مجموعه ای از بهترین اشعار بیژن الهی
اینجا به مجموعه ای از بهترین اشعار بیژن الهی دسترسی خواهید داشت.بیژن الهی (زادهٔ ۱۶ تیر ۱۳۲۴ – درگذشتهٔ ۹ آذر ۱۳۸۹ در تهران) شاعر، مترجم، محقق و نقاش ایرانی بود. او از شاعران جریان موسوم به شعر دیگر است.
بهترین اشعار بیژن الهی
تنها یک بار
میتوانست
در آغوشش کشند،
و میدانست آنگاه
چون بهمنی فرو میریزد
و میخواست
به آغوشم پناه آورد ،
نامش برف بود
تنش، برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف
بر بامهای کاهگلی
و من او را
چون شاخه ای که زیر بهمن شکسته باشد
دوست میداشتم.
در روز بزرگ، تنها
آن که بیشمار سوزن خورده است، می خندد
تنها خورشید.
روزی بزرگ، در اصالت ما، دست میبرد
تا، سوزن سوزن، به ماش باز دهد
ما،در یک گفتگوی معمولی روزانه،بر سر خود
نا گهان خبردار میشویم
از تاجی از هوا
پی میبریم حرکات بیخودانه دستهامان،هنگام گفتگو
نامههائی از هوا را توشیح کرده است،
نخوانده، توشیح کرده است
شاید در یکی از نامهها، به عشق، معترف شده باشیم
یا به قتل،
و شاید از این روست که بیدلیل، دوست داشته
یا تبعید میشویم
ما که زادگاه، وطن، قلمرومان، چارپایهای کوتاه است،
در دم تبعید،کشیدن چارپایه
در دم خفقان
بدانیم پادشاه هوائیم، پادشاه هوائیم.
ناگهان هوا پژمرد
کنار امامزاده ی گل زرد
خشک می شود سبک شود،نگو که ازخشکی
گُر می گیرد به باد سرد
روسیاهم فردا
شرمنده ام از گل ،اما
گل پژمرده ی تو شفاعتم خواهد کرد
ای فاطمه ،درمیان گلزارهای بی برگشت.
تنها یکبار میتوانست
در آغوشاش کِشَد
و میدانست آنگاه چون بهمنی فرو میریزد
و میخواست به آغوشام پناه آورد؛
ناماش برف بود
تناش برفی
قلباش از برف
و تپشاش صدای چکیدن برف
بر بامهای کاهگلی،
و من او را
چون شاخهای که زیر بهمن شکسته باشد
دوست میداشتم.
پیشنهاد مطالعه: گزیده ای از اشعار الیوت
من آمدهام
تا به جای پنجههای مردهی پاییز
پنجههای زندهی تو را بپذیرم.
من آمدهام تازهتر از هر روز
تا تو را با پیشانیت بخاهم
که بلندتر از رگبار است.
میخواهم دوباره بیآغازم
این بهاری را که خواهی نخواهی
خون مرا در راه ها میدواند
و به دلها میبرد.
این بهاری که
چه عاشقانه است.
و من در برابر همهی دستهایش که گشوده است
ناگزیر به پاسخم.
اقاقیا فرشتهی فقرا
شربت عصرانهی خنکش را
برایمان مهیا میسازد.
بر تو خم میشوم:
رفتار نسیم و جانوران آب
در پوست توست.
و هوا جامِ جان شاپرکیست
که در میان هزار خورشید و هزار سایهی تو
میسوزد و شاهد است.
تو خوشههای سپید خردسالیی منی
که دوباره میچینم.
تو انگشتان نخستین منی.
کنار جالیزهای سبز خیار
فقرا میخندند:
میبینی چگونه برهنهام؟
حتا ناف مرا هنوز نبریدهاند:
عشقم چون تولدی تازه
هنوز لزج و خونیست.
برای تو میخندم.
در خانههای نزدیک
چرغها را زودتر افروختهاند.
هوا میان هزاران چراغ و هزاران سایهی تو
از دوردست تا نزدیک
خاکستر است.
مرا کاشته بودند
کاشته بودندم تا با خورشیدهای عجول
احاطهام کنند.
تو آمدی چنان نرم مرا چیدی
که رفتار نسیم را
در دست تو حس کردم.
تو شاهد خورشید و هوا شدی
نسیم در گیسوانت سرخ سوزانت.
جانوران آب آرام به خاب شدند
و رفتار خون صافیی تو
در خاب یکایکشان
حس شد.
تو مانند چهرهیی شدی
که من بر او نگریستم
و
مینگرم.
عشقم چون تولدی تازه
هنوز لزج و خونیست.
بیا
حیاطهای کوچک را
حشرات و نور میپوشانند.
برای تو میخندم.
برای تو میخندم.
اقاقیا
امروز برایمان
شربت خنک عصرانه میآرد.
آدمهای بهاری
آدمهای بهاری.
چه میکنید با برگی که خزان دوست بدارد؟
چه میکنید با پروانهیی که به آب افتد؟
از سر هر انگشت
پروانهیی پریده ست.
پروانهی کدام انگشت تشنه بود؟
پروانهی کدام انگشت به آب میمیرد؟
من بارها اندیشیدهام
من خزان و برف را پیاده پیمودهام
پیشانی بر پای بهار سودهام
که معیار شما نیست.
آدمهای بهاری.
برگ خشک که از خود راندید
شاید عزیزترین برگ فصل باشد
بر این آب سپید
شاید آخرین امید پروانه باشد.
بیژن الهی
پیشنهاد مطالعه: مجموعه ای از بهترین اشعار غلامرضا بروسان
شعر شقاقلوس
شرم در نور است و اين، پايان هر سخنی ست،
همسرم!
مرد تو را به نور سپرده ام که تنی سخت شسته داشت،
و بيا، ميان ِ بيابان، پی ِانگشتر ِمفقود بگرد
که حال، باد در آن سوت می زند.
انگشتر ازدواج، ميان بيابانی دراز، دراز؛ و ديگر هيچ نه،هيچ نه
مگر مثلث ِ کهنه ی کوچکی، مثلثی از زاغان
افتاده
بر کفِ يک سنگر
و به اين سپيده که عقرب ـ خواهر بی نياز من ـ بخت را کف آلود حس کرده است،
هوا، در نی می پيچد و در گردنه های کوه.
خانه ها خواهد ريخت.
اين گورخران که، با کفی از نور بر دهان، شتابناک گريزانند،
در ساق های لاغر ما، رقص را چه خوب پيش بينی کرده اند!
نخ ِ بادبادکی که فرازِ ويرانه ها، به پرواز خود ادامه می دهد،
در مشت ِ کودکی زيبا خواهد بود، کودکی مرده.
اکنون، پيش از باران، خاکی خشکيده شناخته می شود که در او
گياهان، همگی نامگذاری شده اند.
و سکوت، اين مکث ميان ِهر دو چکه، که از سقف غار می چکد،
احترامی ست به تو، توی کودکم، که از مرگت
لحظه يی می گذرد،
احترامی ست، به رقص.
در مکث، در ميان دو چکه ی آخرين، يکباره شاخک همه ی حشرات
از ترس برق می زند.
آب می نوشم و جرعه يی به سقف می پاشم.
دورتر، سخت دورتر، يک فلس ِ من به زيرِ صليب افتاده ست.
آيا روز است؟
از گرمای زياد، نقابهامان را برمی داريم. می رويم
به دور، به آنجا.
زير ِ صليب، تخم مرغی نصف می کنيم و بهم می زنيم: به سلامتی!
و مرگ، دره را، نفس زنان، نقره يی می سازد.
دورتر، صفحه ی موسيقی، زير ِ صد ناخن مه گرفته ی زيبا می چرخد،
و صدا، همان صداست:
آيا روز است؟
من چاهی را تعليم کرده ام که به آبی نمی رسد،
ولی چه تاريکی ی زيبائی! از آنسو، تاريکی ی زير ِ خاک، چاهی زده ست که به چهره ی من می رسد؛
من آبم، آب! و سيه چردگان ِ معذب، پيش از نماز، مرا می جويند.
نگاهی به آسمان، مجهزم می سازد که سکوت کنم
و از ميان ِ حنجره های گسيخته، سلاحی به رنگ ِ آی بجويم.
آن لحظه که آب، به رنگ ِ خود پرخاش می کند، من آنم، آن لحظه ام.
و رنگ ِ آب، هرچه بيشتر در آب غرق می شود،
زنده تر می شود: آبی تر!
ناشناس از ميان ِ انبوهی می گذرم؛ هر گياه اما، از کشيده شدن بر من
نام می گيرد.
چشم بسته ام، و نام ِ گياهان، تاريک است.
ديگر هيچ کجا، هيچ کجا
مرا به نامی، به کلمه يی، صدا نکن؛ که حال، تمام ِ زبان، در نام ِ يک گياه، آسوده ست.
سخت تر از گياه، لمسم کن؛ دستان ِ تو را نثار ِ تو می کنم
تنگ تر از گياه، در آغوشم کش؛ بدنت را به تو ارزانی می دارم.
و زمانی که آسياب ها، در نور به گشت آيد،
تو دست هايت را خواهی بست، مشت خواهی، گره خواهی کرد
و اين گره را، مانند هديه يی
حفظ خواهی کرد.
اکنون چه آشکار، سيمای تو را زجر می دهد
گل آفتاب گردان ـ تا اميدی باشد!
پس که لطف می کند؟ کی پوست ِ سيمای تو را، به بوسه، می درد
تا نور، فرو ريزد و
آهسته، شکر شود؟
من! من که بوسه ام، ترسناک تر از يک امضاست.
هوای روشن را تأييد می کنم، و قيام را، از روی صندلی
به خاطر بدرود.
موجی سفيد، با نقابها و بنفشه ها، با دل آشوبی ی مطبوع ِ فجرها، نزديک می شود، نزديک.
هوا، ميان جناغی، شعور می گيرد؛ ولی صدای شکستن ِ استخوان، رضايت بخش است.
بدرود! در اين لحظه ی کهکشانيم، باز، باز هم، بدرود!
و در اين تمامی ی راستی
که مشتی خاک، تعارف ِ من کرده يی به جای قسم،
دو پای نوک تيزم، فرو می رود که نيروی شنيدن را
از زمين کسب کنم.
دو پای نوک تيزم!
به زمين ِ شسته خيره شويد
که فقط يک عروس، در اتاق ِ مجاور، سرفه می کند.
خصال را ـ آهوانه ـ و طاقت را
کنار ِ آب بر سفره نهاده اند و آب، اشارتی عظماست
به خراميدنی در چشم انداز!
آنجا، به دوردست، آهسته تنوره می کشی اما از آن فراز،
نظرقربانی ی تو به روی شهرها می افتد.
اينجاـ در همين نزديکی ـ آرام آرام، مينوازم، زخمه ميزنم؛ پنجه ی من، از سکوت عادل تر!
و رقص، دعايی ست مستجاب
در لحظه يی که زمين می لرزد
بیژن الهی
پیشنهاد مطالعه: بهترین اشعار مایاکوفسکی
من میدانم
که اندوه من برابر است
با اندوه سواری که
صدای سم اسبش را
با صدای خرد شدن آهسته خرد شدن برگها
اشتباه میکنند
با شببویی که تاریکی خود را
از دست میدهد
با نارنجی که تنها بر میز است…
| بیژن الهی |
مرا کاشته بودند
کاشته بودندم
تا با خورشیدهای عجول
احاطهام کنند
تو آمدی چنان نرم مرا چیدی
که رفتار نسیم را
در دست تو حس کردم
| بیژن الهی |
نامش برف بود…
تنش برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف بر بام های کاهگلی…
و من او را
چون شاخه ای که زیر بهمن
شکسته باشد
دوست می داشتم…
| بیژن الهی |
پیشنهاد مطالعه: مجموعه ای از بهترین اشعار شمس لنگرودی
مدیحه ی بهمن
ناقوس خون تو می زد
یک دقیقه مانده به مهتاب
آن گاه که با منشور یخی ی خواب های خود
که چهره های مولاوار و رنگین کمان بال شاپرکان را در خود
آسیب نادیده می داشت
خونم را در قدحی تنگ خنک می کردم.
و که بود از آن باد
که یک دقیقه مانده به مهتاب
ستون های جدا جدا را
بر پای هم قربانی می کرد؟
یک دقیقه مانده به مهتاب
تصویر تو را با چارچوب دروازه ی قربانگاهم قاب گرفتم
و نگاهم چون دستی دراز شد.
مرا باز می آوردند
از بنفش عطسه آور زنبق ها
از سنتورهای جوباری
از روح تو که زلزله ای بود
تا بهمنی عظیم فروریزد
در جاده های زمستانی سال هزار و سیصد و چند
از گام های تو
که در قلب من ندا می داد
از چشم گریه ام
که روز را به شب
از خط به دایره می برد
از یک دریچه ی روشن بر فراز سرماها
تا با کمال احترام
در نوروز نفس هایم
شقّه کنند.
یک دقیقه مانده به مهتاب
(مهتابی از گوشت جغدها
که در یخ فاسد نمی شد)
ناقوس خون تو می زد
از زیر ساعت مچیت
(و در خنده ی فراخ ارّه
که برای نمودن دندان بود،)
ای الامان درختان!
تو را خوانده ام
به فرسی
در وادی ی ماهیان
(وادی ی تاریکی
که نموری را در خود بی معنا می سازد)
تو را خوانده ام.
به این امید که دست کم
یک ماهی
در لحظه ی کوتاهی
که بر خاک کرانه می تپد
بشنود که چه می خوانم.
ماهی –با لاشه ی سرخ تر از خونش-
در لحظه ای که بر خاک است
معنای نم را با تو هم زبان خواهد شد
و آهنگ درنده ی آب را خواهد شنید:
صدای دنیایی را
که می توانست در آن امید بدارد.
از: قوقولی قوی بیداری و مدیحه و مرثیه
بیژن الهی در تیرماه ۱۳۲۴ در چهار راه حسنآباد، تهران زاده شد. او «تنها فرزند خانوادهای متمول بود، که از پدری شیرازی و مادری تبریزی، در تهران زاده شد. دوره اول متوسطه را در «دبیرستان البرز» گذرانید. بعد از نقل مکان از خیابان استخر به منزل دیگری در خیابان شیرکوه زعفرانیه، به «دبیرستان شاپور» در محله تجریش رفت و در آنجا در رشته ریاضی تحصیل کرد. در سالهای نوجوانی، ذوقی در نقاشی نشان داد و با شرکت در انجمنهای هنری، نقاشی را پی گرفت. او در نوجوانی در کلاسهای نقاشی جواد حمیدی شرکت کرد. ورود او به عرصه هنر به جدال با خانوادهاش انجامید، چرا که مادرش با وجودی که دستی در نقاشی داشت برای تنها فرزندش آینده دیگری میخواست. در سال ۱۳۴۲ ترک تحصیل کرد. به سفارش استادش، جواد حمیدی، تعدادی از آثارش را برای چهارمین بیینال فرستاد، اما به صلاحدید خانواده، از ادامه فعالیت در این عرصه بازماند. نقاشی را رها کرد و راه دیگری در پیش گرفت. نگاهِ نوگرا و ذهنِ خلاقش را این بار به ساحتِ قلم رسانید و فعالیتهای ادبیاش را پی گرفت. از کافهنشینیها گرفته تا نشستهای دوستانه؛ در کنار دیگر همنسلانش که بلند پرواز و آرمانخواه بودند؛ نیما میخواندند و به جنبشهای فکریادبی دنیا چشم داشتند و با وجود تمام سختیها و عدم پذیرش جامعه ادبی، میخواستند به دستاوردی نو برای ادبیات فارسی برسند.
ورودش به عرصه مطبوعات در آبان ماه سال ۱۳۴۳، به دعوت فریدون رهنما با شعر «برف» اتفاق افتاد که در جنگ طرفه چاپ شد. تا اواخر همین دهه در میان همفکرانش، خوب شناخته شده بود؛ در جزوه شعر(۱۳۴۵، همکاری با اسماعیل نوریعلا)، اندیشه و هنر(۱۳۴۸)، دفترهای روزن(۱۳۴۶)، مجله خوشه(۱۳۴۶)، مجله بررسی کتاب(۱۳۴۹) و هفته نامه تماشا(۱۳۵۳) مجله رستاخیز جوان (۱۳۵۵ و ۱۳۵۶) و مجله بیدار (۱۳۷۳)، شعر و ترجمه به چاپ سپرد.»[۴][۵]
«الهی به شیوه خودخوان شروع به زبانآموزی میکند و زبانهای مختلفی چون یونانی، عربی، انگلیسی، آلمانی و فرانسه را فرا میگیرد. او از زبانهای مختلف، آثار کسانی چون کاوافی، ماندلشتام، رمبو، میشو، هولدرلین، جویس، فلوبر، پروست، الیوت، لورکا، ابن عربی و.. ، را ترجمه میکند. تعداد محدودی از آثار او در دوره حیاتش، به چاپ و پخش رسیدهاند. در سال ۱۳۴۸ با بانو غزاله علیزاده، نویسنده «خانه ادریسیها» و «شبهای تهران» ازدواج میکند؛ ازدواجی که حدود دو سال میپاید. دخترشان «سلمی» بعدها با مادر زندگی میکند. الهی به حمایت مالی عزیزه عَضُدی نشری به نام نشر ۵۱ را به راه میاندازد و آن را مدیریت میکند، او سعی میکند کتاب شاعران نوگرا را چاپ و معرفی کند، از خودش هم چند جلد کتاب آماده میکند، اما چاپ نمیکند، و آنهایی هم که چاپ میشوند به پخش نمیرسند (به جز چاپ دوم ساحت جوانی). دیری نمیپاید که کار نشر به بنبست میرسد. حساسیت او و دقّت وسواسگونهاش چاپ آثارش را سالها و سالها به تأخیر میاندازد، اما در این میان بالاخره کتابهایی مثل کتابِ اشعار نرودا به نام «بیست شعر عاشقانه و یک سرود نومیدی» (۱۳۵۲) که چهار سال بعد به چاپ دوم هم میرسد، کتاب «اشعار حلاج» (۱۳۵۴)، «ساحت جَوّانی» از هانری میشو (۱۳۵۹) و کتاب رمبو به نام «اوراق مصور آرتور رمبو» (۱۳۶۲) را در نشرهای مختلف امیرکبیر، فاریاب و انجمن فلسفه و … به چاپ و پخش میرساند. در سال ۱۳۶۷ با بانو ژاله کاظمی، دوبلور، گوینده و مجری تلویزیون، آشنا میشود و ازدواج میکند، و در سال ۱۳۷۹ جدا میشوند.
سالهای بعد از فوت ژاله، خصلت انزواگزینی بیژن تشدید میشود. رابطه با دوستان را محدود میکند، در بر هر کسی نمیگشاید و هر کسی را به حضور نمیپذیرد. خانهاش را «زندان هارون الرشید» میداند و سکوتش حتی در جمع دوستان، بلندتر از قبل میشود
منبع:ویکیپدیا