توجه:سایت دنیای ادبیات هیچ گونه تبلیغات آزاردهنده ای(با انواع و اقسام بنرها) ندارد .

شاعران خارجی

 اشعار ادگار آلن پو(مجموعه ای از بهترین اشعار آلن پو)

 اشعار ادگار آلن پو….ادگار آلن پو (Edgar Allan Poe) (زادهٔ ۱۹ ژانویه ۱۸۰۹ – درگذشتهٔ ۷ اکتبر ۱۸۴۹) نویسنده، شاعر، ویراستار و منتقد ادبی اهلِ بوستون آمریکا بود که از او به عنوان یکی از پایه‌گذاران جنبش رمانتیک آمریکا یاد می‌شود. داستان‌های پو به خاطر رازآلود و ترسناک بودن مشهور شده‌اند. 

کلاغ( اشعار ادگار آلن پو)

برگردان: محمد رجب پور

شبي دهشتناك

خسته و ملول ، غرق در نسخه اي شگفت و مرموز

از دانشي فراموش شده ،

در مرز خواب و بيداري،

ناگاه صداي تق تقي برخاست

گويا كسي آرام در اتاق را مي زد.

زير لب گفتم: “حتم دارم آشنايي است

كه در را مي زند –

همين و ديگر نه”.

خوب به ياد مي آورم

در دسامبر سرد و تيره و غمبار بود.

هر اخگر رو به خاموشي

شبح هولناكش را بر كف اتاق نقش مي بست.

مشتاقانه آرزوي فردا را داشتم؛ –

بيهوده كوشيده بودم تا ازلابلاي كتاب هايم

اندوه را مرهمي يابم –

اندوه از دست دادن لئنور –

همان بانوي بيتا و پرفروغ

كه فرشتگان لئنور مي نامندش –

او كه هرگز نتوان نامي درخورشانش يافت.

خش خش گاه گاه وغمگين و ابريشمين هر پرده بنفش

مي هراساند مرا

و پر مي كرد مرا از ترسي وهم گون

بي هيچ سابقه؛

پس تا تپش هاي قلبم فرونشيند

مي گفتم و بازمي گفتم:

“حتم دارم آشنايي است در درگاه

كه اذن دخول مي خواهد

آشنايي است ناخوانده در درگاه

كه اذن دخول مي خواهد؛-

همين و ديگر نه”.

زود خود را باز يافتم؛

 دگر مردد نبودم،

گفتم: “آقا يا خانم

گستاخي ام را ببخشيد؛

آرام آرام داشت خوابم مي برد

اين قدر آرام، اين قدر آهسته

تق تق در زديد

كه شك داشتم چيزي شنيدم يا نه” –

اينجا بود كه در را كامل باز كردم: –

ظلمات بود و ديگر نه.

تا ژرفاي آن ظلمات را با چشمانم مي كاويدم،

بسي آنجا انديشناك ايستادم،

مي هراسيدم، مردد بودم

و كابوس هايي مي ديدم كه تا آن وقت

احدي جرات ديدنشان را به خود نداده بود؛

ليك سكوت لاينقطع بود

و سكون نشان از چيزي نداشت،

تنها كلامي كه نجوا مي شد “لئنور” بود

كه من برلب جاري مي كردم

و پژواكش به من باز مي گشت،

“لئنور” –

تنها اين و ديگرنه.

پرتب و تاب، پر سوز و گداز

به اتاق بازگشتم،

اندكي بعد باز تق تقي را شنيدم

اندكي بلندتر از پيش،

گفتم: ” حتم دارم،

حتم دارم چيزي است پشت پنجره؛

بگذار تا ببينم چه آنجاست

و پرده از اين راز برگيرم –

بگذار قلبم دمي آرام گيرد

و پرده از اين راز برگيرم؛ –

حتم دارم باد است و ديگر نه”.

با ضربه اي  پنجره را گشودم؛

ناگاه با عشوه و ناز،

پرپركنان كلاغي به اندرون پاي نهاد باشكوه

كه نشان از روزگار پاك كهن داشت.

بي كم ترين كرنشي،

بي كم ترين وقفه اي،

به هيبت نجيب زاده اي،

پر زد و نشست بر در اتاق

نشست بر تنديس “پالاس”

درست بالاي دراتاق؛

نشست و نشست و ديگر نه.

آن گاه اين پرنده چون شب سياه

با نزاكت و وقار سخت و خشكش

خيال اندوهناكم را به لبخند واداشت.

گفتم:”گرچه كاكلت كوتاه و بريده است،

تو ترسو نيستي.

اي كلاغ كهن سال عبوس!

اي آمده از ساحل شامگاه –

بگوچيست نام شاهانه ات

بر ساحل “پلوتوني” شامگاهان!”

و كلاغ قارقاركنان گفت:”ديگر نه”.

از شنيدن كلامي هرچند بي معني و نامربوط،

ازاين پرنده كريه  

در شگفت ماندم؛

چون بايد پذيرفت

تاكنون هيچ آدميزاده اي

هرگز مفتخر نگشسته است به ديدن پرنده اي

بر در اتاق

بر تنديس حكاكي شده بر در اتاق

قارقاركنان گويان “ديگرنه”.

ليك كلاغ،

يكه و تنها نشسته بر تنديس رنگباخته،

تنها اين واژه را به زبان مي آورد،

گويا كه جانش را در اين واژه مي ريخت.

جز آن هيچ نمي گفت

و بال نمي جنباند.

نجواكنان گفتم:”دوستان همه پرگرفته اند –

فردا او نيز مانند “اميدهايم” تنهايم خواهد گذشت”.

باز پرنده قارقاركنان گفت:”ديگرنه”.

مبهوت از شكستن سكوت

با جواب به جايش،

گفتم: “بي شك آنچه كه بر زبان جاري مي سازد

همه داشته هايش است

كه از صاحب مغمومش آموخته است.

صاحبي كه مصائب،

 بي رحمانه و پياپي بر سرش فرود آمدند

تا اين كه تمام ترانه هايش

تا اين كه تمام مرثيه هايش از “اميدش”

به يك واژه غمبار تبديل شدند: “ديگر نه – نه”.

ليك هنوز كلاغ،

 جان مغمومم را به لبخند وامي داشت.

راست كاناپه را جلوي پرنده، تنديس و در پيش بردم؛

آن گاه لميده بر آن

به پيوند خيالات مشغول شدم

و مي انديشيدم كه اين پرنده شوم روزگاران كهن،

اين پرنده سياه و كريه،

اين پرنده رنگ پريده بيمارگون،

چه مي خواست بگويد

قارقاركنان “ديگرنه”.

انديشناك آنجا نشستم

ليك به سركلاغ پي نبردم،

پرنده اي كه چشمان آتشينش اكنون

درقلب من گر گرفته بود.

لميده آنجا

 به جواب اين معما مي انديشيدم.

سرم آرام گرفته بود

 در آستر مخملين بالشتك

كه روشن بود از نورفانوس.

اما افسوس

“او” اين آسترمخملين روشن از نور فانوس را

ديگر نخواهد فشرد؛ آه، ديگر نه!

لمحه اي بعد چنين مي نمود

هوا متراكم است و معطر از عود سوزي نامرئي،

عودسوزي در دستان “سرافيم”

كه دنگ دنگ قدم هايش بر كف اتاق طنين انداز بود.

فرياد برآوردم: “بيچاره!

خدايت به وسيله اين فرشتگان

آرامش ودواي رهايي ازخاطرات لئنور را عطا كرده است!

سربكش

لاجرعه اين دواي مهرآميز را سربكش

وفراموش كن لئنور ازدست رفته را”!

كلاغ گفت:”ديگر نه”!

گفتم:”اي غيبگو!

اي موجود شوم! اي غيبگوي خاموش!

چه پرنده باشي و چه اهريمن!

چه فرستاده ابليس

و چه طوفان زده

مجبور به فرود در اين صحراي جادو شده

در اين خانه اشباح –

التماست مي كنم، راست گو –

آيا در كوهسار “گيليد” مرهمي هست تسكين درد را؟

التماست مي كنم، بازگو، بازگو”!

كلاغ گفت:”ديگر نه”.

گفتم:”اي غيبگو!

اي موجود شوم! اي غيبگوي خاموش!

چه پرنده باشي و چه اهريمن!

قسم به هفت آسمان

به خدايي كه هر دو مي پرستيمش –

بگو به اين روان لبالب از اندوه

در آن دوردستان كه عدن خوانندش،

خواهد توانست درآغوش گيرد دوشيزه اي پارسا را

كه فرشتگان “لئنور” مي نامندش”.

كلاغ گفت:”ديگر نه”.

برخاستم و فرياد زدم:”اي پرنده!

اي روح خبيث!

اين تك واژه ات كلام آخرت خواهد بود با من!

بازگرد به دامن طوفان و ساحل “پلوتوني” شب!

هيچ پر سياهت را

همچون يادگار دروغ روان پليدت

اينجا رها مكن!

مرا در اين انزواي پيوسته تنها گذار!

بلند شو ازآن تنديس، بر روي در!

منقارت را از قلبم بيرون آر

و شكل تيره و تارت را از در اتاق بزدا”!

كلاغ گفت:”ديگر نه”.

و كلاغ بي هيچ حركتي

هنوز هم نشسته است

هنوز هم نشسته است

بر تنديس رنگباخته “پالاس”

درست بالاي در اتاق؛

گويا چشمانش از آن اهريمنند

غرق درخواب و خيال؛

و نور چراغ

افكنده است سايه اش را بر كف اتاق؛

روح من نيز دگر برنخواهد خواست

از اين سايه مسطح بر كف اتاق – ديگر نه!

(اشعار ادگار آلن پو)

اشعار پوشکین(بهترین و زیباترین اشعار الکساندر پوشکین)


رؤیایی در درون رؤیا(اشعار ادگار آلن پو)

با بوسه ای بر پیشانی ات
در این لحظه ی جدایی از تو،
تنها بگذار اقرار کنم
بیراهه نرفته ای اگر بیاندیشی
که روز های من یک رویا بوده اند.
حال که امید رخت بر بسته است،
در شبی یا روزی
در رویا، یا که هیچ،
اثری از آن در میان خواهد بود؟
هر آنچه که می بینیم یا به دیده می رسیم
تنها رویایی ست درون یک رویا.

در میان خروش ایستاده ام
در ساحل آشفته از امواج،
و در میان دستم نگه داشته ام
دانه های زرین ماسه را.
چه اندک! و چه راحت می لغزند
از میان انگشتانم درون اعماق…
_در حالی که زار می زنم… در حالی که زار می زنم_
خدایا! نمی توان با پنجه ای محکم تر
در مشت بگیرمشان؟
خدایا! نمی شود تنها یکی شان را
از امواج بی رحم نجات دهم؟
آیا هر آنچه که می بینیم یا به دیده می رسیم
تنها رویایی ست درون یک رویا؟

(اشعار ادگار آلن پو)

اشعار محمود درویش( بهترین و زیباترین اشعار+ دانلود)


نمی توانم از این بهتر برایت شرح دهم(اشعار ادگار آلن پو)

نمی توانم از این بهتر برایت شرح دهم
که احساسم چه بود
جز این که بگویم
قلب ناشناس تو انگار برای اقامتی تا همیشه به آغوش من راه یافت
چنان که قلب من نیز ، به گمانم ، به آغوش تو
و از آن دم ، من عاشقت شدم
آری
اکنون حس می کنم
که در آن عصرگاه رویاهای شیرین
چنین شد که نخستین سپیده عشق بشری
بر شب یخ آجین روحم منفجر شد
از آن هنگام نامت را ندیده ام و نشنیده ام
مگر به لرزشی بر اندامم
نیم از شعف ، نیمی از اضطراب
سال های سال ، نام تو از لبانم نگذشت
اما اکنون روحم نوشدش با عطشی دیوانه وار
تمام وجودم به جست و جو تو فریاد می زند
حتی پچ پچه ای از تو

لرزش احساسی غریب را در من بیدار می کند
ترکیبی مبهم از اشک و شادمانی دست افشان
حسی وحشی و غیر قابل شرح

که به هیچ چیز نمی ماند الا خویش آگاهی گناه

(اشعار ادگار آلن پو)


لنور(اشعار ادگار آلن پو)

اوه جام طلا شکست! ذات آن ناپدید شد

او رفت؛ او رفت! او رفت؛ او رفت!

زنگ بزن، زنگ ها، با پژواک های غم انگیز،

که روحی بی آلایش بر رودخانه استیکس شناور است.

و تو، گای دو وره، از اشک هایت چه ساخته ای؟

آه، بگذار فرار کنند!

نگاه کن، تابوت باریکی که لنور شما را در بر گرفته است.

به آهنگ های تشییع جنازه ای که راهب می خواند گوش دهید. چرا جوان مرد؟

بیا کنارش بیا

بگذار آهنگ مرگ گفته شود

او شایسته حکومت بود.

ترانه ای برای تشییع جنازه کسی که بی حرکت است،

چرا اینقدر جوان مرد؟

ملعون بر کسانی که تنها در او محبت کردند

شکل زنان،

خب، غرور بومی آنها خیلی به شما تحمیل شده است،

شما اجازه دهید آن را بمیرد، زمانی که نقض مرگبار

روی شقیقه اش قرار داشت.

چه کسی تشریفات را باز می کند؟ چه کسی مرثیه را خواهد خواند؟

میخوام بدونم کیه؟

ای بدبختان با زبان های زهرآلود

و چشم های ریحانی؟ زیبا را کشتند،

چقدر زیبا بود!

اخطار دادیم که آواز خواندی؟ تو یه ساعت بد خوندی

سبت آواز می خواند.

باشد که لهجه موقر او به عرش بلند برود

مثل هق هق تلخی که خشم را بر نمی انگیزد

که در آن با آرامش می خوابد.

او، لنور زیبا و مهربان،

او در اولین سحرگاه پرواز کرد.

او، دوست دختر شما، در تنهایی عمیق

یتیم ترکت کرد!

او، خود فیض، اکنون استراحت می کند

در سکون سخت؛ در موهایش

هنوز زندگی وجود دارد؛ بیشتر در چشمان زیبایش

زندگی وجود ندارد، نه، نه، نه!

پشت! قلب من تند می تپد

و با ریتم شاد پشت! نمیخوام

آهنگ های مرگ،

چون الان فایده نداره

پرواز و به سوی فضای آسمانی را مراقبت خواهم کرد

من خودم را به شرکت نجیب شما می اندازم.

با تو می روم جانم آری جانم!

و من برایت آواز خواهم خواند!

زنگ ها را خاموش کن! پژواک های غم انگیزش

شاید اشتباه می کنند.

با صدایت شادی روحی را به هم نزن

که با آرامشی مرموز در سراسر جهان سرگردان است

و در آزادی کامل

احترام به روحی که زمین گره می زند

پیروز رها شد;

آن نورانی که اکنون در پرتگاه شناور است

دوستان و مخالفان را ببینید. چه از خود جهنم

به آسمانی که پرتاب کرد

اگر شیشه شکست، ذات ابدی شما آزاد است

رفت، رفت!

ساکت باش، زنگ های آرام با لهجه های غم انگیز،

که روح مطهر او از بهشت ​​در مرزها

لمس کردن است!

تک

از دوران کودکی ام نبودم

همانطور که دیگران بودند، من ندیده ام

همانطور که دیگران دیدند، من نتوانستم بیاورم

اشتیاق من از یک بهار ساده

از همان منبعی که من نگرفته ام

افسوس من، نتوانستم از خواب بیدار شوم

دل من به شادی با همان لحن؛

و هر چیزی را که دوست داشتم، تنهایی را دوست داشتم.

سپس – در کودکی من – در سحر

از طوفانی ترین زندگی بیرون آورد

از هر عمق خوبی و بدی

رازی که هنوز مرا درگیر می کند:

از تورنت، یا منبع،

از صخره سرخ کوه،

از خورشیدی که دور من می چرخید

در پاییز رنگ شده با طلا،

از رعد و برق در آسمان

وقتی از کنارم گذشت،

از رعد و برق و طوفان،

و ابری که شکل گرفت

(وقتی بقیه بهشت ​​آبی بود)

از یک دیو در برابر دیدگان من

(اشعار ادگار آلن پو)

اشعار نزار قبانی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


خواب آور(اشعار ادگار آلن پو)

نیمه شب بود، در ژوئن، ولرم، تاریک.

زیر پرتوی از ماه عارف بودم

دیسک سفیدش مانند یک افسون است

بخار خواب آلودی روی دره ریخت.

رزماری معطر در قبرها چرت می زد،

و سوسن در حال مرگ به دریاچه خم شد،

و در جامه آبکی در مه پیچیده،

ویرانه ها در آرامش باستانی قرار داشتند.

ببین! همچنین دریاچه ای مانند لته،

با تکان دادن سر آهسته در سایه چرت بزنید،

و نمی‌خواهد از کسالت آگاهانه بیدار شود

برای دنیای اطراف در حال مرگ

تمام زیبایی را بخواب و ببین کجا آرام می گیرد

ایرن، شیرین، در آرامشی لذت بخش.

با پنجره ای که به سوی آسمان آرام باز است،

از نورهای روشن و اسرار کامل.

آه، بانوی مهربان من، نمی ترسی؟

چرا شب ها پنجره شما اینطور باز است؟

هوای بازیگوش از جنگل پر برگ،

خندان و هوسباز در یک جمعیت پر سر و صدا

اتاقت را پر می کنند و پرده را تکان می دهند

از روی تختی که سر زیبای تو در آن قرار دارد،

روی چشمان زیبا با مژه های فراوان،

پس از آن روح در مناطق غریب می خوابد،

مثل ارواح عبوس، کنار رویا و دیوارها

سایه های پروفیل های تیره می لغزند.

آه، بانوی مهربان من، نمی ترسی؟

به من بگو، جذابیت قدرتمند حسرت چیست؟

حتما از دریاهای دور آمده اید

به این باغ زیبای تنه های سکولار.

عجیب اند، زن، رنگ پریدگی تو، کت و شلوار تو،

و از بافته های بلند تو ادای دینی شناور؛

اما غريب تر از آن سكوت بزرگ است

که رویای مرموز و همیشگی خود را در آن می پیچید.

خانم مهربان می خوابد. برای دنیا بخواب!

همه چیز ابدی باید عمیق باشد.

بهشت او را در زیر ردای شیرینش محافظت کرده است

مبادله این اتاق با دیگری که مقدس تر است،

و برای غمگین دیگر، تختی که در آن آرمیده است.

به درگاه خداوند دعا می کنم که با دستی مهربان،

به او اجازه دادم با خوابی بدون مزاحمت استراحت کند،

در حالی که آن مرحوم در کنارش رژه می رفت.

میخوابه عشقم آه، روح من تو را می خواهد

که همانطور که ابدی است، رویا عمیق است.

بگذارید کرم های پست به نرمی خزش کنند

دور دست ها و دور پیشانی اش؛

که در جنگل های دور، غم انگیز و قرن ها قدمت،

او را آرام و تنها قبری بلند می کنند

جایی که مغرور و پیروز به سوی باد شناورند،

از خانواده سرشناس او، لباس های تشییع جنازه;

قبر دوری که در دروازه محکمش

او به عنوان یک دختر، بدون ترس از مرگ سنگ پرتاب کرد،

و دیگر صدایی از برنز سختش شروع نخواهد شد

و نه طنین غم انگیز چنین عمارت های غم انگیز

تصور دختر بیچاره گناه چقدر غم انگیز است.

آن صدای سرنوشت ساز در پاره شده،

و شاید با شادی در گوش شما طنین انداز شود،

مرگ وحشتناک ناله غم انگیز بود!

(اشعار ادگار آلن پو)

اشعار نیما یوشیج (بهترین و زیباترین اشعار+دانلود)


آنابل لی(اشعار ادگار آلن پو)

این آخرین شعر ادگار آلن پو است که پس از مرگ او منتشر شد.

خیلی سال پیش

در پادشاهی کنار دریا

دوشیزه ای زندگی کرد که شاید بشناسید

به نام آنابل لی

و این دوشیزه بدون فکر دیگری زندگی کرد

تا مرا دوست داشته باشد و مورد محبت من قرار گیرد.

ما هر دو بچه بودیم

در این پادشاهی در کنار دریا

اما ما با عشقی که فراتر از عشق بود دوست داشتیم

من و آنابل لی من

با عشق از سرافیان بالدار بهشت

آنها به من و او حسادت کردند.

و به همین دلیل، مدتها پیش،

در این پادشاهی در کنار دریا

باد از ابر وزید

که عشق من آنابل لی را خنک کرد.

و اقوام بلندپایه آنها آمدند

و او را از من گرفتند

برای حبس کردن او در قبر

در این پادشاهی کنار دریا

فرشتگان ناراضی در بهشت،

آنها به من و او حسادت کردند.

آره! به همین دلیل (همانطور که همه می دانند

در این پادشاهی در کنار دریا)

باد شب از ابر بیرون آمد

برای یخ زدن و کشتن آنابل لی من.

اما عشق ما خیلی قوی تر بود

از بزرگترها

یا عاقل تر از ما

و نه حتی فرشتگان در آسمان

نه شیاطین زیر دریا

آنها هرگز نمی توانند روح من را از روح جدا کنند

از آنابل لی زیبا

خوب ماه بدون اینکه رویاهایی برایم بیاورد هرگز نمی درخشد

از آنابل لی زیبا

و ستاره ها هرگز نمی درخشند بدون اینکه من چشمان درخشان را احساس کنم

از آنابل لی زیبا

و هنگامی که جزر و مد شب فرا می رسد من دقیقاً در کنار آن دراز می کشم

از محبوب من – معشوق من – زندگی من و نامزد من

در قبر او در کنار دریا

در قبرش کنار دریای پر هیاهو.

(اشعار ادگار آلن پو)

اشعار نادر نادرپور(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


بوسه(اشعار ادگار آلن پو)

بوسه بر پیشانیت مینهم

در اين واپسین دیدار .

بگذار اقرار کنم حق با تو بود

که پنداشتی زندگانیم رویایی بیش نیست

با این وجود گر روز یا شبی

چه در خیال ، چه در هیچ

امید رخت بربندد

پنداری که چيز کمی از دست داده‌ایم ؟

گر اینگونه باشد

سراسر زندگانی رویایی بیش نیست

در میان خروش امواج مشوش ساحل ایستاده‌ام

دانه های زرین شن در دستانم

چه حقیراز میان انگشتانم سر می ‌خورند

خدایا ! مرا توان آن نیست که محکم ‌تر در دست گیرمشان ؟

یا تنها یکی از آنها را از چنگال موجی سفاک برهانم ؟

آیا سراسر زندگانیتنها یک رویاست ؟

“برگردان:مستانه پورمقدم”

اشعار رهی معیری(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


در گورستان مردگان(اشعار ادگار آلن پو)

ادگار آلن پو

در گورستان مردگان، در شب

در زیر ماه تیره و تاریک،

من قدم می‌زدم و به مرگ فکر می‌کردم،

و به ناپایداری زندگی.

یک گورستان تاریک در شب

در اطراف من، قبور بی‌شماری بود،

با نام‌ها و تاریخ‌های حک شده روی آنها.

من به این فکر می‌کردم که همه این افراد چه کسانی بودند،

و چگونه زندگی آنها به پایان رسیده است.

من به سنگ قبرهای قدیمی نگاه کردم،

با حکاکی‌های فرسوده و محو شده.

من به این فکر می‌کردم که این سنگ قبرها چه داستان‌هایی را روایت می‌کنند،

داستان‌هایی از زندگی و مرگ.

من به باد گوش دادم که در میان درختان می‌وزید،

و به صدای جغدها که در دوردست می‌خواندند.

من به این فکر می‌کردم که مرگ چه صدایی دارد،

و چه حسی دارد.

من به ماه نگاه کردم،

که در بالای آسمان تاریک می‌درخشید.

من به این فکر می‌کردم که ماه چه چیزی را می‌بیند،

و چه چیزهایی را می‌داند.

ناگهان، صدایی شنیدم،

صدای یک خروس که در دوردست می‌خواند.

من به این فکر می‌کردم که این خروس چه چیزی را اعلام می‌کند،

آغاز یک روز جدید، یا پایان یک زندگی؟

من به راه رفتن ادامه دادم،

در میان گورستان تاریک و خاموش.

من به مرگ فکر می‌کردم،

و به ناپایداری زندگی.

(اشعار ادگار آلن پو)

اشعار شهریار(زیباترین اشعار به همراه اشعار ترکی و ترجمه فارسی)


یک قلب شکسته(اشعار ادگار آلن پو)

ادگار آلن پو

در سینه من،

قلب شکسته‌ای دارم،

که می‌تپد و می‌تپد،

اما فقط با درد و اندوه.

مانند زنگوله‌ای که در باد می‌لرزد،

با هر تپش قلبم،

غم و اندوهم بیشتر می‌شود.

هیچ کس نمی‌تواند

دردی را که احساس می‌کنم درک کند،

هیچ کس نمی‌تواند

درد یک قلب شکسته را درک کند.

من تنها هستم در این دنیای تاریک،

با قلبی شکسته

که هرگز التیام نمی‌یابد.

(اشعار ادگار آلن پو)

اشعارعارف قزوینی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


در یک غروب سرد پاییزی(اشعار ادگار آلن پو)

ادگار آلن پو

در یک غروب سرد پاییزی،

من در کنار رودخانه نشسته بودم،

و به آسمان ابری نگاه می‌کردم.

هوا سرد و مرطوب بود،

و باد برگ‌های زرد و نارنجی را روی زمین می‌رقصاند.

من به صدای آب رودخانه گوش می‌دادم،

که به آرامی در کنار من جریان داشت.

و به فکر غروب‌های پاییزی افتادم،

که چقدر زیبا و غم‌انگیز هستند.

غروب‌های پاییزی،

مانند یادآوری هستند

از اینکه همه چیز در این دنیای فانی

بالاخره به پایان می‌رسد.

غروب پاییزی

من به فکر معشوقه‌ام افتادم،

که مدتی پیش فوت کرده بود.

او هم مثل غروب‌های پاییزی بود،

زیبا و غم‌انگیز.

و من می‌دانستم که

او دیگر هرگز برنمی‌گردد.

من به آسمان نگاه کردم،

و دیدم که خورشید در حال غروب است.

و من به این فکر افتادم

که من هم مثل خورشید،

بالاخره باید روزی از این دنیا بروم.

اما قبل از آن،

من می‌خواستم

زندگیم را به بهترین شکل ممکن سپری کنم.

می‌خواستم عشق بورزم،

و شادی را تجربه کنم.

و می‌خواستم به یادگاری از خودم،

در این دنیای فانی،

یک غروب پاییزی زیبا باقی بگذارم.

(اشعار ادگار آلن پو)


5/5 - (5 امتیاز)

دنیای ادبیات

دنیای ادبیات دریچه ای ست رو به شعر و فرهنگ و ادب ایران و جهان. برای آشنایی با آثار مکتوب و غیر مکتوب نویسندگان و شاعران، همراه دنیای ادبیات باشید

نوشته های مشابه

2 دیدگاه

  1. با سلام و احترام بنده به عنوان یک ایرانی عاشق ادبیات فارسی و اشعار شاعران ایران و جهان نهایت تشکر وقدردانی راازشما عزیزان می نمایم.زنده باشیدخدا قوت…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا