توجه:سایت دنیای ادبیات هیچ گونه تبلیغات آزاردهنده ای(با انواع و اقسام بنرها) ندارد .

شاعران خارجی

مجموعه ای از بهترین اشعار پابلو نرودا

در این صفحه به اشعار پابلو نرودا شاعر اهل شیلی می پردازیم.ریکاردو الیسر نفتالی ریس باسوآلتو (به اسپانیایی: Ricardo Eliecer Neftalí Reyes Basoalto) با نام مستعار پابلو نرودا (به اسپانیایی: Pablo Neruda) (زادهٔ ۱۲ ژوئیه ۱۹۰۴ – درگذشتهٔ ۲۳ سپتامبر ۱۹۷۳) دیپلمات، سناتور و شاعر نوگرای شیلیایی و برنده جایزه ادبیات نوبل می‌باشد. وی نام مستعار خود را از یان نرودا شاعر اهل چک انتخاب کرده بود.سروده‌های وی در غالب سونت از اهمیت بالایی برخوردار است و بیشتر آثار او را تشکیل می‌دهند.

به خاطر تو – پابلو نرودا

به خاطر تو،

در باغ‌هایی مملو از گل‌های شکفته شده

من از شمیم خوش بهاران زجر می‌کشم!چهره‌ات را به یاد ندارم،

زمان زیادی‌ست که دیگر دستانت در خاطرم نیست؛

چگونه لبانت مرا نوازش می‌کردند؟!

به خاطر تو،

تندیس‌های سپید خوابیده در پارک‌ها را دوست دارم،

تندیس‌های سپیدی که نه صدای‌شان به گوش می‌رسد

و نه چیزی را به نگاه می‌کشند.صدایت را از یاد برده‌ام

صدای پر از شادی‌ات را؛

چشمانت را به خاطر ندارم.همان‌گونه که گلی با عطرش هم ‌آغوش می‌شود

با خاطرات مبهمی از تو در آمیخته‌ام.

“پابلو نرودا”

ترجمه از: اردشیر هادوی


دوستت دارم – پابلو نرودا

دوستت دارم؛
تو را به عنوان چیزهای تاریکی

که باید دوست داشت، دوست دارم
در خفا، بین سایه و روح دوستت دارم
به عنوان گیاهی که هرگز نمی شکوفد
اما نور گلها را در خود پنهان کرده است
ممنونم بابت رایحه ای که در من پنهان است
که از عشق است
که از زمین بلند می شود
دوستت دارم
بی آنکه بدانم چگونه، کی و چرا
تو را بی شایبه دوست دارم
بی هیچ پیچیدگی و غروری
چرا که راهی جز این نیست.

“پابلو نرودا”
ترجمه: مریم آقاخانی


از میان تمام چیزهایی که دیده ام – پابلو نرودا

از میان تمام چیزهایی که دیده ام
تنها تویی که
می خواهم به دیدن اش ادامه دهم

از میان تمام چیزهایی
که لمس کرده ام
تنها تویی که
می خواهم به لمس کردنش ادامه دهم

خنده ی نارنج طعمت را دوست دارم
چه باید کنم ای عشق؟
هیچ خبرم نیست
که رسم عاشقی چگونه بوده است
هیچ نمی دانم عشق های دیگر چه سان اند؟

من با نگاه کردن به تو
با عشق ورزیدن به تو زنده ام
عاشق بودن ، ذات من است…

“پابلو نرودا”

 (ترجمه: بابک زمانی)


چونان به من نزدیکی

چونان به من نزدیکی

که اگر جایی نباشم، تو نیز نیستی

چونان نزدیکی

که دست‌های تو بر شانه‌ام

گویی دست‌های من‌اند

و هنگام که تو چشم می‌بندی

منم که به خواب می‌روم!

 

“پابلو نرودا”

 


آخرین شعر پابلو نرودا

امشب می‌توانم غمگنانه ترین شعرهایم را بسرایم
شاید بسرایم :
شب ستاره‌باران است
و لرزانند، ستاره‌های نیلگون در دورست
باد شب در آسمان می‌پیچد و آواز می خواند
امشب می‌توانم غمگنانه‌ترین شعرها را بسرایم
دوستش داشتم،
او هم گاهی دوستم داشت.
در چنین شب‌هایی او را در آغوش داشتم

زیر آسمان بیکران بارها می‌بوسیدمش
دوستم داشت، من هم گاهی دوستش داشتم.
چه سان می توانستم به آن چشمان درشت آرامش دل نسپرم!؟
امشب می توانم غمگنانه ترین شعرها را بسرایم

اندیشه نداشتن او،
احساس از دست دادنش

و شنیدن شب بلند و بلندتر بی حضور او
و شعر به جان چنگ می‌زند،
همچون شبنم بر سبزه

چه باک اگر عشقم را توان نگه داشتن نبود.
شب ستاره باران است
و او با من نیست همین و بس.

به دور دست کسی آواز می‌خواند.
به دور دست
جانم به از دست دادنش راضی نیست
گویی برای نزدیک کردنش،
نگاهم به جستجوی اوست
دلم او را می جوید و

او با من نیست!

همان شب است که همان درختان را سفید می کند
اما ما دیگر همان نیستیم که بوده ایم
دیگر دوستش ندارم آری، اما چه دوستش می‌داشتم
آوایم در پی باد بود تا به حیطه شنوایی اش دستی بساید..
از آنِ دیگری، از آنِ دیگری خواهد بود
همان گونه که پیش از بوسه‌های من بود.

آوایش
تن روشنش
چشمان بی کرانش
دیگر دوستش نمی دارم آری، اما شاید دوستش می‌داشتم.
عشق،

بس کوتاه‌ هست و فراموشی طولانی.


چون در شب هایی این چنین او را در بر کشیده‌ام
جانم به از دست دادنش راضی نیست
خود اگر این واپسین دردی‌ست که از او به من می‌رسد
و این آخرین شعری که می نویسم، برای او…

“پابلو نرودا”

—————————————————

برگرفته از آلبوم صوتی “ایستگاه سانتا ایرنه” / ترک 01 / سال انتشار: 1393

 


دوست داشتنت را فریاد بزن

به کسی که دوستش داری

بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
او دیگر صدایت را نخواهد شنید…!

“پابلو نرودا”


خاطرات

ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ می گذرد،
ﻋﺎﺷﻖ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ
ﺗﺼﺎﺩﻓﯽ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﻋﺒﻮﺭ می کنند
ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ می شوند…


دوستت دارم بی آنکه بدانم چطور

دوستت دارم بی آنکه بدانم چطور،
کجا ، یا چه وقت….؟!
چه آسان دوستت دارم،
بی هیچ غرور یا دشواری
“تو” را اینگونه دوست دارم
چون طریقی دیگر برایش نمی دانم.
آن چنان به هم نزدیکیم که دست های تو بر گردنم
گوئی دست های من است
و آن طور در هم تنیده ایم که
وقتی چشمانت را می بندی
من به خواب می روم….

“پابلو نرودا”


بانو

تو را بانو نامیده‌ام.
بسیارند از تو بلندتر، بلندتر
بسیارند از تو زلال‌تر، زلال‌تر

اما بانو تویی

از خیابان که می‌گذری
نگاه کسی را به دنبال نمی‌کشانی
کسی تاج بلورینت را نمی‌بیند
کسی بر فرش سرخ ِ زیر پایت
نگاهی نمی‌افکند.
و زمانی که پدیدار می‌شوی
تمامی رودخانه‌ها به نغمه در‌می‌آیند
در تن من
زنگ‌ها آسمان را می‌لرزانند
تنها تو و من
تنها تو و من، عشق ِمن
به آن گوش می‌سپریم.

 

“پابلو نرودا”


گزیده اشعار پابلو نرودا

نشانی

كه بود آنكه نشانی ام را به تو داد، كه بود او؟

از كدامين راه؟ بگو !چگونه؟

از كجا برای تسخير روح من آمده ای؟

منی كه تلخ ترين بودم، منی كه الهه خشم، با تاجی از تيغ و خار

منی كه خداوند تنهايی، كه بود آنكه نشانی ام را به تو داد؟

چه كسی راهنمای تو بود؟ كدامين صخره، كدامين دود، كدامين آتشدان؟

زمين لرزيد و گيلاس های پايه دار، از شراب خورشيد نوشيدند

و من پر شدم از تو، و من پر شدم از عشقی باكره، كه تو باشی

كه بود آنكه نشانی ام را به تو داد؟

بيش از آنكه برنجانم، رنجيده شدم

بيش از آنكه دوستم بدارند، دوستشان داشتم

بيش از آنكه عشقم دهند، عشقشان

و اين حاصلی است از سالی دور تا امروز

قلبی به زخم اندر نشسته را، كنون مرا می خوانيد .


نامت مقدس باد

دستان تو، از خاستگاهشان كه چشمان من اند پرواز می كنند

و نور چونان گلی می شكفد و كائنات می تپد چونان يكی كندو، چونان يكی فيروزه

دستان تو، هجی نام مرا لمس می كنند، و فنجان ها عشق را

ای عشق !نامت مقدس باد، در رويايی كه شب، بهشت را به خواب ما سر می دهد

كندوها بوی تو را تحفه می كنند، و دستانت مرا می خوانند

پس بال هايت گشوده باد، كه سايه سار، بی تو بر فراز من گم می شود.


تو را من خواب می بينم


چه احساس زيبايی است، وقتی تو را شباهنگام، ميان بازوانم حس می كنم ای عشق من!

و اين چنين سردرگمی ام را به سان توری درهم پيچيده، از هم باز می كنم

قلبت ميان روياها به پرواز است، ليك جسمت، همچنان روی زمين

همچنان كنار من، نفس می كشد

تو را من خواب می بينم، و تو چون گياهی كه در تاريكی قلمه می زند

خوابم را كامل می كنی، و صبح وقتی دوباره طلوع می كنی، فرد ديگری خواهی بود

اما هنوز، چيزی از شب در تو باقی مانده است

از آن بود و نبود جايی كه، ما خويش را يافته ايم .


بوسه واپسين

اگر قلب تو مكث كرد، اگر چيزی به توقفش واداشت

اگر كلام، در گلوگاه تو از رسيدن به مقام تكلم فروماند

و اگر دست هايت پرواز كردن را فراموش نمود

ماتيلده! عشق من!

لب هايت را برای من به جای گذار

زان رو كه واپسين بوسه می بايست با لب های من همراه شود

تا آن بوسه جاودانه در دهان تو باقی بماند

چنان كه با من ادامه می يابد، تا لحظه مرگ، تا واپسين نفس

در حال بوسيدن لب های سرد تو خواهم مرد

در حال نوازش غنچه های تنت، در جستجوی نور چشمانت

حتی اگر بسته باشند

و زمين ما را در آغوش خواهد گرفت

اگرچه به سوی مرگی منفرد پيش می رويم، برای ابد

اما با ابديت يك بوسه، باز زندگی خواهيم كرد.


با من بيا

با من بيا !مگو كجا؟ تنها با من بيا!

با من بيا تا درد، تا زخم، با من بيا تا نشانت دهم، عشقم را آغاز از كجاست

با من بيا، با من بيا تا خونی كه از لبم چكيد، تا خونی كز سكوتم، تا مرگ

با من بيا تا دوباره به نوشداروی تو، روئينه، جانی تازه بگيرم

تا شرابی باشی كه عشقی را سيراب می كند

با من بيا تا طعم آتش را دوباره احساس كنم

آتشی از خون و ميخك، آتشی از عشق و شراب


چنان سيبی سرخ

چنان سيب سرخی، در دست می فشارمت

چنان سیب سرخی كه آب شيرين را از خاك می نوشد، تو را می نوشم

در تملكم نيستی، نه شبت، نه هوايت، و نه سپيده دمت

نه! من تو را با دست هايم محصور نمی كنم

كه بوی خوش تو، متعلق به تمام سرزمين من است

به تمام كاج های بلند سرزمين من

تنها، گاه گاه چنان سيب سرخی در دست می فشارمت

چنان سيب سرخی كه آب شيرين را از خاك می نوشد، تو را می نوشم

از كوئين چی مالی جايی كه چشم هايت آغاز شدند

تا فرونترا جايی كه پاهايت، برای من متولد گشت

دانه دانه خاكش را می بويم، دانه دانه اش را، كه زادگاه من است

پيش از اين شايد مرده بودم من، پيش از آنكه بيايی، قبل از اينكه عاشقت باشم

پيش از اين شايد مرده بودم من، تا تو آمدی

و تا دهانت به قلب من بوسه ای زد، و تا عشق در من زاده شد

تداعی بوسه هايت، از پس خيابانی بلند، خيابانی بلند با نام زندگی

ادامه ام داد، ادامه ام داد چونان مردی مجروح

كه دست بر ديوار، خود را به كلبه معشوقه اش می كشاند

مردی در آستانه مرگی، تا در پس خيابانی بلند تو را يافتم

تو را شناختم، و من امروز، در سرزمين خويش خوشبختم

سرزمينی از بوسه هايت، و آتشفشان سينه هايت

شاخه كوچك فندق، نفير شكستن يكی شاخه، چنان ضجه باران

يا زنگ كليسايی متروك، و يا قلبی پاره پاره است

نفير شكستن يكی شاخه، چنان فرياد پاييزی است شكسته در سكوت برگی

در خاطره ای خوش از رطوبتی

شاخه كوچك فندق، ترانه ای است در خودآگاه تنم

در خودآگاهی كه در ان ريشه ام فرياد می زند

سرزمين من مجروح است .


کوزه گر

تن تو را يکسره، رام و پر، برای من ساخته اند

دستم را که بر آن می سرانم، در هر گوشه ای کبوتری می بينم، به جستجوی من

گوئی عشق من، تن تو را از گل ساخته اند، برای دستان کوزه گر من

زانوانت، سينه هايت، کمرت، گم کرده ای دارند از من

از زمينی تشنه، که دست از آن بريده اند، از يک شکل

و ما با هميم، کامليم چون يک رودخانه، چون تک دانه ای شن

من آرزومند دهانت هستم ، صدايت ، مويت

دور نشو، حتي براي يك روز

زيرا كه… زيرا كه… چگونه بگويم؟

يك روز زماني طولاني است، براي انتظار من

چونان انتظار در ايستگاهي خالي

در حالي كه قطارها در جايي ديگر به خواب رفته اند !

تركم نكن، حتي براي ساعتی

چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي، به سوي هم خواهند دويد

و دود، به جستجوي آشيانه اي، در اندرون من انباشته مي شود

تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد

آه ! خدا نكند كه رد پايت بر ساحل محو شود

و پلكانت در خلا پرپر زنند

حتي ثانيه اي تركم نكن ، دلبندترين !

چرا كه همان دم، آنقدر دور مي شوي كه آواره جهان شوم، سرگشته

تا بپرسم كه باز خواهي آمد، يا اينكه رهايم مي كني

تا بميرم !


وقتی تو هستی


رنگ چشمان تو، آه! رنگ چشمان تو، اگر حتی به رنگ ماه نبودند

اگر حتی چونان بادی موافق، در هفته كهربايی ام وجود نمی داشتی

در اين لحظه زرد، كه خزان از ميان تن تاك ها بالا می رود

من نيز، چون تاكی تكيده بودم، آه! ای عزيز ترين!

وقتی تو هستی، همه چيز هست – همه چيز!

از ماسه ها تا زمان، از درخت تا باران

تا تو هستی، همه چيز هست، تا من باشم .


مدوسا

مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی بپا کنم

که گیسوانت را یک به یک، شعری باید و ستایشی

دیگران معشوق را مایملک خویش می پندارند

اما من تنها می خواهم تماشایت کنم

در ایتالیا تو را مدوسا صدا می کنند، به خاطر موهایت

قلب من آستانه ی گیسوانت را ، یک به یک می شناسد

آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم می کنی

فراموشم مکن !و بخاطر آور که عاشقت هستم

مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم

موهای تو، این سوگواران سرگردان بافته، راه را نشانم خواهند داد

به شرط آنکه، دریغشان نکنی.


تمام من

اكنون كه مال منی، رويايت را تنگاتنگ رويايم بخوابان

و به عشق و رنج و كار بگو، كه اكنون همه باید بخوابند

به عشق بگو ديگر هيچ كسی جز تو، نمی تواند در رويايم بگنجد

ما بر فراز رودخانه های زمان پرواز می كنيم

و هيچ كسی جز تو از ميان تاريكی ها با من سفر نخواهد كرد

هيچ كسی جز تو كه هميشه سبزی، هميشه خورشيدی، هميشه ماهی

حالا كه دستانت مشت خود را باز كرده اند

بگذار معنی لطيف شان به زمين چكد

و من، به دنبال اشكی كه از تو فرو می چكد، سفر می كنم

اشكی كه مرا، تمام مرا به يغما برد .


ملكه كوچك


با دست هايم، بر سرت تاجی نهادم

تاجی از برگ های درخت غار و پونه لوتا

ای ملكه كوچك استخوان های من !

بی تاجی كه مَنَت ساخته ام، هيچ نخواهی بود

هيچ حتی، چونان مردی كه تو را دوست می دارد

خاك رسی را كه در خونم جاری بود، چنگ زدم و از تو تنديسی ساختم .

عشق من !حتی سايه ات، بوی خوش آلوچه ای است

و چشم هايت، ريشه خود را در جنوب كاشته است

و قلبت بازيچه ای از رس، چونان يكی فاخته

تنت به نرمی سنگريزه های رود، و بوسه هايت خوشه ای كه شبنم می تراود

تو را زندگی می كنم، تا لحظه ای كه مرا زيست می كنی

ای ملكه كوچك استخوان های من !


رقاصه

نان و عشق و شراب، نياز های مرد و زنی كه يكديگر را طلب می كنند

و زندگی در صلحی مدور، آن چنان كه آتشی خشن

برای ساختن نوری، زبانه می كشد .

درود بر دست های تو باد، آنگاه كه پر می كشند به سوی من

كه سپيدی شان آوازم، و بوسه هاشان حيات من است

پاهايت رودی از تداوم، چونان رقاصه ای كه با جاروبی می آويزد

امروز در رگ هايم، خون تو جاری است

جريانی لطيف، ساد، و ابدی .


برهنه

وقتی برهنه، سراپا برهنه از دريا برون می آيی

حتی خورشيد، از ميان امواج و بلورهای آبی رنگ نمك

خود را بر تو می پاشد .

آنگاه كه برهنه، سراپا برهنه از دريا برون می آيی

زنبوری را تماشا می كنم، در تمنای عسلی، عسلی از جهان خويش

زنبوری كه سر می خورد، و با اندام تشنه اش بر برگی فرو می افتد

شكار تو، شكار عسلی است، عسلی از جهان من، از دنيای من

هنگامی كه برهنه، سراپا برهنه از دريا برون می آيی

تنديس تو، انعكاس شمشيری است، كه با قلب من مشق قتال می كند


تا زنده بمانم

سرانگشتانت شكوفه می دهند، تا من ببويمشان

و دست هايت به لب هايم آب، تا زنده بمانم، چون مادری به كودك خويش

آه! انگشتانت، آنها حتی قلب مرا شخم زده اند، و اكنون قلبی سوخته ام

آنگاه كه تو، حجم خالی آغوشم را پر می كنی

قلبی سوخته، در يوزه آبی كه تو می نوشانی ام


باز خواهی گشت آيا؟

تركم مكن، حتی برای يك روز

زان رو كه به انتظار، ايستگاهی متروك خواهم بود، خالی از قطار

تركم مكن، حتی برای ساعتی

كه دلتنگی، چون بارانی، به آوارم فرو خواهد ريخت، و غبار، چون هاله ای

جای پاهايت به شن ها، اميدم می دهد، و مژگانت، آرامشم

عزيزترين !تركم مكن، حتی برای ثانيه ای

وقتی تو نيستی، سرگردان، سرگشته اين سوال مداومم

كه بازخواهی گشت آيا؟


گيسوانت تار به تار

از لحظه ای كه با شب هم بستر شدم، از ميان تمامی ستارگان

چشمان تو را، تنها چشمان تو را برگزيدم

و از تمامی رودخانه ها، اشكت را

از تمامی امواج، يكی، تنها يكی، موج تفكيك ناپذير اندام تو را

گيسوانت، تار به تار، مو به مو از آن من باد

و از تمامی سرزمين ها، تنها قلب وحشی تو، موطنم.


آن دو

دو دلداده، نان طبخ می كنند، و ماه به چمنزار درمی غلطد

آن دو، چونان دو روح با هم به پرواز درمی آيند

و در حال برخاستن، خورشيدی را در رختخواب خود برجای خواهند نهاد

از ميان تمام حقايق لامحال، نه با طناب، كه با عطر خود

روز را به بردگی خويش، وادار می كنند


فرمانروای من

ای عشق !بی آنكه ببينمت، بی آنكه نگاهت را بشناسم

بی آنكه دركت كنم، دوستت می داشتم

شايد تو را ديده ام پيش از اين

در حالی كه ليوان شرابی را بلند می كردی

شايد تو همان گيتاری بودی كه درست نمی نواختمت

دوستت می داشتم بی آنكه دركت كنم

دوستت می داشتم بی آنكه هرگز تو را ديده باشم

و ناگهان تو با من –تنها، در تنگ من، در آنجا بودی

لمست كردم، بر تو دست كشيدم، و در قلمرو تو زيستم

چون آذرخشی بر يكی شعله، كه آتش قلمرو توست

ای فرمانروای من !

پابلو نرودا: شاعر شیلیایی


تنها آرزوی من

مجال ستایش موهایت ندارم.

باید برای تک تک آن نغمه ها سر دهم
دیگر عاشقان تو را به چشم دیگر می طلبند اما،
تنها آرزوی من آرایش موهای توست.

“پابلو نرودا”


رقاصه

… 

درود بر دست های تو باد

آنگاه که پر می کشند به سوی من

که سپیدی شان آوازم

و بوسه هاشان حیات من است.

پاهایت رودی از تداوم

چونان رقاصه ای که با جاروبی می آویزد.

امروز در رگ هایم

خون تو جاری است

جریانی لطیف

ساده

و ابدی.

“پابلو نرودا”


مرا با بوسه هایت ترک کن

اگر عشق
تنها اگر عشق
طعم خود را دوباره در من منتشر کند
بی بهاری که تو باشی
حتی لحظه ای ادامه نخواهم داد
منی که تا دست هایم را به اندوه فروختم.

آه عشق من!
اکنون مرا با بوسه هایت ترک کن
و با گیسوانت تمامی درها را ببند.
برای دستانت
گلی
و برای احساس عاشقانه ات
گندمی خواهم چید.
تنها، فراموشم مکن
اگر شبی گریان از خواب برخاستم
چرا که هنوز در رویای کودکی ام غوطه می خورم.

عشق من!
در آنجا چیزی جز سایه نیست
جایی که من و تو
در رویایمان
دستادست هم گام برخواهیم داشت.
اکنون بیا با هم آرزو کنیم که هرگز
نوری برنتابدمان.

 

“پابلو نرودا”


به من تکیه کن!

این دختر دریا!
ای خواهر پونه کوهی!
ای شناگر! ای تنت پاک تر از آب چشمه ها
ای پرنده!ای که خونت سرخ تر از سرخ
با تو زمین به بر می نشیند
با هر نفست
چشم هایت با هر اشک رودی می زایند
و دست هایت، دانه ها را بارور می کنند
تو قلب زمین را
تو، دل آب را می شناسی
سینه هایت را چونان فیروزگان
چون جواهری پرداخت کن
تا آنها بزرگ شوند و زمین را در بر گیرند
در میان بازوان من آرام گیر
که تاریکی بمیرد، که سبزه بخندد
که عشق بر ید
در میا بازوان من آرام گیر
به من تکیه کن!


و من از اندامت فهرستی خواهم ساخت

و من از اندامت فهرستی خواهم ساخت
و چون شعری ناب
سطر به سطر
بند به بندت را
از بر خواهم نمود…



مجال ستایش موهایت ندارم

مجال ستایش موهایت ندارم

باید برای تک تک آن نغمه ها سر دهم

دیگر عاشقان تو را به چشم دیگر می طلبند اما

تنها آرزوی من آرایش موهای توست

تو و من ، چون سنگِ مزار فرو می افتیم

و این گونه ، عشق نافرجام ما

چون هستی جاویدانِ خاک ، پایاست

 دوست می دارم آن وجب خاکی که تو هستی

من که در مراتع سبز ِ افلاک

ستاره ای ندارم ، این تکرار ِ توست

تو ، تکثیر دنیای من.

در چشمان ِ درشت ِ تو نوری است

که از سیارات مغلوب به من می تابد

بر پوست تو ، بغض ِ راه هایی می تپد

هم مسیر ِ شهاب و تندر ِ باران

منحنی کمرت قرص مهتاب ِ من شد

و خورشید ، حلاوت دهان ژرف تو

نور سوزان و عسل ِ سایه ها

 من در خفا ، میان سایه و روح دوستت دارم

از: پابلو نرودا


ای عشق

ای عشق!

بی آنکه ببینمت
بی آنکه نگاهت را بشناسم
بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم.

شاید تو را دیده ام پیش از این
در حالی که لیوان شرابی را بلند می کردی
شاید تو همان گیتاری بودی که درست نمی نواختمت.

دوستت می داشتم بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم بی آنکه هرگز تو را دیده باشم
و ناگهان تو با من- تنها
در تنگ من
در آنجا بودی.

لمست کردم
بر تو دست کشیدم
و در قلمرو تو زیستم
چون آذرخشی بر یکی شعله
که آتش قلمرو توست
ای فرمانروای من!

 

“پابلو نرودا”


در پی نشانی از توام

در پی نشانی از توام

نشانی ساده

میان این رود مواج

که هزاران زن، از آن درگذرند.

نشانی از چشمانت

آنگاه که خجالت می کشند

وقتی که نور را حتی

از خود عبور می دهند.

ناخن هایت، عموزاده های گیلاس اند

و من

گاه در این اندیشه ام که کاش

می شد خراشم می دادند

وقتی که تو را می بوسیدم.

در پی نشانی از توام

اما هیچ کس

به آهنگ تو نیست

یا به روشنایی ات

میان این رود مواج

که هزاران زن

از آن در گذرند.

سراسر

تو کاملی

و من ادامه ات می دهم

چونان رودی که به دریایی از شکوه زنانه

در گذر است.

“پابلو نرودا”


 

عاشقانه ای زیبا از نرودا

زیباترینم!

زندگی، آسمان، دانه ای که لب می گشاید در زمین، و بیدهای مجنون مست همه چیز ما را می شناسند. عشق ما در این تپه ی زیبا در باد، در شب و در زمین به دنیا آمد و از این روست که خاک رس و گل های زیبا و درختان نام تو را می دانند. ما تنها این را نمی دانستیم، با هم روییدیم، با گلها روییدیم و از این روست که چون از کنار گلها می گذریم نام تو بر گلبرگ هاست، بر گل سرخی که به روی سنگی روییده، و نام من در ساقه های گل هاست. همه این را می دانند، ما رازی نداریم… با هم روییدیم بی آن که خود بدانیم.

ما برای زمستان چیزی را عوض نکردیم، آنگاه که باد به زمزمه ی نام تو پرداخت، همان گونه که امروز در تمامی ساعت ها آن را تکرار می کند. زمانی که برگ ها نمی دانستند تو نیز برگی هستی، آنگاه که ریشه ها نمی دانستند تو در جستو جوی منی در سینه ام، بهار آسمان را به ما هدیه می کند و زمین تاریک نام ماست. عشق ما به تمامی زمان و زمین تعلق دارد. ما منتظر خواهیم شد، عاشق همدیگر، با دستانی که در دست یکدیگر می فشاریم.

“پابلو نرودا”

منبع: وبلاگ ناتانائیل


 

تو را دوست نمی دارم

تو را دوست نمی دارم
گرچه گلی در نظر آیی
یا یاقوت زردی
یا میخکی
که آتش، آنها را به کشتن خواهد داد.

تو را دوست می دارم
چونان حقایق تاریک
که دوست داشتنی هستند.
من
حقیقت تو را دوست می دارم
اگر گیاهی باشی که هیچگاه شکوفه نداده است.
باز
دوستت می دارم
حقیقت مطلق تو را
و عشقی را که از تو
در بدنم زندگی می کند.

دوستت می دارم، بی‌آنکه بدانم چرا؟
یا چه زمانی- در کجا؟
تو را بی عقده و غرور
تو را آشکارا دوست می دارم.

ما به هم نزدیکیم
به قدری نزدیک که دستان تو بر سینه ام
همان دستان من است
به قدری که بستن چشمان تو
همان به خواب رفتن من است.

 

“پابلو نرودا”


تو می آیی

تو می آیی
چونان نسیمی که از دل کوه.
تو می آیی
چونان رودی که از بطن سطحی برف آگین
و گیسوانت آرایش خورشید را شرمگین می کنند
آنگاه که در من تکرار می شوی.

نور کوتاپوس
به تمامی
از میان بازوان تو سرریز می شود
بازوانی که رود، ناخنکش خواهد زد
با قطره هایی که به پیراهنت خواهد پاشید.

چندان که قصدت می کنم
سرشانه هایت چونان یکی شمشیر
چه بی رحمانه می درخشند
به بستری که خواهی خفت
به مسلخی که خواهم مرد.

 

“پابلو نرودا”

5/5 - (1 امتیاز)

دنیای ادبیات

دنیای ادبیات دریچه ای ست رو به شعر و فرهنگ و ادب ایران و جهان. برای آشنایی با آثار مکتوب و غیر مکتوب نویسندگان و شاعران، همراه دنیای ادبیات باشید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا