سنگ ها،

نفوذ در دیوارها،

 فروشکستن درها ،

و کنار زدن موانعی گذرانده ام که در نیمه ی اول زندگی

به دست خود میان خویشتن و نور نهاده ام.


سنگ و آفتاب

بیدی از بلور، سپیداری از آب،
فواره‌ای بلند که باد کمانی‌اش می‌کند،
درختی رقصان اما ریشه در اعماق،
بستر رودی که می‌پیچد، پیش می‌رود،
روی خویش خم می‌شود، دور می‌زند
و همیشه در راه است:
کوره‌راه خاموش ستارگان
یا بهارانی که بی‌شتاب گذشتند،
آبی در پشتِ جفتی پلکِ بسته
که تمام شب رسالت را می‌جوشد،
حضوری یگانه در توالی موج‌ها،
موجی از پس موج دیگر همه‌چیز را می‌پوشاند،
قلمروی از سبز که پایانیش نیست
چون برق رخشان بال‌ها
آنگاه که در دل آسمان باز می‌شوند،

کوره‌راهی گشاده در دلِ بیابان
از روزهای آینده،
و نگاه خیره و غمناک شوربختی،
چون پرنده‌ای که نغمه‌اش جنگل را سنگ می‌کند،
و شادی‌های بادآورده‌ای که همچنان از شاخه‌های پنهان
بر سر ما فرومی‌بارد،
ساعات نور که پرندگانش به منقار می‌برند،
بشارت‌هایی که از دست‌هامان لب پر می‌زند،

حضوری همچون هجوم ناگهانی ترانه،
چون بادی که در آتش جنگل بسراید،
نگاهی خیره و مداوم که اقیانوس‌ها
و کوه‌های جهان را در هوا می‌آویزد،
حجمی از نور که از عقیقی بگذرد
دست‌و‌پایی از نور، شکمی از نور، ساحل‌ها،
صخره‌ای سوخته از آفتاب، بدنی به‌رنگ ابر،
به‌رنگ روز که شتابان به‌پیش می‌جهد،
زمان جرقه می‌زند و حجم دارد،
جهان اکنون از ورای جسم تو نمایان است،
و از شفافیت توست که شفاف است،

من از درون تالارهای صوت می‌گذرم،
از میان موجودات پژواکی می‌لغزم،
از خلال شفافیت چونان مرد کوری می‌گذرم،
در انعکاسی محو و در بازتابی دیگر متولد می‌شوم،
آه جنگل ستون‌های گلابتونی‌شده با جادو،
من از زیر آسمانه‌های نور
به درون دالان‌های درخشان پاییز نفوذ می‌کنم…

ترجمه از احمد میرعلایی


از تولد تا مرگ

از تولد تا مرگ، زمان با
دیوارهای ناملموس‌اش احاطه‌مان می‌کند.
ما با قرن‌ها، سال‌ها و دقیقه‌ها سقوط می‌کنیم.
زمان آیا فقط یک سقوط است، فقط یک دیوار؟
گاهی، لحظه‌ای ما
– نه با چشمها‌ی‌مان که با اندیشه‌های‌مان-
زمان را می‌بینیم که به درنگی آسوده است.
دنیا نیمه‌باز می‌شود و ما به نیم‌نگاهی می‌بینیم
ملکوت آراسته‌ای را شکل‌هایی ناب را،
حضورها را
بی‌جنبش، شناور
سر ساعت، رودی که از رفتار باز می‌ایستد:
حقیقت، زیبایی، شماره‌ها، گمان‌ها
و خوبی،
واژه‌ای مدفون درقرن ما.

( اشعار اکتاویو پاز)


چهره‌ی تو را می‌جویم

هذیان‌ام را دنبال می‌کنم، اتاق‌ها، خیابان‌ها
کورمال‌کورمال به‌درونِ راه‌روهای زمان می‌روم
از پلّه‌ها بالا می‌روم و پایین می‌آیم
بی‌آن‌که تکان بخورم با دست دیوارها را می‌جویم
به نقطه‌ی آغاز بازمی‌گردم
چهره‌ی تو را می‌جویم
به میانِ کوچه‌های هستی‌ام می‌روم
در زیرِ آفتابی بی‌زمان
و در کنار من
تو چون درختی راه می‌روی
تو چون رودی راه می‌روی
تو چون سنبله‌ی گندم در دست‌های من رشد می‌کنی
تو چون سنجابی در دست‌های من می‌لرزی
تو چون هزاران پرنده می‌پری
خنده‌ی تو بر من می‌پاشد

سرِ تو چون ستاره‌ی کوچکی‌ست در دست‌های من
آن‌گاه که تو لب‌خندزنان نارنج می‌خوری
جهان دوباره سبز می‌شود
جهان دگرگون می‌شود.

ترجمه از احمد میرعلایی


دوست داشتن جنگ است( اشعار اکتاویو پاز)

دوست داشتن جنگ است،
اگر دو تن یک‌دیگر را در آغوش کشند
جهان دگرگون می‌شود،
هوس‌ها گوشت می‌گیرند،
اندیشه‌ها گوشت می‌گیرند،
بر شانه‌های اسیران بال‌ها جوانه می‌زنند،
جهان، واقعی و محسوس می‌شود،
شراب باز شراب می‌شود،
نان بوی‌اش را باز می‌یابد،
آب، آب است،

دوست داشتن جنگ است،
همه‌ی درها را می‌گشاید ،
تو دیگر سایه‌ای شماره‌دار نیستی
که اربابی بی‌چهره به زنجیرهای جاویدان
محکوم‌ات کند،
جهان دگرگون می‌شود،
اگر دو انسان با شناسایی یک‌دیگر را بنگرند،
دوست داشتن؛
عریان کردنِ فرد است
از تمامِ اسم‌ها…

ترجمه از احمد میرعلایی


برای زنانِ دنیایِ درد( اشعار اکتاویو پاز)

چهره‌ی زیبا
مثل آفتاب‌گردانی‌ست که گل‌برگ‌هایش را؛
رو به خورشید می‌گشاید
مثل تو
که چهره می‌گشایی بر من، وقتی ورق را برمی‌گردانم.

لب‌خندِ دل‌ربا،
هر مردی را مسحور زیبایی‌ات کنی
آه، زیبایِ روزنامه‌ای

تا به‌حال چند شعر برای‌ات سروده‌اند؟
چند دانته برای‌ات نوشته‌اند؟ بئاتریس؟!
برایِ وهمِ وسواس آمیزت
برای فانتزی‌های مصنوعی‌ات

امروز من اما کلیشه‌ی دیگری نمی‌سازم
و این شعر را برای تو می‌نویسم
نه! نه، برای کلیشه‌های بیش‌تر

این شعر برای زنانی‌ست
که زیبایی‌شان، به دل‌نشینی‌شان است
به فهم‌شان
به ذات‌شان
نه به صورتی که جعلی‌ست.

این شعر برای شما زنانی‌ست
که چون شهرزاد؛ هر روز با قصه‌ای
برای گفتن از خواب؛ برمی‌خیزید.
قصه‌هایی برای دگرگونی؛
چشم انتظارِ جنگ
جنگ بر ضدِ اندام‌واره‌های متحدالشکل
جنگ بر ضد شهوت‌های روزانه
جنگ برای حقوقِ ناگرفته
و یا فقط جنگ‌هایی برای نجاتِ شبی بیش‌تر

بله، برای شما؛
برای زنانِ دنیایِ درد
به ستارگان درخشانِ این عالمِ بی‌انتها
به شما جنگ‌جویانِ هزار و یک جنگ
برای شما؛ دوستانِ دل‌ام

سرم را دیگر رویِ روزنامه‌ها خم نمی‌کنم
ترجیحا به شب می‌اندیشم
به ستارگانِ درخشان‌اش
نه باز به کلیشه‌های بیش‌تر

ترجمه از باهار افسری


بین تو و خویش

میان امروزم و امروز
بین تو و خویش
کلمه‌ی پل
با ورودش
به ژرفای خویش
نفوذ می‌کنی
جهان به وصل می‌رسد
و بسته می‌شود

چون حلقه‌یی
از کناره‌ی ساحل
همیشه بدنی پهن می‌شود
و من زیر
قوس رنگین‌کمانی‌اش
به خواب می‌روم.

ترجمه از سعید جهان پولاد


دست ها سرد و سبک

دست ها سرد و سبک
زخمبندهاسایه ها را
یکی یکی بر میدارند.
چشمانم را باز می کنم
هنوز زنده ام
و در مرکز زخمی پاک و نارس.

( اشعار اکتاویو پاز)


چهره‌ی تو را می‌جویم

هذیانم را دنبال می‌کنم، اتاق‌ها، خیابان‌ها
کورمال‌کورمال به‌درون راه‌روهای زمان می‌روم
از پلّه‌ها بالا می‌روم و پایین می‌آیم
بی‌آن‌که تکان بخورم با دست دیوارها را می‌جویم
به نقطه‌ی آغاز بازمی‌گردم
چهره‌ی تو را می‌جویم
به میان کوچه‌های هستی‌ام می‌روم
در زیر آفتابی بی‌زمان
و در کنار من
تو چون درختی راه می‌روی
تو چون رودی راه می‌روی
تو چون سنبله‌ی گندم در دست‌های من رشد می‌کنی
تو چون سنجابی در دست‌های من می‌لرزی
تو چون هزاران پرنده می‌پری

خنده‌ی تو بر من می‌پاشد
سرِ تو چون ستاره‌ی کوچکی‌ست در دست‌های من
آن‌گاه که تو لبخندزنان نارنج می‌خوری
جهان دوباره سبز می‌شود
جهان دگرگون می‌شود…

ترجمه از احمد_میرعلایی


من چون رودی تمامی طول تو را می‌پیمایم

من چون رودی تمامی طول تو را می‌پیمایم،
از میان بدنت می‌گذرم بدان‌سان که از میان جنگلی،
مانند کوره راهی که در کوهساران سرگردان است
و ناگهان به لبه‌ی هیچ ختم می‌شود،
من بر لبه‌ی تیغ اندیشه‌ات راه می‌روم
و در شگفتیِ پیشانیِ سپیدت سایه‌ام فرو می‌افتد و تکه تکه می‌شود،
تکه پاره‌هایم را یک به یک گرد می‌آورم
و بی تن به راه خویش می‌روم ، جویان و کورمال


کیست آن که به پیش می‌راند

کیست آن که به پیش می‌راند
قلمی را که بر کاغذ می‌گذارم
در لحظه‌ی تنهایی ؟
برای که می‌نویسد
آن که به خاطر من قلم بر کاغذ می‌گذارد ؟
این کرانه که پدید آمده از لب‌ها ، از رویاها
از تپه‌یی خاموش ، از گردابی
از شانه‌یی که بر آن سر می‌گذارم
و جهان را
جاودانه به فراموشی می‌سپارم

کسی در اندرونم می‌نویسد ، دستم را به حرکت درمی‌آورد
سخنی می‌شنود ، درنگ می‌کند
کسی که میان کوهستان سر سبز و دریای فیروزه‌گون گرفتار آمده
است

او با اشتیاقی سرد
به آن‌چه من بر کاغذ می‌آورم می‌اندیشد
در این آتش داد
همه چیزی می‌سوزد
با این همه اما ، این داور
خود
قربانی است
و با محکوم کردن من خود را محکوم می‌کند

به همه کس می‌نویسد
هیچ کس را فرانمی‌خواند
برای خود می‌نویسد
خود را به فراموشی می‌سپارد
و چون نوشتن به پایان رسد
دیگر بار
به هیات من درمی‌آید


دست هایم

دستهایم
پرده از وجودت کنار می زنند
در برهنگی دیگری می پوشانند تو را
تن های دیگری را در تنت باز می یابند
دستهایم
تن دیگری برایت می آفرینند


شب با چشمان اسبی که در شب می‌لرزد

شب با چشمان اسبی که در شب می‌لرزد
شب با چشمان آبی که در دشت خفته است
در چشمان توست
اسبی که می‌لرزد
در چشمان آب‌های نهانی توست
چشمان آب: سایه
چشمان آب: چاه
چشمان آب: رویا
سکوت و تنهایی
دو جانور کوچکی است که ماه بدیشان راه می‌نماید،
دو جانور کوچک که از چشمان تو می‌نوشند،
از آب‌های نهانت.
اگر چشمانت را بگشایی
شب دروازه‌های مُشک را باز می‌گشاید
قلمرو پنهان آب‌ها آشکار می‌شود از نهفت ِ شب ِ جاری،
و اگر چشمانت رابربندی

رودی از درون می‌آکندت
پیش می‌رود
بر تو ظلمت می‌گسترد
و شب
رطوبت اعماقش را
به تمامی
بر سواحل جان تو می‌بارد

ترجمه از احمد شاملو

5/5 - (1 امتیاز)

دنیای ادبیات

دنیای ادبیات دریچه ای ست رو به شعر و فرهنگ و ادب ایران و جهان. برای آشنایی با آثار مکتوب و غیر مکتوب نویسندگان و شاعران، همراه دنیای ادبیات باشید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا