توجه:سایت دنیای ادبیات هیچ گونه تبلیغات آزاردهنده ای(با انواع و اقسام بنرها) ندارد .

شاعران خارجی

بهترین اشعار ولادیمیر مایاکوفسکی +نامه به معشوقه اش به همراه نامه خودکشی

اینجا به صورت مختصر و مفید به اشعار ولادیمیر مایاکوفسکی خواهیم پرداخت.ولادیمیر مایاکوفسکی، (زادهٔ ۱۹ ژوئیه سال ۱۸۹۳ – درگذشت ۱۴ آوریل سال ۱۹۳۰) شاعر و درام‌نویس فوتوریست (آینده‌گرای) انقلابیِ روسی بود. تئاتر وی به تئاتر انقلاب شهرت داشت.از ولادیمیر مایاکوفسکی، به‌ عنوان یکی از نوابغ هنر شوروی یاد می‌شود.او در آستانهٔ ۳۶ سالگی با شلیک گلوله به زندگی خود خاتمه داد.

می‌آیی

‏عنق‌تر از عنق

‏می‌گزی پوست گوزن ِدستکشت را

‏می‌گویی: راستی، خبر داری؟در این

‏دارم شوهر می‌کنم

‏بکن! به درک

‏خیال می‌کنی از پا در می‌آیم؟

‏چه باک! ببین

‏آرامم

‏آرام‌تر از نبض یک مرده


‏نامه خودکشی ولادیمیر مایاکوفسکی

در این مورد کسی را سرزنش نمی‌کنم و لطفا شایعه پراکنی نکنید.مرحوم، به گونه‌ی وحشتناکی این قبیل چیزها را دوست ندارد.مادر! خواهران! رفقا! مرا ببخشید،این روش خوبی نیست (من آن را به دیگران توصیه نمی‌کنم).اما هیچ راه گریز دیگری برای من نیست.« لی‌لی! عاشقم باش ! ». رفیق دولت، خانواده‌ام شامل “لی‌لی بریک”، ماما، خواهرانم و ورونیکا ویتولدونا پولونسکایا.سپاسگذارم اگر بتوانید زندگی مناسب و معقولی برای آنها فراهم کنید.اشعاری که آغاز کرده‌ام را ، به خانواده بریک بدهید.آنها می‌دانند با آن چه کنند. “ولادیمیر مایاکوفسکی”

اما برای شادمانی

‏سیاره‌ی ما چندان آماده نیست

‏خوشی را باید

‏از چنگ روزهای آینده بیرون کشید

‏در این زندگی

‏مردن، دشوار نیست

‏ساختن زندگی

‏بسیار دشوارتر است

افسوس، باید

باز بکشم بار قلبم را

با درد و با اندوه

آنسان که سگی

باز می‌کشد تا لانه

اشکریزان

پایش را

که از جا کنده است قطار


آرامم

آرام تر از نبض یک مرد

یادت رفته چه می گفتی؟

جک لندن

پول

عشق

ماجراجویی

من اما می دیدم

تو ژوکوند بودی

تو را باید می ربودند

تو را ربودند…


انسانی که سوال میپرسد

پنج دقیقه “احمق” بنظر می رسد

کسی که سوال نمی پرسد

برای یک عمر”احمق” می ماند..!


من حق دارم که طلب کنم

که طلب کنم یک وجب جا

درصف فقیرترین

کارگران ودهقانان !

اگر فکر میکنی اینها است برای اسم وسود

بیا رفیق

به انضمام کلآم دیگران

قلم من هم برای تو

بفرما

بگیر

وخود ات بنویس !


همانطور که می گویند

“پرونده بسته شد”

و قایق عشق

بر صخره روزمره زندگی شکست

با زندگی بی حساب شدم

بی جهت

دردها را

فاجعه ها را

دوره نکنید

و یا آزار ها را.

شاد باشید.


برای فراموش کردن تو
شاید
ورق بازی کردم
شاید لبی تر نمودم و
گلوی خسته از آه جان‌سوزم را
با شراب التیام بخشیدم

و یا شاید
تمام کوچه‌های شهر را
به‌یاد تو قدم زدم
وجب به وجب
قدم به قدم

اما بگو
چگونه فرو بنشانم
این جهنمی را که
در درون‌ام زبانه می‌کشد
چاره چیست ؟

انگار وقت آن رسیده است که
با استخوان‌های‌ام
نی‌لبک بنوازم‌

ولادیمیر مایاکوفسکی
مترجم  : هادی دهقانی


قلب مشتعلم را
با ملایمت خاموش کنید
خودم برایتان
آب خواهم آورد

ولادیمیر مایاکوفسکی
مترجم : مدیا کاشیگر


در صورت آدمی دو چیز مهم است
یکی لبخندش
و دیگری عمق نگاهش
که هیچ جراحی نمی‌تواند به انسان بدهد

لبخند آدمی اقیانوس صورتش است
وچشم‌هایش آفتاب

هرصورتی که آفتاب درخشان
واقیانوس مواج ندارد
یعنی هیچ ندارد


عزیزم
عمرم
شکنجه جانم
عشقم
لیلی
اشعارم را بپذیر
شاید دیگر
هیچ‌گاه
هیچ‌چیز
نسرودم

ولادیمیر مایاکوفسکی
مترجم : مدیا کاشیکر


دست‌تان را بدهید
این قفسه‌ی سینه است
گوش کنید
دیگر طپشی در آن نیست
همه آه است

ولادیمیر مایاکوفسکی
مترجم : حمیدرضا آتش‌برآب


ماریا
می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران
که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
ما
همیشه پاس خوهم داشت
جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را
ماریا
مرا نمی خواهی ؟
مرا نمی خواهی
افسوس باید
باز بکشم بار قلبم را
با درد و با اندوه
آن سان که سگی
بازمی کشد تا لانه
اشکریزان
پایش را
که از جا کنده است قطار
من
با همه ی خون قلبم
با رخت یکدست سفید قلبم
با گل های خاکی که چسبیده است به آن
باز می گردم
به جاده

ولادمیر مایاکوفسکی
بخشی از شعر بلند ماریا
ترجمه : م . کاشیگر


من هر آنجایم که که درد آنجاست
زیرا که من
بر هر دانه ی اشک مصلوب شده ام


همچنین می توانید مطالعه کنید: بهترین اشعار تی.اس.الیوت

((مترجم: شهاب آتشکار))

و تو، آیا توانستی؟

بیدرنگ من لکه دار کردم نقشه روزمرگی را،

رنگ پاشان از لیوانم؛

من نشان دادم بر بشقاب ژله

سراشیب آرواره های اقیانوس را.

بر پولکهای یک ماهی کنسرو

من رمز گشودم از فراخوان لب های نو.

و تو، آیا توانستی

تصنیفی بسازی،

برای فلوت زدن با لوله فاضلاب؟


جواب پس دادن

طبل جنگ می غرد و می غرد.

ندا سر می دهد: آهن ها را فرو کنید در زندگی.

از تمام کشورها

برده در برابر برده

به فولاد سرنیزه هم را می درند.

به چه دلیل؟

زمین پاره های

گرسنه

و لخت.

بشریت در حمامی از خون دود می شود

تنها چون کسی

در جایی

تصرف آلبانی را هوس کرده است.

کینه در جلد آدمیان فرو رفته،

انفجار از پس انفجار زمین را می درد

فقط برای آنکه

کسی

تسخیر بسفور را طلب کرده است.

همین روزها

پیکر جهان دیگر

یک دنده سالم هم نخواهد داشت.

روحش بیرون کشیده و

در زیر پاها له خواهد شد.

فقط برای آنکه کسی

دراز کرده

دستش را بر بین النهرین.

چرا

چکمه ای

زمین را له می کند، می شکافد و در هم می ریزد.

بر اوج آسمان جنگ چیست؟

آزادی؟

خدا؟

پول!

کی می خواهید برپاخیزید، تمام قد

با شما هستم

تا زندگی تان را از چنگالشان بیرون کشید؟

کی می خواهید سوال تان را بر صورتشان پرتاب کنید؟

ما

برای چه

می جنگیم؟


مارش ما

به لرزه درآورید میدانها را در غوغای گام هایتان!

پرخروش تر، ای صف مغرور همرزمان!

می شوییم به موج دومین سیل تاریخ

تمام شهرهای جهان را.

روزها چون گاومیشی ملول،

گاری سالها تنبل و کند،

سرعت است خدای ما،

قلبمان طبل نبرد.

آنجاست بهشت زرین ما؟

نیش گلوله بر تن ما اثر کند آیا؟

سرودمان سلاح،

ندای طنین افکن مان طلا.

علف زارها، زمین را به سبزینه تان فرش کنید،

تا روزها بشکفند،

رنگین کمان، افسار بزن

بر توسن یال افشان سالها.

نگاه کن ای آسمان ملال آور ستارگان!

بدون تو ترانه هایمان را می سراییم،

هی دب اکبر! التماس کن

اگر می خواهی پس از فتح بهشت، زنده بمانی.

بنوشید و شادی کنید! سرود بخوانید.

چشمه هاست که در سرخ رگ هایمان می جوشد.

قلبمان طبل نبرد!

سینه مان سنج مسین.


بخشی از شعر «دستور به ارتش هنر»

ضربان!

انفجار!

توفان!

شوخی نداریم

ای اندیشمندان کارخانه

آغشته به دوده ذغال، چهره تان

و بعد از کار، در عیاشی دیگرکس

مردمک های خواب آلودتان، سوسو زنان.

دیگر بس است هرچه حقیقت بی ارزش!

مهملات کهنه را بروبید از قلب تان!

خیابانها قلم مو هستند در دستهای ما،

پالت های ما – میدان ها با فضای بازشان

روزهای انقلاب باید سروده شوند هنوز

با هزارها کاغذ از کتاب زمان

بسوی خیابانها، انبوه مردم در آن میان،

فوتوریست 1 ها،

طبل چی ها،

استادکاران شعر دوران!


مارش چپ(برای ملوانان)

برای رژه به صف شوید!

وراجی ممنوع.

هیس، بلندگو ها!

تو

سخن بگو

رفیق ماوزر.

مرگ بر قانونی،

که آدم و هوا برایمان به ارث گذاشتند؛

هرزه داستان های فرومانده.

چپ!

چپ!

چپ!

هی، ملوان ها!

برانید کشتی ها را

بر موج موج اقیانوس ها!

یا که رزمناوهای تان در لنگرگاه اند هنوز،

چونکه درهم شکسته کیل هایشان؟

گیرم که،

پر زور

نعره برآورد از گلو، شیر بریتانیایی.

کمون هرگز شکست نخواهد خورد.

چپ!

چپ!

چپ!

آنجا

در کناره ی مصیبت

سرزمین آفتاب تابان است.

برای گرسنگی

برای دریایی از طاعون

میلیون ها نسخه چاپی رژه می روند!

بگذار اوباشان مزدور محاصره مان کنند،

آهن اگر ببارد از آسمان،

روسیه تسلیم آنتانت نخواهد شد.

چپ!

چپ!

چپ!


اتفاقی عجیب که برای من، ولادیمیر مایاکوفسکی، در کلبه ییلاقی رخ افتاد

(پوشکینو، کوه آکولوا، کلبه رومیانتسف، 27 مایلی راه آهن یاروسلاول)

در شعله دمانِ صد و چهل خورشید بر آسمان غروب،

در سینه خیز تابستان بسوی جولای

تفته،

غوطه ور در تفتگی

در ییلاق اتفاق افتاد.

بر کمرکش تپه پوشکینو

کوه آکولوا

و بر دامان کوهستان

روستایی بود

با سقف های کج و کوله

ترک خورده و تکه تکه.

اما بیرون روستا

حفره ای

شاید این حفره

آشیان خورشید باشد

که فرو می رود در آن

با وقار و آرامش هر روز.

فردا

دوباره

نورپاشان به جهان

برمی خیزد از جا گلگون

و روز از پس روز

تکرار.

و این

جان مرا

به لبم می رساند.

و روزی چنان غضبناک شدم،

که رنگ از رخ همه چیز پرید،

من فریاد کشیدم بر سرِ خورشید:

“بس کن!

تا کی می خواهی مثل احمق ها

ول بگردی و پرسه زنی؟”

من فریاد کشیدم بر سرِ خورشید:

“تنبلِ خرفت!

در ابرها رختخواب پهن کرده ای

و اینجا بی خبر از زمستان و تابستان،

من نشسته ام و پوستر می کشم.”

من نعره برآوردم بر خورشید:

“صبر کن!

گوش کن مو طلا!

به جای ولگردی

و عیاشی

بیا پایین

تا با هم چایی بنوشیم!”

چه کاری کردم!

بدبخت کردم خودم را!

از خدا خواسته، خورشید

بسوی من هِلِک هِلِک

روان شد پرتو افشان

بر روی تپه رژه می رفت.

می خواستم ترسم را پنهان کنم

پس کشیدم، قدم به قدم.

بوستان چشمانش، باغ را

از نور سیراب کرد.

از پنجره ها،

درها،

از هر درز و شکاف،

داخل اتاق شد.

نفس در سینه حبس؛

با صدایی بم سخن آغاز کرد:

“اولین بار است از آغاز خلقت

بازگردانده ام

به زمین، تن روشنم را.

تو مرا دعوت کرده ای؟

چای بیاور

شاعر، مربا بیاور!”

و من چشمانم اشکبار –

از چنین جنون آسا هُرمی،

با همه این احوال

در حالیکه سماور را روشن کردم

به او گفتم:

“بسیار خب،

بنشین ای گوی آتشین!”

دشنام گویان به خود

بابت چنان گستاخی

که سبب شد بر سر او فریاد زنم

مات و منگ،

در گوشه نیمکت کز کردم،

که نکند اوضاع از این هم بدتر شود!

ولی از تن خورشید

به ناگه نوری فواره کشید

سنگینی و سکوت

فراموش گردید.

رفته رفته

نشستم و گرم صحبت شدم

با آن وجود نورانی.

حرف زدم از اینجا و آنجا که

خسته شده ام از کار رُستا،

و خورشید گفت:

“خب دیگر

غرغر کافی است

سختی ها را جدی نگیر

ببین!

فکر می کنی برای من

نور تاباندن

سهل و آسان است؟

– پس بیا و امتحان کن

بفرما

برو، مشغول شو

و بر همه چیز نور بپاش”

تا تاریکی هوا وراجی کردیم

شب نیز از نیمه گذشت.

چقدر تاریک شد؟

آنقدر صمیمی شده بودیم که

به همدیگر “تو” می گفتیم

و زود

از دوستی چنان لبالب گشته،

که جرئت می کردم

بر شانه اش ضربه ای حواله کنم.

و خورشید نیز:

“من و تو، رفیق

ما می شویم!

بیا برویم شاعر

پرتو افشانیم

شعر بسراییم

بر جهان غرقه در کثافت و تیرگی.

من روشنایی نابم را ارزانی می کنم،

و تو نیز آنچه داری،

شعرت را.”

دیوار تیرگی ها،

و زندان شب

به شلیک خورشید فرو ریختند.

نور و شادی و شعر

نکبت و بدی را

منکوب خویش کردند.

خورشید خسته شد،

شب آمد و ولو شد.

خورشید بی مغز.

من اما بی درنگ

جانانه طلوع کردم باز،

تا روز

دوباره در شیپورش بدمد.

همواره نور تاباندن

همه جا را روشنایی دادن،

تا واپسین روز و آخرین دم

پرتو افکندن

بی عذر و ناله!

این است شعار من

و خورشید!


فرمان شماره 2 به ارتش هنرها

با شما هستم

آواز خوانان شکمباره

شما که از روز ازل،

گور هایی که تماشاخانه می نامید را

با تکخوانیهای رمئو و ژولیت می لرزانید.

با شما هستم

ای نقاشان،

به سان اسبان تنومند گشته اید،

زیبایی روسیه را لمبانده و شیهه سر می دهید،

در آتلیه هایتان چنبره زده،

تمام عمرتان گشته

صرف رعایت قانون های سفت و سخت بر روی گلها

و بدنهای برجسته.

با شما هستم

ای پیچیده در برگهای انجیر عرفان،

که پیشانیتان را با چین و چروک شخم زده اید،

شما، فوتوریست های کوتوله،

ایماژینیست  ها،

اکمه ئیست  ها،

گرفتاران تارعنکبوت قافیه سازی.

با شما هستم

که موهای آب و شانه زده تان را پریشان،

کفشهای چرمی برق انداخته تان را از پا بدر کرده،

کفشهای پاره پوره پوشیده اید،

شما، “پرولت کولتی” ها،

که هنوز هم کت رنگ و رو رفته پوشکین را وصله می زنید.

با شما هستم

که می رقصید و می نوازید،

آشکارا خود فروشی می کنید،

پنهانی گناه،

و آینده تان را تصویر می کنید چون آکادمین ها،

با دستمزد بی اندازه.

نصیحتتان می کنم،

من

نابغه باشم یا نه

این بازیچه های بیمقدار را دور ریخته

و در رستا کار می کنم،

نصیحتتان می کنم

پیش از آنکه با قنداق تفنگ شما را دک کنند،

دست بردارید!

دست بردارید!

فراموش کنید.

تف بیندازید

روی قافیه ها

تکخوانی ها

و بوته های رز

و هر احساسات تهوع آوری چنین

که بیرون است از زرادخانه هنر.

چه کسی به وجد می آید

از ” آه بیچاره ی تنها!

چه عاشق بود و

چه قدر رنجیده …”؟

استاد کاران ماهر

ما بدینها نیاز داریم

تا واعظین دراز گیسو.

گوش کنید!

لوکوموتیوها می نالند،

کوران از دیواره و کفپوشش می دمد:

“به ما ذغال سنگ برسانید از دُن!

فلز کاران

و تعمیرکاران برای ایستگاه!”

هرجا که رودخانه به آخر می رسد، کشتی های بخار

با حفره ای دردناک در پهلو،

در تمام اسکله ها فریاد می کنند:

“به ما نفت برسانید از باکو!”

ولی ما وقت تلف می کنیم و بحث و جدل بیهوده

برای یافتن پاسخ های بنیادین،،

همه چیز به هیاهو آمده:

“به ما شکلهای نو دهید!”

امروز هیچ جا احمقهایی پیدا نمی شوند

گرد هم آیند، با دهانهایی بازمانده، به دور یک “رهبر ارکستر”

و انتظار صدور بیانیه رسمی او را بکشند.

رفقا،

به ما شکل های هنری نوین دهید

هنری

که جمهوری را از گِل بیرون آورد.


وداع

در ماشین،

آخرین فرانک هم تبدیل شد.

– دقیقا چه ساعتی به مارسی می رسیم؟ –

پاریس سراسر

می گذرد

از برابر چشمانم،

زیباییِ باور نکردنی.

نور می پاشد

به دیدگان،

جدایی، ابهام

قلب من

در منگنه احساسات!

دوست داشتم

در پاریس زندگی کنم

و بمیرم

اگر در جهان

جایی

چون مسکو نبود.


پل بروکلین

ای کولیج، شادمانیت را

فریادی کن!

نمی توانم باز ایستانم زبانم را،

آنگاه که از چیزهای خوب سخن می گوید.

شرمنده شو

از تحسینم،

سرخ شو چون پرچم سرزمین من،

گرچه باشی

در ایالات متحده امریکا.

چون مومنی دیوانه

وارد کلیسا می شود

عزلت می جوید

در حجره صومعه

ریاضت می کشد و سادگی پیشه می کند؛

پس من،

در غروبی خاکستری،

در گرگ و میش،

فروتنانه گام برمی دارم

بر روی پل بروکلین.

همچو مدافع ظفرمند شهری

همه ویران

در غوغای توپ و تفنگ

چون زرافه گردن می کشم

من سر مست از افتخار

مشتاقِ زیستن

سربلند

برفراز پل بروکلین.

چون نقاشی دیوانه

که موزه مادونا را

شیدا و هشیار

غرق تماشاست.

پس من

از آسمانهای نزدیک

پوشیده در اختران،

زل می زنم

به نیویورک

از پیکر پل بروکلین.

نیویورک

تا شامگاهان محزون و شرجی،

با افراشتگی و سنگینی فراموش

و تنها این

ارواح خانواده هاست

که فراز می آیند

بر التهاب زلال پنجره ها.

اینجا

آسانسور ها

به آهستگی زمزمه می کنند،

به ما می گویند:

– قطارها اینجا

وقتی می خزند وراجی می کنند،

بشقابها

تمیز در قفسه ها جا میگیرند. –

وقتی بقال می رود تا از کارخانه

شکر بیاورد

در پس دود و بخار

پروژه ای

سر بر می آورد از آب.

دکل ها

در زیر پل

نه چندان بزرگتر از یک میخ.

من افتخار می کنم

تنها بابت این

یک مایل فولاد؛

برفراز آن،

خیالات من جان می گیرند، بنا می گردند

اینجا جدالی برپاست

برای ساختن

برخلاف معمول،

تصفیه حسابی است خشنی

میان مهره ها و فولاد.

اگر

فرا رسد

پایان جهان

و آشوب

زمین را ذره ذره کند،

و آنچه باقی بماند

تنها این پل باشد

بر فراز آن غبار ویرانی؛

آنگاه، چون خزندگان عظیم باستانی

دوباره ساخته خواهد شد

با استخوانهایی،

از جنس میله های بلند،

برافراشته در موزه ها.

پس

با این پل،

زیست شناس قرون،

توانا می گردد

در باز سازیِ

جهان امروزین ما.

او چنین خواهد گفت:

اینجاست

پنجه پولادین،

گره گاهِ

دریا و چمن زار؛

از این پس بود

حمله اروپا به غرب

افشانده شد

در باد

پرهای سرخپوستی.

این راه

به یادمان می آورد

ماشین را.

تنها تجسم کن

آیا دست های کافی بود

پس از کاشتن پای فولاد

در مانهاتان

برای پیش کشاندن بروکلین

بسوی لب اش؟

از کابل های انتقال برق

تشخیص می دهم

دوره پس از

عصر بخار را

در همین دوره بود

اینجا

که انسان ها

یاوه می گفتند

در رادیو

اینجا

مردم

اوج می گرفتند

با هواپیما ها.

همینجا

برای برخی

زندگی

بی درد و دغدغه؛

برای باقی

گرسنگی،

عذاب بی پایان.

از این پس بود

که مردان بیکار

بر سراپای هادسون

هجوم آوردند.

اکنون

تصویر من

بی منع و مانع

امتداد می یابد بر مفتول های آهنی بلند،

به درازای پاهای ستارگان.

من می بینیم:

اینجا

مایاکوفسکی ایستاده بود

ایستاده بود و

شعر می ساخت، سیلاب به سیلاب

غرق تماشا،

چون اسکیمویی که به قطاری خیره شود.

می کاوید،

همچو کرمی که در سوراخ گوشی بلولد

در پل بروکلین

بله…

این فقط یک شیء است!


خانه

خیالات، راهی خانه شوید.

ژرفنای روح دریاها را،

در آغوش کشید.

در نظر من،

او

که همواره پاک و منزه است،

ابلهی بیش نیست.

کابین من،

بدترین کابین کشتی است –

تمام شب بر سرم

به خروش می آید رخوت سقف،

در پایکوبی رقاصان

با موتیفی ناله گون:

“مارکویتا

مارکویتا عزیزم

چرا نمی خواهی،

مارکویتا،

چرا نمی خواهی عاشقم باشی …”

ولی چرا

مارکویتا باید عاشق من باشد؟!

من که ندارم

فرانکی برای خرج کردن

و مارکویتا

(به چشمک بی مایه ای!)

برای صدها فرانک

به هر اتاقی می رود.

پول

درنگی برای نمایش

نه

تو می خواستی

به ضرب تازیانۀ چین پیشانی و

شکن زلف مجنونت

وادارش کنی

تا با چرخ خیاطی اش

حریر خرچنگ قورباغه شعرت

را وصله زند.

کارگران

به کمونیسم می آیند

از قعر

قعر معدن ها

با داس ها

و با چنگک ها

و من از بهشت شعر

فرود آمدم بر کمونیسم،

چون

من

بدون عشق

بی چیزم.

به هر حال –

برای خودم

برای مامانم فرستادم –

واژه های فولادین زنگ زده،

مس تیره بی شرمی را.

چرا

وقتی تنم نم می کشد

در زیر بارانهای بیگانه

می پوسم،

و زنگار می بندم؟

اینجا لم داده ام،

روان بر دریاها،

در رخوت

حرکت می دهم دشوار

اعضای ماشین وارم.

حس می کنم کارخانه ای

از کارخانه های شوروی هستم؛

شادمانی تولید.

من نمی خواهم

پس از انجام وظیفه ام

چون گلی در باغچه ای

بشکفم.

من می خواهم

در جدال پرشور گوسپلان ،

برای یک سال

شغلی دست و پا کنم.

من

کمیسر زمانه ام را

به حکمی درخشان طلب می کنم.

تقاضایم متخصص برجسته ای است

که مزد و مزایایش

دلی عاشق باشد.

من می خواهم

کمیته کارخانه

پس از اتمام کار،

قفل اندازد

بر لبانم.

من می خواهم

که سرنیزه

برابر باشد با قلم؛

و استالین نطق کند

در گزارش به پولیت بورو

درباره شعر

که شمش چدنی می سازد

و آهن ذوب می کند

“پس، اینگونه می گویند،

و بنابراین…

دست یافته ایم

به سطح بسیار عالی تر

از پیش بینی ها:

در اتحاد

جمهوری ها

درک شعر

فراتر رفته از

سطح آن پیش از جنگ …”


به سرگئی یسنین

تو رفته ای

آنطور که می گویند،

به دنیای دیگری.

پوچی…

پر می کشی،

در کهکشان تردید.

نه مساعده و

نه میخانه ای.

هشیاری.

نه یسنین،

تمسخری در کار نیست.

گلویم نه سرای قهقهه –

که صخره زار غم است.

می بینم

بر مچ های بریده تو،

تنت چون کیسه ای آونگ تاب می خورد.

– دست نگهدار!

بس کن!

ابلهانه نیست؟

می گذاری

بر آن گونه های گلگون

خاک مرده بنشیند؟

تو می توانستی با کلمات چنان کنی،

که کس دیگر بر عرصه خاک نتوانست.

چرا؟ برای چه؟

گیجم و منگ.

منتقدین نق نق می کنند:

– بله

دلیلش مشروب بود

و مهم تر از آن،

بدان سبب لاقید بود

که در شراب و آبجو غرقه شد.

چنین می گویند

که زندگی کولی وارت را

جایگزین طبقه کردی

طبقه اگر بر تو تاثیری داشت،

حال و روزت چنین نبود.

گمان بردی، طبقه

تشنگی اش

را به جرعه ای کواس

می نشاند؟

طبقه – که تا مرز دیوانگی

نمی نوشد.

می گویند،

اگر می پیوستی به

مجمع نویسندگان پرولتر

تا بها دهی به مضمون و محتوی؛

می نوشتی در روز

صدها خط

شعر بر روی شعر،

ملالت بار

مثل دورونین.

و از نظر من،

اگر چنین نکبتی را تجربه می کردی،

پیش از اینها رگت را می زدی.

بهتر آن است که

از عرق خوری بمیری

تا آنکه دق مرگ شوی!

نه حلقه طناب

و نه مداد تراش

برای ما

فاش نمی کنند

که این ضایعه را سبب چه بود.

شاید اگرجوهری در “آنگله تره” بود

علتی نداشت

تا خون از رگها جاری گردد.

مقلدان شهوتناک ندا می دهند:

تکرار!

دسته دسته فراز می آیند

تا مقتلی خونبار

بپا کنند.

چرا

تعداد خودکشی ها

شود بیشمار؟

بهتر آن که

تولید جوهر

افزون شود!

اکنون

زبانت

تا ابد

در دهانت شده قفل.

دشوار

و نابجاست

خبر چینی اسرار.

از میان مردم،

این پرورندگان زبان،

کارآموزی عیاش و پرسروصدا

مُرده است.

و برای همدردی

مزخرفات شاعرانه ردیف می کنند،

تکرار تفاله های تدفین گذشته ها.

با قافیه های احمقانه

گورت را تطهیر می کنند،

این است رسم ادای احترام

به یک شاعر؟

هنوز بنای یادبودت برپا نگردیده

کجاست آن برنز براق و

کو آن گرانیت پرشکوه؟

بر پای نرده های یادبود تو

چه تحفه ها و یادنامه ها که برجاست.

نام تو

در دستمال ها

فین می شود.

سخنت

– آویزان از لک و لوچه سوبینوف

زیر غان خشکیده ای

فرو می رود:

“نه کلمه ای

ای دوست من

و نه زم-زم- زم-ه ای”

آه!

بگذار

چند کلامی

سخن بگویم من

با لئونید لوهنگیریچ 4

داد و فریاد

بپا می کنم:

– من نمی گذارم

زیر لب

اشعار مزخرف ببافی –

سراسیمه می کنم من

با سوت سه انگشتی

مادر بزرگ تو و

و روح مادر خدا را!

و اینچنین

همه این آشغال های بی مایه را

تار و مار می کنم.

آنگاه که تن پوش های بادبزنی شان

در تاریکی ها

به اهتزاز در می آید،

در هرج و مرج

کوگان 5 می گریزد و

همه را به نیزه سبیلش

زخمی می کند.

از آشغال و مهمل

دنیا را پاکی نیست.

کارهای زیادی برای انجام است.

– باید که گام

در راه نهاد.

زندگی

باید

بنا گردد از نو،

و آنگاه که تغییرش دادی –

سرودها توانی خواند.

برای قلم راندن

روزهای سختی است.

اما به من بگویید

ای جماعت لنگ و افلیج

کِی

و کجا،

انسان های بزرگ

برگزیده اند

راهی بی دردسر و آسان؟

کلمه

بر فراز

قدرت انسان ها.

به پیش!

زمان در پس سر

چون هسته های اتم

دریده می شود و می ترکد.

پس بگذار باد

تنها پریشانی موهای ما را

به گذشته ها ببرد.

زمین ما

برای شاد بودن

محیا نیست.

باید ربود

شادمانی را

از کف روزگار.

در این زندگی

مردن

دشوار نیست.

دشوارتر آن است

که زندگی را بنا کنی.


گفتگو با مامور مالیات درباره شعر

مامور مالیات، همشهری

از اینکه مزاحم شدم

عذر می خواهم

ممنونم…

نگران نباش…

همینجا ایستاده ام…

کسب و کاری دارم

از گونه ای لطیف:

مقام شعر

در نظام کارگری.

در میان دسته ای

از مالکین انبارها و اموال

جا خوش کرده ام،

پس باید جریمه شوم.

تو طلب می کنی

از من

هر نیمۀ سال، پانصد تا

و برای قصور

در پرداختِ هر قسط

بیست و پنج تا.

کار من نیز

چون هر کار دیگر است.

نگاهی بیانداز

که چقدر ضرر کرده ام.

به هزینه ها

در تولیدم

آنچه خرج کرده ام

در مواد خام.

تو

البته که آشنایی با پدیده “قافیه”.

برای مثال

خط

به کلمه ای ختم می شود،

مثلا

“پدر”

و سپس

در طول خط،

سیلابها تکرار می شوند،

در خط سوم

قرار میگیرد چیزی

چون “بدبخت در به در”.

به زبان تو،

قافیه

صورتحسابی است،

برای پرداخت در آخر هر خط!

این قائده است.

و جستجو می کنی

برای هر پسوندِ ریز و هر انحنای نازک

در دفاتر متروک صرف و نحو

و آرایه ها.

شروع می کنی به جا سازی واژه ای

در خطی،

ولی مناسب نیست

پس فشارش می دهی و می شکند.

مامور مالیات، همشهری

صادق باشم،

چه بسیار پول که روان است بدرون هر کلمه.

به زبان ما،

قافیه

یک بشکه است؛

بشکه دینامیت

خط

فتیله ای.

خط می سوزد

می سوزد و دود می شود تا آخر،

خط منفجر می شود،

و شهر

در آسمان شعر

پر می کشد.

کجا یافت می شود

و به چه قیمتی

قافیه ای

که به یک قراول هلاک کند؟

شاید تنها پنج

قافیه ابدی

باقی مانده باشد هنوز

در ونزوئلا.

و می کشاند مرا

در سرما و گرما

به این سو و آن سو.

هراسان حمله می برم به هر طرف

گرفتار در قرض و وام.

همشهری!

به بلیط سفر من رسیدگی کن!

شعر

– تمامش! –

سفری است به ناشناخته ها.

شعر

چون کاوش رادیوم است.

برای هر گرم استخراج،

یک سال کار.

تلف می شود

برای یافتن تنها یک کلمه

هزاران تُن

از معدن زبان.

و اکنون

این گلوله پرلهیب

واژگان مشتعل

می ارزد

به خاکستر آنهمه ماده خام.

این است کلامی

که تپش می اندازد

بر میلیون ها قلب

برای هزاران سال.

البته

همه جور شاعری پیدا می شود

چه بسیار از آنان

که تردستی می کنند!

و چون شیادان

بیرون می کشند

خطِ شعری

از دهان خود

یا دیگری.

چه می توان گفت

از این اختگان غزل سرا؟!

خطی

از دیگران

جا می اندازند و حض می برند.

کش رفتن و دزدی

عادی شده،

که کلاهبرداری مرضی مسری است

در سراسر ممکلت.

این

اشعار و چکامه ها، امروز

با داد و فریاد

در میان خروش و هلهله،

فرو می روند

در تاریخ

همچون سرجمع مخارج،

از آنچه بدان دست یافتند

تنها دو، سه تن از ما.

همانطور که می گویند

چه بسیار

نمک

می بلعند

و صدها سیگار دود می شود

تا بالا آید

کلمه ای که قیمت روی آن نتوان گذاشت،

از عمق جوشانِ

روح انسان.

پس بی درنگ

مالیات تصاعدی ام

آب می رود.

از جاده خارج می شود

چرخ چرخان یک صفر

از مانده معوقه!

برای صد سیگار

نود روبل؛

برای یک طبق نمک

شصت روبل؛

فرم تو،

انبوهی است از پرسش ها؛

– برای شغلت سفر کردی

یا نه؟ –

اگر من اما

سوار

بر ده اسب بالدار

در پانزده سال گذشته

تاخته باشم،

آن وقت چه؟

در احوالات من

مشغول کند و کاوی

در مورد خدمتکاران

و مال و منال

اینبار

از زاویه ای دیگر.

اگر من اما

رهبر مردم

و در همان هنگام

برده مردم باشم

آن وقت چه؟

طبقه

سخن می گوید

با دهان ما،

ما کارگرانیم

شوفرِ قلم ها.

در گذار سال ها

ماشین روح

فرسوده شد.

می گویند:

– چیز کهنه ای است،

ناخوانا،

کارش تمام است. –

کمتر کسی عاشق مانده،

و کمتر کسی دل و جرئت دارد.

من با زمانه

شاخ به شاخ شده ام

در تصادمی مهلک.

سایش –

استهلاکِ قلب و روح

فرا رسیده.

و هنگامی

که خورشید

چون خوکی پرواری

طلوع می کند

بر فراز آینده،

عاری از گدا و افلیج

من

مدت هاست

که مرده و پوسیده ام،

در گودالی

در کنار یک دوجین

از همقطارانم.

جمع بزن

تتمه میراثم را!

بدینوسیله اعلام می کنم

بدون دروغ و دغل:

در میان سفته بازان و دلالان

امروز

برای من

– فقط-

یک بدهی

باقی مانده.

وظیفه ما

فریاد کشیدن است

با حلقوم برنجی بوغ کشتی ها

در غبار هرزگی بورژوازی،

در طوفانهای پر غوغا.

شاعر،

همواره،

بدهکار است به دنیا،

پرداخت می کند،

بهره

و جریمه ها.

من

بدهکارم

به چراغ های برادوی ؛

به تو

آسمان باگدادی

به ارتش سرخ،

به شما

درختان گیلاس ژاپن

به همه

آنهایی که برایشان

هرگز چیزی ننوشتم.

ولی

کیست که اینها را

نیازی باشد؟

به قافیه شلیک کند و

ولوله در وزن افتد؟

کلام شاعر

رستاخیز تو

جاودانگی توست

همشهریِ کارمند.

یک قرن بعد

از چارچوبه صفحه ای

خط شعری برگیر

و زمانه را به عقب بازگردان!

و حاضر شو

در دوران ما

با مامورین مالیاتش،

با درخشش اعجاب انگیز

و بوی مرکب و دوات.

شهروندِ ساکت و بی توقع،

همین امروز

به نارکومات برو

و برای جاودانگی بلیطی بخر

و حساب کن

بهای

تپش های شعر مرا.

درآمد من

فرا می رود از سیصد سال!

ولی قدرت شاعر

تنها این نیست،

یادآوری کند

که مردمان آینده

سکسکه خواهند کرد.

نه!

این روزها

– قافیه شاعر-

نوازشی است

شعاری

سرنیزه ای

و شلاقی است.

همشهری، مامور مالیات،

من خط می زنم

هر چه صفر

که نشسته پشت پنج

باقی را پرداخت می کنم!

من حق دارم

که طلب کنم یک وجب جا

در صف فقیر ترین

کارگران و دهقانان:

و اگر

فکر می کنی

همه اینها است

برای سود

بیا رفیق

به انضمام کلام دیگران

قلم من هم برای تو

بفرما،

بردار

و خودت بنویس!


رفیق نت، کشتی و مرد

از حیرت لرزه در جانم افتاد.

این اراجیفِ زندگی پس از مرگ نیست.

در بندر،

داغ

چون تابستان گداخته،

از میان بخار و آتش،

پیدایش می شود

رفیق

“تئودر نت”.

شناختمش. سر می رسد از راه.

عینک گِردِ بویه  وار بر چشمانش.

– سلام نت!

از اینکه زنده می بینمت خوشحالم،

ای زنده به دودِ دودکش ها،

ریسمان ها

و قلاب ها.

بیا اینجا!

احوالت چطور است؟

باید که در سفر باشی، جوشان، به دور دست ها.

به یاد داری نت،

وقتی هنوز جان در تنت بود،

با هم در واگنی

چای نوشیدیم؟

تو تا خود صبح بیدار می ماندی

وقتی مردمان خرناسه می کشیدند

چشمانت نیمه باز، با موم آب بندی مشغول می شدی،

از “رومی یاکوبسن” سخن ها می گفتی

آنگاه که عرق می ریختی و

با اشعاری که از بر کرده بودی،

خود را سرگرم می کردی.

وقت سحر

که بیهوش می شدی از خواب

چکشت ساییده،

باریک تر از انگشت دانه ای…

که بیدار بود برای نماز و نیایش؟!

بعد از یک سال وقتی می بینمت

تو گویی که کشتی ای در برابرم است!

از پس سرت مهتاب،

چه زیبا!

پهنه را

از وسط می شکافد.

چون تو،

که ردی از قهرمانی می کشیدی

در صحن نبردِ دریاها.

کمونیسم در کتاب،

باور به میانه روی است.

“تو نمی دانی

چه چیزها می توان

در کتاب بلغور کرد!”

هر “مزخرفاتی” را نو نوار کرد

و جای جوهر و ذات کمونیسم

تحویل داد.

زندگانی ما جوش خورده

با سوگندی آهنین.

گیرم که مصلوب و ناکار شویم

در راه جهانی بدون مرز،

بی روسیه و

بدون لتونی

زندگانی متحد

در انسانیتِ ابدی.

در رگ های ما آب نه،

خون می جوشد.

رژه می رویم

از میان عوعوی تفنگ و تپانچه

و آنگاه که مُردیم

دوباره زنده خواهیم شد

در کالبد کشتی ای،

شعری

یا هر آن چه نامیراست.

من می خواهم

زنده بمانم و زندگی کنم،

بر فراز سال ها بتازم.

اما تنها آرزویم این است

به ملاقات دم آخر روم

همانطور

که رفیق نت

به ملاقات مرگ شتافت.


شعری درباره پاسپورت شوروی

گرگی بودم اگر

شکم بروکراسی را

سفره می کردم به چنگال.

احترام به آداب و رسوم، هرگز!

هر چه کاغذ است برود به جهنم،

اما این یکی…

در امتداد جبهۀ کوپه ها و اتاق ها،

کارمندی مودب، قدم می زند.

تحویل می گیرد پاسپورت ها را؛

به دست همه پاسپورتی و من هم،

پاسپورت جلد قرمزی در دستم.

بعضی پاسپورتها –

لبخند می آورند و احترام،

با بعضی اما، چون لجن برخورد می کنند.

مثلا،

پاسپورتهای انگلیسی شیر نشان،

با تشریفات مخصوص

پذیرایی می شوند.

مرد گنده امریکایی،

مالامال از تکبر،

با تعظیم و تکریم،

تحویلش می گیرند تو گویی،

پولی به آنان هدیه کرده جای پاسپورت.

پاسپورت لهستان

خیره شان می کند،

چون بزی که به یک اعلامیه زل زند:

پلیس ول کن ماجرا نیست.

– اهل کجاست این؟

جستجویی احمقانه و خنده دار

در عالم جغرافیا.

بی آنکه زحمت استفاده از مغزهایشان را بخود دهند،

در پیشخوان احساسات

چون اموات،

پاسپورتهای یخ دانمارکیها را می گیرند،

و بقیه اجنبی ها را.

و ناگهان،

انگار

دهانش بسوزد،

کارمند، مات و مبهوت خشکش می زند.

نگو که خزیده پاسپورت من و،

افتاده بدست مُقَدرش.

پاسپورتم را طوری گرفته انگار،

بمبی،

شمشیری

یا چنین چیزی.

با چنان وسواس و هراسی

گویی،

اژدهایی هزار نیش

به کف دارد.

دربان ، چشمکی می زند به من،

که برای خدمت مجانی آماده است.

کاراگاه،

متعجب پلیس را می نگرد؛

پلیس نیز

با چشمان هزار سوال

خیره می شود به او.

من می دانم،

بایست شقه شقه و اعدام می شدم،

بدست این جماعت امنیه و آژان،

تنها برای آنکه در دستانم،

پاسپورت داس و چکش دارم.

گرگی بودم اگر

شکم بروکراسی را

سفره می کردم من

احترام به آداب و رسوم، هرگز!

هر چه کاغذ است برود به جهنم،

اما این یکی…

این کوچولو، خیلی برای من عزیز است

از آن دلقک لوس و بی نمک پسش می گیرم.

بخوان و حسادت کن:

من

شهروند اتحاد شوروی ام.


زن پاریسی

نظرت

درباره زنان پاریسی چیست؟

گردنی زرین

با دستانی جواهر نشان؟

خیالبافی نکن!

زندگی

خیلی تیره و تار است.

پاریسی ای که من می شناسم

از قماش دیگر است.

نمی دانم حتی

جوان است یا که پیر،

چهره پنهان کرده

زیر زردی بزک.

در توالت رستورانی

کار می کند.

رستوران کوچکی،

به نام “گراند شاومه.”

شاید بعد از مست کردن،

کسی

هوس کمی هواخوری کند.

شغل زن این است

که به کمک بشتابد حوله بدست،

در کارش،

چون تردستان ماهر.

در برابر آینه توالت می نشینی

مادامی که به کک و مک صورتت می نگری،

او با یک لبخند،

صورتت را پودر می زند و کمی هم ادکلن،

برکه ها را می خشکاند

با تقدیم حوله ای.

برای خوشایند شکمبارگان،

می ماند

تمام طول روز را در مستراح

برای پنجاه سانتیم!

(که می شود

چهار کوپک ناقابل).

به دستشویی می روم

برای شستن دست هایم؛

جرعه های شگفت ادکلن را

نفس می کشم،

ساده لوحی رقت بارِ مادمازل

ذهنم را آشفت.

می خواهم بگویم:

– مادمازل

چهره ات بسیار دور است

از سرور و از شادی،

چرا عمرت را

در توالت می گذرانی؟

درباره پاریسی ها

چیزهای دیگر شنیده ام

یا شاید تو مادمازل،

اصلا پاریسی نباشی.

به نظر سل گرفته ای،

وضعت خراب است انگار.

جوراب های پشمی … چرا ابریشمی نه؟

چرا نمی فرستد برایت بنفشه پارما

موسیوی اصیل زاده خرپول؟

مادمازل جوابی نداد،

هوا

به اجاره همهمه خیابان است،

که بی امان فرو می ریزد

بر سر و روی مان

از سقف و از دیوار.

غوغای کارناوال شادی

که در مون پارناسه  بپا کرده اند،

پاریسی های جوان.

شرمنده ام

از سرودن این شعرهای ناگوار،

از یادآوری مرداب های نفرت آور،

ولی برای زن پاریسی

سخت است

که کار کند

بی آنکه مجبور باشد

روحش را به حراج بگذارد.


گفتگو با رفیق لنین

گردباد حوادث

در گره گاه وظایف انبوه،

روز پاورچین فرو می رود

که تیرگی شب در میرسد

دو نفر در اتاق:

من

و لنین

یک عکس

بر سفیدی دیوار.

موها سیخ ایستاده اند

بالای لبش

و دهانش

باز تر از باز در سخنرانی.

پر خروش

پر چین

اندیشه ها نگاه داشته

در شیارهای پیشانی،

پیشانی بلند

همزاد اندیشه های والا

جنگلی از پرچم

روییده بر دستانی به پرپشتی چمن…

هزاران نفر رژه می روند

زیر دستانش …

از خود بیخود،

شاد و شعله ور،

از جایم برمی خیزم

مشتاق برای دیدار او،

سلام دادن به او،

گزارش به او!

“رفیق لنین،

به تو گزارش می دهم من

(نه حسب دستور اداری،

که تنها به فرمان قلب)

این کار جهنمی

که خارج از توان ماست

انجام خواهد شد

و تا کنون انجام گرفته.

ما لباس پوشانیدیم و غذا دادیم

و روشنایی به بی چیزان،

سهمیه بندی

برای ذغال

و برای آهن

انجام گرفت،

اما

مقداری

خون

کثافت

و آشغال

در اطرافمان باقی مانده هنوز.

بدون تو

خیلی ها

افسار گسیختند،

اوباش

و هوچی ها

همه یک کاسه شده اند.

تفاله ها

ملخ وار

بر سرزمین مان پنجه انداختند،

در بیرون مرزها

و همچنین

در داخل.

نه شمارش و

و نه دسته بندی شان

– کار آسانی نیست.

در لباس های رنگارنگ،

و چون برگهای گزنه انبوه

کولاکها،

بروکراتها،

و در آخر صف،

بدمستان،

فرقه گراها،

چاپلوسان.

در هر کران گرم رقابت

پر غرور

چون طاوسان،

مدالها و خودنویسها

سینه هاشان را آراسته.

بسیاری از آنها را در هم کوبیدیم –

اما

پیروزی قطعی

کاری ساده نیست.

بر زمینهای یخ اندود

و در خرمنزارها،

در کارگاه های دود آلود

و در کارخانه ها،

همراه تو در قلبمان،

رفیق لنین،

ما می سازیم,

می اندیشیم،

نفس می کشیم،

و می رزمیم.

گردباد حوادث

در گرهگاه وظایف انبوه،

روز پاورچین فرو می رود

که تیرگی شب در می رسد.

دو نفر در اتاق:

من

و لنین

یک عکس

بر سفیدی دیوار.


بر بلندای صدایم

ای بسیار عزیز

رفقای آینده!

زیر و رو می کنید

امروز را

که چه کهنه و سخت …

در تیرگی روزگار ما سرگردانید،

شما

شاید

درباره من پرس و جو کنید.

و شاید سخن ها بگوید

محقق تان

با دانشوری طاقت خراش

با خرواری از مقالات و تالیفات

که چنان زندگی نمود

که پرورده در آب جوش

و دشمن سرسختِ هر چه آب سرد.

پروفسور،

عینک دوچرخه وارت را بردار!

خود می گویم

از زمانه ام

و از خودم .

من مستراح شور بودم

و حمال آب،

انقلاب فراخواند و گسیل داشت مرا

به جبهه

از باغ های اشرافی شعر

این زن هوس باز.

باغ باصفایی می کاشت،

دختر،

کلبه،

مرداب،

سبزه زار،

من می کاشتم،

و او بدان آب می داد.

می تراوید از آب پاش ها، شعر هایشان

چون آب روان از لک و لوچه های حریص ،

میتریکین ها و

کودریکو ها.

وای که چه جهنمی بر پا،

که عمقش را انتهایی نبود.

و تاک پیچه ها در پای دیوار می خواندند:

“تارا تینا، تارا تینا

توانگ…”

افتخاری نه

که بوته های رز

بر پای مجسمه یادبودم

در میدانها، گل دهند.

آنجا که تف می کنند بر آن

فاحشه و ولگرد و سوزاک.

و من

آژیت پروپ

چسبیده بر دندانم

ترجیح می دادم اما

برایتان

شعر های عاشقانه

ساز کنم،

که سود افزون تری در آن بود

و افسونگری بیش.

اما

من

عنان نفسم را به چنگ آوردم.

گلوگاهِ

سرود خود شدم.

گوش کنید

رفقای آینده،

سخنرانان،

رهبران توده ها.

فرو می نشانم

جویبارهای شاعرانه را

می جهم

از فراز دیوان های ترانه،

چون انسانی زنده

با کلامی واقعی.

من به شما می پیوندم

در آینده دور کمونیستی

من که نیستم

ابر قهرمان یسنین .

شعرهایم به شما می رسد

از میان سلسله کوه اعصار

و از فراز سر شاعران و دولت ها.

شعر من به شما می رسد،

اما نمی آید

چون تیرِ چلۀ “کوپید،”

که بر قلب های شیدا می نشیند.

و نمی آید

چون کهنه سکه ای خراشیده

برای عتیقه شناسان.

و نه چون نوری که از ستاره ای مرده می رسد به دیده.

شعر من

خشمگین می درد

سالیان را درانفجار عظیم

پیش می آید

موقر

خشن

ملموس

همچون خروشنده آب روان،

جاری از نقب هایی

که بردگان روم کاویدند.

در تل های کتاب

گورستان اشعار

ناگاه

خطوطی برجسته می یابید

با احترام

لمسش می کنید

که چه سلاح کهنه

ولی خطرناکی.

عادتم نیست

گوش ها را نوازش کنم

با کلمات.

گوش دوشیزه

پنهان در گیسوان مجعد

گلگون نمی گردد

به تازیانه گستاخی و هرزگی.

در مارش صفوف لشگریان

برگ به برگ،

باید سان ببینم

از وزن در خط ها.

شعر ها

سرسخت چون پیشقراولان

آماده برای جان دادن

و افتخار جاودان.

شعرهایم آبدیده می شوند

با فشردن دهانه شکافها

ولنگ و بازی عنوان هایی

که نشانه رفته اند.

محبوب ترین

در میان تمام نیروهای مسلح

سواره نظام بذله گویی است

با شمشیر های آخته قوافی،

تیز و برنده

دیوانه وار محیاست

برای هجومی طوفانی.

و تمام این لشکریان تا دندان مسلح،

می درخشند

در بیست سال پیروزمند

تا آخرین صفحه، تا آخرین خط.

به شما پیشکش می کنم من

دنیای پرولتری را.

دشمن طبقۀ توده های کار

نیز دشمن من است،

کینه جو و سر سخت.

سال آزمایش،

روزهای گرسنگی

بر ما نهیب زدند

که گام برداریم

در زیر پرچم سرخ.

ما گشودیم

هر کتاب مارکس را

چون پس زدن پرده ها

از پنجره اتاق مان.

ولی بی خواندن نیز دریافتیم

که باید

به کدامین جبهه رفت و

بر علیه کدام،

باید که رزمید.

ما

دیالکتیک

را نیاموخته ایم

از هگل.

که در خروش نبرد ها

تنوره کشید در شعر

آنگاه که در زیر آتشبار مان

بورژوا فراری شد

بدانسان که پیش از آن

ما گریختیم از او.

بگذار

حسن ختام بدیع

بی تسلی،

پرافتخار

بخرامد

در مارش تشییع جنازه.

بمیر شعر من،

چون سربازی بمیر

که گمنام

بر هر چه مرگ تاخت!

من را نیازی نیست

هزاران کیلو برنز،

من را نیازی نیست

مرمر لجن مال.

شکوه و افتخار است

همه اندیشه من،

– که ما نیز از آن دست مردمانیم –

بگذار

بنای یادبود کمون ما

ساخته شود

در نبرد سوسیالیسم.

آیندگان

بکاوید آنچه را که غوطه می خورد

در جاری واژه نامه ها:

سر برون آورند

از رودخانه فراموشی “لِت”

بقایای واژه هایی چون

“فحشا”

“حصبه”

“محاصره اقتصادی”.

برای شما

که سالم و سر دماغید،

شاعر

تفته در تبِ سل

می لیسد آب دهانش را

با زبان زمخت پوسترش .

با دنباله سالهایی که در پشت من روییده

در هیبت هیولاها در آمده ام

فسیل های دم دار.

رفیق زندگی

بیا

سریع تر گام برداریم،

سریع تر پای بکوبیم،

روزهای باقی

از برنامه پنج ساله را.

من از شعر

روبلی بر روبل نیانباشتم،

هیچ نجاری

مبل و صندلی ای برای خانه ام نساخت.

وانگهی

جز به پیراهنی نو و اتو کشیده

و گفتن حقیقت

محتاج هیچ نیستم.

حاضر می شوم

در کمیسیون مرکزی حزب ،

سالهای درخشان در راهند.

بر فراز سرهای

دارو دستۀ خودخواهیِ شاعران و ولگردان

برخواهم خاست،

با کارت عضویت حزب بلشویک،

با یکصد جلد

کتابچۀ حزبم.


وقتي منجي بيايد(ولادیمیر مایاکوفسکی)

وقتي منجي بيايد

وقتي شما

در طنين انقلاب

بپيونديد به او

من

از تن

جان خواهم كند

من

جان كنده از تن

زير پا صاف خواهم كرد

من

جان صاف شده

خون چكان

پرچم شما خواهم كرد


شاید ورق بازی کردم(ولادیمیر مایاکوفسکی)

شاید ورق بازی کردم

شاید

حنجره خسته از ناله قلبم را

با شراب التیام دادم

قدمم

مسافت را

در کوچه ها

لگد مال می کند ،

جهنم درونم را

اما …

چاره چیست؟

حالاست

با مهره های پشتم

نی لبک بنوازم … .


این چه حرفی است؟(ولادیمیر مایاکوفسکی)

این چه حرفی است؟

کدام مرگ؟

فرشته ی مرگ را

با قلعه ی مهجور ما چه کاری است؟

این مهملات را قبول دارید؟

به راستی شرم آور است !

این هیاهو

تکاپوی پیکار نیست، کارناوال است

ضیافتِ بانیِ جشن نام گذاری،

و این عرصه گاه

برای جنگ نیست ،

میدان تیر است

تفرج گاهی برای شلوغی و تفریح،

و آن آقا

بر خاکریز

توپچی نیست،

میزبان است که با لباس وزغ ها

از لوله ی دیدگانش شلیک می کند.

این صدای غرش توپ ها نیست،

صدای درشت و دل انگیز میزبان است

و این صورتک ها

نه ابزاری برای دفاع از گاز،

که تنها بازیچه ای­ است

برای خنده و تفریح

نگاه کنید!

موشکی آمده است

بام دنیا را مساحت کند.

آخر مگر مرگ می تواند

این قدر زیبا

برچوب فرشِ مجلای آسمان بازی کند؟

آه تمنا می کنم نگویید :

“خون از زخم ها می چکد “

این حرف وحشیانه است!

این قطره ها خون نیست،

گل میخک است،

نشانی ست برای شجاع ترینِ جنگجویان

آری چنین است،

مغز نمی خواهد، نمی تواند درک کند

آخر به غیر از چند بوسه

از برای چه کار دیگری

دستان خندق، گردن توپ ها را در آغوش گرفته است؟

آن ها را کسی نکشته است ،

ضعیف بودند،

تاب نیاوردند.

اگر هم زمین

از رودِ سن تا خودِ راین سیاه است،

جز به خاطر شکوفه های سحر آمیز نیست ،

شکوفه های زردفام درختان قانقاریا

در باغچه ی اجساد.

آن ها را کسی نکشته است!

نه،

باز هم نه،

آن ها به ناگاه بلند می شوند،

به خانه هاشان می روند

و با لبخندی به همسرانشان می گویند

که صاحب مجلس

چه با نشاط و بذله گو بود.

نه گلوله ای دیدند،

نه مینی

و بی گمان

قلعه ای هم در کار نبوده است!

این ها فقط بازی بود

چند بازی

از دنیای شگفت آور جشن نام گذاری.

“ترجمه:بابک شهاب” 


این چه حرفی است؟

فکرتان خواب می بیند

بر بستر مغزهای وارفته

خوابش نوکران پروار را ماند

بر بستر آلوده

باید برانگیزم جُل خونین دلم را

باید بخندم به ریش ها

باید عُنُق و وقیح

ریشخند کنم

باید بخندم آن قدر

تا دلم گیرد آرام

بر جان من نه هیچ تار موی سفید است

نه هیچ مه پیرانه

من زیبایم

بیست و دو ساله

تندر صدایم

می درد

گوش دنیا

پس می خرامم

ای شما

ظریف الظرفا

که عشق را با کمانچه می خواهید

ای شما

خشن الخُشنا

که عشق را

با طبل و تپانچه می خواهید

سوگند حتی یک نفرتان

نمی تواند پوستش را

چون من شیار اندازد

تا نماند بر آن

جز

رد در ردِ لب و لب

گوش کنید

در آنجا

در تالار

زنی هست

از انجمن فرشته های آسمان

می گیرد دستمزد

کتان تنش نازک است و برازنده

می بینیدش

ورق می زند لب هایش را

گفتی کدبانویی

کتاب آشپزی

اگر بخواهید

تن هار می کنم

همانند آسمان

رنگ در رنگ

اگر می خواهید

حتی از نرم نرمتر می شوم

مرد

نه
ابری شلوارپوش می شوم

من به گلبازار باور ندارم

چه بسیار فخر فروخته اند به من

مردان و زنان

مردانی

کهنه تر از هر مریضخانه

زنانی

فرسوده تر از هر ضرب المثل


غمگینم(ولادیمیر مایاکوفسکی)

غمگینم

چونان پیرزنی

که آخرین سربازی که از جنگ برمی گردد

پسرش نیست … .

5/5 - (1 امتیاز)

دنیای ادبیات

دنیای ادبیات دریچه ای ست رو به شعر و فرهنگ و ادب ایران و جهان. برای آشنایی با آثار مکتوب و غیر مکتوب نویسندگان و شاعران، همراه دنیای ادبیات باشید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا