اشعار سپانلو(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار محمد علی سپانلو)
اشعار سپانلو……محمّدعلی سپانلو، مشهور به شاعرِ تهران، (زاده ۲۹ آبان ۱۳۱۹ – درگذشته ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴) شاعر، روزنامهنگار، منتقد ادبی، مترجم و آنتولوژیستِ ایرانی بود.وی در کنار برگردان آثار ادبی، مجموعههای شعری از جمله رگبارها، پیادهروها، نبض وطنم را میگیرم، تبعید در وطن، ساعت امید، فیروزه در غبار، پاییز در بزرگراه، و قایقسواری در تهران را در کارنامه خود دارد. سپانلو آثاری از نویسندههای مطرح دنیا مثل آلبر کامو و ژان پل سارتر را نیز ترجمه کردهاست.
فهرست اشعار
سرزمین من(اشعار سپانلو)
رؤیای خویش است و بوسه بر لب های خویش
سرزمین من که در قوس بامدادان
گل سرخ می نوشد دختر کوچک باران
اقامتگاهم
ترانه ای ست پیشواز
مسافر
و جاده هایش از رد گام ها عطرآگین
نشانه ی مقصد یا
ساحره ی گمشدگی
ژالیزیانا!
شبه جزیره ای با چشمه های شور و شیرین
گوش و گوشواره
انگشتری و اشاره
تشنگی و گلوبند
منظره ی خویش است و دسته گل پنجره ی خویش
در این هوای طناز شعری اگر
بسازی
یاد آور گفت و گوست هنگام عشق بازی
ای سرزمین سایه و روشن
ظهر معطر من
از تو به تو باز می گردم
در جست و جوی عطشی که هدیه می دهی
عطش پناهندگان
بالای پلکان(اشعار سپانلو)
بالای پلکان
تا بوی قهوه ، سرسرای قهوه ای و گام های وسوسه انگیز تو
امید مشترکی که در بلندترین بام ها به حقیقت پیوست
آواز عشق آینده کی یا
کجا نوشته شود ؟
بالای ماه ، پاشنه بلند طلا
زیر چراغ های چشمک زن ،پایین پای ما
یا کاغذ سپید که بر زانوی سپید تو می ساید ؟
دستی که دست های تو را جست سرشار بود از فیروزه ی رباعی خیام
انگشتری قواره ی انگشت توست ، البته می پذیری ، بانوی سربلندی ها
آن باغ
زیر پوست ، با عطر کال نارنج ، با چشمه ی نمک ، جزیره ی
مثلثی ، روشن از آب دریا ، آن ساقه های نیشکر که واژگان را
در انزوای شان آزاد کرد
و گام های مصمم که به رغم تو پله ها را پیمود
فروزان باد
(اشعار محمد علی سپانلو)
دم به دم(اشعار سپانلو)
من در نفس تو رمزها یافته ام
من با نفس تو زندگی ساخته ام
من در نفس تو یافتم مکیده ای
با خون ترانه ی تو در رگ هایم
درخشک ترین کویر
بی باران
من در نفس تو خرم آبادم
وقتی دو کبوتر حرم را دیدم
در قرمزی نوک هاشان می شکفند
پنهان کردم در نفس تو گنج هایم را
در ژرف ترین خواب تو اسرارم را
پنهان ز تو ، آهسته امانت دادم
من در نفس تو رود را پوییدم
بازیچه ی موج
از راه تنفس
دهان با تو
از غرق شدن به زندگی برگشت
هر بازدم تو روح رؤیای من است
مهرابه ی آتشکده در بوسه ی تو
من آتش را به بوسه برگرداندم
خاکستر بوسه را به آهی کوتاه
تا با نفس تو مشتبه گردد
در راسته ی عطر فروشان ، امشب
در بین هزار شیشه ی مشک و
گلاب
می پرسم
دستمال عطر آگینی از نفس او چند ؟
اشعار حسین منزوی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
اتفاق(اشعار سپانلو)
قلب مرا گرم می کند این اجاق
می خوانم زیر ستون های اتفاق
ژاله چو بارید بر دلم
بستر سردم اجاق شد
از گذر ابر خوشگلم
باغ پر از اتفاق
شد
یار برون آمد از خیال
وصل رقیب فراق شد
ژاله پر از زندگی
خانه پر از اتفاق
بوسه پر ازسرخ گل
دیده پر از چلچراغ
دورترین یادبود
گرم ترین اشتیاق
صبح که از خواب می پرم
دست به جای تو می کشم
از عمق سپهر سراب من
افتاده چو اشکی در رختخواب من
بستر سردم بهار می شود
خانه پر از انتظار می شود
روز به مغرب رسید
بر سر رود کبود
چشم به شب دوختم
یار در آن سوی رود
رود که پهنا گرفت
گویی هرگز نبود
تو رنگ شرابی به دور دست
من رنگ خیالم ، نخورده ست
(اشعار محمد علی سپانلو)
چه آسمانی(اشعار سپانلو)
از تو و بالش که با چراغ لیموها روشن می شدید
کدام یک به سفر رفت؟
دماغه ی ملافه در این آسمان
سفینه های جاذبه را گم کرد
چه آسمانی !
پروازهای منحنی شوق
کلاغی از دیبا
چتری از طلا
قطار که بگذرد از بوته زار خیس
فرو رود بالش
به شکل خفتن تو
پس این قرار قدیمی را به هم بزنیم
ملافه و بالش را در گنجه ها بگذاریم
سلام بر تن تو
هنوز پاییز ، با سرانگشت ، بوسه می فرستند
به
پوست دختران زمین
به زلف های چتری زرین
که بین پیچه و پیشانی می رقصند
فرودگاه کجاست
در آسمان این بستر
رواق های تصادف
با پله های نقره و عاج
که هر چه می روم پایین
نمی رسم به زمین ؟
کدام یک به سفر رفت
کدام باد به رقص
آورد
طلای ابریشمین و
آبنوس کرپ دوشین را ؟
اشعار منوچهر آتشی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
در شب گندم گون(اشعار سپانلو)
عشقی که خواستی بچشانی به من
آیا همین صراحی زهرست ؟
این لطف بی ریای شماست
من هم به آن چه لطف کنی شاکرم
اینک نسیم از بن زلف
تو می وزد
از عطر شیشه مخمور
و چشم های تو
همرنگ زهر ، زیبا ، با حسن نیمرنگ
در بوسه های تو مزه ی اخلاص
از مایه ی خلاص شدن
انگشت ها
انگشت های گرم پرستاری
که از سر ترحم
بیمار را خلاص کند
و پیکرت
تنگ بلور در شب
گندم گون
شاید به اشتباه به من زهر می دهی
شاید جز این دوای کهن
چیزی به خاطرت نیست
شاید که عشق را
با پرسش چهارجوابی شناختی
جایی که آشیانه ی عشاق
شکل اتاق تمشیت بازپرس شد
پس آن امید دیدار
معنای تا قیامت داشت
یه شیشه ی کبود
همان جام وصل بود
با این همه ، بدون تلافی
قلب یتیم توست که می سوزد
قلبی شبیه مجمر آتش
رخساره ی مرا گلگونه می زند
حتی برای مرگ
جبران زردرویی در کوی عاشقان
(اشعار محمد علی سپانلو)
اشعار حمید مصدق(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
میعاد(اشعار سپانلو)
مرد قبیه های گمشده در تاریخ
ماه سیاه نگاهت را می پرستد
هنگام ماه گرفتگی یا باران
با شوق بازدیدن خود ، در برق مردمک هایت
دست دعا می
افرازد
حکاکی و طلسماتش را
با تاری از مژه های ایزد بانو
تصویر کرده است
او رشته ی نظر قربانی را
تقدیم می کند به جهان برین
تا ماه بر فراز پرستندگان باقی بماند
این بانوی رسیده ی بسیار باشکوه
که انگار
با ماه رابطه ای ندارد
تجسم زمینی اوست
که با سبوی سنگی برای قبیله آب می آورد
از چشمه یژالیزیانا
این جا عجیب تاریک است
یک قطره روشنایی بفرست
زندان انزوای مرا بشکن
پروانه ی رهایی بفرست
تا پیش از آن که غرق شوم
یک لحظه آشنایی
بفرست
انگار ربط ما ازلی است
لطفا کمی خدایی بفرست
آیین ما ستایش باران است
باران ، رفیق ژاله و شبنم
پیش از طلوع فجر ، افول عصر
از باغ ها غبار می شوید
گل های دوستان را سیراب می کند
آیین ما ستایش باران
و ارتباط بین سه واژه
مرهون اتفات ، یا لطف مشترک
تجلیل زندگانی انسان است
همواره با مهر میعادی داشته ام
با خشم ، با امید ، با رؤیا
از یک تصادف خجسته فرایادی داشته ام
در میهن ژالیزیانا
در اوج ظهر بامدادی داشته ام
مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار احمدرضا احمدی
زمستان برای عشق(اشعار سپانلو)
دو تکه رخت ریخته بر صندلی
یادآور برهنگی توست
سوراخ جا بخاری که به روی زمستان بستی
شاید بهار آینده
راه عروج ماست
تا
نیلگونه ها
گر قصه ی قدیمی یادت باشد
این رختخواب قالیچه ی سلیمان خواهد شد
آن جا اگر بخواهم که در برت گیرم
لازم نکرده دست بسایم به جسم تو
فصلی مقدر است زمستان برای عشق
چون در بهار بذر زمستان شکفتنی است
ای طوقه های بازیچه
ای اسب های چوبی
ای یشه های گمشده ی عطر
آن جا که ژاله یاد گل سرخ را
بیدار می کند
جای سؤال نیست
وقتی که هر مراسم تدفین
تکثیر خستگی است
ما معنی زمانه ی بی عشق را
همراه عاشقان که گذشتند
با پرسشی جدید
تغییر می دهیم
مثل ظهور دخترک چارقد
گلی
با روح ژاله وارش
با کفش های چرخدارش
آن سوی شاهراه
بستر همان و بوسه همان است
با چند تکه ی رخت ریخته بر صندلی
دو جام نیمه پر
ته شمع نیمه جان
رؤیای بامداد زمستان
بیداری لطیف
آن سوی جاودانگی نیز
یک روز هست
یک روز شاد و کوتاه
(اشعار محمد علی سپانلو)
مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار حسین پناهی
سیاه و صورتی(اشعار سپانلو)
با آن که سیاه می پوشی
چیزی از جنس گل زنبق در طبیعت توست
پرورده ی کوهستانی ، از تیره ی کولی ها
آن خانم طناز که از بولوارها می گذرد
اهل
کجاست ؟
این کوزه ی آب را چه دستی بر دوش تو گذاشت ؟
این نقش کف پای برهنه
پیش آبشخور آهو
با پاشنه بلند صورتی
همرنگ گل دامنه ها
چه نسبتی دارد ؟
آهو(اشعار سپانلو)
این عینک سیاهت را بردار دلبرم
این جا کسی تو را نمی شناسد
هر شب شب تولد توست
و چشم روشنی هیجان است
در چشم های ما
از ژرفنای آینه ی
روبه رو
خورشید کوچکی را انتخاب کن
و حلقه کن به انگشتت
یا نیمتاج روی موی سیاهت
فرقی نمی کند ، در هر حال
این جا تو را با نام مستعار شناسایی کردند
نامی شبیه معشوق
لطفا
آهوی خسته را که به این کافه سرکشید
و پوزه روی ساق تو می ساید
با
پنجه ی لطیف نوازش کن
مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار فروغ فرخزاد
یک لحظه شامگاه(اشعار سپانلو)
یک لحظه شامگاه به زیبایی تو بود
جذاب بود و آرام
آرام می گذشت
مدهوش عطرهای نهانش
زیبایی برهنه ی شب رازپوش بود
حتی به
ما نگفت که آزادی
ترجیح بر اسارت دارد
یا خیر
شب سرگذشت ما را
از پیش چشم می گذرانید
ما نیز می گذشتیم
زنجیرهای ثانیه بر خواب های ما
و قیچی طلایی
در خاوران مهیا می شد
صبحی که می رسید به تنهایی تو بود
(اشعار محمد علی سپانلو)
ای رود آرام(اشعار سپانلو)
ای رود آرام که در کنار من آواز می خوانی
از کجا به این بستر رسیدی و عزیمت به کجا داری ؟
سهم من از تو چه بود ، بی توقفی در کنارت
کفی آب
نوشیدن ، یا موی خود را در آیینه ات شانه زدن ؟
آیا قایقی نیست
برای بازگشت به آن لحظه ی رود که از آن نوشیدم
و اینک ساعت ها از من پیش افتاده است ؟
آیا تو همان رودی
ای رود آرام که می خوانی آواز در کنار من ؟
گلچینی از زیباترین اشعار سیمین بهبهانی
به الیانا(اشعار سپانلو)
الیانا
نامت شبیه قاره ای گمشده
من هم برای زندگیم قاره ای کشف کرده ام
بی مرز و بی حصار ، اما نه مستقل
شبه جزیره ای
که با
سراب زمان بندی شد
الیانا
از آن چه دوست داشته ای دفاع کن
وابستگی بدون تعهد
آیین سرزمینت باشد
پیوند ، در سکوت ، شکوفا شود
و ذهن منتقل کند تفاهم ناگفته را
شاید به من بیاموزی
چگونه براندازم
این فصل بدگمانی را
از سرزمین
تازه بهارم
(اشعار محمد علی سپانلو)
اشعار عباس معروفی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
این آقا(اشعار سپانلو)
بسیار چیزها را فراموش می کند این آقا
کتاب های کهنه ی متروک در اتاقک انباری
که مارمولک از میان شان می دود و
سطرهای شعر را با پنجه هایش تقطیع
می کند
لباس های شسته که مدت هاست اتو را فراموش کرده اند
از این قبیل است پرواز عقربه های ساعت
که علت زمانی خود را به جا نمی آورد
کلاغ خانگی او
به جای غاریدن می زنگد
این خانه پر از عجایب است
آن سوی کتاب های شعر
مردی زیبا و سفید پوش
در تابوتش خفته
در دستش فندکی طلایی دارد
چه زمان بود؟(اشعار سپانلو)
چون در آن جانب راه
چشم بر پنجره ی باغ می اندازم
زلف خاکستری زن – زن همسایه
لحظه ای می دمد از قاب سیاه
لتی از پنجره می چرخد
عکس بر می دارد
لحظه ای جام زلال
لحظه ای آبی ژرف
سایه ی کوه شمال
کاکل کوچک برف
چه زمان بود و کجا
کوه البرز به سر تاج گل برفی داشت
بانوی همسایه
زلف خرمایی و شنگرفی داشت ؟
(اشعار محمد علی سپانلو)
مجموعه ای از بهترین اشعار نصرت رحمانی
فاکس(اشعار سپانلو)
کم کم خطوط دورنگار
بی رنگ می شود
ازنامه های عاشقانه در آینده
یک دسته کاغذ سفید به جا می ماند
در پاکتی که نام تو بر پشت آن
آواز
ناشناسی می خواند
در قصه ای علیه فراموشی
من با تو روی عشق گرو بستم
آن حقه را که نام و نشان تو داشت
گرچه به خاطرت نیست ، نشکستم
میراث من همین هاست
آیا به چشم کس برسد ؟ شک دارم
شک دارم این که بختی باشد
در کشف رمز های سفید فاکس
رئح زبان
که از قفس خط پرید و رفت
اما بعید نیست ، پس از سالها
چشمان عاشقی که شبیه توست
راهی به کشف قصه ی ما یابد
جای گر گرفتگی واژه ها
برای ملکه هایی که یک ملت اند(اشعار سپانلو)
در دست چپ ستاره
در دست راستش قلمی
ژالیزیانا ملکه ای دارد
اگر قلم را به من بدهد می توانم
ستاره را بسرایم
تا آسمان ترانه ی انسان شود
اگر ستاره را به من بدهد
جوهر درخشانی برای قلم اختراع خواهم کرد
اگر قلم ، اگر ستاره را به من می بخشید
آسمان تازه ای می نوشتم
برای ملتی که ملکه یکی از آن هاست
برای ملکه هایی که یک ملت اند
(اشعار محمد علی سپانلو)
مجموعه ای از بهترین اشعار بیژن الهی
اشتباه برمی گردد(اشعار سپانلو)
وقتی که چراغ های باران روشن شد
بیگشانه شنید
آواز عروج را : قدم های سبک
از پله ی فرش پوش بالا آمد
تا خانه ی میعاد ،
ملاقات غروب
با شمع
شراب
دود
افسانه
با قصه ی اتفاق های روزانه
هر قصه قرا بود
با نقطه ی بوسه ای به پایان برسد
بیرون ، شب در کرانه ها می لغزید
میدان « آلزیا » تا کوی گلاسی یر
محمور چراغ های شان در باران
در نور شبانه ،
خواب می دیدند
زن ، غرق نوازش ، به چه می اندیشید ؟
تا عشق آمد گرشته از یادش رفته
در بین دو بوسه ، ناگهان مکثی کرد
در بین دو آه
ناگاه فراموشی آمد
عشق از یادش رفت
این کیست ؟ به هیچ کس نمی مانست
این مرد کجایی است ؟ نمی دانست
یک
مرتبه ایستاد باران به همان هوس که می بارید
بیگانه دوباره مثل خود می شد
زن گفت که اشتباه برمی گردد
کفش دخترانه(اشعار سپانلو)
گاهی که شب برای تو تفسیر می کند که به فکر سفر نباش
اعصاب جاده ها برای تو ناامن است
می گویی اختراع سفر محض یک نفر ؟ رمزی است خنده آور
این راه ها که
وقت تصادف می چرخند ، این چهره های که قدم
می زنند بیرون جامعه ی مدنی ، از راز شب پرند ، خورشیدغیابی است
که دفتر سراب را امضا نمی کند . این اسکلت که روی بالکن قوز
کرده از گردش بهار چه می فهمد ! از پیچش سکوت در فواصل
گفتار ، عطری که اضطراب گل سرخ است
و سرنوشت سقف که
می چکد آب آیا سقوط نیست ؟
او در فضا شناور می ماند ، با خنده ی عمیق اسکلتی ، گنجشک ها در
اطرافش از شعر لانه می سازند ، تک جمله های بی رنگ از ابرها
مرکب می گیرند
این شهر پر نوای من است ، پس من سفر نخواهم رفت ، و در
محله جشنی است امشب ،من بام های پست و کوتاه را مانند
شستی پیانو صدرنگ می نوازم . آیا کدام دست هنرمند ، حتی در
اوج بیماری ، محتاج دستگیری است
انگار سرخ گل نمونه ی خون طبیعت باشد ، در شیشه کرده اند و با نی می
نوشند
هر وقت هم که تجزیه اش می کنیم افشرده های بوسه و عطر وداع از آن
به دستمی آید . و نام مستعار گل سرخ ،
سرنخی که در اداره ی آگاهی از
آن به کیفر گلخانه می رسند
میعاد در سه راهی باریک ، مشکوک در هوای مه آلود ، تا دختری
از سفره خانه ی شیطان تو را دعوت کند به شام
تو هیچ چیز نداری که پنهان کنی ، حتی زیبایی فنا شده ی عکس هایت را
پس جای هیچ پنهان کاری در هیکل تو نیست
جز کفش دخترانه که پوشیدی
بر پنجه های آن دو میخک بلند دمیده
شکل دو پرچم سرخ
مجموعه ای از بهترین اشعار شمس لنگرودی
گم کردن ها و نگفتن ها
گم کرده نمی گوید چه چیز را
گردش می کند میان مهمانخانه
خانم سکوت با زلف پسرانه
تا سکوت ازلی را بیاشوبد از نگفتن ها
چه
هرج و مرجی
یک حلقه ی بی تعهد را جا گذاشته
در پیش بند ظرف شویی
وسوسه می شود
اما به یاد نمی آورد
قغاعده ای هم ندارد یافتن ها ، نهفتن ها
کبوتری ابلق ب تخته های مطبخ نوک می کوبد
نسیم می زود ، می گذرد ، گلبرگ های پژمرده را می روبد
تنها کاغذ های خط خطی شاهدند
در سبد زیر میزش
رفیقانه
(اشعار محمد علی سپانلو)
در ساحل شب
در ساحل شب
که چشم لیموها روشن بود
ما نیز کلید نور را چرخاندیم
در تاریکی کتاب را وا کردیم
تا حافظه ی دریا بیدار شود
با
پرتو خودداری ، بر صفحه ی ما ، دریا می تابید
انگار یکی منتظر کشفی باشد
یا قایقی از شعر خودش را بسراید
آن گاه به راز واژه ها پی بردیم
آواز جدید با الفبای کهن
آواز به گل نشستن شادی
یک ماه که اندوه بر او بارید
دیدیم که هیچ واژه ای ساکت نیست
چشمان زنی که تهنیت می گفت
هر گونه تولد را
در جشن زنی که بعد ها باید زاییده شود
و شعله ی لیمویی اندیشه
از چاک بلوز او به دریا می ریخت
(اشعار محمد علی سپانلو)
مجموعه ای از بهترین اشعار غلامرضا بروسان
گل یخ(اشعار سپانلو)
با شاخه ی گل یخ
از مرز این زمستان خواهم گذشت
جایی کنار آتش گمنامی
آن وام کهنه را به تو پس می دهم
تا همسفر شوی
با عابران شیفته ی
گم شدن
شاید حقیقتی یافتی
همرنگ آسمان دیار من
شهری که در ستایش زیبایی
دور از تو قهوه ای که مرا مهمان کردی
لب می زنم
و شاخه ی گل یخ را کنار فنجان جا می گذارم
چیزی که از تو وام گرفتم
مهر تو را به قلب تو پس می دهم
آری قسم به ساعت
آتش
گم می کنم اگر تو پیدا کنی
این دستبند باز شد اینک
از دست تو که میوه ی سایش به واژه هاست
(اشعار محمد علی سپانلو)
کارت پستال(اشعار سپانلو)
تهران شکوفه باران است
ای مهربان که ساکن در غربتی
آن گل که در دلت به امانت ماند
وقت است بشکفد
پیغام ارتباط میان دو شهر
پیغام شادباش تو با عشق دوردست
جشنواره
بی نشان درتو سفر کردم
صبح لبخند تو را نوشیدم
شام گیسوی تو بارید به من
گل یاقوت که در نقره نفس می زد
گفت : ای دوست مرا پرپر کن
و
بیاموز به من ، غرق شدن
در همین آه بلندی که به دریا جاری است
در سراپای تو پارو زدم و
لذت غرق شدن با هم را
لحظه ای تجربه کردم که گریخت
خواننده ی دوره گرد
با دسته ی همسرای همراهان
در باغچظه ی حیاط می خواندند
درخلوت خویش ، شاعر
اندیشید
این شهر پر از صدای باران است
موسیقی اگر صدای باران نیست
البته هدیه ی بهاران است
آهسته به ایوان رفت
که گچ بری سقف
در ذره ی رنگ ها درخشش داشت
دیگر اثر از گروه آواز نبود
اما سرشاخه های نورسته
خواننده ی تنهایی تمرین می
کرد
یک بلبل تک سرا که آوازش
با رنگ گلاب پاش می بارید
ای غنچه ی انگشت نوازنده
ای برگ امید در کف بازنده
ای پنجه ی آرمیده بر بالش
آه ، ای رگ آسمانی گردن
ای دل که ترنج زنده ای بین دو سیب
چشمی که تمام شب نخوابیده ای
تا صبح ملافه های آبی
رنگ
از تو آموختم این تنهایی
آشیان سوختن و رفتن را
تن آزاد که یک لحظه کنیزی را با میل پذیرفت ی
نوک زدم سیب تو را
سرخ شد خاطره ام
ببر سبزی شادمان برگی نوک زد
و جانب جشن تازه پرواز گرفت
و برگچه های مانده از تصنیفش
در آبی ناب روز ،
پرپر می شد
رؤیای سفر در آسمان می افشاند
آواز خداحافظی اش را می خواند
دیروز کجا بودی ، امروز کجا رفتی
ای عشق چرا آمدی ، ای عشق چرا رفتی ؟
(اشعار محمد علی سپانلو)
اشعار محمود درویش(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
رستوران اسب سفید(اشعار سپانلو)
گوشت همان اسب سفید است غذای شما
همان که یال افشان می تاخت
زیر سر طاق ها
از روی کف آبجو می پرید
و غرق می شد به دریا تا از
ابرها برآید
چی در لقمه ی شما پیدا شده
که نمی جوید و در خود فرورفته اید ؟
چرا توقع دارید یک قایق دیده باشید
خیابان که رودخانه نیست
همین جوان که لبخند می زند
شبیه ساقی شماست
که شعر می نوشت و بایاتی می خواند
که سالها پیش جا گذاشت
در
جیب پیش بند ظرف شویی اش
انگشتر « شرف شمس » را
اشعار نزار قبانی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
نوروز 81(اشعار سپانلو)
به هر چه شرح ندادیم واژه ها
اصیل تر ماندند
به هر چه کمتر گفتیم بیشتر تفاهم داشتیم
گناه لغت نامه نیست
نه اشتباه خروسی که در کمد اتاق خوابت
می خواند
درست نیست که اندوهگین شوی
و یا بپرسی : کدام خروسی ؟
نگاه کن ! کودک در خواب به رنگین کمان لبخند می زند
طلوع پرچم بر چهره اش : سه رنگ قشنگ
شبیه « آب » گفتن ماهی طلایی در تنگ عید
حواست کجاست ؟ زیبایی می گوید آب
همین زمان ، در تقارنی
شگفت انگیز
کاغذ های پراکنده ی مشق به خورشید لبخند می زنند
در آفتاب پنجره ی تو که مشرف به آسایشگاه است
حتی دیوانگان نیز دریافته اند
که هر چه کنتر گفتیم بیشتر تفاهم داشتیم
نخستین عشق تو کجا رفت ؟
بگو سلام به خورشید ، روی کاغذ مشق
که بر
نقش کودکانه ی خود کنجکاو می نگرد
ببند چشمت را ، بگذار روی گونه ی تو بگذرند
خطوط بچه گانه ی رنگین کمان
حرارت شعرهای دیوانگان
و ماهی طلایی
در روز اول بهار
(اشعار محمد علی سپانلو)
اشعار تاگور(مجموعه ای از بهترین اشعار رابیندرانات تاگور)
زندگی میان کتاب ها
گناه را به گردن فاصله می اندازیم
ولی بهار دشمن صبر است
مگر نگفتی : برایم دروغ ننویس ! آن که بر زانوان تو به خواب می رود
کتاب نیست
مگر ندانستی آن چه رابطه را گره کور می زند ، نه طول فاصله
کمبود حوصله خواهد بود ؟
اگر ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ باشد
کتاب ها ، بر زانوان ما ، هنرهاشان را بیرون می ریزند
ماتیلد از سرخ و سیاه
میسیز بلوم از دوبلین
بلورخانم از همسایه ها
و یک
کتاب که نامش را فقط من و تو می دانیم
هنر ،نه از فراوانی ،از فقدان ها می رنجد
بهار را ، با چشم باز ، در باغچه ی رؤیا می کنیم
زنان دلفریب رمان ها ، لمیده بر زانویم ، لبخند می زنند به من
ماتیلد در پاریس بهانه گیر شبیه تو بود
میسیز بلوم در دوبلین تو مثل
او حشری نیستی
بلور خانم در اهواز سفید و فربه بود
تو برخلاف او گندم گونی
کتاب شعر تو را نیز دوست دارم که روی زانو بگذارم
چه باک خواننده آن را نمی شناسد
من و تو اسمش را می دانیم
کافی نیست ؟
(اشعار محمد علی سپانلو)
زیر بادبان ها
بی ماه ،بی گل سرخ ، بی زن
کشتی هامان را به سمت تروا می رانیم
قطار به اکباتان قدیم می رود
شیر سنگی خمیازه می کشد
زیر بادبان
های پلاسیده
بلیط هایمان یکسره بود
بی ماه منوریم
بی گل سرخ معطریم
بی زن شوهریم
دستمال های کاغذی را
از اشک خودسیاه می کند آناهیتا
قطار که از خط ریمل او بگذرد
و باران که ماه و گل و زن را
نمی بارد ، نمی باراند ، بر اجتماع یتیم
بر شهرعزب
روی بوسه هایی که در هوا به هم گره می خورند
روی لب ها که چیزی از رعد و برق نمی دانند
که بر مرکب های چوبی به خواب رفته اند
در پایانه ی سرویس های سیر و سفر
درمرکز تلاقی اشک ها ، وداع ها ، انتظارها
بادبان ها می سوزند
نسل بی بازگشت
بی چراغ . بی گلدان ، بی عروس
حتی نمی خواهد سفینه ای اختراع کند
این روزها ، اکباتان
آقای « دیااکو» را حتی در شغل ناخدا نمی پذیرد
بگذار سال پیش باشد
آن عشق رخ نداده ، پس اکنون
عشقی وجود ندارد
مگر از نو سفینه ای بسازیم
اما چه سود
از اختراع چیزی که بارها اختراعش کرده اند
(اشعار محمد علی سپانلو)
اشعار آدونیس (مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
سنت کوچ(اشعار سپانلو)
آن قدر به این سو نیامدی
تا از سیلاب بهاره ی عمر تو
رودخانه عریض تر شد
بعد از ماه گرفتگی ، حتی
از روشنی شب های شعر
ازوعده ی
دیدار هم گریختی
من مانده ام و تنگ غروب و چهره های بیگانه
عشاق که درسایه ی افراها یکدیگر را می بوسند
در آن طرف رود تو کم رنگ شدی
همراه گوزن ها ، مارال ها . سبز قباها
و سنت کوچ
در جان تو اوج می گیرد
ای کولی
سپانلو شاعر تهران.همین