توجه:سایت دنیای ادبیات هیچ گونه تبلیغات آزاردهنده ای(با انواع و اقسام بنرها) ندارد .

شاعران ایرانی

اشعار حسین منزوی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)

حسین منزوی ( زادهٔ ۱ مهر ۱۳۲۵ – درگذشتهٔ ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۳)شاعر ایرانی شعر کلاسیک بود.او که بیشتر به‌عنوان شاعری غزل‌سرا شناخته شده‌است، در سرودن شعر نیمایی، شعر سپید و ترانه هم تبحر داشت. نقش منزوی، در زنده‌کردن غزل معاصر، چشمگیر ارزیابی شده‌است و حتی بعضی از منتقدان کار او را انقلابی در غزل امروز می‌دانند و آن را با کاری که نیما در تحول شعر فارسی کرد، مقایسه کرده‌اند.

فهرست اشعار

تو سرنوشت منی ، از تو من کجا بگریزم ؟( حسین منزوی )

تو سرنوشت منی ، از تو من کجا بگریزم ؟
کجا رها شوم از این طلسم ؟ تا بگریزم

اسیر جاذبه ی بی امان ات آن پر کاهم
که ناتوانمت از طیف کهربا ، بگریزم

تو خویش راز اساطیر و قصه های محالی
و گر به کشور سیمرغ کیمیا بگریزم

به جز تو نیست هر آن کس که دوست داشته بودم
اگر هر آینه سوی گذشته ها ، بگریزم

هوا گرفته ی عشق توام ، چگونه از این دام ،
به بال بسته دوباره سوی هوا بگریزم ؟

به خویش هم نتوانم گریخت ، از تو که عیب است
ز آشناتری اکنون به آشنا ، بگریزم

کجا روم که نه در حلقه ی نگین تو باشد ؟
مگر به ساحتی از سایه ی شما بگریزم

به هر کجا که رَوَم ، رنگ آسمان من این است
سیاه مثل دو چشم تو ! پس چرا بگریزم ؟

حسین منزوی


و كلمه بود و جهان در مسير تكوين بود( اشعار حسین منزوی )

و كلمه بود و جهان در مسير تكوين بود
و دوست داشتن آن كلمه نخستين بود

خدا،امانت خود را به آدمي بخشيد
كه بار عشق،براي فرشته سنگين بود

و زندگاني و مرگ آمدند و گفته نشد
كز اين دو،حادثه اولّي،كدامين بود

اگر نبود به جز پيش پا نمي ديديم
هميشه عشق همان ديده جهان بين بود

به عشق از غم و شادي،كسي نمي گيرد
كه هر چه كرد،پسنديده و به آيين بود

اگر كه عشق نمي بود ، داستان حيات
چگونه قابل توجيه و شرح وتبيين بود؟

 و آمديم كه عاشق شويم و در گذريم
كه راز آمدن و مرگ آدمي ، اين بود

حسین منزوی


از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم( اشعار حسین منزوی )

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم

آوار ِ پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟
هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»
کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم

دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را
تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم

ما خویش ندانستیم ، بیداری مان از خواب
گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم


خالی ام چون باغ بودا ، خالی از نیلوفرانش  ( حسین منزوی )

خالی ام چون باغ بودا ، خالی از نیلوفرانش
خالی ام چون آسمان ِ شب زده بی اخترانش

خلق ،بی جان ،شهر گورستان و ما در غار پنهان
یاس و تنهایی و من ، مانند لوط و دخترانش

پاره پاره مغرب ام، با من نه خورشیدی، نه صبحی
نیمی از آفاقم اما ، نیمه ی بی خاورانش

سرزمین مرگم اینک ، برکه هایش دیده گانم
وین دل توفانی ام ، دریای خون ِ بی کرانش

پیش چشمم شهر را بر سر سیه چادر کشیده
روسری های عزا از داغ دیده مادرانش

عیب از آنان نیست من دل مرده ام کز هیچ سویی
در نمی گیرد مرا ، افسون شهر و دلبرانش

جنگ جویی خسته ام ، بعد از نبردی نابرابر
پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش

دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پیغمبری رو در روی ِ ناباورانش..!!


( اشعار حسین منزوی )


زن جوان غزلي با رديف “آمد” بود ( حسین منزوی )

زن جوان غزلي با رديف “آمد” بود
كه بر صحيفه‌ی تقدير من مسوّد بود

زني كه مثل غزل‌هاي عاشقانه‌ی من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

مرا ز قيد زمان و مكان رها مي‌كرد
اگر چه خود به زمان و مكان مقيد بود

به جلوه و جذبه در ضيافت غزلم
ميان آمده و رفتگان سرآمد بود

زني كه آمدنش مثل “آ”ي آمدنش
رهايي نفس از حبس هاي ممتد بود

به جمله دل من مسنداليه “آن‌زن”
و “است” رابطه و “باشكوه” مسند بود

زن جوان نه همين فرصت جواني من
كه از جواني من رخصت مجدد بود

ميان جامه‌ی عرياني از تكلف خود
خلوص منتزع و خلسه‌ی مجرد بود

دو چشم داشت دو “سبز – آبي” بلاتكليف
كه بر دو راهي “دريا – چمن” مردد بود

به خنده گفت: ولي هيچ خوب، مطلق نيست!
زني كه آمدنش خوب و رفتنش بد بود


حسین منزوی



آه ای طبیب درد فروش جوان من

نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من

گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
کاین شهر از تو می شنود داستان من

خاکستری است شهر من آری و من در آن
آن مجمری که آتش زرتشت از آن من

زین پیش اگر که نصف جهان بود بعد از این
با تو شود تمام جهان اصفهان من

( اشعار حسین منزوی )


منگر چنين به چشمم، ای چشم آهوانه ( حسین منزوی )

منگر چنين به چشمم، ای چشم آهوانه
ترســــم قـــرار و صبـــرم برخيزد از ميانه

ترسم به نام بوسه غارت كنم لبت را
با عذر بی قراری – ايــــن بهترين بهانه-

ترسم بسوزد آخـــــر، همراه من تو را نيز
اين آتشی كه از شوق در من كشد زبانه

چون شب شود از اين دست، انديشه‌ای مدام است
در بـــــركشيدنت مست، ای خــــواهش شبـــانـــه

اي رجعت جوانی، در نيمه راه عمرم
برشاخه ی خزانم نا گـــــه زده جوانه

ای بخت ناخوش من، شبرنگ سركش من
رام نوازش تــــو، بــــی تيـــــــــغ و تازيانه

ای مرده در وجودم ، با تـو هراس توفان
ای معنی رهايی! ای ساحل! ای كرانه

جانم پراز سرودی است، كز چنگ تو تراود
ای شـــــور ای ترنــــم،ای شـعر ای ترانه


حسین منزوی


مژگان به هم بزن كه بپاشی جهان من( حسین منزوی )

مژگان به هم بزن كه بپاشی جهان من
كوبی زمین من به سر آسمان من

درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یك درد ماندگار! بلایت به جان من

می سوزم از تبی كه دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من

تشخیص درد من به دل خود حواله كن
آه ای طبیب درد فروش ِجوان ِمن

نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من

گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
كاین شهر از تو می شنود داستان من

خاكستری است شهر من آری و من در آن
آن مجمری كه آتش زرتشت از آن من

زین پیش اگر كه نصف جهان بود بعد از این
با تو شود تمام جهان اصفهان من


حسین منزوی


با آن دهان که رازی ست،نه بسته ، نه گشاده ( حسین منزوی )

با آن دهان که رازی ست،نه بسته ، نه گشاده
حرفی نگفته داری؟ یا بوسه ای نداده؟

حرفی که می توان داشت ، اما نمی توان گفت
چون حرف کودکانی تازه زبان گشاده

یا بوسه ای معطل بین دو حس کج تاب
بین لب و تزلزل ، بین دل و اراده

گر شرم راه بسته است ، بر حرف و بوسه ، با هم
بگذار تا بگردند ، یک دور شرم و باده

وان گاه باش لَختی تا هردو را ببینی
مستی سواره در پیش، شرم از پِی اش پیاده

شرم ار نمی گذارد حرف نگفته ات را
بگذار من بگویم ، لب بر لبت نهاده

باد این دریدگی را از شرم غنچه آموخت
چندان که کرد شرمت شوق مرا زیاده

رازیست با تو و عشق ، مثل زمین و خورشید
عشق از تو زاده آری ، اما تو را که زاده ؟

حسین منزوی


حكمم از زمین رها شدن نبود  ( حسین منزوی )


حكمم از زمین رها شدن نبود 
 سرنوشت من خدا شدن نبود 

 از هزار چوب خیزران یكی 
 در قواره ی عصا شدن نبود 

گیرم استخوان به نیش هم كشید 
 سگ به جوهر هما شدن نبود 

 از چهل در طلسم قصه ام 
 هیچ یك برای واشدن نبود 

 تو در آینه شما شدی ولی 
 با منت توان ما شدن نبود 

 آری آشنا شدن هم از نخست 
 جز به خاطر جدا شدن نبود


حسین منزوی


گزیدم از میان مرگ ها این گونه مردن را( حسین منزوی )

گزیدم از میان مرگ ها این گونه مردن را
تورا چون جان فشردن در بر آن گه جان سپردن را

خوشا از عشق مردن ای که طعم تو
حلاوت می دهد حتی شرنگ تلخ مردن را

چه جای شکوه زاندوه تو،وقتی دوست تر دارم
من از هر شادی دیگر غم عشق تو خوردن را

تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی
نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را

کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور
که اوج این است این،در عشق بازی پا فشردن را

مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده
که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را

کجایی ای نسیم نابهنگام ای جوانمرگی
که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را


( اشعار حسین منزوی )

اشعار منوچهر آتشی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


نام من عشق است( اشعار حسین منزوی )

نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟
زخمی‌ام زخمی سراپا می‌‏شناسیدم؟

با شما طی‌‏کرده‌‏ام راه درازی را
خسته هستم خسته آیا می‌‏شناسیدم؟

راه ششصدساله‌‏ای از دفتر حافظ
تا غزل‌‏های شما، ها، می‌‏شناسیدم؟

این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده‌است
من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم

پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم؟

می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را
همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم

اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، می‌‏شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! می‌شناسیدم

اصل من بودم, بهانه بود و فرعی بود
عشق قیس و حسن لیلا می‌‏شناسیدم؟

در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!
من بریدم بیستون را می‌شناسیدم

مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی می‌‏شناسیدم

من همانم, مهربان سال‌‏های دور
رفته‌‏ام از یادتان؟ یا می‌‏شناسیدم؟


به سینه میزندم سر دلی که کرده هوایت ( حسین منزوی )

به سینه میزندم سر دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت

نه یوسفم نه سیاوش به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست، تاب وسوسه هایت

تو را ز جرگه ی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیده ام و نهاده ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمی کنم اگر ای دوست! سهل و زود، رهایت

گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دست های عقده گشایت؟

به کبر شعر مبینم که تکیه داده به افلاک
 به خاکساری دل بین، که سر نهاده به پایت

“دلم گرفته برایت” زبان ساده ی عشق است
سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت!!


حسین منزوی


عجب لبی ! شکرستان که گفته اند ، اینست ( حسین منزوی )


عجب لبی ! شکرستان که گفته اند ، اینست
چه بوسه ! قند فراوان که گفته اند اینست

به بوسه حکم وصال مرا موشح کن
که آن نگین سلیمان که گفته اند اینست

تو رمز حسنی و می گنجی ام به حس اما
نگنجی ام به بیان آن که گفته اند اینست

مرا به کشمکش خیره با غم تو چه کار ؟
که تخته پاره و توفان که گفته اند اینست

کجاست بالش امنی که با تو سر بنهم
که حسرت سر و سامان که گفته اند اینست

نسیمت آمد و رؤیای دفترم آشفت
نه شعر ، خواب پریشان که گفته اند اینست

غم غروب و غم غربت وطن بی تو
نماز شام غریبان که گفته اند اینست


حسین منزوی

اشعار حمید مصدق(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


نمی شه غصه ما رو يه لحظه تنها بذاره؟( حسین منزوی )

نمی شه غصه ما رو يه لحظه تنها بذاره؟
نمی شه اين قافله ما رو تو خواب جا بذاره؟

دوست دارم يه دست از آسمون بياد،ما دو تا رو
ببره از اينجا و اونور ِ ابرا بذاره

دلامون قرار گذاشتن هميشه با هم باشن
رو قرارش نکنه يهو دلت پا بذاره

دلم از اون دلای قديمیه ،از اون دلا!
که مي خواد عاشق که شد پا روی ِ دنيا

يه پا مجنونه دلم به شوق ليلی که می خواد
بارو بنديلو ببنده سر به صحرا بذاره

تو دلت بوسه مي خواد من مي دونم ، اما لبت
سر ِ هر جمله دلش مي خواد، يه اما بذاره

بی تو دنيا نمي ارزه تو با من باش و بذار
همه ی دنيا منو هميشه تنها بذاره

من ميخوام تا آخر دنيا تماشات بکنم
اگه زندگی برام چشم ِ تماشا بذاره


( اشعار حسین منزوی )


شهر منهای وقتی که هستی( اشعار حسین منزوی )

شهر منهای وقتی که هستی، حاصلش برزخ خشک و خالی
جمع آئینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر بعد از زلالی

می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار
می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی

چند برگیست دیوان ماهت، دفتر شعرهای سیاهت
ای که هر ناگهان از نگاهت، یک غزل می شود ارتجالی

هرچه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت
می کند بر سبیل کنایت، مشق آن چشم های مثالی

ای طلسم عددها به نامت، حاصل جزر و مدها به کامت
وی ورق خورده ی احتشامت، هرچه تقویم فرخنده فالی

چشم وا کن که دنیا بشورد، موج در موج دریا بشورد
گیسوان باز کن تا بشورد، شعرم از آن شمیم شمالی

حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو
این سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی


حسین منزوی


از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو

از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو

جان تهی به راه نگاهت نهاده ام
تا پر کنم هر اینه جام از شراب تو

گیسوی خود مگیر ز دستم که همچنان
من چنگ التجا زده ام در طناب تو

ای من تو را سپرده عنان ، در سکون نمان
سویی بتاز تا بدوم در رکاب تو

یک بوسه یک نگاه از آن چشم و آن دهان
اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو

گر بین دیگران و تو پیش آیدم قیاس
دریای دیگری نه و آری سراب تو

جز عشق نیست خواندم و دیدم هزار بار
واژه به واژه سطر به سطر کتاب تو

اینجاست منزلم که بسی جستم و نبود
آبادی ای از آنسوی چشم خراب تو


هلا يهودي سرگردان ( اشعار حسین منزوی )


هلا يهودي سرگردان
عنان قافله برگردان

به جز تو سوده نخواهد شد
دري گشوده نخواهد شد

كسي در آنسوي درها نيست ؟
 و يا براي تو در وا نيست ؟

ملال بي پروپالي را
سوال خانه ء خالي را

دوباره سوي كه خواهي برد؟
برآستان كه خواهي مرد ؟

اگرچه خانه ء ما ديگر
به روي من نگشايد در

هنوز كودكي ام آنجاست
زن عروسكي ام آنجاست

اتاق كوچك آن خانه
غريبوار و خموشانه

اگرچه ساكت دلتنگي است
هنوز پنجره اش رنگي است

دلم مسافر خواب آلود
در ان اتاق خيال اندود

چو روح كهنه ء سرگردان
هنوز مي پلكد حيران

به جست و جوي كسي شايد
كه ازكنار تو مي آيد

ميان من و دلم آري
دري ست بسته و ديواري

عنان قافله برگردان
دلا ! يهودي سرگردان


حسین منزوی


می آمد از برج ویران، مردی که خاکستری بود ( حسین منزوی )

می آمد از برج ویران، مردی که خاکستری بود
خرد و خراب و خمیده؛ تمثیل ویران‌تری بود

مردی که در خواب‌هایش، همواره یک باغ می‌سوخت
آن‌سوی کابوس‌هایش، خورشید نیلوفری بود

وقتی که سنگ بزرگی‌، بر قلب آینه می‌زد
می‌گفت خود را شکستم، کان خود نه من؛ دیگری بود!

می‌گفت با خود:کجا رفت آن ذهن پالوده‌ی پاک
ذهنی که از هرچه جز مهر، بیگانه بود و بری بود

افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتاب‌اش،
زیبا و رنگین و روشن؛ تصویر خوش‌باوری بود

طفلی که تا دیوها را مثل سلیمان ببندد،
تنهاترین آرزویش، یک قصه انگشتری بود

افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصه،
تا صبح مانند نارنجِ جادو، آبستن صد پری بود

دردا که دیری‌ست دیگر، شور سحرخیزی‌اش نیست
آن چشم‌هایی که هر صبح، خورشید را مشتری بود

دردا که دیری‌ست دیگر، زنگ کدورت گرفته‌ست
آیینه‌ای کز زلالی، صد صبح روشنگری بود

اکنون به زردی نشسته‌ست، از جرم تخدیر و تدخین
انگشت‌هایی که یک روز، مثل قلم جوهری بود

( اشعار حسین منزوی )


هستی چه بود اگر که مرا و تو را نداشت ؟ ( حسین منزوی )

هستی چه بود اگر که مرا و تو را نداشت ؟
کوهی که هیچ زمزمه در وی صدا نداشت

از سنگ و صخره سر زدم از دره رد شدم
دریا شدن مرا به چه کاری که وانداشت

چون بره می چرید بهشت همیشه را
آدم اگر که کار به کار خدا نداشت

دیو و فرشته از ازل ،هم خانه بوده اند
در خلوت کدام دل این هر دو جا نداشت ؟

شاید حسد به خاطر حوا دلیل بود
ابلیس اگر که سجده به آدم روا نداشت

چون مرگ می کشید کمان تیر سرنوشت
بر چشم و پشت و پاشنه یکسان خطا نداشت

سنگی که از فلاخن تقدیر می رهید
کاری به ترد بودن آیینه ها نداشت

پایان رنج های من و تو ؟ مپرس آه !
چیزی که ابتداش نبود انتها نداشت

حسین منزوی

مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار احمدرضا احمدی


به غیر از آینه، کس روبروی بستر نیست( حسین منزوی )

به غیر از آینه، کس روبروی بستر نیست
و چشم آینه، جز مـــا به سوی دیگر نیست

چنان در آینه خورده گره تنــــم بـــــه تنت
که خود، تمیز تو و من، زهم میسر نیست

هــــــزار بار کتاب تن تــو را خوانــدم
هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست

برای تـــو همـــــه از خوبی تـــو می‌گوید
اگر چه آینه چون شاعرت سخنور نیست

ولی تو از آینه چیزی مپرس، از من پرس
کـــــــه او به راز تنت از من آشناتر نیست

تن تو بوی خود افشانده در تمـــام اتاق
وگرنه هیچ گلی، این چنین معطر نیست

بــــه انتهــــای جهـان می‌رسیم در خلایی
که جز نفس نفس آن‌جا صدای دیگر نیست

خوشا رسیدن با هم، که حالتی خوش‌تر
ز حالت تو در آن لحظه‌های آخــرنیست

حسین منزوی


باغ و بهار تو ( اشعار حسین منزوی )

از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو

تقویم را معطل پاییز کرده است
در من مرور باغ همیشه بهار تو

از باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد
بر چشم های میشی نرگس غبار تو

فرهاد کو که کوه به شیرین رها کند
از یک نگاه کردن شوریده وار تو

کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل
خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو

چشمی به تخت و پخت ندارم. مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو

از مجموعه: از کهربا و کافور


گور شد گهواره آری بنگرید اینک زمین را( حسین منزوی )


گور شد گهواره آری بنگرید اینک زمین را
این دهان وا کرده ، غرّان اژدهای سهمگین را

قریه خواب و کوه بیدار است و هنگام شبیخون
تا بکوبد بر بساطش صخره های خشم و کین را

مرگ من یا توست ، بی شک ! آن ستون ، آن سقف آنک
کاین چنین از ظلمت ِ شب ، بهره می گیرد ، کمین را

مادری آنک ! به سجده در نماز وحشت خود
خسته می ساید به خاک کودکان خود ، جبین را

دخترک ، خاموش بهتش ، برده از تنهایی خود
می کشد بر چشم های بی نگاهی آستین را

نو عروسی خیره در آفاق خون آلوده ، در چنگ
می فشارد جامه ی خونین جفت ِ نازنین را

« باز می پرسی کـِه ها مردند؟می گویم که زنده است ؟! »
پیرمرد ، انگار با خود ، زیر لب ، می موید این را

دیگری سر می دهد غم ناله ی شکر و شکایت :
تا کجا می آزمایی ای خدا ! این سرزمین را ؟

کودکان از خواب این افسانه بیداری ندارند
با که خواهد گفت مادر ، قصه های دلنشین را ؟

از تمام قریه یک تن مانده و دیگر کسی نیست
تا کشد دست تسلـّا بر سر ، آن تنهاترین را

مرده چوپان و نی اش افتاده خون آلود ، جایی
خسته در وی می نوازد ، باد ، آهنگی حزین را


حسین منزوی


چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام ( حسین منزوی )

چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام

نه آشنایی ام امروزی است با تو همین
که می شناسمت از خوابهای کودکی ام

عروسوار خیال منی که آمده ای
دوباره باز به مهمانی عروسکی ام

همین نه بانوی شعر منی که مدحت تو
به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام

نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود
به یک اشاره ی تو روح بادباکی ام

چه برکه ای تو که تا آب، آبی است در آن
شناور است همه تار و پود جلبکی ام

به خون خود شوم آبروی عشق آری
اگر مدد برساند سرشت بابکی ام

کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم
اگر امان بدهد سرنوشت بختکی ام

حسین منزوی


غمت را بزرگ دید دلم بس که تنگ شد ( حسین منزوی )

غمت را بزرگ دید دلم بس که تنگ شد
نگنجد دگر به تنگ که ماهی نهنگ شد

شبی از مدار خود به خاکت کمانه کرد
دلم مثل یک شهاب…شهابی که سنگ شد

کمندم بلند بود ولی با تو برنتافت
کجا؟ کی ؟ کدام ماه اسیر پلنگ شد؟

من از سطح ننگ و نام فراتر پریده ام
هراسم چه میدهی ز نامی که ننگ شد

به قدر عبور تو از آن سوی شیشه بود
اگر لحظه ای جهان به چشمم قشنگ شد

برای نوشتن ات پر از بغض واژه هاست
دوباره دل قلم برای تو تنگ شد

حسین منزوی


بین تو و من چیزی، دیوار نخواهد شد ( حسین منزوی )

بین تو و من چیزی، دیوار نخواهد شد
ور فاصله نیز افتد، بسیار نخواهد شد

با عشق تنفس نیز ، یک حادثه ی تازه ست
در قصه ی ما چیزی، تکرار نخواهد شد

عشق آمد و زانو زد، پس چیدت و بر مو زد
آری! تو که گل باشی، گل خوار نخواهد شد

وقتی تو هواداری از باغ کنی دیگر
سر خورده ترین بیدش، هم دار نخواهد شد

جز زلف تو یک سنبل بر باد نخواهد رفت
جز چشم تو یک نرگس، بیمار نخواهد شد

تا سقف و ستون باشد، دست من و چتر تو
بر ما شبحی حتی، آوار نخواهد شد

از دیده سفر کردن، آغاز ز دل رفتن
هر بار اگر می شد، این بار نخواهد شد

شاید دلی از یک دل، آزرده شود، اما
هرگز دلی از یک دل، بیزار نخواهد شد

( اشعار حسین منزوی )


پله ها در پيش رويم ، يک به يک ديوار شد( حسین منزوی )

پله ها در پيش رويم ، يک به يک ديوار شد
زير هر سقفی که رفتم ، بر سرم آوار شد

خرق عادت کردم اما بر عليه خويشتن
تا به گرد گردنم پيچد ، عصايم مار شد

اژدهای خفته‌ای بود ، آن زمين استوار
زير پايم ناگه از خواب قرون ، بيدار شد

مرغ دست‌آموز خوشخوان کرکسی شد لاشه‌خوار
و آن غزال خانگی برگشت و گرگی هار شد

گل فراموشی و هر گلبانگ ، خاموشی گرفت
بس که در گلشن ، شبيخون خزان ، تکرار شد

تا بياويزند از اينان ، آرزوهای مرا
جا به جا در باغ ويران هر درختی دار شد

زندگی با تو چه کرد ، ای عاشق شاعر ! مگر
کان دل پر آرزو ، از آرزو ، بيزار شد

بسته خواهد ماند اين در ، همچنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبه‌های مشت مان رگبار شد

زهره ی سقراط با ما نيست روياروی مرگ
ورنه جام روزگار ، از شوکران سرشار شد

حسین منزوی


زنی که صاعقه وار آنک، ردای شعله به تن دارد ( حسین منزوی )

زنی که صاعقه وار آنک، ردای شعله به تن دارد
فرو نيامده خود پيداست که قصد خرمن من دارد

هميشه عشق به مشتاقان ، پيام وصل نخواهد داد
که گاه پيرهن يوسف، کنايه های کفن دارد

کی‌ام ،کی‌ام که نسوزم من؟ تو کيستی که نسوزانی؟
بهل که تا بشود ای دوست! هر آنچه قصد شدن دارد

دوباره بيرق مجنون را دلم به شوق می‌افرازد
دوباره عشق در اين صحرا هوای خيمه زدن دارد

زنی چنين که تويی بی شک ،شکوه و روح دگر بخشد
به آن تصوّر ديرينه ،که دل ز معنی زن دارد

مگر به صافی گيسويت ،هوای خويش بپالايم
در اين قفس که نفس در وی، هميشه طعم لجن دارد


( اشعار حسین منزوی )


هستی چه بود اگر که مرا و تو را نداشت( حسین منزوی )


هستی چه بود اگر که مرا و تو را نداشت
کوهی که هیچ زمزمه در وی صدا نداشت

از سنگ و صخره سرزدم… از دره رد شدم
دریا شدن مرا به چه کاری که وانداشت

چون بره می چرید بهشت همیشه را
آدم اگر که کار به کار خدا نداشت

دیو و فرشته از ازل هم خانه بوده اند
در خلوت کدام دل این هردو جا نداشت؟

شاید حسد به خاطر حوا دلیل بود
ابلیس اگر که سجده به آدم روا نداشت

چون مرگ می کشید کمان تیر سرنوشت
بر چشم وپشت و پاشنه یکسان خطا نداشت

سنگی که از فلاخن تقدیر می رهید
کاری به ترد بودن آیینه ها نداشت

پایان رنج های تو ومن ؟مپرس آه!
چیزی که ابتداش نبود انتها نداشت .


حسین منزوی


خاک باران خورده آغشته است با بوی تنت ( حسین منزوی )

خاک باران خورده آغشته است با بوی تنت
باد بوی آشنا می آورد از مدفنت

زنده ای در هر گیاه تازه کز خاکت دمد
گر چه میدانم که ذره ذره میپوسد تنت

عصر تلخی بود عصر آخرین دیدارمان
آخرین باری که دستم حلقه شد بر گردنت

مهربان بودی و آن ایمان دریایی هنوز
موج میزد در خدا پشت و پناهت گفتنت

آخرین دیدار گفتم؟؟؟ عذر میخواهم عزیز!!!
آخرین باری که دیدم غرق خون دیدم منت

با دهان نیم باز انگار میخواندی هنوز
خیره در آفاق خونین چشم باز روشنت

صبح بود اما هوا دلگیر و بغض آلود بود
آسمان گویی سیه پوشیده بود از مردنت

گل به سوکت جامه ی جان تا به دامان میدرید
باد در مرگ تو می زارید و میزد شیونت

بی خزان است آن بهار سرخ تو در خاطرم
آن که از خون… هشت گل رویاند بر پیراهنت

با تمام سروهایت دیده ام در بوستان
با تمام ارغوان ها دیده ام در گلشنت

نیستی بالا بلند اما چه خوش پیچیده است
در همه جنگل طنین نعره ی شور افکنت

زند ه ای و سیل خونت میکند بیخ ستم
ای تو فرهادی دگر با تیشه ی بنیان کنت


( اشعار حسین منزوی )


خيال خام پلنگ من به سوي ماه پريدن بود( حسین منزوی )


خيال خام پلنگ من به سوي ماه پريدن بود
و ماه را ز بلندايش به روي خاك كشيدن بود

پلنگ من دل مغرورم پريدو پنجه به خالي زد
كه عشق ماه بلند من وراي دست رسيدن بود

من و تو آن دو خطيم آري موازيان به ناچاري
كه هر دو باورمان زاغاز به يكدگر نرسيدن بود

گل شكفته خداحافظ اگرچه لحظه ديدارت
شروع وسوسه اي در من به نام ديدن و چيدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به كام من
فريبكار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بود

اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شيپوري مدام گرم دميدن بود

چه سرنوشت غم انگيزي كه كرم كوچك ابريشم
تمام عمر قفس مي بافت ولي به فكر پريدن بود


( اشعار حسین منزوی )

مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار حسین پناهی


ز باغ پیرهنت ، چون دریچه ها ، وا شد ( حسین منزوی )

ز باغ پیرهنت ، چون دریچه ها ، وا شد
بهشت گمشده ، پشت دریچه ، پیدا شد

رها از سلطه ی پاییز در بهار اتاق
گلی به نام تو ، در بازوان من ، وا شد

به دیدن تو ، همه ، ذره های من شد چشم
و چشم ها ،همه سرتا پا ، تماشا شد

تمام منظره پوشیده از تو شد ، یعنی
جهان به یمن حضورت دوباره زیبا شد

زمانه ریخت به جامم ، هرآنچه تلخانه
به نام توکه در آمیختم ، گوارا شد

فرشته ها ، تو و من را به هم نشان دادند
میان زهره و ماه ، از تو گفت و گوها شد

دوباره طوطیک شوکرانی شعرم
به خنده خنده ی شیرین تو ، شکرخا شد

شتاب خواستنت ، این چنین که می بالد
به دوری تومگر می توان شکیبا شد ؟

امیدوار نبودم دوباره از دل تو
که مهربان بشود با دل من ، اما شد

تنت هنوز به اندازه یی اطافت داشت
که گل در آیینه از دیدنش شکوفا شد

قرار نامه ی وصل من و تو بود آن که
به روی شانه ی تو با لب من امضا شد

حسین منزوی


بشناس مرا حکایتی غمگینم(چند رباعی)

بشناس مرا…


بشناس مرا حکایتی غمگینم
افسانه ی تیره ی شبی سنگینم
تلخم، کدرم، شکسته ام مسمومم
ای دوست! شناختی مرا؟ من اینم

———————————

من اینم


من اینم و غرق خستگی آمده ام
ویرانم و از شکستگی آمده ام
از شهر یگانگی؟ فراموشش کن!
از شهر هزار دستگی آمده ام

———————————-

آنجا با هر که زیستم

آنجا با هر که زیستم کشت مرا
هر هم خونی به خون آغشت مرا
صدها دستی که دوست میخواندم شان
صدها خنجر شکست در پشت مرا

( اشعار حسین منزوی )


تو گودیای مشتات ، بهار چلّه نشسته ( حسین منزوی )

تو گودیای مشتات ، بهار چلّه نشسته 
تو نی نیای چشمات ، ستاره نطفه بسته

عطر نسیم زلفات ، پاییز و رونده از باغ
برق بلور دستات ، پشت شبو شکسته

لبات گلهای سرخه ، می شه که یه روز ببینم
گل از لبت می چینم ، دونه دونه ، دسته دسته ؟

تن دیگه نیس خیاله ، تنت بسکه لطیفه
چشم دیگه نیست شرابه ، چشم تو بسکه مسته

با تو بودن یه خوابه ، یه خوابه خوب و شیرین
من این خوابو دوست دارم ، مثل یه مرد خسته

بذار بگم من تو رو ، اون اندازه دوست دارم
که ساحلو دوست دارن ، زورقای شکسته

تو مثل هیچکی نیستی ، همینه که توی هر جمع
می شه تو رو پیدا کرد ، حتی با چشم بسته !

حسین منزوی


خسته ام از زندگی / حسین منزوی

چه بنویسم، چه ننویسم، چه بسرایم چه نسرایم
تویی تو، گفته و ناگفته، بانوی غزل هایم

تمام عشق ها، پیش از تو مثل رودها بودند
که باید میرساندندم به تو، آری به دریایم

به بام انس تو خو کرده ام چون کفتر جلدی
که از هر گوشه ای پر واکنم، سوی تو میآیم

پس از فرزند مریم اینک این من: عیسای دیگر!
که شد بالای عشق و بازوی شعرم چلیپایم

خوشم میآید از شادی ولی هر بار میخوانم
همین تحریر محنت میتراود از غماوایم

به سختی خسته ام از زندگی وز خود، کجایی تا
به قدر یک نفس، در سایه سروت بیاسایم؟

کلیدی دارم از شعر این فلز ترد سحرآمیز
که قفل بوسه از لبهای شیرین تو بگشایم

دوباره میکشد سر، آتش از خاکستر شعرم
که من هم در غزل از جوجه ققنوسان نیمایم

( اشعار حسین منزوی )


مادیان من ! پس کی می بری سوارت را( حسین منزوی)


مادیان من ! پس کی می بری سوارت را ؟
می کِشی به چشمانش ، سرمه ی غبارت را ؟

می شناسمت آری ، تاختن در آزادی است ،
آن چه می هد تسکین ، روح بی قرارت را

آسمان بارانی ، با کمان رنگینش ،
در خوش آمدت طاقی ، بسته رهگذارت را

کاکل بلندت را باد می زند شانه ،
صبحدم که می گیری ، دوش آبشارت را

زآفتاب می پیچد ، حوله ای بر اندامت
آسمان که مهتروار ، دارد انتظارت را

دشت پیش روی تو ، سفره ای است گسترده
می چری در آرامش ، قوت سبزه زارت را

تا تو آب از آن نوشی ، اندکی بمان تا گل
بگذراند از صافی ، آب چشمه سارت را

چارپرترین شبدر* با تو هست و هر سویی
می روی و همراهت ، می بری بهارت را

مژده ی سفر دارد چون به اهتزاز آرد
در نسیم ها یالت ، بیرق بشارت را

آسمان نمازش را ، رو به خاک می خواند
ماه نو که می بوسد ، نعل نقره کارت را

شاعر توام چون باد ــ شاعری که در شعرش ــ
دشت و درهّ می بوسند ، پای راهوارت را

 حسین منزوی


ليلا دوباره قسمت ابن السلام شد( حسین منزوی )


ليلا دوباره قسمت ابن السلام شد
عشق بزرگم، آه چه آسان حرام شد

مي شد بدانم اين که خط سرنوشت من
از دفتر کدام شب بسته وام شد؟

اول دلم فراغ تو را سرسري گرفت
وآن زخم کوچک دلم آخر جزام شد

گلچين رسيد و نوبت با من وزيدنت
ديگر تمام شد گل سرخم،‌ تمام شد

شعر من از قبيله خون است خون من
فواره از دلم زد و آمد کلام شد

ما خون تازه در تن عشقيم و عشق را
شعر من و شکوه تو،‌رمز دوام شد

بعد از تو باز عاشقی و باز، آه نه
اين داستان به نام “تو” اينجا تمام شد

( اشعار حسین منزوی )


ای یاد دوردست که دل می بری هنوز  ( حسین منزوی )

ای یاد دوردست که دل می بری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

هر چند خط کشیده بر آیینه ات زمان
در چشمم از تمام خوبان، سری هنوز

سودای دلنشین نخستین و آخرین!
عمرم گذشت و توام در سری هنوز

ای چلچراغ کهنه که زآن سوی سال ها
از هر چراغ تازه، فروزان تری هنوز

بالین و بسترم، همه از گل بیاکنی
شب بر حریم خوابم اگر بگذری هنوز

ای نازنین درخت نخستین گناه من!
از میوه های وسوسه بارآوری هنوز

آن سیب های راه به پرهیز بسته را
در سایه سار زلف، تو می پروری هنوز

وان سفره شبانه نان و شراب را
بر میزهای خواب، تو می گستری هنوز

با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم
آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز

حسین منزوی


در چشم های شعله ورت کینه ای نبود( حسین منزوی )

در چشم های شعله ورت کینه ای نبود
بی صیقل نگاه تو آیینه ای نبود

پُر بودی از سرود و نوشتن بهانه بود
هر نامه ی تو یک غزل عاشقانه بود

آموزگار اول من چشم های توست
ای درس عشق را به من آموخته دُرُست !

چشم تو یاد داد به من شبچراغ را
در تو به توی حیرت و حسرت ، سراغ را

آن دل نبود : آن که تو در سینه داشتی
« آیینه ای برابر آیینه » داشتی  (1)

در بین اشک و چشم تو رازی نهفته بود
رازی که چشمه سار به خورشید گفته بود

هم در غروبِ همهمه ، هم صبحِ زمزمه
تکرار می شد از دهنت نام گل همه

گویی صدای تو به فلق نیز می رسید
می گفتی : آفتاب ، و جهان شعله می کشید

اکنون کجایی ای همگان بی تو تنگدل
ای بی تو عکس ماه در آیینه ها کسل

تنهاست عشق بی تو و سر بر نمی کند
او خویش را بدون تو باور نمی کند

ماییم و این قبیله ی غمگین بدون تو
بی بهره از تسلی و تسکین بدون تو

 ای ناخدا که بی تو به گرداب رانده ایم
 « با بیم موج در شب تاریک » مانده ایم  (2)

ای یاد روشن تو پس از تو چراغِ ما
با یادِ خود بگوی که گیرد سراغِ ما .

  حسین منزوی

1 – آیینه ای برابر آیینه ات می گذارم

 تا از تو ابدیتی بسازم .  
 احمد شاملو


2 – شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها     


ظرفِ عسل ! دریچه کندو ! ( حسین منزوی )

ظرفِ عسل ! دریچه کندو !
آمیزشِ حیا و هیاهو !

دمسردِ تفته ! شادِ غم انگیز !
خورشیدِ کهرباییِ پاییز !

میدان ! سراچه ! کوی ! خیابان !
دریا ! کویر ! باغ ! بیابان !

چو رنگِ جامهای به ظاهر
با رنگ جامه ها متغیر

گاهی به رنگ سرخِ حنایی
گاهی به رنگ زردِ طلایی

زیرِ هزار طاقِ سلیمان
مهرابِ کفر ، مسجدِ ایمان  (1)

بیدار خواب قابِ مورب
آیینه ی درشتِ محدب

آونگِ انتظارِ دقایق !
تا فصل انتشارِ شقایق

گردونه ی شمارش معکوس
تا انفجارِ قطعی فانوس

آهوی دشتهای تتاری !
ای چشم دوست ! با توام ، آری …

 حسین منزوی

 1 – شاعر این شعر میداند که محراب با این “ح” به شکل : محراب ، مشهورتر نوشته میشود امّا به زعم او این واژه در اصل فارسی است و از واژه ی « مهر » فارسی گرفته شده است و باید نام عبادتگاه مهر پرستان در ایران کهن بوده باشد.


دخترم ، بند دلم غمگینم ( حسین منزوی )

« غزل » در مثنوی

دخترم ، بند دلم غمگینم
 شیشه ی عمر غبار آگینم

جوجه ی گم شده در توفانم
 شاخه ی خم شده از بارانم

ای جگر پاره ام ای نیمه ی من
 میوه ی عشق سراسیمه ی من

گل پیوند دوغربت ، غزلم !
حاصل ضرب دو حسرت، غزلم !

ارث عصیان معماییِ من
 امتداد خط تنهاییِ من

ساقه ی سرزده از نخل تنم
 جویی از سیل خروشان که منم

کوکب بخت شبالوده ی من
 غزل طبع تبالوده ی من

غزلم ، آینه ی اندوهم
 بانکِ افکنده طنین در کوهم

پدرت خُرد و خراب و خسته
 خسته ای بر همگان در بسته

خانه ی جن زده ی متروک است
که پُر از همهمه ی مشکوک است

روح ها ، خاطره ها اینجایند
 می روند از دلم و می آیند

یادها خیل کفن پوشانند
 جز من ازهر که فراموشانند

کدرم پنجره ی بازم نیست
کسلم رخصت آوازم نیست

در پی همقدمی همنفسی
ایستادم که تو از ره برسی

آمدی ؟ باز کن این پنجره را
پر از آواز کن این حنجره را…

  حسین منزوی 

مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار فروغ فرخزاد


چند رباعی ( حسین منزوی )


رباعی

1

دستی که به دست من بپیوندد نیست
صبحی که به روی ظلمتم خندد نیست

زنجیر ، فراوانِ فراوان اما
چیزی که مرا به زندگی بندد نیست

 حسین منزوی

————–

2

از راست صدای گفتگو می آید
وز چپ همه بانگ های و هو می آید

بیگانه ز هر دو من سراپا گوشم
کآواز تو از کدام سو می آید ؟

 حسین منزوی

————-

3

بعد از تو نمی برند دل ، دخترها
از من ، حتی از تو پری رُخ ترها

با اینان سنجشِ تو دانی چیست ؟ :
سنجیدن آفتاب با اخترها

 حسین منزوی

—————

4

حُسنی داری بقدر شیداییِ من
لطفی داری بقدر گنجاییِ من

بازو بگشا و سینه را عریان کن
آغوشی شو بقدر تنهاییِ من


 حسین منزوی

—————–
5

عاشق به هوای دیدنت می آید
با شوقِ به برکشیدنت می آید

آه ! ای گلِ آتشین ، شقایق ! هشدار
این دست برای چیدنت می آید

 حسین منزوی

——————-

6

آه ای شنل ات بهار و تن پوشت گل
یک لحظه نمی کند فراموشت گل

راز تو همان راز بهار است آری
نازک تنم ! ای تمام آغوشت گل

 حسین منزوی


جوجه ی بی پناه من چه کسی( حسین منزوی )

جوجه ی بی پناه من چه کسی
آتش افکند و سوخت در شررت؟

وای از این شعله کز درون و برون
هم به بال و پر است و هم جگرت

دشمن جان تو ز جوهر توست
که به تاراج داد برگ و برت

فاجعه این همه بزرگ نبود
می زد آتش غریبه ای اگرت

خونش از خون توست آنکه زده است
بی ترحم شرر به خشک و ترت

آنکه زد آنسوی فراموشی
همه درها و کرد دربدرت

سر کند تا دمی به بیخبری
نگرفته ز هیچ سو خبرت

آنچه دشمن نکرد با دشمن
با تو کرد او و باز بیشترت

باغبان تو بود می باید
گم شد از خویش و شد همه تبرت

کودک بیگناه من ! اینک
پدر پرگناه خیره سرت

با هزاران امید خیره شده
در تو و چشم آشتی نگرت

که ببخشی اگر دوباره ، شود
از همین نیمه راه هم سفرت

تا امین باشد و امان بخشد
از بدِ تیرهای کینه ورت

تا که با آب چشم بنشاند
آتش از برگ و بار و بال و پرت

وصله ی تن کند تو را به خوشی
وز بد حادثه شود سپرت

بازگشته پر از پشیمانی
تا نهد سر به خاک رهگذرت

کودک مهربان من ! بگشا
بر در انگشت می زند پدرت .

 حسین منزوی


وقتی که تو روز آفتابی را ( حسین منزوی )

وقتی که تو روز آفتابی را
در کوچه ی پرسه های پاییزی

با حس زنانه دوست میداری
احساسِ غرور میکند خورشید

وقتی که سحر، هنوز خواب آلود
از بستر خود، کناره می گیری

شب با خورشید کینه می ورزد
کو را ز تو دور میکند خورشید

هر صبح که بار می دهی با لطف
در مقدم خویش عاشقانت را

پیش از همه با صدای بیدارش
اعلام حضور می کند خورشید

در غلتاغلت خواب قیلوله
وقتی که شعاع آرزومندش

از پنجره بر تن تو می تابد
احساس سرور می کند خورشید

گفتند: زمین خاکی از جذبه
در حیطه آفتاب می چرخد .

اما تو که راه می روی گویند :
بر خاک عبور می کند خورشید

وقتی به غروب چشم می دوزی
پیش از رفتن برای فردا صبح

از چشم تو کاسه ی بلورش را
سر شار ز نور می کند خورشید

آنک آفاق، غرق لبخندی
آمیخته با رضایت و لذت

انگار که از تو خاطراتی را
 در خویش مرور می کند خورشید …

( اشعار حسین منزوی )


این سان که میخورد نفسم در گلو گره( حسین منزوی )

این سان که میخورد نفسم در گلو گره
این سان که می دهد همه جا بوی نیستی

بی آنکه ، خوب و بد ، خبری از تو بشنوم
احساس می کنم که تو در شهر نیستی

مردم گرفته و نگران و پریده رنگ
هریک بسان جویِ روان گشته ی غمی

وانگه به هم رسیده و ادغام می شوند
رود غمی به جانب دریای ماتمی

اما تو نیستی و در این پرسه بی تو من          
جویی غریب و خسته و تنها و تک رو ام

دریای من تویی و در این جستجوی کور           
سرگشته در هوای تو گمگشته  میدوم

دریای من ! کجات بجویم ؟ که هرطرف         
مرداب گونه ای  است نهان در مسیر من

کی میشود نشان تو  – مرغابیان تو –       
چونان طلایه ی تو عیان در مسیر من


 حسین منزوی


 صبح سحر که پرنگشوده است آفتاب   ( حسین منزوی )

صبح سحر که پرنگشوده است آفتاب
می آیی و سمند تو را عشق در رکاب

روشن به توست چشمم و در پیشوازِ تو
کوچکترین ستاره ی چشمانم آفتاب

بِشکُف که چتر باز کنی بر سرِ جهان
ای باغ نرگس ! ای همه چون غنچه در نقاب

ای چشمه ی زلال که با آرزوی تو
از صد سراب رد شده ام در هوای آب

ساقی!خمار می کُشدم گر نیاوری
از آن میِ هزار و دوصد ساله ام شراب

با کاهلی به پرده ی پندار مانده اند
ناباوران وصل تو ، جمعی ز شیخ و شاب

بیدار اگر به مُژده ی وصلت نمی شوند
با بیم تیغ تیز برانگیزشان زخواب

آری وجودِ حاضر و غائب شنیده ام
ای آنکه غیبت تو پُر است از حضور ناب

با شوق وصل ، دست ز عالم فشانده ایم
جز تو به شوق ما چه کسی می دهد جواب؟

( اشعار حسین منزوی )

گلچینی از زیباترین اشعار سیمین بهبهانی


نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست( حسین منزوی )

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست

چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل؟
لب که بگشایم مرا  هم با تو چندان  ماجراست

عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق٬ طبیب من! ز علت ها جداست

با غبار راه معشوق است  راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن
تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست


( اشعار حسین منزوی )


تو را شناختم آریَ و بهترین بودی( حسین منزوی )


تو را شناختم آریَ و بهترین بودی
بحق که ماده ترین ماده ی زمین بودی

نشستن تو به قدر هزار خوابیدن
زنانه بود و تو زن نه! که زن ترین بودی

همین نه دوش و پریدوش و پیش از آن،که تو خوب
همیشه نازک و همواره نازنین بودی

تو خوش تر از همه بودی، همیشه و هرگز
نه در ترازوی سنجش به آن و این بودی

عجب که مثل زنان تمام،بی پروا
و مثل باکره ای پاک،شرمگین بودی

“نبودم این همه گستاخ پیش از این” – گفتی-
“ولی تو رهزن پرهیز در کمین بودی”

تنت به یاری عشق آمد و گریزت داد
ز تنگه ای که در آن ناگزیر دین بودی

تو را گرفت به خود بازوان خالی من
به حلقه ای تو درخشان ترین نگین بودی

چنان که با تو درآمیختم یقین دارم
که با من از نفس اولین عجین بودی

  حسین منزوی


سیمرغ قله ی قاف! شهباز شاخ طوبی( حسین منزوی )


 
سیمرغ قله ی قاف! شهباز شاخ طوبی
ای پیشه ی تو زیبا، و اندیشه ی تو زایا

هر فکرت آسمانی – اندازه ی جهانی –
هر صخره از تو کوه و هر قطره از تو دریا

آنک صفیر سیمرغ در غرب تو مطنطن
چندان که باغ اشراق از شرق تو شکوفا

آه ای شهاب ثاقب تا هست روشنایی
وی آفتاب تابان تا هست آسمان ها

آه ای مُبلّغ النّور، در شش جهات عالم
وی ماه آتش افروز در چار سوی دنیا

هم تو فرید دهر و هم تو وحید اعصار
هم خالق الغرایب هم خارق البرایا

پای پیاده کردی سیر تمام آفاق
تا زیر پر بگیری آفاق نفْس ها را

چندان که هر چه صخره، با یک نفس پراندی
با جرعه ای کشیدی در کام هر چه دریا

چون بند را بریدی وز دام گشتی آزاد
آن سرخ چهره دیدی، غرق غبار صحرا

گفتی: جوان! سلامی از من تو را مبارک
چونان که کاسه یی آب از من تورا مهنّا

گفتت: خطاست باری با من خطابت آری!
زیرا منم نخستین مخلوق زیر و بالا

من عقل اوّلینم – پیر تمام دوران –
هر چند چون جوانان، سرخم به چشمت، امّا

رنگ شفق گرفته در لحظه ی نخستین
خورشید را ندیدی، از منظر مرایا؟

ای شاهباز عاقل! پیش از طلوع کامل،
خورشید را ندیدی در خون نشسته آیا؟

من عقل سرخم آری، خورشید اوّلینم
در لحظه ی شکفتن آغشته ی شفق ها

آن گاه همره وی، ناگاه پر گشودی
در بال بالی از خاک، تا اوج آسمان ها

اول صفیر سیمرغ، دیدید و هم شنیدید
وآن گاه جبرئیل و آواز پرّ او را

در بزم آسمانی وقت سماع تان بود،
موسیقی ملایک از بهرتان مهیّا

وقتی که بازگشتی، زان سرّ آسمانی
 خورشید سرخ اشراق در چشم هات پیدا 

چشمان شعله ور را بر هر که می گشودی
بالجمله در حریقش می سوخت هیمه آسا

تاب نگاهت آری هر کس نمی توانست
 آن سوز بی نهایت، وآن شور بی محابا 

«ناچار چاره باید!» گفتند و چاره کردند
با قتل آفتابت از هر چه شب مبرّا

چون دم زدی ز اشراق گفتند ناقضانت
«دیوانه ای است زندیق این ژنده پوش، گویا»

آری تو عین خورشید، بودیّ و این عجب نیست
دیدار آفتاب و چشمان بسته حاشا!

آواز آفتابی، هم چون تو، کی سروده است
از بازهای پیشین تا سازهای حالا

دار تو قامتی داشت از خاک تا به افلاک
ای از ثری گرفته پرواز تا ثریّا

خونت که بر زمین ریخت، خورشید نعره یی زد:
ای وا برادرم وا! ای وا برادرم وا!

خورشید و قطره یی خون، کی این از آن شد افزون؟
کس پرده بر ندارد، الّا تو زین معمّا

روز نخست اگر تو، رنگ از شفق گرفتی
از خون توست رنگین اکنون شفق، عزیزا!

( اشعار حسین منزوی )


ایران صدای خسته ام را بشنو ای ایران( حسین منزوی )

 
ایران صدای خسته ام را بشنو ای ایران
شکوای نای خسته ام را بشنو ای ایران

من از دماوند و سهندت قصه می گویم
از کوه های سربلندت قصه می گویم

از رودهایت، اشک های غرقه در خونت
از رود رود کرخه، زاری های کارونت

از بیستون کن عاشقان تیشه دارانت
وآن نقش های بی گزند از باد و بارانت

از دفتر فال و تماشایی که در شیراز
حافظ رقم زد، جاودان در رنگ و در پرواز

از اصفهان باغ خزان نشناسی از کاشی
از میر و از بهزاد یعنی خط و نقاشی

از نبض بی مرگ امیر و خون جوشانش
که می زند بیرون هنوز از فین کاشانش

ایران من! آه ای کتاب شور و شیدایی
هر برگی از تاریخ تو فصلی تماشایی

فصلی همه تقدیر سرخ مرزدارانت
فصلی همه تصویر سبز سر به دارانت

فصل ستون های بلند تخت جمشیدت
در سر بلندی برده بالاتر ز خورشیدت

از سرخ جامه چون کفن پوشندگان تو
وز خون دامن گیر بابک در رگان تو

آواز من هر چند ایرانم! غم انگیز است
با این همه از عشق از عشق تو لبریز است

دیگر چه جای باغ های چون بهشت تو
ای در خزان هم سبز بودن سرنوشت تو

در ذهن من ریگ روانت نیز سرسبز است
حتا کویرت نیز در پاییز سرسبز است

می دانمت جای به مرداب اوفتادن نیست
می دانمت ایثار هست و ایستادن نیست

گاهیت اگر غمگین اگر نومید می بینیم
ناچار ما هم با تو نومیدیم و غمگینیم

با این همه خونی که از آیینه ات جاری است
رودی که از زخم عمیق سینه ات جاری است

می شوید از دل های ما زنگار غم ها را
همراه تو با خود به دریا می برد ما را.

 حسین منزوی

اشعار عباس معروفی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


ظرف عسل! دریچهٔ کندو! ( حسین منزوی )


ظرف عسل! دریچهٔ کندو!
آمیزش حیا و هیاهو!

دمسردِ تفته! شادِ غم انگیز!
خورشیدِ کهربایی پاییز!

میدان! سراچه! کوی! خیابان!
دریا! کویر! باغ! بیابان!

چون رنگ جام‌های به ظاهر
با رنگ جامه‌ها متغیر،

گاهی به رنگ سرخِ حنایی!
گاهی به رنگ زردِ طلایی!

زیر هزار طاق سلیمان!
مهراب* کفر! مسجد ایمان!

بیدار خواب قابِ مورّب!
آیینهٔ درشت محدّب!

آونگِ انتظار دقایق!
تا فصل انتشار شقایق!

گردونهٔ شمارش معکوس!
تا انفجار قطعی فانوس!

فانوس آفتابی دریا!
دریاچهٔ سرابی صحرا!

آهوی دشت‌های تتاری!
ای چشم دوست! با توام آری.


حسین منزوی


همه روح، خسته مادر! همه دل شکسته مادر! ( حسین منزوی )

 
همه روح، خسته مادر! همه دل شکسته مادر!
همه تن تکیده مادر! همه رگ گسسته مادر!

تو رها و ما اسیران ز غم تو گوشه گیران
همه ما به دام مانده، تو ز بند رسته مادر!

دم رفتن است باری نظری که تا ببینی
که چگونه خانه بی تو، به عزا نشسته مادر!

سفری است اینکه میلش نبود به بازگشتی
همه رو به بی نهایت سفرت خجسته مادر!


 حسین منزوی


شهاب زر نکشیدی شب سیاهم را( حسین منزوی )


شهاب زر نکشیدی شب سیاهم را
گلی به سر نزدی آفتاب و ماهم را

پرنده ای که به نام تو بود از لب من
پرید و برد به همراه خود نگاهم را

رسیده و نرسیده به اوج سوزاندی
به هرم صاعقه ای بال مرغ آهم را

بهار را به تمامی ندیده غارت کرد
سموم فتنه به ناگه گل و گیاهم را

مسیر خفته چنان در غبار آتش و دود
که گم کند دلم و دیده راه و چاهم را

به هر طریق که رفتم غم تو پیشاپیش
کمین گرفته و بر بسته بود راهم را

تمام عمر به رنج و شکنجه محکومم
که می دهم همه تاوان اشتباهم را

 حسین منزوی


پر گشودیم و به دیوار قفس ها خوردیم(حسین منزوی)

پر گشودیم و به دیوار قفس ها خوردیم
وه که در حسرت یک بال پریدن مردیم

فدیه واری است به زیر قدم گل، باری
نیمه جانی که ز چنگال خزان در بردیم

مشت حسرت به نوازش نرسیده خشکید
ناتمامیم که در غنچه ی خود پژمردیم

سهم خاکیم لبی از نم مان تر نشده
خود گرفتم می صافیم و گرفتم دُردیم

تا چه آریم به کف وقت درو؟ ما که به خاک
جز تنی خسته و قلبی نگران نسپردیم

خم نکردیم سر سرو به فرمان ستم
گر چه با تیشه ی توفان ز کمر تا خوردیم

زهرخندی که نچید از لب مان دوزخ نیز
آه از این میوه ی تلخی که به بار آوردیم


( اشعار حسین منزوی )


در انتظار تو تا كي سحر شماره كنم؟(حسین منزوی )

در انتظار تو تا كي سحر شماره كنم؟
ورق ورق شب تقويم كهنه پاره كنم؟

نشانه هاي تو بر چوب خط هفته زنم
كه جمعه بگذرد و شنبه را شماره كنم

براي خواستن خير مطلقي كه تويي
به هر كتاب ز هر باب استخاره كنم

شب و خيال و سراغ تو،باز مي آيم
كه بهت خانه ي در بسته را نظاره كنم

تو كي ز راه ميايي كه شهر شبزده را
به روشنايي چشمم چراغواره كنم؟

ز ياس هاي تو مشتي بپاشم از سر شوق
به روي آب و قدح را پر از ستاره كنم

هزار بوسه ي از انتظار لك زده را
نثار آن لب خوشخند خوشقواره كنم

هنوز هم غزلم شوكراني است الا
كه از لب تو شكرخندي استعاره كنم


حسین منزوی

گلچین اشعار کارو + شعرهای جنجالی کارو


امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند ( حسین منزوی )

امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد

تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد

بیرون زده ام تا بدرم پرده ی شب را
کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد

خمخانه بیارید که آن باده که باشد
در خورد خماریم به پیمانه نگنجد

میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا
جای دگر این گریه ی مستانه نگنجد

مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد

تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد

در چشم منت باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد

دور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل های غریبانه نگنجد


حسین منزوی


مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من ( حسین منزوی )

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من

زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من

عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من

خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من

شما هر اینه ، ایینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدّرید از من

نه در تبرّی من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از من

اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سرید از من

برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما که با غم من آشناترید از من

( اشعار حسین منزوی )


چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی ( حسین منزوی )

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

نهادم اینه ای پیش روی اینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی

حسین منزوی


ای چشم هات، مطلع زیباترین غزل! ( حسین منزوی )

ای چشم هات، مطلع زیباترین غزل!
با این غزل، تغزل من نیز مبتذل

شهدی که از لب گل سرخ تو می مکم
در استحاله جای عسل، می شود غزل

شیرینکم!به چشم و به لب خوانده ای مرا
تا دل سوی کدام کشد قند یا عسل؟

ای از همه اصیل تر و بی بدیل تر
وی هر چه اصل چون به قیاست رسد بدل

پر شد ز بی زمان تو، در داستان عشق
هر فاصله که تا به ابد بود، از ازل

انگار با تمام جهان وصل می شوم
در لحظه ای که می کِشَمت تنگ در بغل

من در بهشتِ حتم گناهم، مرا چه کار
با وعده ی ثواب و بهشتان محتمل؟


حسین منزوی


الا زنی که صدایی ـ فقط صدا ـ ای زن! ( حسین منزوی )

الا زنی که صدایی ـ فقط صدا ـ ای زن!
صدای با دل و جان من آشنا، ای زن!

من از تو نام تو را خواستم، غروب آری
که تا به نام بخوانم شبی تو را، ای زن!

تو هیچ نام نداری به ذهن من، ناچار
به نام عشق تو را می زنم صدا، ای زن!


حسین منزوی


من نیستم این که اینجاست، ( حسین منزوی )

من نیستم این که اینجاست، این «من» که تنهاست
من بی تو هیچم، تو هرجا که باشی «من» انجاست

این جا سراغ تو را، از که باید بگیرم؟
این جا که بیگانگی، عادت آشناهاست

وقتی که برگردم از فصل تنهایی خود
دیدار تو برگ زرین فصل تماشاست

روزی که «ما» می شویم از تفاهم، «من» و «تو»
آن روز زیباترین روز روزان دنیاست

ما می توانیم از خاک باران بسازیم
تا معجز برتر عشق در چنته ی ماست

حس می کنم زندگی با همه زشتی خود
وقتی تو هستی کنار من ای دوست ! زیباست

ناپاکی خاک با پاکی ات بر نتابد
تا اب ابی ست پاکیزگی اصل دریاست

شعر من ارزانی ات باد امشب که یادت
پیشانی دفترم را به نام تو آراست


حسین منزوی


چشمان تو که از هیجان گریه می کنند  ( حسین منزوی )

چشمان تو که از هیجان گریه می کنند
در من هزار چشم نهان گریه می کنند

نفرین به شعر هایم اگر چشم های تو
اینگونه از شنیدنشان، گریه می کنند

شاید که آگهند ز پایان ماجرا
شاید برای هر دومان گریه می کنند!

بانوی من! چگونه تسلایتان دهم؟
چون چشم های باورتان گریه می کنند

پر کرده کیسه های خود از بغض رودها
چون ابرهای خیس خزان گریه می کنند

وقتی تو گریه می کنی ای دوست! در دلم
انگار ابر های جهان گریه می کنند

انگار با تو، بار دگر، خواهران من
در ماتم برادرشان گریه می کنند

در ماتم هزار گل ارغوان مگر
با هم هزار سرو جوان گریه می کنند

انگار عاشقانه ترین خاطرات من
همراه با تو مویه کنان گریه می کنند

حس میکنم که گریه فقط گریه ی تو نیست
همراه تو زمین و زمان گریه می کنند


حسین منزوی


نوبت آمد، می نوازد نوبتی ناقوس مان( حسین منزوی )

نوبت آمد، می نوازد نوبتی ناقوس مان
تا بگیرد رودهامان، راه اقیانوس مان

آذرخشی بود و غرید و درخشید و گذشت
بانگ نوشانوش مان و برق بوسابوس مان

ما نشان خود رقم بر دفتر دل ها زدیم
آشنایی نام مان و عاشقی ناموس مان

چشم های کینه ور هم، معنی دیگر نیافت
ز ابتدا تا انتها، جز مهر، در قاموس مان

عشق مان چتری گشود و بست و رفت و مانده است
لای دفترهای عاشق ها، پر طاووس مان

کشته می شد باز از باد اجل، حتا اگر
شعله ی خورشید روشن بود، در فانوس مان

کرد بخل سرنوشت از نوش دارویی دریغ
فرصت ماندن نداد این بار هم، کاووس مان

یک به یک یاران غار از دست رفتند و هنوز
حکم می راند به مرگ آباد، دقیانوس مان

قصه ی گنگ و کر و ما و جهان می بود، اگر
از قفس می شد رها هم ناله ی محبوس مان

گیرم این رویای آخر، ساحت آرامش است
کو، ولی یارای خواب از وحشت کابوس مان؟

«قافیه زنگ کلام است‌» *، آری اکنون، بشنوید:
زنگ حسرت می زند در قافیه، افسوس مان

حسین منزوی

مجموعه ای از بهترین اشعار نصرت رحمانی


صبح است و گل در آینه بیدار می شود ( حسین منزوی ) .


صبح است و گل در آینه بیدار می شود
خورشید در نگاه تو، تکرار می شود

مردی که روی سینه ی عشق تو خفته بود
با دست های عشق تو، بیدار می شود

پر می کنی پیاله ی من از عصیر و باز
جانم پر از عصاره ی ایثار می شود

در کارش از تو این همه باور ستودنی است
این جا که عشق این همه انکار می شود

تا باد، دست غارت عشقت گشاده باد
وقتی غمم به سینه تلنبار می شود

در بازی مداوم انگشت های تو
تکثیر می شود گل و بسیار می شود

خورشید نیز می شکند در نگاه تو،
وقتی که آن ستاره پدیدار می شود

حس می کنم بهار تو را در خزان تو
گاهی که بوسه های تو رگبار می شود

تا بار “من” گران ننشیند به دوش جان
از هر چه غیر توست سبکبار می شود

حسین منزوی


به جستجوی تو از شب، گذشته آمده ­ام( حسین منزوی )

به جستجوی تو از شب، گذشته آمده ­ام
هزار باديه را در نوشته آمده­ام

قدم قدم همه نام تو را، به ناخن و خون
به شاخه­های درختان، نوشته آمده ­ام

به بویه­ی بر و بوم هميشه آبادت
ز هفت خان خرابه گذشته آمده ­ام

دلاورانه، هزاران هزار جادو را
به تیغ معجزه­ی عشق، کشته آمده ­ام 

هزار وادی را، دره دره رد شده ­ام
هزار باديه را، پشته پشته آمده ­ام

ملول ديو و ددم با چراغ دل در کف
به جستجوی تو ، -انسان­ فرشته- آمده ­ام

حسین منزوی


شب دیر پای سردم، تو بگوی تا سر آیم ( حسین منزوی )

شب دیر پای سردم، تو بگوی تا سر آیم
سحری چو آفتابی، ز درون خود، بر آیم

تو مبین که خاکم از، خستگی و شکستگی ها
تو بخواه تا به سویت، ز هوا سبک تر آیم

همه تلخی است جانم، تو مخواه تلخ کامم
تو بخوان که بشکنم جام و به خوان شکّر آیم

من اگر برای سیبی، ز بهشت رانده گشتم
به هوای سیبت اکنون، به بهشت دیگر آیم

تب با تو بودن آن سان، زده آتشم به ارکان
که زگرمی ام بسوزی، من اگر به بستر آیم

غزلی چنین، غزالا! که فرستم از برایت
صله ی غزل، تو حالا، چه فرستی از برایم؟

صله ی غزل به آیین، نه که بوسه است و بالین؟
نه که بار خاص باید، بدهی و من در آیم؟

تو بخوان مرا و از دوری منزلم مترسان
که من این ره ار تو باشی به سرای، با سر آیم.

( اشعار حسین منزوی )


آیا چه دیدی آن شب در قتلگاه یاران؟ ( حسین منزوی )

آیا چه دیدی آن شب در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین،ای ماه سوگواران!

از خاک بر جبینت خورشیدها شَتک زد
آندم که داد ظلمت فرمان تیر باران

رعنا و ایستاده،جان ها به کف نهاده،
رفتند و مانده بر جا ما خیل شرمساران

ای یار،ای نگارین!پا تا سر تو خونین!
ای خوش ترین طلیعه از صبح شب شماران!

داغ تو ماندگار است،چندانکه یادگار است،
از خون هزار لاله بر بیرق بهاران

یادت اگرچه خاموش،کی می شود فراموش؟
نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگاران

هر عاشقی که جان داد،در باغ سروی افتاد،
برخاک و سرخ تر شد خوناب جوی باران

سهلش مگیر چونین،این سیب های خونین
هر یک سری بریده است بر دار شاخساران

باران فرو نشسته است اما هنوز در باغ
خون چکه چکه ریزد ازپنچه ی چناران

باران خون و خنجر،گفتی و شد مکرر
شاعر خموش دیگر! (باران مگو،بباران!)

حسین منزوی


رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمی گیرد( حسین منزوی )

 
رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمی گیرد
اشک روانم را به دریا می دهم دریا نمی گیرد

تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را
دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمی گیرد

با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم
سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمی گیرد؟

ای تو پرستارشبان تلخ بیماریم! بیمارم
عشقت چرا نبض پریشان حیاتم را نمی گیرد؟
 
بی هر که و هر چیز آری! بی تو اما ، نه ! که این مطرود،
دل از بهشت خلد می گیرد دل از حوا نمی گیرد

می آیم و جانم به کف وین پرسشم بر لب که آیا دوست،
می گیرد از من تحفه ی ناقابلم را یا نمی گیرد؟

آیا گذشتند آن شبان بوسه وبیداری و بستر؟
دیگر سراغی خواهش جسمت از آن شب ها نمی گیرد؟

دیگر غزل از عشق من بر آسمان ها سر نمی ساید؟
 یعنی که دیگر کار عشق از حسن تو بالا نمی گیرد؟

هر سوکه می بینم همه یاس است و سوی تو همه امید
وین نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمی گیرد؟

 حسین منزوی


شود تا ظلمتم از بازي چشمت چراغاني( حسین منزوی )

شود تا ظلمتم از بازي چشمت چراغاني
مرا درياب ، اي خورشيد در چشم تو زنداني !

خوش آن روزي كه بينم باغ خشك آرزويم را
به جادوي بهار خنده هايت مي شكوفاني

بهار از رشك گل هاي شكرخند تو خواهد مرد
كه تنها بر لب نوش تو مي زيبد ، گل افشاني

شراب چشم هاي تو مرا خواهد گرفت از من
اگر پيمانه اي از آن به چشمانم بنوشاني

يقين دارم كه در وصف شكرخندت فرو ماند
سخن ها برلب «سعدي» قلم ها در كف «ماني»

نظر بازي نزيبد از تو با هر كس كه مي بيني
اميد من ! چرا قدر نگاهت را نمي داني؟


حسین منزوی


درياي شور انگيز چشمانت چه زيباست( حسین منزوی )

درياي شور انگيز چشمانت چه زيباست
آن جا كه بايد دل به دريا زد همين جاست

در من طلوع آبي آن چشم روشن
ياد آور صبح خيال انگيز درياست

گل كرده باغي از ستاره در نگاهت
آنك چراغاني كه در چشم تو برپاست

بيهوده مي كوشي كه راز عاشقي را
از من بپوشاني كه در چشم تو پيداست

ما هر دُوان خاموش خاموشيم ،‌ اما
چشمان ما را در خموشي گفت و گوهاست

ديروزمان را با غروري پوچ كشتيم
امروز هم زان سان ، ولي آينده ما راست

دور از نوازش هاي دست مهربانت
دستان من در انزواي خويش تنهاست

بگذار دستت راز دستم را بداند
بي هيچ پروايي كه دست عشق با ماست


حسین منزوی


اي گيسوان رهاي تو از آبشاران رهاتر( حسین منزوی )

اي گيسوان رهاي تو از آبشاران رهاتر
چشمانت از چشمه سارانِ صافِ سحر با صفاتر

با تو براي چه از غربت دست هايم بگويم ؟
اي دوست ! اي از غم غربت من به من آشناتر

من با تو از هيچ ،‌ از هيچ توفان هراسي ندارم
اي ناخداي وجود من ! اي از خدايان خداتر!

اي مرمر سينه ي تو در آن طرفه پيراهن سبز
از خرمن ياس ،‌ در بستر سبزه ها دلرباتر

اي خنده هاي زلال تو در گوش ذرات جانم
از ريزش مي به جام آسماني تر و خوش صداتر

بگذار راز دلم را بداني : تو را دوست دارم
اي با من از رازهايم صميمي تر و بي رياتر

آري تو را دوست دارم ،‌وگر اين سخن باورت نيست
اينك نگاه ستايشگرم از زبانم رساتر

حسین منزوی


چه گرمي ، چه خوبي ، شرابي ؟ چه هستي ؟( حسین منزوی )

چه گرمی ، چه خوبی ، شرابی ؟ چه هستی ؟
بهاری ؟ گلی ؟ ماهتابی ؟ چه هستی ؟

چه هستی که آتش به جانم کشیدی ؟
سرود خوشی ؟ شعر نابی ؟ چه هستی ؟

چه شیرین نشستی به تخت وجودم
خدا را ، غمی ؟ التهابی ، چه هستی ؟

فروغ که از چشم من می گریزی ؟
و یا ای همه خوب ، خوابی ؟ چه هستی ؟

شدم شاد تا خنده کردی به رویم
تو بخت منی ؟ ماهتابی ؟ چه هستی ؟

لب تشنه ام از تو کامی نگیرد
فریبی ؟ دروغی ؟ سرابی ؟ چه هستی ؟

تو از دختران ترنج طلایی ؟
و یا از پری های آبی ؟ چه هستی ؟

تو را از تو می پرسم ای خوب خاموش
چه هستی ؟ خدا را جوابی ، چه هستی ؟

حسین منزوی


عشقت آموخت به من رمز پريشاني را( حسین منزوی )

عشقت آموخت به من رمز پريشاني را
چون نسيم از غم تو بي سر و ساماني را

بوي پيراهني اي باد بياور ، ور نه
غم يوسف بكشد ، عاشق كنعاني را

دور از چاك گريبان تو آموخت به من
گل من غنچه صفت ، سر به گريباني را

آه از اين درد كه زندان قفس خواهد كشت
مرغ خو كرده به پرواز گلستاني را

ليلي من ! غم عشق تو بنازم كه كشي
به خيابان جنون ، قيس بياباني را

اينك آن طرف شقايق ، دل من مركز سوزش
داغ بر دل بنهد لاله ي نعماني را

همه ، باغ دلم آثار خزان دارد ، كو ؟
آن كه سامان بدهد اين همه ويراني را

( اشعار حسین منزوی )

مجموعه ای از بهترین اشعار بیژن الهی


لبت صریح ترین آیه ی شکوفایی است( حسین منزوی )

لبت صریح ترین آیه ی شکوفایی است
و چشم هایت شعر سیاه گویایی است

چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قله های مه آلود محو و رویایی است

چگونه وصف کنم هیات غریب تو را
که در کمال ظرافت کمال والایی است

تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشایی است

در آسمانه ی دریای دیدگان تو شرم
گشوده بال تر از مرغکان دریایی است

شمیم وحشی گیسوی کولی ات نازم
که خوابناک تر از عطرهای صحرایی است

مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسایی است

نمی شود به فراموشی ات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زودآشنا و هرجایی است

تو باری اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمایی است

پناه غربت غمناک دست هایی باشن
که دردناک ترین ساقه های تنهایی است

حسین منزوی


کنون پرنده ی تو ــ آن فسرده در پاییز ( حسین منزوی )

کنون پرنده ی تو ــ آن فسرده در پاییز
به معجز تو بهارین شده است و شورانگیز

بسا شگفت که ظرفیت ِ بهارم بود
منی که زیسته بودم مدام در پاییز

چنان به دام عزیز تو بسته است دلم
که خود نه پای گریزش بود نه میل گریز

شده است از تو و حجم متین تو ، پُر بار
کنون نه تنها بیداری ام که خوابم نیز

چگونه من نکنم میل بوسه در تو ، تویی
که بشکنی ز خدا نیز شیشه ی پرهیز

هراس نیست مرا تا تو در کنار منی
بگو تمام جهانم زند صلای ستیز

تو آن دیاری ، آن سرزمین ِ موعودی
فضای تو همه از جاودانگی لبریز

شکسته ام ز پس خود تمام ِ پُل ها را
من از تو باز نمیگردم ای دیار ِ عزیز !


حسین منزوی


چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟ ( حسین منزوی )

چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟
که سال ها نچشیده است ، طعم باران را

گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار
شکفته ها تن عریان شاخساران را

و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم
غبار خستگی روز و روزگاران را

درخت های کهن ساقه ، ساقه دار شوند
به دار کرده بر اینان تن هزاران را

غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید
زلال ِ جاری ِ آواز ِ جویباران را

نگاه کن گل من ! باغبان ِ باغت را
و شانه هایش آن رُستگاه ماران را

گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی
چگونه می بری از یاد داغ ِ یاران را ؟

درخت ِ کوچک من ! ای درخت ِ کوچک من !
صبور باش و فراموش کن بهاران را

به خیره گوش مخوابان ، از این سوی دیوار
صلای سُمّ سمندان ِ شهسواران را

سوار ِ سبز ِ تو هرگز نخواهد آمد ، آه !
به خیره خیره مبر رنج انتظاران را !

حسین منزوی


امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه ( حسین منزوی )

امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم-اکنون بی تو ویرانه-

پشت کدامین در کسی جز تو تواند بود؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه!

اینک صعودم تا به اوج عشق ورزیدن
با هر صعود جاودان پیوند پیمانه

امشب به یادت مست مستم تا بترکانم
بغض تمام روزهای هوشیارانه

بین تو و من این همه دیوار و من با تو؛
کز جان گره خورده ست این پیوند جانانه

چون نبض من در هستی ام پیچیده می آیی
گیرم که از تو بگذرم سنگین و بیگانه

گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد
عصیانی من! ای دل! ای بیتاب دیوانه!

امشب ولی می بینمت دیگر نمی گیرد
تخدیر ِهیچ افیون و خواب ِهیچ افسانه


( اشعار حسین منزوی )


دوباره راه غنا می زند ترانه ی من ( حسین منزوی )



دوباره راه غنا می زند ترانه ی من
دوباره می شکفد شعر عاشقانه ی من

دوباره می گذرد بعد از آن سیه توفان
نسیم پاک نوازش بر آشیانه ی من

مگر صدای بهاری شنیده از سویی؟
که کرده جرات سر بر زدن جوانه ی من

تو شاید آن زن افسانه ای که می آری
به هدیه با خود خورشید را به خانه ی من

تو شاید آمده ای سوی من که بر داری
به مهر بار غریبیم را ز شانه ی من

دعا کنیم که روزی امید من باشی
برای زیستن امروز ای بهانه ی من!

برای تو غزلی عاشقانه ساخته ام
تو ای شکفتگی ات مطلع ترانه ی من!

حسین منزوی


در من ادراکی است از تو عاشقانه،عاشقانه( حسین منزوی )


 
در من ادراکی است از تو عاشقانه،عاشقانه
از تو تصویری است در من جاودانه،جاودانه

تو هوای عطری از صحرای دور آرزویی
از تو سنگین شهر ذهنم کوچه کوچه،خانه خانه

آه ای آمیزه ای از بی ریایی با محبت!
شادی تو کودکانه، رأفت تو مادرانه

شهربانوی وجودم باش و کابین تو؟ بستان
اینک،اقلیم دل من بی کرانِ بی کرانه

آتش او! دیگر این افسانه را بگذار و بگذر
در من اینک آتش تو، شعله شعله در زبانه

فصل،فصل توست دیگر، فصل  فصل ما -من و تو-
فصل عطر و فصل سبزه، فصل گل، فصل جوانه

فصل رفتن در خیابان های شوخ مهربانی
فصل ماندن در تماشای قشنگ شاعرانه

فصل چیدن های گل ها – چیدن گل های بوسه –
از بهار و از لب تو، خوشه خوشه، دانه دانه

دفتری که حرف حرف، برگ برگش مرثیت بود
اینک اینک در هوایت پر ترنم، پر ترانه

بار دیگر ظلمتم را می شکافد شب چراغی
تا کی اش از من بدزدی بار دیگر، ای زمانه!


حسین منزوی

مجموعه ای از بهترین اشعار شمس لنگرودی


تلاقی بشکوه مه و معمایی( حسین منزوی )


تلاقی بشکوه مه و معمایی
تراکم همه­ی رازهای دنیایی

به هیچ سلسله ­ی خاکیان نمی­مانی
تو از کدامین، دنیای تازه می­آیی؟

عصیر دفتر «حافظ»؟ شراب شیرازی؟
چه هستی آخر؟ کاین گونه گرم و گیرایی؟

تو از قبیله­ ی سوزان آتشی شاید
چنین که سرکش و پاک و بلندبالایی

مرا به گردش صد قصّه می­برد چشمت
تو کیستی؟ ز پری­های داستان­هایی؟

شعاع نوری، بر تپه ­های روشن موج
تو دختر فلقیّ و عروس دریایی

نسیم سبزی، از جلگه­ های تخدیری
گل سپیدی، بر آب­های رویایی

فروغ­باری، خون نظیف خورشیدی
شکوهمندی، روح بزرگ صحرایی

تو مثل خنده­ی گل، مثل خواب پروانه
تو مثل آن­چه که ناگفتنی است، زیبایی

چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟
که جاودانه ­ترین لحظه­ ی تماشایی.

 حسین منزوی


خیام ظلمتیان را، فضای نور کنی ( حسین منزوی )


 
خیام ظلمتیان را، فضای نور کنی
به ذهن ظلمت اگر لحظه ­ای خطور کنی

نشسته­ ام به عزای چراغ مرده ­ی خود
بیا که سوک مرا، ای ستاره! سور کنی

برای من، همه، آن لحظه است، لحظه­ ی قدر
که چون شهاب، در آفاق شب عبور کنی

هنوز می­شود از شب گذشت و روشن شد،
اگر تو- طالع موعود من!- عبور کنی

تراکم همه­ی ابرهای زاینده!
بیا که یادی از این شوره­ زار دور کنی

کبوتر افق آرزو! خوشا گذری
براین غریب، بر این برج سوت و کور کنی

چه می­شود که شبی، ای شکیب جادویی
عیادتی هم از این جان ناصبور کنی؟

نه از درنگ، ز تثبیت شب هراسانم
اگر در آمدنت بیش از این قصور کنی.

حسین منزوی


در من کسی باز یاد تو افتاد، امشب( حسین منزوی )

در من کسی باز یاد تو افتاد، امشب
بانگی تو را، از درونم صلا داد، امشب

من بی‌تو، امشب دلم شادمان نیست اینجا
بی‌من تو هر جا که هستی دلت شاد، امشب

چشم تو روشن که افروخت بعد از چه شب‌ها
یادت چراغی در این ظلمت آباد، امشب

دیوار ذهنم پر از سایه‌های گذشته است
افتاده بر یک دگر شاد و ناشاد، امشب

یک سایه از تو که گوید: «قرار ملاقات، 
نزدیک آن بوتهٔ سبز شمشاد، امشب!» 

یک سایه از من شتابان سوی سایهٔ تو
با هم مگر سایه‌ها راست میعاد امشب؟ 

با آنچه رفته است یاد تو یاد خوشی نیست
با این همه کاش، صبحی نمی‌زاد امشب

در ذهنم‌ ای چهره‌ات بهترین یادگاری! 
زیبا‌ترین شعرم ارزانی‌ات باد امشب

حسین منزوی


گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم( حسین منزوی )

گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم
چراغ از خنده‌ات گیرم که راه صبح بگشایم

چه تلفیقی‌ست با چشم تو ـ این هر دم اشارت‌گرـ
به استعلای کوهستان و استیلای دریایم؟ 

به بال جذبه‌ای شیرین، عروجی دلنشین دارم
زمانی را که در بالای تو غرق تماشایم

غنای مرده‌ام را بار دیگر زنده خواهی کرد
تو از این سان که می‌آیی به تاراج غزل‌هایم. 

گل من! گل عذار من! که حتا عطر نام تو 
خزان را می‌رماند از حریم باغ تنهایم، 

بمان تا من به امداد تو و مهر تو باغم را
همه از هرزه‌های رُسته پیش از تو بپیرایم

بمان تا جاودانه در نیِ سحرآور شعرم
تو را‌ ای جاودانه بهترین تحریر! بسرایم

دلم می‌خواست می‌شد دیدنت را هرشب و هرشب
کمند اندازم و پنهان درون غرفه‌ات آیم

و یا چون ماجرای قصه‌ها، یک شب که تاریک است، 
تو را از بسترت در جامهٔ خواب تو، بربایم


حسین منزوی


ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر

ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر
ساقی اگر تو باشی ، حالم خراب خوش تر

بی تو چه زندگانی ؟ گر خود همه جوانی
ای با تو پیر گشتن ، از هر شباب خوش تر

جز طرح چشم مستت ، بر صفحه ی امیدم
خطی اگر کشیدم ، نقش بر آب خوش تر

خورشید گو نخندد ، صبحی تتق نبندد
ای برق خنده هایت ، از آفتاب خوش تر

هر فصل از آن جهانی است ، هر برگ داستانی
ای دفتر تن تو ، از هر کتاب خوش تر

چون پرسم از پناهی ، پشتی و تکیه گاهی
آغوش مهربانت ، از هر جواب خوش تر

خامش نشسته شعرم ، در پیش دیدگانت
ای شیوه ی نگاهت ، از شعر ناب خوش تر

( اشعار حسین منزوی )


اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت ( حسین منزوی )

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت
زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت

دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی
دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت

درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد
که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت

دهانت جوجه‌هایش را پریدن گر بیاموزد
کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت

بدین سان که من و تو از تفاهم عشق می‌سازیم
از این پس عشق‌ورزی هم، قراری تازه خواهد یافت

من و تو عشق را گسترده‌تر خواهیم کرد، آری
که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت

تو خوب مطلقی، من خوب‌ها را با تو می‌سنجم
بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت

جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو
به چشم خسته‌ام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت


حسین منزوی


 از زیستن بی تو مگو زیستن این نیست   ( حسین منزوی)

از زیستن بی تو مگو زیستن این نیست 
ورهست به زعم تو به تعبیر من این نیست

از بویش اگر چشم دلم را نگشاید 
یکباره کفن باد به تن پیرهن این نیست

یک چشم به گردابت و یک چشم به ساحل
گیرم که دل اینست به دریا زدن این نیست

تو یک تن و من یک تن از این رابطه چیزی 
عشق است ولی قصه ی یک جان دو تن این نیست

عطری است در این سفره ی نگشوده هم اما 
حون دل آهوی ختا و ختن این نیست

سخت است که بر کوه زند تیشه هم اما 
بر سر نزند تیشه اگر کوهکن این نیست

یک پرتو از آن تافته در چشم تو اما 
خورشید من – آن یکتنه صد شب شکن – این نیست

زن اسوه ی عشق است و خطر پیشه چنان ویس
لیلای هراسنده ! نه ، تمثیل زن این نیست

حسین منزوی


دلخوشم با کاشتن هر چند با آن داشتن نیست ( حسین منزوی)


دلخوشم با کاشتن هر چند با آن داشتن نیست 
گرچه بی برداشت کارم جز به خیره کاشتن نیست

سرخوش از آواز مستان در زمستانم که قصدم 
لانه را مانند مور از دانه ها انباشتن نیست

حرص محصولی ندارم مزرع عمر است و اینجا 
در نهایت نیز با هر کاشتن برداشتن نیست

سخت می گیرد جهان بر سختکوشان و از آنروز 
چاره ی آزاده ماندن غیر سهل انگشاتن نیست

گر به خاک افتم چو شب پایان چه باک از آنکه کارم 
چون مترسک قامت بی قامتی افراشتن نیست

از تو دل کندن نمی دانم که چون دامن ز عشق است 
چاره دست همتم را جز فرونگذاشتن نیست

سر به سجده می گذارم با جبین منکسر هم 
در نماز ما شکستن هست اگر نگزاشتن نیست

حسین منزوی

مجموعه ای از بهترین اشعار غلامرضا بروسان


تقدیر تقویم خود را تماما به خون میکشید( حسین منزوی)

تقدیر تقویم خود را تماما به خون میکشید 
وقتی که رستم تهیگاه سهراب را می درید 

بی شک نمی کاست چیزی از ابعاد آن فاجعه 
حتی اگر نوشدارو به هنگام خود می رسید 

دیگر مصیبت نه در مرگ سهراب بود و نه در زندگیش
وقتی که رستم در ایینه ی چشم فرزند خود را ندید 

ایینه ی آتشینی که گر زال در آن پری می فکند 
شاید که یک قاف سیمرغ از آفاق آن می پرید 

ایینه ای که اگر اشک و خون می ستردی از آن بی گمان 
چون مرگ از عشق هم نقشی آنجا می آمد پدید 

نقشی از آغاز یک عشق – آمیزه ی اشک و خون ناتمام 
یک طرح و پیرنگ از روی و موی مه آلود گرد آفرید 

سهراب آنروز نه بلکه زان پیش تر کشته شد 
آندم که رستم پیاده به شهر سمنگان رسید 

و شاید آن شب که در باغ تهمینه تا صبحدم 
گل های دوشیزگی چید و با او به چربش چمید 

آری بسی پیش تر از سرشتی که سهراب بود 
خون وی از دشنه ی سرنوشتش فرو می چکید 

ورنه چرا پیرمرد آن نشان غم انگیز را 
در مهر سهراب با خود نمی دید و در مهره دید ؟

ورنه به جای تنش های قهر و تپش های خشم 
باید که از قلب خود ضربه ی آشتی می شنید 

با هیچ قوچ بهشتی نخواهد زدن تاختش
وقتی که تقدیر قربانی خویش را برگزید


( اشعار حسین منزوی )


دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس  ( حسین منزوی)

دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس
 دوباره عشق دوباره هوی دوباره هوس

دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار 
 دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس

دوباره باد بهاری – همان نه گرم و نه سرد 
 دوباره آن وزش میخوش آن نسیم ملس

 دوباره مزمزه ای از شراب کهنه ی عشق
دوباره جامی از آن تند تلخواره ی گس

دوباره همسفری با تو تا حوالی وصل 
دوباره طنطنه ی کاروان طنین جرس

نگویمت که بیامیز با من اما ‏ ، آه 
بعید تر منشین از حدود زمزمه رس

که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم 
که یا بسامدش این عمرها نیاید بس

کبوترم به تکاپوی شاخه ای زیتون 
 قیاس من نه به سیمرغ می رسد نه مگس

برای یاختن آن به راه آزادی است 
 اگر نکوفته ام سر به میله های قفس 
  

حسین منزوی


نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست( اشعار حسین منزوی )

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست

چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل ؟
لب که بگشایم مرا  هم با تو چندان  ماجراست

عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق طبیب من ، ز علت ها جداست

با غبار راه معشوق است راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن
تا در این شهریم ، آری شهریاری عشق راست

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست 


گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن ( حسین منزوی)

گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن 
 با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن

 چون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر 
از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن

با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان 
 با نسیمت بهار را به سوی من روانه کن

  اول این برف سنگین را از سرم پاک کن سپس 
 موهای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن

 حتی اگر نمی ترسی از تاریکی و تنهایی
تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بهانه کن

 با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من 
 هر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کن

چنان شو که هم پیراهن هم تن از میان برخیزد 
 بیش از اینها بیش از اینها خود را با من یگانه کن

 زنده کن در غزل هایم حال و هوای پیشین را 
 شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن

حسین منزوی


به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد( اشعار حسین منزوی )

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد
صدای پای تو ز آنسوی در، شنوده نشد

سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم
دمی به بالش دامان تو غنوده نشد

لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود
ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد

نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس
هوای خاطرم امروز مشک سوده نشد

به من که عاشق تصویرهای باغ و گلم
نمای ناب تماشای تو نموده نشد

یکی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه کنم
که باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد

چه چیز تازه در این غربت است؟ کی؟ چه زمان
غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد؟

همین نه ددیدنت امروز – روزها طی گشت
که هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد

غم ندیدن تو شعر تازه ساخت، اگر
به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد

اشعار رسول یونان(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


دل من ! باز مثل سابق باش   ( حسین منزوی)

دل من ! باز مثل سابق باش 
 با همان شور و حال عاشق باش

 مهر می ورز و دم غنیمت دان 
 عشق می باز و با دقایق باش

بشکند تا که کاسه ات را عشق 
 از میان همه تو لایق باش

 خواستی عقل هم اگر باشی
 عقل سرخ گل شقایق باش

 شور گرداب و کشتی سنگین ؟
نه اگر تخته پاره قایق باش

 بار پارو و لنگر و سکان 
 بفکن و دور از این علایق باش

 هیچ باد مخالف اینجا نیست 
 با همه بادها موافق باش 

حسین منزوی


محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم  ( حسین منزوی)

محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم 
بر داربستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم

سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد 
 لحن همایون تو می اید برون از ضرب و آهنگم

تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه 
 ایینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم

صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد 
 با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم

حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما 
توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم

 در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است 
 من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است بیرنگم

 از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند 
 و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم

حسین منزوی


پیشواز کن شاعر با غزل که یار آمد  ( حسین منزوی)

پیشواز کن شاعر با غزل که یار آمد 
 بسته بار گل بر گل عشق با قطار آمد 

 یک دو روز فرصت بود تارسیدن پاییز 
 که به رغم هر تقویم باز هم بهار آمد

 دانه ای که چندین سال پیش از این به دل کشتم 
نیش زد سپس بالید عاقبت به بار آمد 

 یک نفر گرفت از منعشق و شعر را . انگار 
 سکه های نارایج باز هم به کار آمد

  او امید بود امات بیم نیز با او بود 
 مثل نور با ظلمت ماه شب سوار آمد 

 تا محاق کی دزدد بار دیگرش ، حالی 
 آن شهاب سرگردان باز بر مدار آمد 

 با رضایتی در خور از تسلط تقدیر 
 گرچه هم شکایت ور هم شکسته وار آمد 

  او تمام ارزش هاست خود یرای من . با او 
 باز هم به فصل عشق اصل اعتبار آمد

با زلالی اش سرزد ازکدورتی کهنه 
 صبح هایم اوست گرچه از غبار آمد

حسین منزوی

مرور زندگی و آثار میر رضی الدین آرتیمانی (شاعر زیباترین ساقی نامه)


ماندم به خماری که شراب تو بجوشد ( حسین منزوی)

ماندم به خماری که شراب تو بجوشد 
 پس مست شود در خم و از خود بخروشد 

 آنگه دو سه پیمانه از آن می که تو داری 
 با من به بهایی که تو دانی بفروشد

 مستم نتوانست کند غیر تو بگذار 
 صد باده به جوش اید و صد بار بکوشد 

 وقتی که تو باشی خم و خمخانه تهی نیست 
 بایست دعا کرد که سرچشمه نجوشد

 مستی نبود غایت تأثیر تو باید 
 دیوانه شود هر که شراب تو بنوشید

  مستوری و مست تو به یک جامه نگنجد 
عریان شود از خویش تو را هر که بپوشد

خاموش پر از نعره ی مستانه ی من ! کو 
 از جنس تو گوشی که سروش تو نیوشد ؟

تو ماده ی آماده دوشیدنی اما 
 کو شیردلی تا که شراب از تو بدوشد ؟

حسین منزوی


از روز دستبرد به باغ و بهار تو  ( حسین منزوی)

از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو

تقویم را معطل پاییز کرده است
در من مرور باغ همیشه بهار تو

از باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد
بر چشم های میشی نرگس غبار تو

فرهاد کو که کوه به شیرین رهات کند
از یک نگاه کردن شوریده وار تو

کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل
خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو

چشمی به تخت و پخت ندارم . مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو


حسین منزوی


دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان( حسین منزوی)

دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود دیوانه دلدیوانه سر دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان


حسین منزوی


برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام   ( حسین منزوی)

برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام
تا به پرواز ایم از خود جسم را جان کرده ام

غنچه ی سربسته ی رازم بهارم در پی است
صد شکفتن گل درون خویش پنهان کرده ام

چون نسیمی در هوای عطر یک نرگس نگاه
فصل ها مجموعه ی گل را پریشان کرده ام

کرده ام طی صد بیابان را به شوق یک جنون
من از این دیوانه بازی ها فراوان کرده ام

بسته ام بر مردمک ها نقشی از تعلیق را
تا هزار ایینه را در خویش حیران کرده ام

حاصلش تکرار من تا بی نهایت بوده است
این تقابل ها که با ایینه چشمان کرده ام

من که با پرهیز یوسف صبر ایوبیم نیست
عذر خواهم را هم آن چک گریبان کرده ام

چون هوای نوبهاری در خزان خویش هم
با تو گاهی آفتاب و گاه باران کرده ام

سوزن عشقی که خار غم بر آرد کو که من
بارها این درد را اینگونه درمان کرده ام

از تو تنها نه که از یاد تو هم دل کنده ام
خانه را از پای بست این بار ویران کرده ام

 حسین منزوی


بارید صدای تو و گل کرد ترنم ( حسین منزوی)

بارید صدای تو و گل کرد ترنم 
انبوه و درخشنده چنان خوشه ی انجم 

(تعبیر زمینی هم اگر خواسته باشی
چون خوشه ی انجم نه که چون خوشه ی گندم) 

عشق از دل تردید بر آمد به تجلا 
چون دست تیقن ز گریبان توهم 

خورشید شدی سر زدی از خویش که من باز 
روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گم 

آرامش مرداب به دریا نبرازد 
زین بیشترم دم بده آری به تلاطم 

شوقی که سخن با تو بگویم ،‌ گذرم داد 
موسای کلیمانه ز لکنت به تکلم 

بسم الله ات ای دوست بر آن غنچه که خنداند 
صد باغ گل از من به یکی نیمه تبسم

شعر آمد و بارید به همراه صدایت 
الهام به شکل غزلی یافت تجسم 

دادم بده ای یار ! از آن پیش که شعرم 
با پیرهن کاغذی اید به تظلم


( اشعار حسین منزوی )


ابری رسید و آسمانم از تو پر شد  ( حسین منزوی)


ابری رسید و آسمانم از تو پر شد 
بارانی آمد ، آبدانم از تو پر شد 

نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک 
اول دلم پس دیدگانم از تو پر شد 

جان جوان بودی تو و چندان دمیدی 
تا قلبت ای بخت جوانم از تو پر شد 

خون نیسیتی تا در تن میرنده گنجی 
جانی تو و من جاودانم از تو پر شد 

چون شیشه می گرداند عشق ، از روز اول 
تا روز آخر ، استکانم از تو پر شد 

در باغ خواهش های تن روییدی اما 
آنقدر بالیدی که جانم از تو پر شد 

پیش گل سرخ تو ،‌برگ زرد من کیست ؟
آه ای بهاری که خزانم از تو پر شد 

با هر چه و هر کس تو را تکرار کردم 
تا فصل فصل داستانم از تو پر شد 

آیینه ها در پیش خورشیدت نشاندم 
و آنقدر ماندم تا جهانم از تو پر شد

حسین منزوی

اشعار محمود درویش(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو   ( حسین منزوی)


 
قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو 
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو 

گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین 
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟

با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار 
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو 

به گل روی تواش در بگشایم ورنه 
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو 

گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است 
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو 

با غمت صبر سپردم به قراری که اگر 
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو 

بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری 
نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو 

دل تنگم نگذارد که به الهام لبت 
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

حسین منزوی


 از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو  ( حسین منزوی)


از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو 
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو 

جان تهی به راه نگاهت نهاده ام 
تا پر کنم هر اینه جام از شراب تو 

گیسوی خود مگیر ز دستم که همچنان 
من چنگ التجا زده ام در طناب تو 

ای من تو را سپرده عنان ، در سکون نمان 
سویی بتاز تا بدوم در رکاب تو 

یک بوسه یک نگاه از آن چشم و آن دهان 
اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو 

گر بین دیگران و تو پیش آیدم قیاس
دریای دیگری نه و آری سراب تو 

جز عشق نیست خواندم و دیدم هزار بار 
واژه به واژه سطر به سطر کتاب تو 

اینجاست منزلم که بسی جستم و نبود 
آبادی ای از آنسوی چشم خراب تو

حسین منزوی


ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار   ( حسین منزوی)

ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار
آنسوی پنج خندق – پشت چهار دیوار

ای قصه ی تو و من – چون قصه ی شب و روز
پیوسته در پی هم ، اما بدون دیدار

سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است
آن روز آخرین وصل ،‌و آن وصل آخرین بار

بوسیدی و دوباره… بوسیدی و دوباره
سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار

با هر گلوله یک گل در جان من نشاندی
از بوسه تا که بستی چشم مرا ، به رگبار

دانسته بودی انگار ، کان روز و هر چه با اوست
از عمر ما ندارد ،‌دیگر نصیب تکرار

آندم که بوسه دادی چشم مرا ، نگفتم
چشمم مبوس ای یار ، کاین دوری آورد بار

( اشعار حسین منزوی )


یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار    ( حسین منزوی)

یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار 
شعری برای بختک ، شعری برای آوار 

تا این غبار می مرد ، یک بار تا همیشه 
باید که می نوشتم ، شعری برای رگبار 

این شهر واره زنده است ،‌اما بر آن مسلط 
روحی شبیه چیزی ،‌ چیزی شبیه مردار 

چیزی شبیه لعنت ،‌ چیزی شبیه نفرین 
چیزی شبیه نکبت ،‌ چیزی شبیه ادبار 

در بین خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است 
گمراهه های باطل ،‌بن بست های انکار 

تا مرز بی نهایت ، تصویر خستگی را 
تکرار می کنند این ،‌ ایینه های بیمار 

عشقت هوای تازه است ، در این قفس که دارد 
هر دفعه بوی تعلیق ، هر لحظه رنگ تکرار

از عشق اگر نگیرم ،‌ جان دوباره ،‌من نیز 
حل می شوم در اینان این جرم های بیزار 

بوی تو دارد این باد ،‌وز هفت برج و بارو 
خواهد گذشت تا من ، همچون نسیم عیار

حسین منزوی


آستانه­ ی ناگهان( اشعار حسین منزوی )

خواب و بیدار

با کابوسی که از جنس هذیان و تب می­چرخیدم

که بی در زدنی از راه آمدی

هر چند پیش از صدایت،

بویت را شنیده بودم

در آستانه­ ی ناگهانت از هوش رفتم.

اگر به نامم نخوانده بودی

باری،

آوازی بودی که عشق

نسل­ها پیش از این ترنمت کرده بود

بی آنکه دهان گشوده باشد

و رازی بودی که سرنوشت

در گرماگرم بیداری نخستین

به پچ پچه در گوشم بازت گفته بود

پیش از آنکه جان کوچک

به تنم بازگشته باشد

با این همه در که به مشت و تلنگر نواخته شد

تنها تو می­توانستی

تپانچه و توفان

و نسیم و نوازش

سوغات سفرت بوده باشد

کشفت نمی­کردم ،

                        بازت می­شناختم

نمی­ آموختمت

به یادت نمی­آوردم.

اشعار نزار قبانی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


قدح( اشعار حسین منزوی )

وقتی که پرده را

                        یک سو زدی

در باغ­های چینی

گل­ها

            میان جرم و جوانه

و در گلوی مرغ­های لعابی

نت­های بغض کرده

در نیمه راه ترس و ترانه

باز ایستاده بودند

از رف

برداشتی مرا

با آستین

از چهره­ام غبار گرفتی

و پشت پنجره

بر کاشی ­ام نهادی

تا وقت در رسد

از صبح ناب

            پر شده­ام

در من

یک جرعه آفتاب

نمی­نوشی؟


فردا( اشعار حسین منزوی )

فردا

            چقدر

                        دور است

انگار این مسافر

                        باید

یک دوره­ی تمام تاریخی را

                                    طی کند

با قطب یخ ببندد

و روی کوهه­ ی جریانی دریایی

تا آب­های گرم براند

و یک شکاف تازه­ ی غول­ آسا را

از استوای خاک

                        بینبارد

تا تنگه­ ی میان دو دل

تا ترعه­ ی میان دو دریا

فردا

            چقدر

                        دور است!


آوار( اشعار حسین منزوی )

ساعت میان کندن و

                        آکندن

از کار مانده است

دیوار

            با شتاب

                        ترک می­خورد

خاک پناه بخش

در زیر زانوانم

            می ­لرزد

اندیشه ­ی گریز ندارم

آوار هم

            به تجربه

                        می­ارزد


تیغ  و ترمه( اشعار حسین منزوی )

تیغی برهنه داشت

                        صدایت

فواره­ یی که یک سر و گردن

از دارها بلندتر

                        می­خواند

وقتی بلند خواند

که تیغ ه­ی عتیق

                        فرود

                                    آمد

آن گاه

گهواره ­های کهنه را

در گورهای تازه

                        تکان دادی

و همزمان

پروانه را

از پیله­اش

            پراندی

تا ترمه­ های باران خورده را

بر شاخه ­ی گوزن

                        بیاویزد

مشقم کن

وقتی که عشق را

                        زیبا

                        بنویسی

فرقی نمی­کند که قلم

از ساقه های نیلوفر باشد

یا از پر کبوتر


پرسش ( اشعار حسین منزوی )

این جام را به یاد تو می­نوشم

ای مرد دربه ­در!

که در هزار میکده­ ی تاریخ

پیمانه برگرفتی، اما

هربار،

هشیار،

            بازگشتی

با بردگان در اهرام

سنگ ستم به دوش کشیدی

با حاجیان در احرام

آیینه ­یی به دست گرفتی

و گرد خویشتن، چرخیدی

با مادر پریشان

بین صفا و مروه

                        دویدی

اما به چشمه­ات نرسیدی

شخم کویر

با دست­های خونین آیا

رمزش همین نبود که می­خواستی

هم آب جست و جو بکنی

هم تشنگی را دست آری؟··

پیمانه ­ی تهی

انگار

            بیشتر

                        مستت می­کرد

ای دستیار «ابراهیم»

در برکشیدن سنگ

                        از خاک

مانند یک نشانی

                        یک پیغام

با ساکنان افلاک ـ

ای همدم «ابوذر»

                        در تبعید

همراه حُجر کندی

در کند و بند و زنجیر

و در تمام لحظه­ ها،

                        با تردید!

ای مرد دربه­ در!

که مثل ماه منقش،

                        همواره

دل را دو نیمه کردی

با نیمه­ یی کنار موسا

از نیل رد شدی

با نیمه­ یی کنار «فرعون»

در آب غوطه خوردی

آیا اگر یهودا نبود

افسانه­ ی «مسیحا»

            کامل

                        بود؟

پیمانه­ ات

            که از شک

                        پر شد

این بار آفتاب

سیب دو پاره­ یی بود

که پاره پاره

از شرق و غرب

                        طالع می­شد

و با صلات ظهر

در نیمه ­ی بلندتر آسمان

                                    به هم

                                    می­رسید

«کامو» کنار نیما،

«سقراط» نزد «خیام»

و «نیچه » پیش «زرتشت»

شاید،

ای مرد دربه­ در!

شک، ابتدای پرسش

و پرسش ابتدای رسیدن

                        بود

شاید،

            ولی

            چگونه

                        بگویم

آن تیغ آبداری

که مرکب تو را

در نیمه راه، پی کرد

از آستین شک بود؟

یا در کف یقین؟

این جام را به یاد تو می­نوشم

گیرم که چهره­ ات

زان سوی مه

                        به خوبی

                                    پیدا نیست

اما مگر

این چهره با تمام پریشانی،

                                    زیبا نیست؟

                                    آیا نیست؟

این سرنوشت ماست

                        می­ بینی؟

من هم به شک

                        به پرسش …

اکنون به راستی

ای یار!

            ای برادر!

ای مرد دربه­ در!

معراج؟

            یا

                        هبوط؟

پرواز؟

            یا

                        سقوط؟

اشعار تاگور(مجموعه ای از بهترین اشعار رابیندرانات تاگور)


کافور و کفن( اشعار حسین منزوی )

من مثل خلاق المعانی ·

این برف سنگین را که می­بارد

از پنبه بارانی نمی ­بینم

خلاق معنی ­های شعر من

سقفی است که با دنده­ های چوبی­ اش

                                                ده ­ها زمستان را

در برف تاب آورده و

                                    خسته است

و سی چهل گنجشک کز کرده

بر شاخه­ های منجمد

                        کاوازهاشان نیز یخ بسته است

پندم مده می­دانم آری

یک روز

این برف سنگین آب خواهد شد

و آن درخت کوچک گیلاس

باز از شر و شور بلوغ دیگری بی­تاب خواهد شد

اما که می­داند که سقف پیر

از یک زمستان دگر خواهد گذشت آیا

و باز پا بر جای خواهد ماند؟

اما که می­داند

                        کزین گنجشک­های نیمه جان آیا

وقتی بهار آمد، کدامین یک

بر شاخه­ای بار دگر آواز خواهد خواند؟

آری

وقتی صدای مرگ

تنها طنین بی زوال ذهن من باشد

دیگر

نه شیر و

            نه شکر

و نه غبار نقره

                        کاین برف ملال­ آور

در شعر مرگ آلوده ­ی من

                                     می­تواند

تنها،

            تداعی­ های کافور و

                                    کفن باشد


طلب( اشعار حسین منزوی )

باز از نهانه­ های طلب می ­لرزم

یک بوسه از میان دهانت

میل مرا

            به سوی تو

                        آواز کرده است

اما

  وقتی

هر بوسه­ ی تو تشنه­ ترم می­کند

شاید علاج تشنگی من،

                        تنها

نوشیدن تمامی آن چشمه است

که از دهان کوچک تو

سر،

باز کرده است.


تصویر( اشعار حسین منزوی )

رعنا و سرفراز

به گونه­ ی سروی قد کشیده، از باغ قالی

دیدگانش،

ـ با عاشق­ ترین نگاهی که می­توان داشت ـ

دریغا، اما،

خیره در رو به ­روی خالی.

بازو فکنده به گردن قابی

که من برای همیشه ، در آن مرده­ ام

و بازویی دیگر ـ بلا تکلیف ـ

رها شده در امتداد قامتی که منش،

به هزار بوسه بار آورده ­ام.

و دهانی چنان بسته ،

                        که گویی،

جز به گفتن «دوستت می­دارم»

                                    گشوده نخواهد شد

و لبانی چنان که پنداری پس از من

هرگز به بوسه­ای از اینان

                                    ربوده نخواهد شد

آنک : ردی از تیغ آبدار بوسه ­ی من

که گویی تا قیامت

راه هر بوسه­ یی را بر آن دهان خواهد بست.

و بندی از طلسم واره ­ی نام منش بر گلو

که هم پنداری تا قیامت نخواهد شکست.

و گیسوان به بی­قراری،

چنان بر شانه ­هایش فرو افتاده

کز اینان، پنداری

هرگزش ، تاب دوری نیست

و عشق به خود نمایی

چنان در چشم­هایش بی پروا

که انگارش دیگر

تاب مستوری نیست

تماشا،

            فرو می­گذارم.

و به تسکین دل بی آرامم

تصویر را

            به سختی

                        بر سینه می­فشارم

در باران

یارای دیدن ندارم.


کشیده قامت من( اشعار حسین منزوی )

حنجره ­ها، غریبه ­اند و

                        زمزمه ­ها

                                    آشنا

گویی همه با هم

                        از دالان­های نی پیچ رسیده­ اند

دودها

            از ستون­های کوچک نور

شانه به شانه

            صعود می­کنند

گویی همه با هم

            از یک سینه

                        بیرون زده ­اند

کشیده قامت من

آوازی به سینه دارد

                        هم از آب و

                                    هم از آتش

پک می­زنم

گل­های سرخ

            باز

            می­شوند


آفتاب( اشعار حسین منزوی )

گرد، آن چنان که گویی

نقطه به نقطه

            با ماه تمام

                        مماسش کرده ­ای

و گر گرفته از آتش که انگار

شعله به شعله

            از تنور دوزخ

                        اقتباسش کرده­ ای

چهره ­ات

حساب آفتابگردان­ های اعصار را

                                    با آفتاب

                                    تسویه می­کند

عجیب نیست، اگر خورشید

جغرافیای مشرق

                        از مغرب

                                    باز نشناسد

بی تابی­ات فریبی است

یا عشوه یی که

                        آفتاب مسکین را

در جذبه­ ی تماشایت

                        به سرسام افکنده است

جهان

بی قرار توست


دریغا!( اشعار حسین منزوی )

دریغا فرهاد!

که در بازار

            به چار سکه­ ی مسین

                                    سودایش می­کنند و

در غرفه ، شاه و شیرین

با پوزخندی از خنجر

تماشایش می­کنند

ساده دلا فرهادا !

که تیشه و کوهش را

                        به فریبی

                                    ستاندند و

نامه و خامه ­اش

                        به کف نهادند

ورنه

در شرمساری این کار و بار

هیچ اگر نه دیگر بار

فرقش را

            به تیشه ­ای می­ شکافت

و آبروی عشق

باز می­ستاند

دریغا عشق!

بی آبرویا!

که چار سکه ­ی مسین در کف

چهره به آستین قبای ژنده می­ پوشد و

در هیاهوی بازار

با زخم خون چکانش در دل

از دیده ­ها،

            گم می­شود

اشعار آدونیس (مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


بازدید!( اشعار حسین منزوی )

دیوارها را می ­آرایند

در پرده­ های نقاشی اما

عقربه­ های ساعت

                        زنجیر شده ­اند

و تیغ صورت تراشی

چون شمشیری

سیب سرخ را

            شقه کرده است

«عباس»

دلتنگ مژگان بلند دخترکش

ساعتی پیش

            با شیشه

                        رگ زده است

و «مصطفا»

برای محو کردن خون سیب

که با خون عباس درآمیخته

کف اتاق را،

            «تی » می­کشد

آقای «اسکندری»

روانکاوترین خجول جهان

با عرق فروتنی

                        در هفت اندام

از شکار موشی زنده

                        باز می گردد

پزشک یار کوتاه قد

با ، فک «پرویز»

                        که پریشب

با مشت پزشک یار غول پیکر

                                    درب و داغان شده است

                                                            ور می­رود

و رفیق مترجم

            به جای ترجمه

با دفتر چهل برگی که هنوز

تمام اوراقش

            سفید مانده

مگس­های سمج را

روی میز کتابخانه

                        ابدی می­کند

تسبیح­های دانه ریز بلند

در انگشت­های ملتهب

                        می­چرخند

و دست­های مخملی گوشت آلود

محاسن گلاب زده را

            تیمار می­کنند

آسایشگاه

با پوزخندی پنهان از لب

تا لحظه ­ی بزرگ تاریخی

نفس در سینه حبس می­کند

همه چیز

برای بازدید

آماده است!


با گرد باد( اشعار حسین منزوی )

بادی از شمال غربی می­ آید و

بوی شانه­ های تو را

                        دارد

دیوارهای سیمانی را

                        ویران می­کند

آن­گاه

با گردبادی از نام­ هایت

                                    می­چرخم

و چرخ

            چرخ

                        چرخ زنان

با شوق و با غبار

و با امید و شب

                        می­آمیزم

و در هوای تو

از خاک و خار

                        کنده می­شوم

نامت

            این بار

آبی­ تر و زلال ترین نام

در بین نام­های جهان است

این بار

            ای یار!

نام تو، آسمان است


دیدار

بین من و تو

دیوار شیشه ­یی

                        خود را در باران

                                                می­شوید

و تو چشمانت را

                        در غربت من

می­گریی

            می­خندم

می­خندی

            دلم می­گیرد

و کلمات

در هیاهوی هر دو سو

                        پرپر می­شوند

که می­تواند

خاک و باد را

در گرد باد

            تجزیه کند؟

دستی که سنگ به بال­های بزرگ من

                                                می­بندد

سنگ از بال­های «مسافر کوچک» تو

                                                می­گشاید

«خبر خوش» را به من بسپار

پیش از آن که باد کینه توز کویری

                                    تاراجش کند

از سقف­ها و دیوارها دلتنگم

می­روی

و چون با بیابان تنها شدی

از گلوی من

فریادی چنان می­زنی

که طنینش

            آسمان را

                        از هم

                                    بشکافد

اشعار ناظم حکمت(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


چاووش( اشعار حسین منزوی )

می ­آیم و میدان­های مین

در زیر پایم

            باغ گل

                        می­شوند

بگذار این رهزنان

در من،

تنها تیغم را ببینند

آن چه خونش می­پندارند

چشمه ­هایی است

که از جای قدم­هایم

با زمزمه ­های سرخ

                        سرباز کرده ­اند

به شتاب می­آیم

چرا که عشق

                        فرمان درنگم

                                    نداده است

مجال ایستادنم نیست

باید

پیش از دمیدن خورشید

                        رسیده باشم

و پیش از نیش زدن جوانه­ ها

                                    گل کرده باشم

باید برسم

و به دست­هایی که برای چیدنم

                        دراز شده ­اند

                                    پاسخ دهم


اسم اعظم( اشعار حسین منزوی )

سنتوری

            زیر پا

                        می­گذارم

تا برای تو

            از رف

                        پایین آرم

قدیمی ­ترین ترانه ­ای را که

گلوی انسانی

            خوانده است

نخستین شاعر

نخستین آهش را

                        برای تو کشید

و انسانی غارنشین

نخستین گل را

                        به دیوار

با شرم گونه­ های تو

                        تصویر کرد

از عشق زاده شدی

در خویش قد کشیدی

با مرگ بالیدی

میان مثلث ایستاده­ای

در نقطه­ی تلاقی خطوطی

که از زوایای حقیقت

                        به هم رسیده­اند

تو را چه بنامم؟

تا دریچه را

            رو به باغی بگشاید

که صدای پرپر شدنش

به زمزمه­ های تو

در عصرهای دلتنگی

                        می­ماند

نامت، رازی است

که سنگ را به نسیم و

نسیم را به توفان

            بدل می­کند

و آتش

            در گلستان ابراهیم

                                    می­افکند

مرا

زهره­ ی آن نیست

که نامت را

            به زبان آرم

در تو می­نگرم و

                        می­میرم


تنها تو!

طعمی

            به دهان خود،

            بدهکار نیستم

به چیدن مانده ­ام

                        نه

                        به چشیدن

فرسنگ­ها

دینی

            به من ندارند

به رفتن زنده ­ام

            نه

            به رسیدن

راهم ببر

بی پروای آن که

                        به سر در افتم

تیمارم کن

با بند بند انگشتان گره دارت

                        تیمارم کن

تنها

دست­های تو

که پیراهن دریده­ ی یوسف را

در آبروی زلیخا

                        کُر

                        داده ­اند

سمت خواب نوازش را

                        می­دانند

اشعار امیلی دیکنسون(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


بی ­مرگی( اشعار حسین منزوی )

ای عشق !

نمی­دانستی و

بالا پوشت

            نشان خورده بود

بی اعتنا و مغرور

از کنار بوته ­های گز

گذشتی

بی آن که صدای کشاکش کمان­ها را

که تقدیر

            از سرحوصله

                        زه می­کرد، بشنوی

تیرها،

هر سه، از یک سو می­آمد

نخستین

            بر پاشنه­ ات

                        نشست

و به خاکت افکند

دیگری،

جهان را

            به چشمت

                        تاریک کرد

و آخرین

پشت و پیراهنت را

                        به هم دوخت

و هنوز

روزگارت

            تمام

            سرنیامده بود

                        که دریافتی

مرگ،

مهربان­ تر از آن بوده است

که جاودانگی ­اش را

حتا با تو، قسمت کند


کارنامه ­ی سنگ …

به سنگی

            از سرِ بازی

                        سیبی

                        می ­افکنی

طبیعت بی­جانی که

            به جاذبه ، جواب می­دهد

و پیش از آن که

                        در حد فاصل دو تن

                                    به خاک نشیند

چارچوب چشم انداز را

یک­دم

            به دایره ­ی چرخانش،

                                    می ­آراید،

                                                زیباست

اما،

پیشانی خسته و

                        دندان شکسته

هیچ چشم اندازی را

                        زیبا نمی­کند

و هیچ دهانی را

                        آب نمی­ اندازد

کارنامه­ ی سنگ

گاهی

            به تمامی

                        خونین است


شعله می­کشم( اشعار حسین منزوی )

ساده لوحان ­اند

که فانوس آبی را

                        از نسیم

                                    می ­ترسانند

خون می­سوزانم و

                        شعله می­کشم

می­مانم!


کدام اهریمن( اشعار حسین منزوی )

آبستن شعری است ، شب

تا دست­های جوان پیرزاد

از پهلوی دریده­ ی رودابه

همراه اشک و خون

جنینی بی­جان

            بیرون کشد

بی شک، خدایان

زیباترین فرزندان­شان را

در بسترهای گناه

                        می­سازند

اما،

            این نطفه

                        در کدام ساعت بسته شد

که سقط سرنوشتش

رنج کندن چاه را

از روی دست­های نابرادر

                        بر می­دارد

و طلسم هفت خوان را

تا ابد، ناگشوده

                        می­گذارد

آیا

            به جای سیمرغ

موی کدام اهریمن را

در آتش

افکنده بودیم؟


رابعه( اشعار حسین منزوی )

نمازت

پیشاپیش

حکم خاکساریِ کعبه را

رقم زده بود

به هنگام که هنوز،

                        «ابراهیم»

                        ابراهیم نبود

سجاده­ات دامن بود و

مهرت

دکمه­ ی پیراهن

که اشک­ها

بر قنوتت چکید

و گناه جهان را،

            شُست

به اقتدای تو

تکبیری زدم

که اسرافیل از خواب اعصار،

                                    سراسیمه

                                    فراجَست

قیامتی نبود

قد قامتی بود

بی صور

به بلندای دار منصور

تا خون را به اعتراف وا دارد

که در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید

                                                الا

                                                به اشک 


ما را چه باک ؟

بیا،

بر سر رنگ­ها

            نجنگیم

آبی

            یا

                        سفید

در،

اگر

  تو بازش کنی

رخنه­ یی است

در دیوارهای سنگ و پیشانی

همسایه،

سنگ می­اندازد

و گیلاس­ها

در حوض خالی

                        می­افتند

سنگ­ها

خواب کودک را

            به هم می­زنند

کبوتر را

            می­پرانند

اما،

            سرانجام

                        فرو

                        می

                        افتند

ساعت

از صدای هیچ زنگی

                        نمی­هراسد

و عشق

با سوت هیچ پاسبانی

                        توقف نمی­کند

پایمال آفتاب

            در خیابان

و سنگسار چراغ در کوچه

برق چشم­های ما را ،

خاموش نخواهد کرد

من

که با تکه­ای از آسمان

                        در دست

                                    می­رسم

و تو

که با گل یاسی

            بر سینه

                        در می­گشایی

شب

در قرق سگ­هاست

با این همه

تاک­های ما

در تاریکی نیز

            رو به انگور

                        می­خزند

( اشعار حسین منزوی )


امروز را …

لکه ­های خون

                        در آب

                                    حل نخواهند شد

امروز چه روزی است؟

که تن­ها و پیرهن­ها

زخم­ها و

            وصله ­ها را

                        معاوضه می­کنند

پیش از آن که

                        فشار دو دست افسونگر

                                                بر شقیقه ­ها

مغزها را

از چین­های خاکستری

                        صاف کند

امروز را به خاطر بسپاریم

که تابستان گرمش می­شود

و دهمین شمع روشن را نیز

                        خاموش می­کند

شنبه

            از گنبد

                        فرود می­آید

و به چیدن شنبلیدی می­رود

که از قلب جهان

            روییده است

چه روزی است امروز !

                                    قهوه­ای

                                                منفرد

                                                تلخ

                                                معطر

امروز را به خاطر بسپاریم


عتیق( اشعار حسین منزوی )

گرسنگی­ ام

            قدیمی است

به عشق که رسیدی

قوت مرا،

            با مشت و شتاب،

                                    پیمانه کن

از بد حادثه

            به سراغ تو

                        نیامده­ام

از پیراهنت دستمالی می­خواهم

که زخم عتیقم را ببندم

 و از دهانت بوسه ­یی

که جهانم را

 تازه کنم


هربار …

من

تو را

            برای شعر

                        بر نمی­ گزینم

شعر، مرا

            برای تو

                        برگزیده است

در هشیاری

            به سراغت

            نمی ­آیم

هر بار

            از سوزش انگشتانم

                                    در می­ یابم باز،

نام تو را ، می ­نوشته ام


هشدار !( اشعار حسین منزوی )

تو را کنار چه بگذارم

که یک­دستی چشم­ اندازت

                        به هم نخورد؟

در آشپزخانه

            کتاب شعری

در کتابخانه

            گلدان گل

در گلخانه

سنتور هزار زخم

و در شرابخانه

                        سجاده­ ی آفتاب رو

با این همه زیباترین قاب تو

بستری است

که میان دفترها و گلدان­ها و

سنتورها و سجاده­ ها

برایت می­ گسترم

توانی

            هر منظره را

                        زیبا کنی

                                    اما

                                     هشدار!

که قطره خونی

                        در چمنزار

سرخ ­تر از قطره خونی

                        بر مخمل سرخ است


چیزی بگو( اشعار حسین منزوی )

کدام هستی را

دل بسته ­ای؟

آن که در آفتاب

            می­ بالد؟

یا آن که در سایه­ ی درونت

                         می­پوسد؟

گلویت را می ­دری

تا از آوازت

            رازی بسازی

و هم­چنان

هزار گهواره­ ی خالی را

                        تکان بدهی

می­دانم که عشق

                        گزارش نیست

اما تا نفهمم

در اختیارم نیستی

و تا در اختیارم نباشی

به تمامی

            دوستت نخواهم داشت

چیزی بگو

نخواه که

خاموشی و

            فراموشی

قوافی مرده­ ی شعرم باشند.


کسی با من( اشعار حسین منزوی )

می ­توانی

            باور کنی

                        یا

                        باور نکنی

اما

کسی با من

            نفس می­کشید

وحشتناک است

            اما

            باید

            باور کنی که

در تنهایی هم

            تنها

            نیستی


حتا حنظل را …

از هر کجا آغاز کنی،

                        زودتر است و

و به هرجا فرود آیی

                        دیر

دلتنگ

            از گریوه

                        می­گذری

دلواپس از درّه

                        سرازیر می­شوی

و به ویرانه­ یی

                        می­رسی

که ترنج ­هایش را

                        برده ­اند و

رنج­هایش را

برایت

            گذاشته­ اند.

کسی را

            نفرین مکن

با ساعتی که زنجیرش

                         دست و پایت را

                                    سنگین کرده است

تو حتا

            حنظل را هم

                        در این باغ

                                    به هنگام

                                                نخواهی چید


رجز( اشعار حسین منزوی )

بشنو اکنون که زیر زخم تبر

این درخت جوان

                        چه می­گوید:

هر نهالی که برکنند،

                        به جاش

جنگلی سرکشیده ، می­روید

های جلاد سروهای جوان!

ای رفیق همیشه ­ی تیشه!

باش تا برکنیم ­ات از ریشه!


محاق

شب بی­ حصار و عریان

دشمن به چار سویش

و هر شهاب ناگاه

تیری است در گلویش

مرگی است خواب بر همه آوار

تنها به خیره بیدار

چشم من است و شب که نمی­خوابد

ما

            مانده­ ایم و

                        ماه نمی­تابد

هولی است با ستاره ­ی لرزان

ـ تنها چراغ این شب بی­روزن ـ

و وحشتی است با عشق

ـ تنها چراغواره ­ی جان من ـ

بادی غریب می­ وزد

                        آیا

ـ دیوی ملول آه کشیده است؟

من ایستاده ­ام که برآید ماه

شب با من ایستاده پریشان

اما کمند کینه وری امشب

ماه مرا

            به چاه کشیده است


سیب !( اشعار حسین منزوی )

شعری نوشت عاشق:

«کان سیب­های راه به پرهیز بسته را

در سایه سار زلف تو می­ پروری هنوز»

معشوق خواند و پرسید:

تو سیب خورده­ای هیچ

عاشق نوشت : نه !

یعنی که از تو، از تو چه پنهان

ای باغبان باغ بهشت ! ای یار!

من سیب خورده ام اما،

                        سیب بهشت ، نه !


پیک( اشعار حسین منزوی )

خورشید را نه بار چرخاندند

و کوفتندش

            بر

            سر من

….

از سوی جنگل گردبادی

سرخ و سیاه  و سوکوار آمد

و خاک در چشم جهان پاشید

می گفت:

            جنگل

                        خوابش آشفته

از قارقار شوم زاغان هراسان

و از تقاتق مسلسل بود

و آن برگ

که صبح پایان را

                        به چشم عاشقان

                                                پاشید

وز خون جوشان تو

                        رنگین شد

                                    زبان سرخ جنگل بود

می ­گفت:

            جنگل پر از مرد و مترسک بود

غربال می­کردند

سرب گدازان را مترسک­ها

و سینه ­ی مردان مشبک بود


پل( اشعار حسین منزوی )

دور می­شوم

پل نگاه می­کند مرا

پل مسافران بی شمار دیده است

مثل من عابران خسته را

پل هزارها هزار دیده است

پشت سر نگاه می­کنم

پل به جانب افق نگاه می­کند:

شاید آن مسافر بزرگ!

£

گردشی در امتداد بستر قدیم رود

با سکون آب­های مرده و

                                    صبوری بزرگ پل

آه ! … من دلم برای رودها

                                    ـ مسافران جاودانه ـ

                                                            لک زده است


وصل

مثل سیب سرخ قصه­ ها

عشق را

از میان

            دو نیمه

                        می­کنیم

نیمه ­یی از آن برای تو

نیمه ­ی دگر برای من

بعد …

نیمه ­ها هم از میان ، دو پاره می­شوند

پاره­ یی از آن برای روح

پاره­ ی دگر

            برای تن

5/5 - (1 امتیاز)

دنیای ادبیات

دنیای ادبیات دریچه ای ست رو به شعر و فرهنگ و ادب ایران و جهان. برای آشنایی با آثار مکتوب و غیر مکتوب نویسندگان و شاعران، همراه دنیای ادبیات باشید

نوشته های مشابه

3 دیدگاه

  1. شعرای حسین منزوی معرکه ست.خیلی خوب و امروزیه.و چه خوب که اکثر شعرایی که دوس داشتم اینجا بود.چن تاش رو کپی کردم توو صفحه اینستاگرامم بذارم

  2. عالی.از این سبک شعرا خوشم میاد.یکی از یکی قشنگ تر.هر چند شاید فقط اهالی ادبیات ایشون رو بشناسن.اما ما که خوب می شناسیم

  3. آثار حسین منزوی/منبع:ویکیپدیا
    با عشق در حوالی فاجعه،[۸] مجموعه غزلی سروده شده از سال ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۲
    این ترک پارسی‌گوی (بررسی شعر شهریار)
    از شوکران و شکر، مجموعه غزلی سروده‌شده از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۶۷
    با سیاوش از آتش (گزیده اشعار به انتخاب خود شاعر)
    از ترمه و تغزل، گزیده اشعار، ۱۳۷۶
    از کهربا و کافور[۸]
    با عشق تاب می‌آورم، شامل اشعار سپید و آزاد سروده شده از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۷۲
    به همین سادگی (مجموعه شعرهای سپید)
    این کاغذین جامه، مجموعه برگزیده اشعار کلاسیک
    از خاموشی‌ها و فراموشی‌ها
    حنجرهٔ زخمی تغزل، دفتری از شعرهای آزاد و غزل‌های سروده شده از ۱۳۴۵ تا ۱۳۴۹
    مجموعه اشعار حسین منزوی، انتشارات آفرینش و نگاه، ۱۳۸۸
    حیدر بابا، ترجمه نیمایی از منظومه «حیدر بابایه سلام» سروده «شهریار»
    دومان شامل اشعار ترکی حسین منزوی
    نگاه زیتونی (عاشقانه های حسین منزوی)، انتشارات پادینا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا