اشعار شهریار(زیباترین اشعار به همراه اشعار ترکی و ترجمه فارسی)
اشعار شهریار….سیّد محمّدحسین بهجت تبریزی (۱۱ دی ۱۲۸۵ – ۲۷ شهریور ۱۳۶۷) متخلص به شهریار، شاعر ایرانی بود. او اهل تبریز بود و به زبان ترکی آذربایجانی و فارسی شعر سرودهاست.شهریار در سرودن گونههای دگرسان شعر مانند قصیده، مثنوی، غزل، قطعه، رباعی و شعر نیمایی چیرهدست بود .
فهرست اشعار
ای وای مادرم(اشعار شهریار)
1
آهسته باز از بغل پلّه ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ئی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
2
هر روز می گذشت از این زیر پلّه ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچّه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن، همه برف است کوچه ها
3
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد به جستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته به زیر بال
هر شب درآید از در یک خانه ی فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان
4
او را گذشته ایست، سزاوار احترام؛
تبریز ما! به دورنمای قدیم شهر
در (باغِ بیشه) خانه ی مردی است باخدا
هر صحن و سراچه یکی دادگستری است
اینجا به دادِ ناله ی مظلوم می رسند
اینجا کفیلِ خرجِ موکّل بود وکیل
مُزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در، باز وسفره، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
5
انصاف می دهم که پدر رادمرد بود
با آن همه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مُرد روزی یک سال خود نداشت
امّا قطارهای پُر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
6
نه، او نمرده، می شنوم من صدای او
با بچّه ها هنوز سر و کلّه می زند
ناهید، لال شو
بیژن، برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می پزد
7
او مُرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بدک نبود
بسیار تسلیت که به عرضه داشتند
لطف شما زیاد
امّا ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرفها برای تو مادر نمی شود.
8
پس این که بود؟
دیشب لحافِ رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد،
در نصفه های شب.
یک خواب سهمناک و پریدم به حال تب
نزدیک های صبح
او باز زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا،
راز و نیاز داشت
نه، او نمرده است.
9
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه ی من هر چه هست ازوست
کانون مهر و ماه مگر می شود خموش
آن شیر زن بمیرد؟
او شهریار زاد
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
10
او با ترانه های محلّی که می سرود
با قصّه های دلکش زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من به ساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده کاشت
وانگه به اشک های خود آن کِشته آب داد
لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
11
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
امّا پسر چه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، به اُمّید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
12
در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید
مادر بخاک رفت.
13
آن شب پدر به خواب من آمد، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتنی است
امّا پدر به غرفه ی باغی نشسته بود
شاید که جان او به جهان بلند برد
آن جا که زندگی، ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک، مزد همه زجرهای او
امّا خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مبارکت.
14
آینده بود و قصّه ی بی مادریّ من
ناگاه ضجّه یی که بهم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من مشو جدا.
15
می آمدم و کلّه ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنه کار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغر من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.
16
باز آمدم به خانه چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود:
بردی مرا بخاک سپردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم ز اشتباه
امّا خیال بود
ای وای مادرم.
(اشعار شهریار)
چند بارد غم دنیا به تن تنهایی(اشعار شهریار)
چند بارد غم دنیا به تن تنهایی
وای بر من تن تنها و غم دنیایی
تیرباران فلک فرصت آنم ندهد
که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی
لالهای را که بر او داغ دورنگی پیداست
حیف از ناله معصوم هزارآوایی
آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی
گرچه انگیختم از هر غزلی غوغایی
من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت
در همه شهر به شیرینی من شیدایی
تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود
از چراغی که بگیرند به نابینایی
همه در خاطرم از شاهد رؤیایی خویش
بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی
گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر
با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی
انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی
از جمال و عظمت چون افق دریایی
دست با دوست در آغوش نه حد من و تست
منم و حسرت بوسیدن خاک پایی
شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است
گر برای دل خود ساخته ای دنیایی
ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی(اشعار شهریار)
ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی
شد آه منت بدرقه راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهی
آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز
سازم به قطار از عقب قافله راهی
آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب
بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی
چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید
بازآئی و برهانیم از چشم به راهی
دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد
لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی
تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم
افسانه این بی سر و ته قصه واهی
تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی(اشعار شهریار)
تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی
یک عمر قناعت نتوان کرد الهی
دیریست که چون هاله همه دور تو گردم
چون بازشوم از سرت ای مه به نگاهی
بر هر دری ای شمع چو پروانه زنم سر
در آرزوی آن که بیابم به تو راهی
نه روی سخن گفتن و نه پای گذشتن
سرگشته ام ای ماه هنرپیشه پناهی
در فکر کلاهند حریفان همه هشدار
هرگز به سر ماه نرفته است کلاهی
بگریز در آغوش من از خلق که گلها
از باد گریزند در آغوش گیاهی
در آرزوی جلوه مهتاب جمالش
یا رب گذراندیم چه شبهای سیاهی
یک عمر گنه کردم و شرمنده که در حشر
شایان گذشت تو مرا نیست گناهی
چو ابرویت نچمیدی به کام گوشه نشینی(اشعار شهریار)
چو ابرویت نچمیدی به کام گوشه نشینی
برو که چون من و چشمت به گوشه ها بنشینی
چو دل به زلف تو بستم به خود قرار ندیدم
برو که چون سر زلفت به خود قرار نبینی
به جان تو که دگر جان به جای تو نگزینم
که تا تو باشی و غیری به جای من نگزینی
ز باغ عشق تو هرگز گلی به کام نچیدم
به روز گلبن حسنت گلی به کام نچینی
نگین حلقه رندان شدی که تا بدرخشد
کنار حلقه چشمم به هر نگاه نگینی
کسی که دین و دل از کف به باد غارت زلفت
چو من نداده چه داند که غارت دل و دینی
خوشم که شعله آهم به دوزخت کشد اما
چه می کند به تو دوزخ که خود بهشت برینی
خدای را که دگر آسمان بلا نفرستد
تو خود بدین قد و بالا بلای روی زمینی
تو تشنه غزل شهریار و من به که گویم
که شعرتر نتراود برون ز طبع حزینی
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی(اشعار شهریار)
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چهها میبینی
تو هم ای بادیهپیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه بخت غبارآگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه طوفانزده سر خواهی زد
ای پرستو که پیامآور فروردینی
شهریارا اگر آیین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آیینی
اشعارعارف قزوینی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود میبندی و ما را ز سر وا میکنی
از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی
با چون منی نازکخیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی
امروز ما بیچارگان امید فرداییش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی
ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرینسخن اما تو غوغا میکنی
(اشعار شهریار)
ای دل به ساز عرش اگر گوش میکنی(اشعار شهریار)
ای دل به ساز عرش اگر گوش میکنی
از ساکنان فرش فراموش میکنی
گر نای زهره بشنوی ای دل به گوش هوش
آفاق را به زمزمه مدهوش میکنی
چون زلف سایه پنجه درافکن به ماهتاب
گر خواب خود مشوش و مغشوش میکنی
عشق مجاز غنچه عشق حقیقت است
گل گو شکفته باش اگر بوش میکنی
از من خدای را غزل عاشقی مخواه
کز پیریم چو طفل قلمدوش میکنی
زین اخگر نهفته دمیدن خدای را
بس اخگر شکفته که خاموش میکنی
من شاه کشور ادب و شرم و عفتم
با من کدام دست در آغوش میکنی
پیرانهسر مشاهده خط شاهدان
نیش ندامتی است که خود نوش میکنی
من خود خطا به توبه بپوشم تو هم بیا
گر توبه با خدای خطا پوش میکنی
گو جام باده جوش محبت چرا زند
ترکانه یاد خون سیاووش میکنی
دنیا خود از دریچه عبرت عزیز ماست
زین خاک و شیشه آینه هوش میکنی
با شعر سایه چند چو خمیازههای صبح
ما را خمار خمر شب دوش میکنی
تهران بیصبا ثمرش چیست شهریار
نیما نرفته گر سفر یوش میکنی
بار دیگر گر فرود آرد سری با ما جوانی
بار دیگر گر فرود آرد سری با ما جوانی
داستانها دارم از بیداد پیری با جوانی
وا عزیزا گوئی آخر گر عزیزت مرده باشد
من چرا از دل نگویم وا جوانی وا جوانی
خود جوانی هم به این زودی به ترک کس نگوید
من ز خود آزردم از فرط جوانی ها جوانی
تا به روی چشم سنگین عینک پیری نهادم
مینماید محو و روشن چون یکی رؤیا جوانی
الفت پیری و نسیان جوانی بین که دیگر
خود نمیدانم که پیری دوست دارم یا جوانی
در بهاران چون ز دست نوجوانان جام گیرم
چون خمار باده ام در سر کند غوغا جوانی
سال ها با بار پیری خم شدم در جستجویش
تا به چاه گور هم رفتم نشد پیدا جوانی
ناز و نوش زندگانی حسرت مردن نیرزد
من گرفتم عمر چندین روزه سر تا پا جوانی
گر جوانی میکنم پیرانه سر بر من نگیری
شهریارا در بهاران می کند دنیا جوانی
(اشعار شهریار)
ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی(اشعار شهریار)
ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی
تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی
آری آری نوجوانی می توان از سرگرفتن
گر توان با نوجوانان ریخت طرح زندگانی
گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن
من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی
ناله نای دلم گوش سیه چشمان نوازد
کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی
گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد
کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی
زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم
راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی
گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد
لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی
شهریارا سیل اشکم را روان می خواهم و بس
تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی
اشعار فرخی یزدی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
خلوتم چراغان کن ای چراغ روحانی(اشعار شهریار)
خلوتم چراغان کن ای چراغ روحانی
ای ز چشمه نوشت چشم و دل چراغانی
سرفرازی جاوید در کلاه درویشی است
تا فرو نیارد کس سر به تاج سلطانی
تا به کوی میخانه ایستادهام دربان
همتم نمیگیرد شاه را به دربانی
تا کران این بازار نقد جان به کف رفتم
شادیش گران دیدم اندهش به ارزانی
هر خرابه خود قصریست یادگار صد خاقان
چون مدائنش بشنو خطبههای خاقانی
عقده سرشک ای گل باز کن چو بارانم
چند گو بگیرد دل در هوای بارانی
از غبار امکانت چشمه بقا زاید
گر به اشک شوق ای دل این غبار بنشانی
برشدن ز چاه شب از چراغ ماه آموز
تا به خنده در آفاق گل به دامن افشانی
شمع اشکبارم داد در شب جدایی یاد
با زبان خاموشی شیوه خداخوانی
از حصار گردونم شب دریچهای بگشا
گو رسد به خرگاهت نالههای زندانی
گلهاش به پیرامن زهرهام چراند چشم
چند گو در این مرتع نیْزنی و چوپانی
ساحل نجاتی هست ای غریق دریا دل
تا خراج بستانی زین خلیج طوفانی
وقت خواجه ما خوش کز نوای جاویدش
نغمهساز توحید است ارغنون عرفانی
روی مسند حافظ شهریار بیمایه
تا کجا بینجامد انحطاط ایرانی
ای گل به شکر آنکه در این بوستان گلی
ای گل به شکر آنکه در این بوستان گلی
خوش دار خاطری ز خزان دیده بلبلی
فردا که رهزنان دی از راه میرسند
نه بلبلی به جای گذارند و نه گلی
دیشب در انتظار تو جانم به لب رسید
امشب بیا که نیست به فردا تقبلی
گلچین گشوده دست تطاول خدای را
ای گل بهر نسیم نشاید تمایلی
گردون ز جمع ما همه تفریق می کند
با این حساب باز نماند تفاضلی
عمر منت مجال تغافل نمی دهد
مشنو که هست شرط محبت تغافلی
ای باغبان که سوختی از قهرم آشیان
روزی ببینمت که نه سروی نه سنبلی
حالی خوش است کام حریفان به دور جام
گر دور روزگار نیابد تحولی
گر دوستان به علم و هنر تکیه کرده اند
ما را هنر نداده خدا جز توکلی
عاشق به کار خویش تعلل چرا کند
گردون به کار فتنه ندارد تعللی
شکرانه تفضل حسنت خدای را
با شهریار عاشق شیدا تفضلی
(اشعار شهریار)
نه عقلی و نه ادراکی و من خود خاک و خاشاکی
نه عقلی و نه ادراکی و من خود خاک و خاشاکی
چه گویم با تو کز عزت ورای عقل و ادراکی
نه مشکاتم که مصباح جمال عشقم افروزد
چه نسبت نور پاکی را به چون من خاک ناپاکی
نه آتش هم به چندین سرکشی خاکستری گردد
پس از افتادگی سر وامگیر ای نفس کز خاکی
بکاهی شب به شب چون ماه و در چاه محاق افتی
اگر با تاج خورشیدی وگر بر تخت افلاکی
شبی بود و شبابی و صبا در پرده ماهور
به جادو پنجگی راه عراقی میزد و راکی
کجا رفتند آن یاران که دیگر با فغان من
سری بیرون نمی آید نه از خاکی نه از لاکی
تو کز بال تخیل شهریارا شاهد افلاک
به خود تا بازمی گردی همان زندانی خاکی
(اشعار شهریار)
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی(اشعار شهریار)
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی
آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی
سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی
سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمی بازار کسی
من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود
بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی
غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی
تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی
آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی
لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی
گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی
شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی
اشعار خیام(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی
دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی
به شوخی می برند از من سیه چشمان شیرازی
من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی
بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم
که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی
ز آه همدمان باری کدورتها پدید آید
بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی
غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمه طبعی
که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازی
به ملک ری که فرساید روان فخررازیها
چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی
عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد
تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی
هر آنکو سرکشی داند مبادش سروری ای گل
که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی
گر از من زشتئی بینی به زیبائی خود بگذر
تو زلف از هم گشائی به که ابرو در هم اندازی
به شعر شهریار آن به که اشک شوق بفشانند
طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی
(اشعار شهریار)
ز دریچه های چشمم نظری به ماه داری(اشعار شهریار)
ز دریچه های چشمم نظری به ماه داری
چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری
به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است
تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری
بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش
به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری
من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن
که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری
تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری
دگران روند تنها به مثل به قاضی اما
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت
تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری
به سر تو شهریارا گذرد قیامت و باز
چه قیامتست حالی که تو گاه گاه داری
ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری(اشعار شهریار)
ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری
سینه مریم و سیمای مسیحا داری
گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف
چو تو ترسابچه آهنگ کلیسا داری
آشیان در سر زلف تو کند طایر قدس
که نهال قد چون شاخه طوبا داری
جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست
تنگ مپسند دلی را که در او جا داری
مه شود حلقهبهگوش تو که گردنبندی
فلکافروزتر از عقد ثریا داری
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی
چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری
پای من در سر کوی تو به گِل رفت فرو
گر دلت سنگ نباشد گِلِ گیرا داری
دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب
«آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری»
آیت رحمت روی تو به قرآن ماند
در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری
کار آشوب تماشای تو کارستان کرد
راستی نقش غریبی و تماشا داری
کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد
تو به چشم که نشینی دل دریا داری
شهریارا ز سر کوی سهیبالایان
این چه راهیست که با عالم بالا داری؟
زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری(اشعار شهریار)
زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری
من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری
روزگاری دست در زلف پریشان توام بود
حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری
چشم پروین فلک از آفتابی خیره گردد
ماه من در چشم من بین شیوه شب زنده داری
خود چو آهو گشتم از مردم فراری تاکنم رام
آهوی چشم تو ای آهوی از مردم فراری
گر نمی آئی بمیرم زانکه مرگ بی امان را
بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری
خونبهائی کز تو خواهم گر به خاک من گذشتی
طره مشکین پریشان کن به رسم سوگواری
شهریاری غزل شایسته من باشد و بس
غیر من کس را در این کشور نشاید شهریاری
اشعار پروین اعتصامی (مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
فریب رهزن دیو و پری تو چون نخوری
فریب رهزن دیو و پری تو چون نخوری
که راه آدم و حوا زده است دیو و پری
به پردهداری شب بود عیب ما پنهان
ولی سپیدهدمان میرسد پردهدری
سرود جنگل و دریاچه سنفونیهایی است
برون ز دایره درک و رانش بشری
به باغ چهچه سحر بلبلان سحر
به کوه قهقه شوق کبکهای دری
زمینهایست سکوت از برای صوت و صدا
ولی سکوت طبیعت ز بان لال و کری
از آن زمان که دلم در به در ترا جوید
حبیب من چه دلی دادهام به دربهدری
سرشک و دیده جمال تو مینمایندم
یکی به آینهسازی دگر به شیشهگری
به تیر عشق تو تا سینهها سپر نشود
چه عمرها که به بیهوده میشود سپری
پناه سایه آزادگی است بر سر سرو
که جور اره نبیند به جرم بیثمری
تو شهریار به دنبال خواجه رو تنها
که این مجامله هم برنیامد از دگری
(اشعار شهریار)
راه گم کرده و با روی چو ماه آمدهای(اشعار شهریار)
راه گم کرده و با روی چو ماه آمدهای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمدهای
باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه
گر به پرسیدن این بختْ سیاه آمدهای
کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر ای آینه در معرض آه آمدهای
از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاک پای تو شوم کاین همه راه آمدهای
چه کنی با من و با کلبه درویشی من
تو که مهمان سراپردهٔ شاه آمدهای
میتپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمدهای
آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که خورشید کلاه آمدهای
شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه دولت به پناه آمدهای
بزن که سوز دل من به ساز میگویی(اشعار شهریار)
بزن که سوز دل من به ساز میگویی
ز ساز دل چه شنیدی که باز میگویی
مگر چو باد وزیدی به زلف یار که باز
به گوش دل سخنی دلنواز میگویی
مگر حکایت پروانه میکنی با شمع
که شرح قصه به سوز و گداز میگویی
به یاد تیشه فرهاد و موکب شیرین
گهی ز شور و گه از شاهناز میگویی
کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد
بزن که در دل این پرده راز میگویی
به پای چشمه طبع من این بلند سرود
به سرفرازی آن سروناز میگویی
به سر رسید شب و داستان به سر نرسید
مگر فسانه زلف دراز میگویی
به سوی عرش الهی گشودهام پر و بال
بزن که قصه راز و نیاز میگویی
نوای ساز تو خواند ترانه توحید
حقیقتی به زبان مجاز میگویی
ترانه غزل شهریار و ساز صباست
بزن که سوز دل من به ساز میگویی
ای ماه شب دریا ای چشمه زیبایی(اشعار شهریار)
ای ماه شب دریا ای چشمه زیبایی
یک چشمه و صد دریا فری و فریبایی
من زشتم و زندانی اما مه رخشنده
در پرده نه زیبنده است با آن همه زیبایی
افلاک چراغان کن کآفاق همه چشمند
غوغای شبابست و آشوب تماشایی
سیمای تو روحانی در آینه دریاست
ارزانی دریا باد این آینهسیمایی
زرکوب کواکب را خال رخ دریا کن
بنگار چو میناگر این صفحه مینایی
با چنگ خدایان خیز آشفته و شورانگیز
ای زهره شهرآشوب ای شهره به شیدایی
چنگ ابدیت را بر ساز مسیحا زن
گو در نوسان آید ناقوس کلیسایی
چون خواجه تن تنها با سوز تو دمسازم
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه
دور سر هلهله و هاله شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه
(اشعار شهریار)
اشعار اخوان ثالث(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار مهدی اخوان ثالث)
عشقی که درد عشق وطن بود درد او
عشقی که درد عشق وطن بود درد او
او بود مرد عشق که کس نیست مرد او
چون دود شمع کشته که با وی دمیست گرم
بس شعلهها که بشکفد از آه سرد او
بر طرف لاله زار شفق پر زند هنوز
پروانه تخیل آفاق گرد او
او فکر اتحاد غلامان به مغز پخت
از بزم خواجه سخت به جا بود طرد او
آن نردباز عشق که جان در نبرد باخت
بردی نمیکنند حریفان نرد او
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
عشقی نمرد و مرد حریف نبرد او
در عاشقی رسید به جایی که هرچه من
چون باد تاختم نرسیدم به گرد او
از جان گذشت عشقی و اجرت چه یافت مرگ
این کارمزد کشور و آن کارکرد او
آن را که دل به سیم خیانت نشد سیاه
با خون سرخ رنگ شود روی زرد او
درمان خود به دادن جان دید شهریار
عشقی که درد عشق وطن بود درد او
(اشعار شهریار)
تیره گون شد کوکب بخت همایون فال من
تیره گون شد کوکب بخت همایون فال من
واژگون گشت از سپهر واژگون اقبال من
خنده بیگانگان دیدم نگفتم درد دل
آشنایا با تو گویم گریه دارد حال من
با تو بودم ای پری روزی که عقل از من گریخت
گر تو هم از من گریزی وای بر احوال من
روزگار اینسان که خواهد بی کس و تنها مرا
سایه هم ترسم نیاید دیگر از دنبال من
قمری بی آشیانم بر لب بام وفا
دانه و آبم ندادی مشکن آخر بال من
بازگرداندم عنان عمر با خیل خیال
خاطرات کودکی آمد به استقبال من
خرد و زیبا بودی و زلف پریشان تو بود
از کتاب عشق اوراق سیاه فال من
ای صبا گر دیدی آن مجموعه گل را بگو
خوش پراکندی ز هم شیرازه آمال من
کار و کوشش را حوالت گر بود با کارساز
شهریارا حل مشکلها کند حلال من
(اشعار شهریار)
اشعار یدالله رؤیایی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
کس نیست در این گوشه فراموشتر از من
کس نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشهنشینان تو خاموشتر از من
هرکس به خیالیست همآغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو همآغوشتر از من
می نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من؟
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتادهتر از من نه و مدهوشتر از من
بیماه رخ تو شب من هست سیهپوش
اما شب من هم نه سیهپوشتر از من
گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من
بیژنتر از آنم که به چاهم کنی ای تُرک
خونم بفشان کیست سیاووشتر از من
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوش است
بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من
آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من
(اشعار شهریار)
نالد به حال زار من امشب سه تار من(اشعار شهریار)
نالد به حال زار من امشب سه تار من
این مایهٔ تسلی شب های تار من
ای دل ز دوستان وفادار روزگار
جز ساز من نبود کسی سازگار من
در گوشهٔ غمی که فراموش عالمی است
من غمگسار سازم و او غمگسار من
اشک است جویبار من و ناله سه تار
شب تا سحر ترانه این جویبار من
چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه
یادش به خیر خنجر مژگان یار من
رفت و به اختران سرشکم سپرد جای
ماهی که آسمان بربود از کنار من
آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود
ای مایه قرار دل بیقرار من
در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا
روزی وفا کنی که نیاید به کار من
از چشم خود سیاه دلی وام میکنی
خواهی مگر گرو بری از روزگار من
اختر بخفت و شمع فرو مرد و همچنان
بیدار بود دیدهٔ شب زنده دار من
من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک
بختش بلند نیست که باشد شکار من
یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من
جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر
بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من
زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل
تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من
در بوستان طبع حزینم چو بگذری
پرهیز نیش خار من ای گلعذار من
من شهریار ملک سخن بودم و نبود
جز گوهر سرشک در این شهر یار من
ای طلعت تو خنده به خورشید و ماه کن(اشعار شهریار)
ای طلعت تو خنده به خورشید و ماه کن
زلف تو روز روشن مردم سیاه کن
خال تو آتشی است دل آفتابسوز
خط تو سایهای است سیه روی ماه کن
یعقوبها ز هجر تو بیتالحزننشین
ای صدهزار یوسف مصری به چاه کن
نخل قد بلند تو بنیاد سرو کن
ریحان باغ سبز خطت گل گیاه کن
از شانه آشیان دل ما به هم مریز
ای شانه تو خرمن سنبل تباه کن
پیر خرد که مسئلهآموز حکمت است
در نکته دهان تو شد اشتباه کن
بهجت گدای حسن تو شد شهریار عشق
ای خاک درگه تو گدا پادشاه کن
اشعار سپانلو(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار محمد علی سپانلو)
خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن(اشعار شهریار)
خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن
گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن
ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
سایه دولت همه ارزانی نودولتان
من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن
بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین
گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن
کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل
سفره پنهان می کند نان حلال خویشتن
شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک
او جمال جمع جوید در زوال خویشتن
خاطرم از ماجرای عمر بی حاصل گرفت
پیش بینی کو کز او پرسم مآل خویشتن
آسمان گو از هلال ابرو چه می تابی که ما
رخ نتابیم از مه ابرو هلال خویشتن
همچو عمرم بی وفا بگذشت ماهم سالها
عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن
شاعران مدحت سرای شهریارانند لیک
شهریار ما غزل خوان غزال خویشتن
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران(اشعار شهریار)
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هرچه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوتهنظران
دل چون آینه اهل صفا میشکنند
که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریدهسران
گل این باغ به جز حسرت و داغم نفزود
لالهرویا تو ببخشای به خونینجگران
ره بیدادگران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیدادگران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربهدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم(اشعار شهریار)
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم
من از دل این غار و تو از قله آن قاف
از دل بهم افتیم و به جانانه بگرییم
دودیست در این خانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم
آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان
شمعیم که در گوشه کاشانه بگرییم
من نیز چو تو شاعر افسانه خویشم
بازآ به هم ای شاعر افسانه بگرییم
از جوش و خروش خم وخمخانه خبر نیست
با جوش و خروش خم و خمخانه بگرییم
با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی
در فاجعه حکمت فرزانه بگرییم
با چشم صدف خیز که بر گردن ایام
خرمهره ببینیم و به دردانه بگرییم
بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار
جغدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم
پروانه نبودیم در این مشعله باری
شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم
بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما
با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم
بگذار به هذیان تو طفلانه بخندند
ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم
اشعار حسین منزوی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
هر سحر یاد کز آن زلف و بناگوش کنیم(اشعار شهریار)
هر سحر یاد کز آن زلف و بناگوش کنیم
روز خود با شب غم دست در آغوش کنیم
بلبلانیم که گر لب بگشائیم ای گل
همه آفاق در اوصاف تو مدهوش کنیم
شب هجران چو شود صبح و برآید خورشید
داستان غم دوشینه فراموش کنیم
هوش اگر آفت عشق تو شود زان لب لعل
عشوه ای صاعقه خرمن آن هوش کنیم
اهل دل را نبود تفرقه ای جان بازآ
قصه معرفت این است اگر گوش کنیم
اشک روشنگر چشم است ولیکن نه چنان
که چراغ دل افروخته خاموش کنیم
خون دل ریخته ترک نگهی کو رستم
تا ز توران طلب خون سیاووش کنیم
شهریارا غزل نغز تو قولیست قدیم
سخنی تازه گرت هست بگو گوش کنیم
از زندگانیم گله دارد جوانیم(اشعار شهریار)
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
(اشعار شهریار)
ای شاخ گل که در پی گلچین دوانیم(اشعار شهریار)
ای شاخ گل که در پی گلچین دوانیم
این نیست مزد رنج من و باغبانیم
پروردمت به ناز که بنشینمت به پای
ای گل چرا به خاک سیه می نشانیم
دریاب دست من که به پیری رسی جوان
آخر به پیش پای توگم شد جوانیم
گرنیستم خزانه خزف هم نیم حبیب
باری مده ز دست به این رایگانیم
تا گوشوار ناز گران کرد گوش تو
لب وا نشد به شکوه ز بی همزبانیم
با صد هزار زخم زبان زنده ام هنوز
گردون گمان نداشت به این سخت جانیم
یاری ز طبع خواستم اشکم چکید و گفت
یاری ز من بجوی که با این روانیم
ای گل بیا و از چمن طبع شهریار
بشنو ترانه غزل جاودانیم
اشعار منوچهر آتشی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
مهتاب و سرشکی به هم آمیخته بودیم
مهتاب و سرشکی به هم آمیخته بودیم
خوش رویهم آن شب من و مه ریخته بودیم
دور از لب شیرین تو چون شمع سیه روز
خوش آتش و آبی به هم آمیخته بودیم
با گریه خونین من و خنده مهتاب
آب رخی از شبنم و گل ریخته بودیم
از چشم تو سرمست و به بالای توهمدست
صد فتنه ز هر گوشه برانگیخته بودیم
زان پیش که در زلف تو بندیم دل خویش
ما رشته مهر از همه بگسیخته بودیم
(اشعار شهریار)
از همه سوی جهان جلوه او میبینم(اشعار شهریار)
از همه سوی جهان جلوه او میبینم
جلوه اوست جهان کز همه سو میبینم
چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهره اوست که با دیده او میبینم
تا که در دیده من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینهرو میبینم
او صفیری که ز خاموشی شب میشنوم
وآن هیاهو که سحر بر سر کو میبینم
چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین همه رنگ و همه بو میبینم
تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه قاف
کوه در چشمه و دریا به سبو میبینم
زشتیای نیست به عالم که من از دیده او
چون نکو مینگرم جمله نکو میبینم
با که نسبت دهم این زشتی و زیبایی را
که من این عشوه در آیینه او میبینم
در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در کار وضو میبینم
جوی را شدهای از لؤلؤ دریای فلک
باز دریای فلک در دل جو میبینم
ذره خشتی که فراداشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو میبینم
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو میبینم
با خیال تو که شب سر بنهم بر خارا
بستر خویش به خواب از پر قو میبینم
با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا عربدهجو میبینم
این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجه قهرش به گلو میبینم
آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
شهریار این همه زان راز مگو میبینم
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
باور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چو نی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو میکشم
(اشعار شهریار)
اشعار حمید مصدق(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
به تیره بختی خود کس نه دیدم و نه شنیدم
به تیره بختی خود کس نه دیدم و نه شنیدم
ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم
برای گفتن با دوست شکوه ها به دلم بود
ولی دریغ که در روزگار دوست ندیدم
وگر نگاه امیدی بسوی هیچکسم نیست
چرا که تیر ندامت بدوخت چشم امیدم
رفیق اگر تو رسیدی سلام ما برسانی
که من به اهل وفا و مروتی نرسیدم
منی که شاخه و برگم نصیب برق بلا بود
به کشتزار طبیعت ندانم از چه دمیدم
یکی شکسته نوازی کن ای نسیم عنایت
که در هوای تو لرزنده تر ز شاخه بیدم
ز آب دیده چنان آتشم کشید زبانه
که خاک غم به سرافشان چو گرد باد دویدم
گناه اگر رخ مردم سیه کند من مسکین
به شهر روسیهان شهریار روی سپیدم
(اشعار شهریار)
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهرشناس نیست در این شهر شهریار
من در صف خزف چه بگویم که چیستم
دامن مکش به ناز که هجران کشیدهام(اشعار شهریار)
دامن مکش به ناز که هجران کشیدهام
نازم بکش که ناز رقیبان کشیدهام
شاید چو یوسفم بنوازد عزیز مصر
پاداش ذلتی که به زندان کشیدهام
از سیل اشک شوق دو چشمم معاف دار
کز این دو چشمه آب فراوان کشیدهام
جانا سری به دوشم و دستی به دل گذار
آخر غمت به دوش دل و جان کشیدهام
دیگر گذشته از سر و سامان من مپرس
من بیتو دست از این سر و سامان کشیدهام
تنها نه حسرتم غم هجران یار بود
از روزگار سفله دو چندان کشیدهام
بس در خیال هدیه فرستادهام به تو
بی خوان و خانه حسرت مهمان کشیدهام
دور از تو ماه من همه غمها به یک طرف
وین یک طرف که منت دونان کشیدهام
ای تا سحر به علت دندان نخفته شب
با من بگوی قصه که دندان کشیدهام
جز صورت تو نیست بر ایوان منظرم
افسوس نقش صورت ایوان کشیدهام
از سرکشی طبع بلند است شهریار
پای قناعتی که به دامان کشیدهام
گر من از عشق غزالی غزلی ساختهام
گر من از عشق غزالی غزلی ساختهام
شیوه تازهای از مبتذلی ساختهام
گر چو چشمش به سپیدی زدهام نقش سیاه
چون نگاهش غزل بیبدلی ساختهام
شکوه در مذهب درویش حرامست ولی
با چه یاران دغا و دغلی ساختهام
ادب از بیادب آموز که لقمان گوید
از عمل سوخته عکسالعملی ساختهام
میچرانم به غزل چشم غزالان وطن
مرتعی سبز به دامان تلی ساختهام
شهریار از سخن خلق نیابم خللی
که بنای سخن بیخللی ساختهام
(اشعار شهریار)
به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک
به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک
که من چو لاله به داغ تو خفته ام در خاک
چو لاله در چمن آمد به پرچمی خونین
شهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک
سری به خاک فرو برده ام به داغ جگر
بدان امید که آلاله بردمم از خاک
چو خط به خون شبابت نوشت چین جبین
چو پیریت به سرآرند حاکمی سفاک
بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری
که ساز من همه راه عراق میزد و راک
به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید
اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک
ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی
که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک
تو شهریار به راحت برو به خواب ابد
که پاکباخته از رهزنان ندارد باک
(اشعار شهریار)
به تودیع تو جان می خواهد از تن شد جدا حافظ
به تودیع تو جان می خواهد از تن شد جدا حافظ
به جان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظ
ثنا خوان توام تا زنده ام اما یقین دارم
که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ
من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم
نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ
تو صاحب خرمنی و من گدایی خوشه چین اما
به انعام تو شایستن، نه حد هر گدا حافظ
به روی سنگ قبر تو نهادم سینه ای سنگین
دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ
در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی است
تهی کن خرقه ام از تن که جان باید فدا حافظ
تو عشق پاکی و پیوند حُسن جاودان داری
نه حُسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ
مگر دل میکَنم از تو بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت می کنم حافظ خداحافظ
قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس(اشعار شهریار)
قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس
کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس
جوانی ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است
شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس
قراری نیست در دور زمانه بی قراران بین
سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده
عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس
جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است
برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس
به هر زادن فلک آوازه مرگی دهد با ما
خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس
سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی
نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس
به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید
چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس
گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز
به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس
(اشعار شهریار)
شب است و باغ گلستان خزان رؤیاخیز(اشعار شهریار)
شب است و باغ گلستان خزان رؤیاخیز
بیا که طعنه به شیراز میزند تبریز
به گوشوار دلاویز ماه من نرسد
ستاره گرچه به گوش فلک شود آویز
به باغ، یاد تو کردم که باغبان قضا
گشوده پرده پاییز خاطراتانگیز
چنان به ذوق و نشاط آمدم که گویی باز
بهار عشق و شباب است این شب پاییز
عروس گل که به نازش به حجله آوردند
به عشوه بازدهندش به باد رخت و جهیز
شهید خنجر جلاد باد میغلتند
به خاک و خون همه در انتظار رستاخیز
خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد
بهار سبز کجا وین شراب سحرآمیز
خزان صحیفه پایان دفتر عمر است
به این صحیفه رسیدهاست دفتر تا نیز
به سینمای خزان ماجرای خود دیدم
شباب با چه شتابی به اسب زد مهمیز
هنوز خون به دل از داغ لالهام ساقی
به غیر خون دلم باده در پیاله مریز
شبی که با تو سر آمد چه دولتی سرمد
دمی که بیتو به سر شد چه قسمتی ناچیز
عزیز من مگر از یاد من توانی رفت
که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز
پری به دیدن دیوانه رام میگردد
پریوشا تو ز دیوانه میکنی پرهیز
نوای باربدی خسروانه کی خیزد
مگر به حجله شیرین گذر کند پرویز
به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک
که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز
تو هم به شعشعه وقتی به شهر تبریز آی
که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز
(اشعار شهریار)
اشعار ویسلاوا شیمبورسکا(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
گر به پیرانه سرم بخت جوانی به سر آید(اشعار شهریار)
گر به پیرانه سرم بخت جوانی به سر آید
از در آشتیَم آن مه بیمهر درآید
آمد از تاب و تبم جان به لب ای کاش که جانان
با دم عیسویم این دم آخر به سر آید
خوابم آشفت و چنان بود که با شاهد مهتاب
به تماشای من از روزنه کلبه درآید
دلکش آن چهره که چون لاله برافروخته از شرم
بار دیگر به سراغ من خونین جگر آید
سرو من گل بنوازد دل پروانه و بلبل
گر تو هم یادت ازین قمری بیبال و پر آید
شمع لرزان شبانگاهم و جانم به سر دست
تا نسیم سحرم بال و پرافشان به بر آید
رود از دیده چو با یاد منش اشک ندامت
لاله از خاکم و از کالبدم ناله برآید
دود شد شمع از آن شعله که در خرمنش افروخت
چند گویی که به پایان شب غم سحر آید
شهریارا گله از گیسوی یار اینهمه بگذار
کاخر آن قصه به پایان رسد این غصه سرآید
(اشعار شهریار)
اشکش چکید و دیگرش آن آبرو نبود(اشعار شهریار)
اشکش چکید و دیگرش آن آبرو نبود
از آب رفته هیچ نشانی به جو نبود
مژگان کشید رشته به سوزن ولی چه سود
دیگر به چاک سینه مجال رفو نبود
دیگر شکسته بود دل و در میان ما
صحبت به جز حکایت سنگ و سبو نبود
او بود در مقابل چشم ترم ولی
آوخ که پیش چشم دلم دیگر او نبود
حیف از نثار گوهر اشک ای عروس بخت
با روی زشت زیور گوهر نکو نبود
اشکش نمیمکیدم و بیمار عشق را
جز بغض شربت دگری در گلو نبود
آلوده بود دامن پاک و به رغم عشق
با اشک نیز دست و دل شستشو نبود
از گفتگو و یاد جفا کردنم چه سود
او بود بیوفا و در این گفتگو نبود
ماهی که مهربان نشد از یاد رفتنی است
عطری نماند از گل رنگین که بو نبود
آزادگان به عشق خیانت نمیکنند
او را خصال مردم آزادهخو نبود
چون عشق و آرزو به دلم مرد شهریار
جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود
شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود(اشعار شهریار)
شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود
عقلی درید پرده که دیوانه تو بود
خم فلک که چون مه و مهرش پیالههاست
خود جرعهنوش گردش پیمانه تو بود
پیر خرد که منع جوانان کند ز می
تا بود خود سبوکش میخانه تو بود
خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر
تهسفرهخوار ریزش انبانه تو بود
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل
هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود
دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو
مرغان باغ را به لب افسانه تو بود
هدهد گرفت رشته صحبت به دلکشی
بازش سخن ز زلف تو و شانه تو بود
برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک
کو را هوای دام تو و دانه تو بود
بیگانه شد به غیر تو هر آشنای راز
هر چند آشنا همه بیگانه تو بود
همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار
تا بانگ صبح ناله مستانه تو بود
روشنانی که به تاریکی شب گردانند(اشعار شهریار)
روشنانی که به تاریکی شب گردانند
شمع در پرده و پروانه سرگردانند
خود بده درس محبت که ادیبان خرد
همه در مکتب توحید تو شاگردانند
تو به دل هستی و این قوم به گل میجویند
تو به جانستی و این جمع جهانگردانند
عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا
نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند
اهل دردی که زبان دل من داند نیست
دردمندم من و یاران همه بیدردانند
بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا
مرو ای مرد که این طایفه نامردانند
آتشی هست که سرگرمی اهل دل از اوست
وین همه بیخبرانند که خونسردانند
چون مس تافته اکسیر فنا یافتهاند
عاشقان زر وجودند که روزردانند
شهریارا مفشان گوهر طبع علوی
کاین بهائم نه بهای در و گوهر دانند
(اشعار شهریار)
مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند(اشعار شهریار)
مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند
دلم تحمل بار فراق او نتواند
در آتشم بنشاند چو با کسان بنشیند
کنار من ننشیند که آتشم بنشاند
چه جوی خون که براند ز دیده دلشدگان را
چو ماه نوسفر من سمند ناز براند
به ماه من که رساند پیام من که ز هجران
به لب رسیده مرا جان خودی به من برساند
به سوز سینه من بین که ساز قافیهپرداز
نوای نای گرهگیر دل شکسته نخواند
چه نالی ای دل خونین که آن شکوفه خندان
زبان مرغ حزین شکستهبال نداند
دلم به سینه زند پر بدان هوا که نگارین
کتابتی بنوسید کبوتری بپراند
من آفتاب ولا جز غمام هیچ ندانم
مهی که خود همهدان است باید این همه داند
به هر چمن که رسیدی بگو به ابر بهاری
که پیش پای تو اشکی به یاد من بفشاند
به وصل اگر نرهم شهریار از غم هجران
کجاست مرگ که ما را ز زندگی برهاند
(اشعار شهریار)
اشعار ایلهان برک(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
شب است و چشم من و شمع اشکبارانند
شب است و چشم من و شمع اشکبارانند
مگر به ماتم پروانه سوگوارانند
چه میکند بدو چشم شب فراق تو ماه
که این ستارهشماران ستارهبارانند
مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاد
در این بهار که بر سبزه میگسارانند
به رنگ لعل تو ای گل پیالههای شراب
چو لاله بر لب نوشین جویبارانند
به غیر من که بهارم به باغ عارض تست
جهانیان همه سرگرم نوبهارانند
بیا که لالهرخان لالهها به دامنها
چو گل شکفته به دامان کوهسارانند
نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود
که بلبلان تو در هر چمن هزارانند
پیاده را چه به چوگان عشق و گوی مراد
که مات عرصه حسن تو شهسوارانند
تو چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببین
که همچو برگ خزانت چه جان نثارانند
به کشت سوختگان آبی ای سحاب کرم
که تشنگان همه در انتظار بارانند
مرا به وعده دوزخ مساز از او نومید
که کافران به نعیمش امیدوارانند
جمال رحمت او جلوه میدهم به گناه
که جلوهگاه جلالش گناهکارانند
تو بندگی بگزین شهریار بر در دوست
که بندگان در دوست شهریارانند
(اشعار شهریار)
خوابم آشفت و سر خفته به دامان آمد(اشعار شهریار)
خوابم آشفت و سر خفته به دامان آمد
خواب دیدم که خیال تو به مهمان آمد
گوئی از نقد شبابم به شب قدر و برات
گنجی از نو به سراغ دل ویران آمد
ماه درویشنواز از پس قرنی بازم
مردمی کرد و بر این روزن زندان آمد
دل همه کوکبهسازی و شبافروزی شد
تا به چشمم همه آفاق چراغان آمد
وعده وصل ابد دادی و دندان به جگر
پا فشردم همه تا عمر به پایان آمد
ایرجا یاد تو شادان که از این بیت تو هم
چه بسا درد که نزدیک به درمان آمد
یاد ایام جوانی جگرم خون میکرد
خوب شد پیر شدم کمکم و نسیان آمد
شهریارا دل عشاق به یک سلسلهاند
عشق از این سلسله خود سلسلهجنبان آمد
کاش پیوسته گل و سبزه و صحرا باشد(اشعار شهریار)
کاش پیوسته گل و سبزه و صحرا باشد
گلرخان را سر گلگشت و تماشا باشد
زلف دوشیزه گل باشد و غماز نسیم
بلبل شیفته شوریده و شیدا باشد
سر به صحرا نهد آشفتهتر از باد بهار
هر که با آن سر زلفش سر سودا باشد
رستخیز چمن و شاهد و ساقی مخمور
چنگ و نی باشد و می باشد و مینا باشد
یار قند غزلش بر لب و آب آینهگون
طوطی جانم از آن پسته شکرخا باشد
لاله افروخته بر سینه مواج چمن
چون چراغ کَرَجیها که به دریا باشد
این شکرخواب جوانی است که چون باد گذشت
وای از این عمر که افسانه و رؤیا باشد
گوهر از جنت عقبا طلب ای دل ورنه
خَزَف است آنچه که در چنته دنیا باشد
شهریار از رخ احباب نظر باز مگیر
که دگر قسمت دیدار نه پیدا باشد
(اشعار شهریار)
چو آفتاب به شمشیر شعله برخیزد(اشعار شهریار)
چو آفتاب به شمشیر شعله برخیزد
سپاه شب به هزیمت چو دود بگریزد
عروس خاوری از پرده برنیامده چرخ
همه جواهر انجم به پای او ریزد
بجز زمرد رخشنده ستاره صبح
که طوق سازد و بر طاق نصرت آویزد
شب فراق چه پرویزنی بود گردون
که ماهتاب به جز گرد غم نمیبیزد
به جان شکوفه صبح وصال را نازم
که غنچه دل ازو بشکفد به نام ایزد
متاع دلبری و حال دل سپردن نیست
وگرنه پیر از عاشقی نپرهیزد
تو شهریار به بخت و نصیب شو تسلیم
که مرد راه به بخت و نصیب نستیزد
(اشعار شهریار)
جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد(اشعار شهریار)
جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد
وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد
بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام
به من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد
قضای آسمانی بود مشتاقی و مهجوری
چه تدبیری توانم با قضای آسمانی کرد
شراب ارغوانی چاره رخسار زردم نیست
بنازم سیلی گردون که چهرم ارغوانی کرد
هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود
که ما را سینه آتشفشان آتشفشانی کرد
چه بود ار باز میگشتی به روز من توانایی
که خود دیدی چهها با روزگارم ناتوانی کرد
جوانی کردن ای دل شیوه جانانه بود اما
جوانی هم پی جانان شد و با ما جوانی کرد
جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود
دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد
جوانان در بهار عمر یاد از شهریار آرید
که عمری در گلستان جوانی نغمهخوانی کرد
(اشعار شهریار)
اشعار مارگوت بیکل(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد
با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد
از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
دارد متاع عفت از چار سو خریدار
بازار خودفروشی این چارسو ندارد
جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد
گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد
خورشیدروی من چون رخساره برفروزد
رخ برفروختن را خورشید رو ندارد
سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن
هر چند رخنهٔ دل تاب رفو ندارد
او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد
با شهریار بیدل ساقی به سرگرانی است
چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد
(اشعار شهریار)
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت
تحمل گفتی و من هم که کردم سالها اما
چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت
چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی
حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت
تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت
امید خستهام تا چند گیرد با اجل کشتی
بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت
شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل
میان گریه میگفتم که کو ای ملک سلطانت
چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو
به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت
به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین
نباشد خون مظلومان؟ که میگیرد گریبانت
دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست
امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت
به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند
نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت
(اشعار شهریار)
دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت(اشعار شهریار)
دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت
جان مژده دادهام که چو جان در بر آرمت
تا شویمت از آن گل عارض غبار راه
ابری شدم ز شوق که اشکی ببارمت
عمری دلم به سینه فشردی در انتظار
تا درکشم به سینه و در بر فشارمت
این سان که دارمت چو لئیمان نهان ز خلق
ترسم بمیرم و به رقیبان گذارمت
داغ فراق بین که طربنامه وصال
ای لالهرخ به خون جگر مینگارمت
چند است نرخ بوسه به شهر شما که من
عمری است کز دو دیده گهر میشمارمت
دستی که در فراق تو میکوفتم به سر
باور نداشتم که به گردن درآرمت
ای غم که حق صحبت دیرینه داشتی
باری چو میروی به خدا میسپارمت
روزی که رفتی از بر بالین شهریار
گفتم که نالهای کنم و بر سر آرمت
(اشعار شهریار)
اشعار اکتاویو پاز(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست(اشعار شهریار)
ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست
که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست
دگر قمار محبت نمیبرد دل من
که دستِ بردی از این بختِ بدبیارم نیست
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
به رهگذار تو چشم انتظار خاکم و بس
که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست
تو میرسی به عزیزان سلام من برسان
که من هنوز بدان رهگذر گذارم نیست
چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه
چه زندگی که غمم هست و غمگسارم نیست
به لالههای چمن چشم بسته میگذرم
که تاب دیدن دلهای داغدارم نیست
(اشعار شهریار)
کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست(اشعار شهریار)
کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست
کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر
این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست
ماه من نیست در این قافله راهش ندهید
کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست
ماهم از آه دل سوختگان بیخبر است
مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست
تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است
خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست
خواهم اندر عقبش رفت و به یاران عزیز
باری این مژده که چاهی به سر راهش نیست
شهریارا عقب قافله کوی امید
گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست
(اشعار شهریار)
از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست(اشعار شهریار)
از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست
آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید
چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست
آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت
آن نغمهسرا بلبل باغ هنر اینجاست
شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق
پروانهصفت باز کنم بال و پر اینجاست
تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم
یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست
هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جائی که کند ناله عاشق اثر اینجاست
مهمان عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست
ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش
اِی بیخبر آخر چه نشستی خبر اینجاست
ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام
برخیز که باز آن بت بیدادگر اینجاست
آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود
بازآمده چون فتنه دور قمر اینجاست
ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست
ای جگر گوشه کیست دمسازت
ای جگر گوشه کیست دمسازت
با جگر حرف میزند سازت
تارو پودم در اهتزاز آرد
سیم ساز ترانه پردازت
حیف نای فرشتگانم نیست
تا کنم ساز دل هم آوازت
وای ازین مرغ عاشق زخمی
که بنالد به زخمه سازت
چون من ای مرغ عالم ملکوت
کی شکسته است بال پروازت
شور فرهاد و عشوه شیرین
زنده کردی به شور و شهنازت
نازنینا نیازمند توام
عمر اگر بود می کشم نازت
سوز و سازت به اشک من ماند
که کشد پرده از رخ رازت
گاهی از لطف سرفرازم کن
شکر سرو قد سرافرازت
شهریار این نه شعر حافظ بود
که به سرزد هوای شیرازت
(اشعار شهریار)
زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا
زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا
باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا
یارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی
ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا
ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس
ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا
ای ماه کنعانی ترا یاران به چاه افکنده اند
در رشته پیوند ما چنگی زن و بالا بیا
مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی
بار دگر آن حال را کردی اگر پیدا بیا
شرط هواداری ما شیدائی و شوریدگیست
گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا
در کار ما پروائی از طعن بداندیشان مکن
پروانه گو در محفل این شمع بی پروا بیا
کنجی است ما را فارغ از شور و شر دنیای دون
اینجا چو فارغ گشتی از شور و شر دنیا بیا
گر شهریاری خواهی و اقلیم جان از خاکیان
چون قاف دامن باز چین زیر پر عنقا بیا
(اشعار شهریار)
زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
مستم از ساغر خون جگر آشامیها
بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامیها
بخت برگشته ما خیره سری آغازید
تا چه بازد دگرم تیرهسرانجامیها
دیرجوشی تو در بوته هجرانم سوخت
ساختم این همه تا وارهم از خامیها
تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشه گمنامیها
نشود رام سر زلف دل آرامم دل
ای دل از کف ندهی دامن آرامیها
باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن
خرم از عیش نشابورم و خیامیها
شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی
تا که نامت نبرد در افق نامیها
(اشعار شهریار)
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا(اشعار شهریار)
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خوابآلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بیحبیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کرده را مانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون خزانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهر آلود شهد شادمانی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
(اشعار شهریار)
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را
ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد
زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را
به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد
ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را
طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید
که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را
به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود
کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را
نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم
چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را
به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلتید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را
به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم
که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را
به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت
چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را
حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را
(اشعار شهریار)
اشعار شارل بودلر(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار شارل بودلر )
گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا
گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا
فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا
مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب
فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا
کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی
نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا
نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن
چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا
هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش
نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا
شبی کان ماه با من بود میگفتم کلید صبح
به چاه افکندهایم امشب که دربند است ماه اینجا
ندانستم که هم از نیمهشب تازد برون خورشید
که نگذارد ز غیرت ماه را تا صبحگاه اینجا
توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق
چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا
بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانیم
کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا
سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ
که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا
(اشعار شهریار)
تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته کلی دیل اولماز(اشعار ترکی شهریار)
تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته کلی دیل اولماز
اؤزگه دیله قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز
اؤز شعرینی فارسا – عربه قاتماسا شاعیر
شعری اوخویانلار ، ائشیدنلر کسیل اولماز
فارس شاعری چوخ سؤزلرینی بیزدن آپارمیش
« صابیر » کیمی بیر سفره لی شاعیر پخیل اولماز
تورکون مثلی ، فولکلوری دونیادا تک دیر
خان یورقانی ، کند ایچره مثل دیر ، میتیل اولماز
آذر قوشونو ، قیصر رومی اسیر ائتمیش
کسری سؤزودور بیر بئله تاریخ ناغیل اولماز
پیشمیش کیمی شعرین ده گرک داد دوزو اولسون
کند اهلی بیلرلر کی دوشابسیز خشیل اولماز
سؤزلرده جواهیر کیمی دیر ، اصلی بدلدن
تشخیص وئره ن اولسا بو قدر زیر – زیبیل اولماز
شاعیر اولابیلمزسن ، آنان دوغماسا شاعیر
میس سن ، آبالام ، هر ساری کؤینک قییزیل اولماز
چوخ قیسسا بوی اولسان اولیسان جین کیمی شئیطان
چوخ دا اوزون اولما ، کی اوزوندا عاغیل اولماز
مندن ده نه ظالیم چیخار ، اوغلوم ، نه قیصاص چی
بیر دفعه بونی قان کی ایپکدن قیزیل اولماز
آزاد قوی اوغول عشقی طبیعتده بولونسون
داغ – داشدا دوغولموش ده لی جیران حمیل اولماز
انسان اودی دوتسون بو ذلیل خلقین الیندن
الله هی سئوه ر سه ، بئله انسان ذلیل اولماز
چوخ دا کی سرابین سویی وار یاغ – بالی واردیر
باش عرشه ده چاتدیرسا ، سراب اردبیل اولماز
ملت غمی اولسا ، بو جوجوقلار چؤپه دؤنمه ز
اربابلاریمیزدان دا قارینلار طبیل اولماز
دوز واختا دولار تاختا – طاباق ادویه ایله
اونداکی ننه م سانجیلانار زنجفیل اولماز
بو « شهریار » ین طبعی کیمی چیممه لی چشمه
کوثر اولا بیلسه دئمیرم ، سلسبیل اولماز
۱۳۴۸
(اشعار ترکی شهریار)
اولدوز سایاراق گوزله میشم هر گئجه یاری(اشعار ترکی شهریار)
اولدوز سایاراق گوزله میشم هر گئجه یاری
گج گلمه ده دیر یار یئنه اولموش گئجه یاری
گؤزلر آسیلی یوخ نه قارالتی نه ده بیر سس
باتمیش قولاغیم گؤرنه دؤشور مکده دی داری
بیر قوش آییغام! سویلیه رک گاهدان اییلده ر
گاهدان اونودا یئل دئیه لای-لای هوش آپاری
یاتمیش هامی بیر آللاه اویاقدیر داها بیر من
مندن آشاغی کیمسه یوخ اوندان دا یوخاری
قورخوم بودی یار گلمه یه بیردن یاریلا صبح
باغریم یاریلار صبحوم آچیلما سنی تاری!
دان اولدوزی ایسته ر چیخا گؤز یالواری چیخما
او چیخماسادا اولدوزومون یوخدی چیخاری
گلمز تانیرام بختیمی ایندی آغارار صبح
قاش بیله آغاردیقجا داها باش دا آغاری
عشقین کی قراریندا وفا اولمیاجاقمیش
بیلمم کی طبیعت نیه قویموش بو قراری؟
سانکی خوروزون سون بانی خنجردی سوخولدی
سینه مده أورک وارسا کسیب قیردی داماری
ریشخندله قیرجاندی سحر سویله دی: دورما
جان قورخوسی وار عشقین اوتوزدون بو قماری
اولدوم قره گون آیریلالی او ساری تئلدن
بونجا قره گونلردی ایدن رنگیمی ساری
گؤز یاشلاری هر یئردن آخارسا منی توشلار
دریایه باخار بللی دی چایلارین آخاری
از بس منی یاپراق کیمی هیجرانلا سارالدیب
باخسان اوزونه سانکی قیزیل گولدی قیزاری
محراب شفقده ئوزومی سجده ده گؤردوم
قان ایچره غمیم یوخ اوزوم اولسون سنه ساری
عشقی واریدی شهریارین گللی- چیچکلی
افسوس قارا یل اسدی خزان اولدی بهاری
اشعار مارینا تسوتایوا( مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار مارینا تسوتایوا)
شاه داغیم، چال پاپاغیم، ائل دایاغیم، شانلی سهند´یم(اشعار ترکی شهریار)
شاه داغیم، چال پاپاغیم، ائل دایاغیم، شانلی سهند´یم
باشی طوفانلی سهند´یم
باشدا حئیدر بابا تک قارلا، قیروولا قاریشیب سان
سون ایپک تئللی بولودلارلا اوفوقده ساریشیب سان
ساواشارکن باریشیب سان
گؤیدن ایلهام آلالی سیرری سماواتا دئیه رسه ن
هله آغ کورکو بورون، یازدا یاشیل دون دا گئیه رسه ن
قورادان حالوا یئیه رسه ن
دؤشلرینده سونالار سینه سی تک شوخ ممه لرده
نه شیرین چئشمه لرین وار
او یاشیل تئللری، یئل هؤرمه ده آینالی سحه رده
عشوه لی ائشمه لرین وار
قوی یاغیش یاغسا دا یاغسین
سئل اولوب آخسا دا آخسین
یان لاریندا دره لر وار
قوی قلمقاش لارین اوچسون فره لرله، هامی باخسین
دوش لرینده هئره لر وار
سیلدیریم لار، سره لر وار
او اتک لرده نه قیزلار یاناغی لاله لرین وار
قوزولار اوتلایاراق نی ده نه خوش ناله لرین وار
آی کیمی هاله لرین وار
گول چیچکدن بزه ننده، نه گلین لر کیمی نازین
یئل اسنده او سولاردا نه درین راز و نیازین
اوینایار گوللو قوتازین
تیتره ییر ساز تئلی تک شاخه لرین چایدا – چمنده
یئل او تئل لرده گزه نده، نه کوراوغلو چالی سازین
اؤرده گین خلوت ائدیب گؤلده پری لرله چیمنده
قول-قاناددان اونا آغ حوله آچار غمزه لی قازین
قیش گئدر، قوی گله یازین
هله نوروز گولی وار، قار چیچگین وار، گله جکلر
سئل – یاغشیدا یویونارکن ده گونش له گوله جکلر
اوزلرین تئز سیله جکلر
قیشدا کهلیک هوسیله، چؤله قاچدیقدا جوان لار
قاردا قاققیلدایاراق نازلی قلمقاش لارین اولسون
یاز، او دؤش لرده ناهار منده سین آچدیقدا چوبان لار
بوللو ، سودلو سورولر، دادلی قاووتماش لارین اولسون
آد آلیب سندن او شاعیر کی سن اوندان آد آلارسان
اونا هر داد وئره سه ن، یوز او مقابل داد آلارسان
تاریدان هر زاد آلارسان
عمر پئیمانه سی اوردا دولا بیلمز
او افق لرده باخارسان نه ده نیزلر، نه بوغازلار
نه پری لر کیمی قولار، قونوب-اوچماقدا نه قازلار
گؤلده چیممکده نه قیزلار
بالیق، اولدوز کیمی گؤل لرده، ده نیزلرده پاریلدار
آبشار مرواری سین سئل کیمی تؤکدوکده خاریلدار
یئل کوشولدار، سو شاریلدار
قصرلر واردی قیزیلدان، قالالار واردی عقیق دن
«رافائل» تابلوسی تک، صحنه لری عهد عتیق دن
دویماسان کؤهنه رفیق دن
جننتین باغ لاری تک باغلاری نین حورو قصوری
دریا قیزلارینا پیغام آپاریرلار
ده نیزین اؤرتوگو ماوی، افقون سقفی سماوی
آینا دیر هر نه باخیرسان : یئر اولوب گؤی له مساوی
غرق اونون شعرینه راوی
غرفه لر، آی، بولود آلتیندا اولار تک گؤرونورلر
گؤز آچیب-یومما، چیراغ لار کیمی یاندیقدا سؤنورلر
صحنه لر چرخ فلک تک بورولوب، گاه دا چؤنورلر
کؤلگه لیک لر سورونورلر
زهره ایواندا الهه شینلینده گؤرونرکن
باخاسان حافظی ده اوردا جلالت له گؤررسن
نه سئور سن
گاه گؤرن حافظ شیراز ایله ایواندا دوروبلار
گاه گؤرن اورتادا شطرنج قورارکن اوتوروبلار
گاه گؤرن سازیله، آوازیله اگلنجه قوروبلار
سانکی ساغر ده ووروبلار
خاجه الحان اوخویاندا، هامی ایشدن دایانیرلار
او نوالرله پری لر گاه اویوب گاه اویانیرلار
لاله لر شعله سی، الوان شیشه رنگی بویانیرلار
نه خومار گؤزلو یانیرلار
قاناد ایستیر بو افق، قوی قالا طرلانلی سهند´یم
ائشید اؤز قصه می، دستانیمی، دستانلی سهند´یم
سنی «حیدر بابا» اول نعره لر ایله چاغیراندا
او سفیل داردا قالان تولکو قووان شئر باغیراندا
شیطانین شیللاغا قالخان قاطیری نوخدا قیراندا
«دده قورقود» سسین آلدیم، دئدیم «آرخامدی» ایناندیم
آرخا دوردوقدا «سهندیم» ساوالان تک هاوالاندیم
سئله قارشی قووالاندیم
«جوشغون»ون دا قانی داشدی، منه بیر هایلی سس اولدو
هر سسیز بیر نفس اولدو
«باکی »داغلاری دا، های وئردی سسه، قیها اوجالدی
اشعار آنا گاوالدا(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
بو گئجه من کی یاتا بیلمه ییرم باشی باشلاره قاتا بیلمه ییرم
بو گئجه من کی یاتا بیلمه ییرم باشی باشلاره قاتا بیلمه ییرم
یوخوسوزلوق منی قاتلاشدیردی من بو نامرده باتا بیلمه ییرم
اؤغری قالدیردی قازان – قابلامامی کیم ال آتسین حاجاتا؟ بیلمه ییرم
اؤغرونون کیم یئتیریب اؤمباسین ازیخلیا بیر زؤپاتا بیلمه ییرم!
آیلیق آلدوق ، ا وئردیک گئتدی نه یئیه ک ، ای وای آتا ! بیلمه ییرم
ده ده میز یؤخ ، کیمه چکمک باراتی کیمی سالماخ باراتا بیلمه ییرم
جیب ده قالمیشسادا بیر بئش ماناتیم نه آلیم بئش ماناتا بیلمه ییرم
ده لی شیطان دئیری : یؤرقانی سات! قیشدی ، یؤرغاندی ، ساتا بیلمه ییرم!!
قار دئییر گل کیشی سن پامبوغ آتاق کیشی ! من پامبوغ آتا بیلمه ییرم!!
هی گلیب ، مندن آلیرلار شتلی کیم سالیب مازی ماتا بیلمه ییرم؟
زندگانلیق قؤراتا بیر شیئی اؤلوب َیه لازم قؤراتا بیلمه ییرم
بیر سوموک دور کی بؤغازلاردا قالیب کیم آتا یاکیم اوتا بیلمه ییرم
قار- یاغیشدا بونه قؤندوم – کؤشدوم؟ نیه دوشدوک بو اؤتا بیلمه ییرم
بو کتابلار ئؤزی بیر آت یوکودور بونی کیم چاتسین آتا بیلمه ییرم
چای سیزام تاپمیورام چای پاکاتین نه گلیب بو پاکاتات بیلمه ییرم
هی سؤیوقدان قورولوب بیگ دورورام کیمدی یئنگه – موشاتا بیلمه ییرم
ال کی دوتمور یازام ، ال تاپاقدا قلمه یا داواتا ، بیلمه ییرم
گئجه میز صبح اؤلاجاق یا هله وار؟ باخیرام هی ساعاتا بیلمه ییرم
قوش اوچار ، آمما نه درمان ائله مک؟ داش ده گن قؤل قاناتا بیلمه ییرم
آی قاداشلار ! منه بیر ال یئتیرون یوک آغیرلاشدی چاتا بیلمه ییرم
طبع شعریم دایانیب ، سؤنجوق آتیر من ده کی سؤنجوق آتا بیلمه ییرم
(اشعار ترکی شهریار)
صبح اولدی هر طرفدن اوجالدی اذان سسی!(اشعار ترکی شهریار با ترجمه)
صبح اولدی هر طرفدن اوجالدی اذان سسی!
گویا گلیر ملائکه لردن قرآن سسی!!!
بیر سس تاپانمیرام اونا بنزه ر، قویون دئییم:
بنزه ر بونا اگر ائشیدیلسیدی جان سسی !!!
سانکی اوشاقلیقیم کیمی ننیمده یاتمیشام …!
لای لای دئییر منه آنامین مهربان سسی !
سانکی سفرده یم اویادیرلار کی دور چاتاخ!
زنگ شتر چالیر ، کئچه رک کاروان سسی!!!
سانکی چوبان یاییب قوزونی داغدا نی چالیر !
رؤیا دوغور قوزی قولاغیندا چوبان سسی !!!
جسمیم قوجالسادا هله عشقیم قوجالمیوب
جینگیلده ییر هله قولاغیمدا جوان سسی !
سانکی زمان گوله شدی منی گوپسدی یئره
شعریم یازیم اولوب ییخیلان پهلوان سسی !!!
آخیر زماندی بیر قولاق آس عرشی تیتره دیر …
ملت لرین هارای ، مددی ، الامان سسی !!!
انسان خزانی دیر تؤکولور جان خزه ل کیمی
سازتک خزه ل یاغاندا سیزیلدار خزان سسی !!!
قیرخ ایلدی دوستاغام قالا بیلمز او یاغلی سس …
یاغ سیز سادا قبول ائله مندن یاوان سسی !
من ده سسیم اوجالسا گرک دیر ،یامان دئییم …
ملت آجیخلی دی اوجالیبدی یامان سسی !!!
دولدور نواره قوی قالا ، بیر گون ، بو کؤرپه لر
آلقیشلاسینلا ذوق ایله بیزده ن قالان سسی !
مقناطیس اولسا سسده چکر ، انقلابدا باخ !
آزادلیق آلدی سرداریمین قهرمان سسی !
انسان قوجالمیش اولسا ،قولاخلار آغیرلاشار
سانکی یازیق قولاخدا ،گورولدور زمان سسی !
با خ بیر درین سکوته سحر ، هانسی بیر نوار
ضبط ایلیه بیلر بئله بیر جاودان سسی ؟
سانجیر منی بو فیشقا چالانلاردا شهریار !!!
من نیله ییم کی فیشقایا بنزه ر ایلان سسی ؟!!!
ترجمه فارسی شعر شهریار (صبح اولدی هر طرفدن اوجالدی اذان سسی! )
(صبح شد و از هر سمت ، صدای اذان بلند شد ! گویا که از فرشتگان ، صدای قرآن می آید !!! صدایی مثل آن نمی یابم ، بگذارید بگویم که اگر صدای جان شنیده می شد ، به آن شبیه بود !!!)(گویا بسان دوران کودکیم که در گاهواره آرمیده ام ، صدای مهربان مادرم برایم لالایی می گوید ! یا اینکه در سفر هستم و بیدارم می کنند که برخیز تا به مقصد برسیم ! زنگ شتر نواخته می شود که کاروان دارد عبور می کند !!!)
(یا اینکه چوپان ، گوسفندان را پراکنده است و در کوه نی می زند و این صدای چوپان در گوش گوسفندان رویا می آفریند !!! اگر جسمم هم پیر شده باشد ، هنوز عشقم پیر نشده است ! و در گوشم هنوز صدای جوانی طنین انداز است !!!)(یا اینکه زمان با من کشتی گرفته و مرا به زمین کوبیده است ! و شعر و نوشته هایم همانند صدای پهلوان به زمین خورده است !!! آخرالزّمان شده و گوش فرا دهید که فریاد کمک خواهی مردم ، عرش را به لرزه درمی آورد !!!)
(پاییز انسانی است و جان ها همانند برگ پاییزی به زمین می ریزند ! برگ های پاییزی وقتی می ریزند ، پاییز همانند ساز ، ناله سر می دهد ! چهل سال است که زندانی ام و دیگر آن صدای مؤثر باقی نمی ماند ! اگر صدای من بی تأثیر هم باشد ، تو این صدای کم ارزش را از من قبول فرما !!!)(اگر صدای من هم بلند شود ، باید که فحش بدهم … مردم گرسنه اند و صدای بد و بیراه بلند شده است !!! این صدا را در نواری ذخیره کنید تا این کودکان ، روزی با شوق تمام به استقبال این صدای از ما به یادگار مانده بروند !!!)
(اگر در صدا جاذبه وجود داشته باشد ، انسان را به سوی خود جلب می کند ! ببینید که در انقلاب ، صدای سردار قهرمان ما ، آزادی را به ارمغان آورد !!! اگر انسان پیر شود ، گوشهایش سنگین می شوند ! و گویا در این گوش بیچاره ، صدای زمان غرّش می کند !!!)(هنگام سحر ، به این سکوت ژرف بنگر که کدامین نوار میتواند این صدای جاودان را ضبط نماید ؟!!! شهریارا ! این سوت زن ها مرا نیش می زنند ! من چه کنم که صدای مار به صدای سوت شباهت دارد ؟!!!) ۱۳۵۵
چوخلار انجیکدی کی سن اونلارا ناز ایله میسن(اشعار ترکی شهریار)
چوخلار انجیکدی کی سن اونلارا ناز ایله میسن
من ده اینجیک کی منیم نازیمی آز ایله میسن
ائتمیسن نازی بو ویرانه کونولده سلطان
ائوین آباد اولا درویشه نیاز ایله میسن
هر باخیشدا چالیبان کیپریگی مضراب کیمی
بیر قولاق وئر بو سینیق قلبی نه ساز ایله میسن؟
باشدان آچ یا یلیغی افشان ایله سوسن-سونبول
سن بیزیم بایراممیز سان قیشی یاز ایله میسن
سن گون اول قوی غمیمیز داغدا قار اولسون اریسین
منیم آنجاق ایشیمی سوز و گداز ایله میسن
من بو معناده غزل یازمالی حالیم یوخدی
سن جوجوق تک قوجانی فرفره باز ایله میسن
کاکلی باشدا بوروب باغلا میان تاج کیمی
بیر قیزیل تئلدن اونا گوللی قوتاز ایله میسن
او قیزیل دشت مغان دیر قوزی یان-یانه یاتیب
منیم آغلار گوزومی اوردا آراز ایله میسن
بو گوز للیک کی جهاندا سنه وئرمیش تانری
هر قدر ناز ائله سن ایله کی آز ایله میسن
من بو سوز یله آتدین آ؛رالاندین بیلیرم
آرانی بیر پارا نامرد یله ساز ایله میسن
دستماز ایله دیگین چشمه مسیحا قانی دیر
بیلمیرم هانسی کلیساده نماز ایله میسن؟
من(عشیران)اوخوسام پنجه (عراق) اوسته گزه ر
گوزلیم(ترک)اولالی ترک (حجاز) ایله میسن
تازا شاعر بوده نیز هر نه باخیرسان دیبی یوخ
چوخ اوزالتسان بو غازی اورده گی قاز ایله میسن
بسکه زلف و خط خالین قوپالاغین گوتدون
زلفلی نین باشینی آزقالا داز ایله میسن
گل!منیم ایسته دیگیم کعبه ییخیلماز اوجالار
باشدادا کج گئده سن دیبده تراز ایله میسن
خط خالیندن آلیب مشقیمی قرآن یازارام
بو حقیقت له منی اهل مجاز ایله میسن
منی دان اولدوزی سن یاخشی تانیرسان که سحر
افقی خلوت ائدیب رازو نیاز ایله میسن
(شهریار)ین داغیلیب داغدا داشا دالدالانیب
ئوزون انصاف ایله محمودی ایاز ایله میسن
(اشعار ترکی شهریار)
مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار ریچارد براتیگان
ایل کئچدی، باهار اولدو، خبر یوخ گولوموزدن،(اشعار ترکی شهریار )
ایل کئچدی، باهار اولدو، خبر یوخ گولوموزدن،
گول آچمادی، قووزانمادی سس بولبولوموزدن.
بایرام گونوموز، یاسلی گؤروشلرله کئچر کن،
شادلیق نه اوماق بیز آییمیزدان ایلیمیزدن
تقویم آلابیلمم اله، گؤردوم منه تقویم،
«گؤزداغ» دیکی (تقویمی) ده گئتدی الیمیزدن.
بیز باغچامیزی بئلیه بیللیک؟ داهاهیهات!
نایمید اجلین بئلداری وورموش بئلیمیزدن
(تقویمی) اولاردان دی کی، یاددان چیخابیلمز،
یاددان نئجه چیخسین، آدی دوشمور دیلیمیزدن
ائل ایچره، باشی بیریئره گاهدان اوییغاردی،
اوگئتدی، ییغینجاق دا ییغیشدی ائلیمیزدن
یولداش سپه لندی، ائله بیل سام یئلی اسدی،
سرسام دی قالان بیزلره، بوسام یئلیمیزدن
دنیا نه یامان تاپماجا دیرباش چخاران یوخ،
بیزباش تاپاق آنجاق، بوقوبول- منقلمیزدن.
(تقویمی) کیمی دوز کیشی؟ هیهات تاپیلماز،
بیر شمع دی کی، کؤچدو بیزیم محفیلیمیزدن
اوچ نازلی بالا، همسر ایله قالدیلا- باشسیز،
یانساق دا اود ال چکمیه جکدیر کولوموزدن.
بیر (کافیه) اوندان باجاری یادگار اولسون
باش یولمادا، بیرتئلدی قالان کاکیلمیزدن
ائل بیرده دئسین: «سئل سارانی قاپدی قاچیرتدی»،
آغلاشدی بولودلاردا بوداشقین سئلیمیزدن
بیر مزرعه دیر (شهریار) ین عومرو، نه حاصل،
سئل، قویمورو بیرچؤپ ده قالا حاصیلیمیزدن
(اشعار ترکی شهریار )
ایتیمیز قورد اولالی، بیزده قاییتدیق قویون اولدوق(اشعار ترکی شهریار)
ایتیمیز قورد اولالی، بیزده قاییتدیق قویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق
ایت الیندن قاییدیب، قوردادا بیرزاد بویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق
قوردوموز دیشلرینی هی قارا داشلاردا ایتیلتدی
قویونون دا ایشی بیتدی
سون، سوخولدی سورویه، بیر سورونی سؤکدی- داغیتدی
اکیلیب، ایت گئدیب ایتدی
بیزده باخدیق ایت ایله قورد آراسیندا اویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق
(اشعار ترکی شهریار)
اشعار کارل سندبرگ(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
شعری از شهریار در سوگ همسرش عزیزه خانم که در جوانی بر اثر سکته ی قلبی در تهران دار فانی را وداع گفت و در گورستان بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
نه ظریف بیر گلین عزیزه سنی(اشعار ترکی شهریار با ترجمه)
نه ظریف بیر گلین عزیزه سنی
منه لایق تاری یاراتمیشدی !
بیر ظریف روحه بیر ظریف جسمی
ازدواج قدرتیله قاتمیشدی !!!
عشقیمین بولبولی سنی دوتموش
هرنه دونیاده گول وار ، آتمیشدی
سانکی دوستاق ایکن من آزاددیم
ائله عشقون منی یاهاتمیشدی !
سؤیدوگیم سانکی هم نفس اولالی
قفسیمدن منی چیخارتمیشدی
جنّت ائتمیش منیم جهنّمی می
یانماسین یاخماسین آزاتمیشدی
قاراگون قارقاسی قوناندا منیم
آغ گونوم وارسادا قاراتمیشدی
آدی باتمیش اجل گلنده بیزه
من آییم چیخدی گونده باتمیشدی
سارالیب گون شافاخدا قان چناغین
قورخودان تیتره ییب جالاتمیشدی
قارا بایگوش چالاندا آغ قوشومی
زعفران تک منی ساراتمیشدی
کور قضا ئوز یولون گئدن وقته
چاره نین یوللارین داراتمیشدی
نه قدر اوغدوم آچمادین گؤزیوی
گؤز سکوت ابدله یاتمیشدی
او آلا گؤز اویانمادی کی منیم
بختیمی مین کره اویاتمیشدی
داها کیپریکلرون اولوب نشتر
یارامین کؤزمه سین قاناتمیشدی
سن نه یاخشی ائشیتمدون بالالار
آنا وای ناله سین اوجاتمیشدی
سنی وئردیم بهشت زهرایه
منه مولا الین اوزاتمیشدی
اورگی دوغرانان آنان مه له دی
دونیا زهرین اونا یالاتمیشدی
سن باهار ائتدیگون چمنده خزان
هرنه گول غونچه وار سوزاتمیشدی
نه یامان یئرده کؤچدی کروانیمیز ؟
نه یئیین یوک یاپین دا چاتمیشدی
قیرخا سن یئتمه دون جاوان گئتدون
من گئدیدیم کی یئتدیم آتمیشدی
قوجا وقتیمده بو قارا بختیم
منی قول تک بلایه ساتمیشدی !!!
ترجمه فارسی شعر شهریار(نه ظریف بیر گلین عزیزه سنی) در سوگ همسرش
(عزیزه ! خداوند تو را یک عروس ظریف که لایق من بود خلق کرده بود ! و ازدواج یک روح ظریف را با قدرت به یک جسم ظریف پیوند داده بود !!!)(بلبل عشقم هر چه گل در دنیا بود را رها کرده بود و تنها تو را انتخاب کرده بود ! عشقت بقدری مرا بیخود کرده بود که گویا من از زندان در حال رها شدن بودم !)(گویا آنکه او را دوست داشتم با من هم نفس شده و از قفسم خارج کرده بود ! و دوزخ مرا مبدّل به بهشت نموده و آتش و سوزاندنش را کاسته بود !)(کلاغ سیاه بختی من وقتی به پرواز درآمد ، اگر روز سپیدی هم داشتم آنرا سیاه کرده بود ! مرگ که اسمش محو شود وقتی به منزل ما پا گذارد ، ماه من درآمده و خورشید هم غروب کرده بود !!!)
(خورسید زرگون شده و آتشدان خونینش در شفق از ترس افتاده و پخش شده بود ! و جغد سیاه زمانیکه پرنده ی سپید مرا شکار کرده بود ، مرا بسان زعفران زردگون کرده بود !!!)(سرنوشت نابینا زمانیکه راه خود را طی میکرد ، راههای چاره و تدبیر را تنگ کرده بود ! و هر اندازه نوازشت کردم ، چشمهایت را باز نکردی و چشمهایت در سکوت ابدیّت خفته بودند !!!)(آن نگار زیبا چشم که بخت مرا هزاران بار بیدار کرده بود ، از خواب برنخواست ! و دیگر مژه هایت هم برایم نیشتر شده بود و بثوره ی جراحتم را به خونریزی انداخته بود !!!)
(تو چه خوب شد نشنیدی که فرزندانت فریاد وای مادر بلند کرده بودند ! تو را به بهشت زهرا دادم و مولایم دستش را به سویم دراز کرده بود تا تو را از من بگیرد !!!)(مادر دلسوخته و داغدارت بسیار شیون کرد چرا که روزگار زهر خود را به او چشانده بود ! و چمنی را که تو بهار کرده بودی ، پاییز آمد و هرچه گل و غنچه در آن بود را پژمرده کرد !!!)(قافله ی ما به چه جای بدی کوچید ؟ و چه زود هم بار و بنه اش را به مقصد رسانید ! تو به سن چهل سالگی نرسیدی و جوانمرگ شدی ! کاش من میرفتم که شصت و هفت سال دارم !)
اشعار نزار قبانی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
خان ننه ، هایاندا قالدین(اشعار ترکی شهریار)
خان ننه ، هایاندا قالدین
بئله باشیوا دولانیم
نئجه من سنی ایتیردیم !
دا سنین تایین تاپیلماز
سن اؤلن گون ، عمه گلدی
منی گه تدی آیری کنده
من اوشاق ، نه آنلایایدیم ؟
باشیمی قاتیب اوشاقلار
نئچه گون من اوردا قالدیم
قاییدیب گلنده ، باخدیم
یئریوی ییغیشدیریبلار
نه اؤزون ، و نه یئرین وار
« هانی خان ننه م ؟ » سوروشدوم
دئدیلر کی : خان ننه نی
آپاریبلا کربلایه
کی شفاسین اوردان آلسین
سفری اوزون سفردیر
بیرایکی ایل چکر گلینجه
نئجه آغلارام یانیخلی
نئچه گون ائله چیغیردیم
کی سه سیم ، سینم توتولدو
او ، من اولماسام یانیندا
اؤزی هئچ یئره گئده نمه ز
بو سفر نولوبدو ، من سیز
اؤزو تک قویوب گئدیبدیر ؟
هامیدان آجیق ائده ر کن
هامییا آجیقلی باخدیم
سونرا باشلادیم کی : منده
گئدیره م اونون دالینجا
دئدیلر : سنین کی تئزدیر
امامین مزاری اوسته
اوشاغی آپارماق اولماز
سن اوخی ، قرآنی تئز چیخ
سن اونی چیخینجا بلکی
گله خان ننه سفردن
ته له سیک روانلاماقدا
اوخویوب قرآنی چیخدیم
کی یازیم سنه : گل ایندی
داها چیخمیشام قرآنی
منه سوقت آل گلنده
آما هر کاغاذ یازاندا
آقامین گؤزو دولاردی
سنده کی گلیب چیخمادین
نئچه ایل بو اینتظارلا
گونی ، هفته نی سایاردیم
تا یاواش – یاواش گؤز آچدیم
آنلادیم کی ، سن اؤلوبسن !
بیله بیلمییه هنوزدا
اوره گیمده بیر ایتیک وار
گؤزوم آختارار همیشه
نه یاماندی بو ایتیکلر
خان ننه جانیم ، نولیدی
سنی بیرده من تاپایدیم
او آیاقلار اوسته ، بیرده
دؤشه نیب بیر آغلایایدیم
کی داها گئده نمییه یدین
گئجه لر یاتاندا ، سن ده
منی قوینونا آلاردین
نئجه باغریوا باساردین
قولون اوسته گاه سالاردین
آجی دونیانی آتارکن
ایکیمیز شیرین یاتاردیق
یوخودا ( لولی ) آتارکن
سنی من بلشدیره ردیم
گئجه لی ، سو قیزدیراردین
اؤزووی تمیزلیه ردین
گئنه ده منی اؤپه ردین
هئچ منه آجیقلامازدین
ساواشان منه کیم اولسون
سن منه هاوار دوراردین
منی ، سن آنام دؤیه نده
قاپیب آرادان چیخاردین
ائله ایستیلیک او ایسته ک
داها کیمسه ده اولورمو ؟
اوره گیم دئییر کی : یوخ – یوخ
او ده رین صفالی ایسته ک
منیم او عزیزلیغیم تک
سنیله گئدیب ، توکندی
خان ننه اؤزون دئییردین
کی : سنه بهشت ده ، الله
وئره جه ک نه ایستیور سن
بو سؤزون یادیندا قالسین
منه قولینی وئریبسه ن
ائله بیر گونوم اولورسا
بیلیرسن نه ایستیه رم من ؟
سؤزیمه درست قولاق وئر :
سن ایله ن اوشاخلیق عهدین
خان ننه آمان ، نولیدی
بیر اوشاخلیغی تاپایدیم
بیرده من سنه چاتایدیم
سنیلن قوجاقلاشایدیم
سنیلن بیر آغلاشایدیم
یئنیدن اوشاق اولورکن
قوجاغیندا بیر یاتایدیم
ائله بیر بهشت اولورس
داها من اؤز الله هیمدان
باشقا بیر شئی ایسته مزدیم
۱۳۵۵
(اشعار ترکی شهریار)
اشعار محمود درویش(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
سیزلاییر احوالیما صوبحه قدر تاریم منیم(اشعار ترکی شهریار)
سیزلاییر احوالیما صوبحه قدر تاریم منیم
تکجه تاریم دیر قارا گونلرده غمخواریم منیم
چوخوفالی دوستلاریم واردیر، یامان گون گلجهیین
تاردان اؤزگه قالماییر یار وفاداریم منیم
یئر توتوب غمخانهده، قیلدیم فراموش عالمی
من تارین غمخواری اولدوم، تار غمخواریم منیم
گوزلریمه هر تبسم سانجیلیر نئشتر کیمی
کیپریگی خنجردی، آه، اول بیوفا یاریم منیم
آسمان آلدی کناریمدان آی اوزلو یاریمی
یاش توکر اولدوز کیمی بو چشم خونباریم منیم
ای بو غملی گونلومون تاب و توانی، سویله بیر
عهد و پیمانین نه اولدو، نولدو ایلغاریم منیم
شهریارم گرچی من سؤز مولکونون سلطانییم
گؤز یاشیمدان باشقا یوخدور درِّ شهواریم منیم
(اشعار ترکی شهریار)
حیدربابا(شعر حیدربابا شهریار و ترجمه فارسی)
ترجمهٔ فارسی: بهروز ثروتیان
متن اصلی: ترکی آذربایجانی
۱
حیدربابا چو ابر شَخَد ، غُرّد آسمان
حیدربابا ایلدیریملار شاخاندا
سیلابهای تُند و خروشان شود روان
سئللر سولار شاققیلدییوب آخاندا
صف بسته دختران به تماشایش آن زمان
قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا
بر شوکت و تبار تو بادا سلام من
سلام اولسون شوْکتوْزه ائلوْزه !
گاهی رَوَد مگر به زبان تو نام من
منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه
۲
حیدربابا چو کبکِ تو پَرّد ز روی خاک
حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا
خرگوشِ زیر بوته گُریزد هراسناک
کوْل دیبینن دوْشان قالخوب قاچاندا
باغت به گُل نشسته و گُل کرده جامه چاک
باخچالارون چیچکلنوْب آچاندا
ممکن اگر شود ز منِ خسته یاد کن
بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله
دلهای غم گرفته ، بدان یاد شاد کن
آچیلمیان اوْرکلری شاد ائله
۳
چون چارتاق را فِکنَد باد نوبهار
بایرام یئلی چارداخلاری ییخاندا
نوروزگُلی و قارچیچگی گردد آشکار
نوْروز گوْلی ، قارچیچکی چیخاندا
بفشارد ابر پیرهن خود به مَرغزار
آغ بولوتلار کؤینکلرین سیخاندا
از ما هر آنکه یاد کند بی گزند باد
بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون
گو : درد ما چو کوه بزرگ و بلند باد
دردلریمیز قوْی دیّکلسین ، داغ اوْلسون
۴
حیدربابا چو داغ کند پشتت آفتاب
حیدربابا ، گوْن دالووی داغلاسین !
رخسار تو بخندد و جوشد ز چشمه آب
اوْزوْن گوْلسوْن ، بولاخلارون آغلاسین !
یک دسته گُل ببند برای منِ خراب
اوشاخلارون بیر دسته گوْل باغلاسین !
بسپار باد را که بیارد به کوی من
یئل گلنده ، وئر گتیرسین بویانا
باشد که بخت روی نماید به سوی من
بلکه منیم یاتمیش بختیم اوْیانا
۵
حیدربابا ، همیشه سر تو بلند باد
حیدربابا ، سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون !
از باغ و چشمه دامن تو فرّه مند باد
دؤرت بیر یانون بولاغ او ْلسون باغ اوْلسون !
از بعدِ ما وجود تو دور از گزند باد
بیزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون !
دنیا همه قضا و قدر ، مرگ ومیر شد
دوْنیا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ایتیمدی
این زال کی ز کُشتنِ فرزند سیر شد ؟
دوْنیا بوْیی اوْغولسوزدی ، یئتیمدی
۶
حیدربابا ، ز راه تو کج گشت راه من
حیدربابا ، یوْلوم سنن کج اوْلدی
عمرم گذشت و ماند به سویت نگاه من
عؤمروْم کئچدی ، گلممه دیم ، گئج اوْلدی
دیگر خبر نشد که چه شد زادگاه من
هئچ بیلمه دیم گؤزللروْن نئج اوْلدی
هیچم نظر بر این رهِ پر پرپیچ و خم نبود
بیلمزیدیم دؤنگه لر وار ، دؤنوْم وار
هیچم خبر زمرگ و ز هجران و غم نبود
ایتگین لیک وار ، آیریلیق وار ، اوْلوْم وار
۷
بر حق مردم است جوانمرد را نظر
حیدربابا ، ایگیت اَمَک ایتیرمز
جای فسوس نیست که عمر است در گذر
عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بیتیرمز
نامردْ مرد ، عمر به سر می برد مگر !
نامرد اوْلان عؤمری باشا یئتیرمز
در مهر و در وفا ، به خدا ، جاودانه ایم
بیزد ، واللاه ، اونوتماریق سیزلری
ما را حلال کن ، که غریب آشیانه ایم
گؤرنمسک حلال ائدوْن بیزلری
۸
میراَژدَر آن زمان که زند بانگِ دلنشین
حیدربابا ، میراژدر سَسلننده
شور افکند به دهکده ، هنگامه در زمین
کَند ایچینه سسدن – کوْیدن دوْشنده
از بهر سازِ رستمِ عاشق بیا ببین
عاشیق رستم سازین دیللندیرنده
بی اختیار سوی نواها دویدنم
یادوندادی نه هؤلَسَک قاچاردیم
چون مرغ پرگشاده بدانجا رسیدنم
قوشلار تکین قاناد آچیب اوچاردیم
۹
در سرزمینِ شنگل آوا ، سیبِ عاشقان
شنگیل آوا یوردی ، عاشیق آلماسی
رفتن بدان بهشت و شدن میهمانِ آن
گاهدان گئدوب ، اوْردا قوْناق قالماسی
با سنگ ، سیب و بِهْ زدن و ، خوردن آنچنان !
داش آتماسی ، آلما ، هیوا سالماسی
در خاطرم چو خواب خوشی ماندگار شد
قالیب شیرین یوخی کیمین یادیمدا
روحم همیشه بارور از آن دیار شد
اثر قویوب روحومدا ، هر زادیمدا
۱۰
حیدربابا ، قُوری گؤل و پروازِ غازها
حیدربابا ، قوری گؤلوْن قازلاری
در سینه ات به گردنه ها سوزِ سازها
گدیکلرین سازاخ چالان سازلاری
پاییزِ تو ، بهارِ تو ، در دشتِ نازها
کَت کؤشنین پاییزلاری ، یازلاری
چون پرده ای به چشمِ دلم نقش بسته است
بیر سینما پرده سی دیر گؤزوْمده
وین شهریارِ تُست که تنها نشسته است
تک اوْتوروب ، سئیر ائده رم اؤزوْمده
۱۱
حیدربابا ، زجادّة شهر قراچمن
حیدربابا ، قره چمن جاداسی
چاووش بانگ می زند آیند مرد و زن
چْووشلارین گَلَر سسی ، صداسی
ریزد ز زائرانِ حَرَم درد جان وتن
کربلیا گئدنلرین قاداسی
بر چشمِ این گداصفتانِ دروغگو
دوْشسون بو آج یوْلسوزلارین گؤزوْنه
نفرین بر این تمدّنِ بی چشم و آبرو
تمدّونون اویدوخ یالان سؤزوْنه
۱۲
شیطان زده است است گول و زِ دِه دور گشته ایم
حیدربابا ، شیطان بیزی آزدیریب
کنده است مهر را ز دل و کور گشته ایم
محبتی اوْرکلردن قازدیریب
زین سرنوشتِ تیره چه بی نور گشته ایم
قره گوْنوْن سرنوشتین یازدیریب
این خلق را به جان هم انداخته است دیو
سالیب خلقی بیر-بیرینن جانینا
خود صلح را نشسته به خون ساخته است دیو
باریشیغی بلشدیریب قانینا
۱۳
هرکس نظر به اشک کند شَر نمی کند
گؤز یاشینا باخان اوْلسا ، قان آخماز
انسان هوس به بستن خنجر نمی کند
انسان اوْلان خنجر بئلینه تاخماز
بس کوردل که حرف تو باور نمی کند
آمما حئییف کوْر توتدوغون بوراخماز
فردا یقین بهشت ، جهنّم شود به ما
بهشتیمیز جهنّم اوْلماقدادیر !
ذیحجّه ناگزیر ، محرّم شود به ما
ذی حجّه میز محرّم اوْلماقدادیر !
۱۴
هنگامِ برگ ریزِ خزان باد می وزید
خزان یئلی یارپاخلاری تؤکنده
از سوی کوه بر سرِ دِه ابر می خزید
بولوت داغدان یئنیب ، کنده چؤکنده
با صوت خوش چو شیخ مناجات می کشید
شیخ الاسلام گؤزل سسین چکنده
دلها به لرزه از اثر آن صلای حق
نیسگیللی سؤز اوْرکلره دَیَردی
خم می شدند جمله درختان برای حق
آغاشلار دا آللاها باش اَیَردی
۱۵
داشلی بُولاخ مباد پُر از سنگ و خاک و خَس
داشلی بولاخ داش-قومونان دوْلماسین !
پژمرده هم مباد گل وغنچه یک نَفس
باخچالاری سارالماسین ، سوْلماسین !
از چشمه سارِ او نرود تشنه هیچ کس
اوْردان کئچن آتلی سوسوز اولماسین !
ای چشمه ، خوش به حال تو کانجا روان شدی
دینه : بولاخ ، خیرون اوْلسون آخارسان
چشمی خُمار بر افقِ آسمان شدی
افقلره خُمار-خُمار باخارسان
۱۶
حیدربابا ، ز صخره و سنگت به کوهسار
حیدر بابا ، داغین ، داشین ، سره سی
کبکت به نغمه ، وز پیِ او جوجه رهسپار
کهلیک اوْخور ، دالیسیندا فره سی
از برّة سفید و سیه ، گله بی شمار
قوزولارین آغی ، بوْزی ، قره سی
ای کاش گام می زدم آن کوه و درّه را
بیر گئدیدیم داغ-دره لر اوزونی
می خواندم آن ترانة » چوپان و برّه « را
اوْخویئدیم : » چوْبان ، قیتر قوزونی «
۱۷
در پهندشتِ سُولی یِئر ، آن رشک آفتاب
حیدر بابا ، سولی یئرین دوْزوْنده
جوشنده چشمه ها ز چمنها ، به پیچ و تاب
بولاخ قئنیر چای چمنین گؤزونده
بولاغ اوْتی شناورِ سرسبز روی آب
بولاغ اوْتی اوْزَر سویون اوْزوْنده
زیبا پرندگان چون از آن دشت بگذرند
گؤزل قوشلار اوْردان گلیب ، گئچللر
خلوت کنند و آب بنوشند و بر پرند
خلوتلیوْب ، بولاخدان سو ایچللر
۱۸
وقتِ درو ، به سنبله چین داسها نگر
بیچین اوْستی ، سونبول بیچن اوْراخلار
گویی به زلف شانه زند شانه ها مگر
ایله بیل کی ، زوْلفی دارار داراخلار
در کشتزار از پیِ مرغان ، شکارگر
شکارچیلار بیلدیرچینی سوْراخلار
دوغ است و نان خشک ، غذای دروگران
بیچین چیلر آیرانلارین ایچللر
خوابی سبک ، دوباره همان کارِ بی کران
بیرهوشلانیب ، سوْننان دوروب ، بیچللر
۱۹
حیدربابا ، چو غرصة خورشید شد نهان
حیدربابا ، کندین گوْنی باتاندا
خوردند شام خود که بخوابند کودکان
اوشاقلارون شامین ئییوب ، یاتاندا
وز پشتِ ابر غمزه کند ماه آسمان
آی بولوتدان چیخوب ، قاش-گؤز آتاندا
از غصّه های بی حدِ ما قصّه ساز کن
بیزدن ده بیر سن اوْنلارا قصّه ده
چشمان خفته را تو بدان غصّه باز کن
قصّه میزده چوخلی غم و غصّه ده
۲۰
قاری ننه چو قصّة شب ساز میکند
قاری ننه گئجه ناغیل دییَنده
کولاک ضربه ای زده ، در باز می کند
کوْلک قالخیب ، قاپ-باجانی دؤیَنده
با گرگ ، شَنگُلی سخن آغاز می کند
قورد گئچینین شنگوْلوْسون یینده
ای کاش بازگشته به دامان کودکی
من قاییدیب ، بیرده اوشاق اوْلئیدیم
یک گل شکفتمی به گلستان کودکی
بیر گوْل آچیب ، اوْندان سوْرا سوْلئیدیم
۲۱
آن لقمه های نوشِ عسل پیشِ عمّه جان
عمّه جانین بال بلله سین ییه ردیم
خوردن همان و جامه به تن کردنم همان
سوْننان دوروب ، اوْس دوْنومی گییه ردیم
در باغ رفته شعرِ مَتل خواندن آنچنان !
باخچالاردا تیرینگَنی دییه ردیم
آن روزهای نازِ خودم را کشیدنم !
آی اؤزومی اوْ ازدیرن گوْنلریم !
چو بی سوار گشته به هر سو دویدنم !
آغاج مینیپ ، آت گزدیرن گوْنلریم !
۲۲
هَچی خاله به رود کنار است جامه شوی
هَچی خالا چایدا پالتار یوواردی
مَمّد صادق به کاهگلِ بام ، کرده روی
مَمَد صادق داملارینی سوواردی
ما هم دوان ز بام و زِ دیوار ، کو به کوی
هئچ بیلمزدیک داغدی ، داشدی ، دوواردی
بازی کنان ز کوچه سرازیر می شدیم
هریان گلدی شیلاغ آتیب ، آشاردیق
ما بی غمان ز کوچه مگر سیر می شدیم !
آللاه ، نه خوْش غمسیز-غمسیز یاشاردیق
۲۳
آن شیخ و آن اذان و مناجات گفتنش
شیخ الاسلام مُناجاتی دییه ردی
مشدی رحیم و دست یه لبّاده بردنش
مَشَدرحیم لبّاده نی گییه ردی
حاجی علی و دیزی و آن سیر خوردنش
مشْدآجلی بوْز باشلاری ییه ردی
بودیم بر عروسی وخیرات جمله شاد
بیز خوْشودوق خیرات اوْلسون ، توْی اوْلسون
ما را چه غم ز شادی و غم ! هر چه باد باد !
فرق ائلَمَز ، هر نوْلاجاق ، قوْی اولسون
۲۴
اسبِ مَلِک نیاز و وَرَندیل در شکار
ملک نیاز ورندیلین سالاردی
کج تازیانه می زد و می تاخت آن سوار
آتین چاپوپ قئیقاجیدان چالاردی
دیدی گرفته گردنه ها را عُقاب وار
قیرقی تکین گدیک باشین آلاردی
وه ، دختران چه منظره ها ساز کرده اند !
دوْلائیا قیزلار آچیپ پنجره
بر کوره راه پنجره ها باز کرده اند !
پنجره لرده نه گؤزل منظره !
۲۵
حیدربابا ، به جشن عروسی در آن دیار
حیدربابا ، کندین توْیون توتاندا
زنها حنا – فتیله فروشند بار بار
قیز-گلینلر ، حنا-پیلته ساتاندا
داماد سیب سرخ زند پیش پایِ یار
بیگ گلینه دامنان آلما آتاندا
مانده به راهِ دخترکانِ تو چشمِ من
منیم ده اوْ قیزلاروندا گؤزوم وار
در سازِ عاشقانِ تو دارم بسی سخن
عاشیقلارین سازلاریندا سؤزوم وار
۲۶
از عطر پونه ها به لبِ چشمه سارها
حیدربابا ، بولاخلارین یارپیزی
از هندوانه ، خربزه ، در کشتزارها
بوْستانلارین گوْل بَسَری ، قارپیزی
از سقّز و نبات و از این گونه بارها
چرچیلرین آغ ناباتی ، ساققیزی
مانده است طعم در دهنم با چنان اثر
ایندی ده وار داماغیمدا ، داد وئرر
کز روزهای گمشده ام می دهد خبر
ایتگین گئدن گوْنلریمدن یاد وئرر
۲۷
نوروز بود و مُرغ شباویز در سُرود
بایرامیدی ، گئجه قوشی اوخوردی
جورابِ یار بافته در دستِ یار بود
آداخلی قیز ، بیگ جوْرابی توْخوردی
آویخته ز روزنه ها شالها فرود
هرکس شالین بیر باجادان سوْخوردی
این رسم شال و روزنه خود رسم محشری است !
آی نه گؤزل قایدادی شال ساللاماق !
عیدی به شالِ نامزدان چیز دیگری است !
بیگ شالینا بایراملیغین باغلاماق !
۲۸
با گریه خواستم که همان شب روم به بام
شال ایسته دیم منده ائوده آغلادیم
شالی گرفته بستم و رفتم به وقتِ شام
بیر شال آلیب ، تئز بئلیمه باغلادیم
آویخته ز روزنة خانة غُلام
غلام گیله قاشدیم ، شالی ساللادیم
جوراب بست و دیدمش آن شب ز روزنه
فاطمه خالا منه جوراب باغلادی
بگریست خاله فاطمه با یاد خانْ ننه
خان ننه می یادا سالیب ، آغلادی
۲۹
در باغهای میرزامحمد ز شاخسار
حیدربابا ، میرزَممدین باخچاسی
آلوچه های سبز وتُرش ، همچو گوشوار
باخچالارین تورشا-شیرین آلچاسی
وان چیدنی به تاقچه ها اندر آن دیار
گلینلرین دوْزمه لری ، طاخچاسی
صف بسته اند و بر رفِ چشمم نشسته اند
هی دوْزوْلر گؤزلریمین رفینده
صفها به خط خاطره ام خیمه بسته اند
خیمه وورار خاطره لر صفینده
۳۰
نوروز را سرشتنِ گِلهایِ چون طلا
بایرام اوْلوب ، قیزیل پالچیق اَزَللر
با نقش آن طلا در و دیوار در جلا
ناققیش ووروب ، اوتاقلاری بَزَللر
هر چیدنی به تاقچه ها دور از او بلا
طاخچالارا دوْزمه لری دوْزللر
رنگ حنا و فَنْدُقة دست دختران
قیز-گلینین فندقچاسی ، حناسی
دلها ربوده از همه کس ، خاصّه مادران
هَوَسله نر آناسی ، قایناناسی
۳۱
با پیک بادکوبه رسد نامه و خبر
باکی چی نین سؤزی ، سوْوی ، کاغیذی
زایند گاوها و پر از شیر ، بام و در
اینکلرین بولاماسی ، آغوزی
آجیلِ چارشنبه ز هر گونه خشک و تر
چرشنبه نین گیردکانی ، مویزی
آتش کنند روشن و من شرح داستان
قیزلار دییه ر : » آتیل ماتیل چرشنبه
خود با زبان ترکیِ شیرین کنم بیان :
آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه «
قیزلار دییه ر : « آتیل ماتیل چرشنبه
۳۲
با تخم مرغ های گُلی رنگِ پُرنگار
یومورتانی گؤیچک ، گوللی بوْیاردیق
با کودکان دهکده می باختم قِمار
چاققیشدیریب ، سینانلارین سوْیاردیق
ما در قِمار و مادرِ ما هم در انتظار
اوْیناماقدان بیرجه مگر دوْیاردیق ؟
من داشتم بسی گل وقاپِ قمارها
علی منه یاشیل آشیق وئرردی
از دوستان علی و رضا یادگارها
ارضا منه نوروزگوْلی درردی
۳۳
نوروزعلی و کوفتنِ خرمنِ جُوَش
نوْروز علی خرمنده وَل سوْرردی
پوشال جمع کردنش و رُفتن از نُوَش
گاهدان یئنوب ، کوْلشلری کوْرردی
از دوردستها سگ چوپان و عوعوَش
داغدان دا بیر چوْبان ایتی هوْرردی
دیدی که ایستاده الاغ از صدای سگ
اوندا ، گؤردن ، اولاخ ایاخ ساخلادی
با گوشِ تیز کرده برای بلایِ سگ
داغا باخیب ، قولاخلارین شاخلادی
۳۴
وقتِ غروب و آمدنِ گلّة دَواب
آخشام باشی ناخیرینان گلنده
در بندِ ماست کُرّة خرها به پیچ و تاب
قوْدوخلاری چکیب ، وورادیق بنده
گلّه رسیده در ده و رفته است آفتاب
ناخیر گئچیب ، گئدیب ، یئتنده کنده
بر پشتِ کرّه ، کرّه سوارانِ دِه نگر
حیوانلاری چیلپاق مینیب ، قوْواردیق
جز گریه چیست حاصل این کار ؟ بِهْ نگر
سؤز چیخسایدی ، سینه گریب ، سوْواردیق
۳۵
شبها خروشد آب بهاران به رودبار
یاز گئجه سی چایدا سولار شاریلدار
در سیل سنگ غُرّد و غلتد ز کوهسار
داش-قَیه لر سئلده آشیب خاریلدار
چشمانِ گرگ برق زند در شبانِ تار
قارانلیقدا قوردون گؤزی پاریلدار
سگها شنیده بویِ وی و زوزه می کشند
ایتر ، گؤردوْن ، قوردی سئچیب ، اولاشدی
گرگان گریخته ، به زمین پوزه می کشند
قورددا ، گؤردو ْن ، قالخیب ، گدیکدن آشدی
۳۶
بر اهل ده شبانِ زمستان بهانه ای است
قیش گئجه سی طؤله لرین اوْتاغی
وان کلبة طویله خودش گرمخانه ای است
کتلیلرین اوْتوراغی ، یاتاغی
در رقصِ شعله ، گرم شدن خود فسانه ای است
بوخاریدا یانار اوْتون یاناغی
سِنجد میان شبچره با مغز گردکان
شبچره سی ، گیردکانی ، ایده سی
صحبت چو گرم شد برود تا به آسمان
کنده باسار گوْلوْب – دانیشماق سسی
۳۷
آمد ز بادکوبه پسرخاله ام شُجا
شجاع خال اوْغلونون باکی سوْقتی
با قامتی کشیده و با صحبتی رسا
دامدا قوران سماواری ، صحبتی
در بام شد سماور سوقاتیش به پا
یادیمدادی شسلی قدی ، قامتی
از بختِ بد عروسی او شد عزای او
جؤنممه گین توْیی دؤندی ، یاس اوْلدی
آیینه ماند و نامزد و های هایِ او
ننه قیزین بخت آیناسی کاس اوْلدی
۳۸
چشمانِ ننه قیز به مَثَل آهوی خُتَن
حیدربابا ، ننه قیزین گؤزلری
رخشنده را سخن چو شکر بود در دهن
رخشنده نین شیرین-شیرین سؤزلری
ترکی سروده ام که بدانند ایلِ من
ترکی دئدیم اوْخوسونلار اؤزلری
این عمر رفتنی است ولی نام ماندگار
بیلسینلر کی ، آدام گئدر ، آد قالار
تنها ز نیک و بد مزه در کام ماندگار
یاخشی-پیسدن آغیزدا بیر داد قالار
۳۹
پیش از بهار تا به زمین تابد آفتاب
یاز قاباغی گوْن گوْنئیی دؤیَنده
با کودکان گلولة برفی است در حساب
کند اوشاغی قار گوْلله سین سؤیَنده
پاروگران به سُرسُرة کوه در شتاب
کوْرکچی لر داغدا کوْرک زوْیَنده
گویی که روحم آمده آنجا ز راه دور
منیم روحوم ، ایله بیلوْن اوْردادور
چون کبک ، برفگیر شده مانده در حضور
کهلیک کیمین باتیب ، قالیب ، قاردادور
۴۰
رنگین کمان ، کلافِ رَسَنهای پیرزن
قاری ننه اوزاداندا ایشینی
خورشید ، روی ابر دهد تاب آن رسَن
گوْن بولوتدا اَییرردی تشینی
دندان گرگ پیر چو افتاده از دهن
قورد قوْجالیب ، چکدیرنده دیشینی
از کوره راه گله سرازیر می شود
سوْری قالخیب ، دوْلائیدان آشاردی
لبریز دیگ و بادیه از شیر می شود
بایدالارین سوْتی آشیب ، داشاردی
۴۱
دندانِ خشم عمّه خدیجه به هم فشرد
خجّه سلطان عمّه دیشین قیساردی
کِز کرد مُلاباقر و در جای خود فُسرد
ملا باقر عم اوغلی تئز میساردی
روشن تنور و ، دود جهان را به کام بُرد
تندیر یانیب ، توْسسی ائوی باساردی
قوری به روی سیخ تنور آمده به جوش
چایدانیمیز ارسین اوْسته قایناردی
در توی ساج ، گندم بوداده در خروش
قوْورقامیز ساج ایچینده اوْیناردی
۴۲
جالیز را به هم زده در خانه برده ایم
بوْستان پوْزوب ، گتیرردیک آشاغی
در خانه ها به تخته – طبقها سپرده ایم
دوْلدوریردیق ائوده تاختا-طاباغی
از میوه های پخته و ناپخته خورده ایم
تندیرلرده پیشیرردیک قاباغی
تخم کدوی تنبل و حلوایی و لبو
اؤزوْن ئییوْب ، توخوملارین چیتداردیق
خوردن چنانکه پاره شود خُمره و سبو
چوْخ یئمکدن ، لاپ آز قالا چاتداردیق
۴۳
از ورزغان رسیده گلابی فروشِ ده
ورزغان نان آرموت ساتان گلنده
از بهر اوست این همه جوش و خروشِ ده
اوشاقلارین سسی دوْشردی کنده
دنیای دیگری است خرید و فروش ده
بیزده بویاننان ائشیدیب ، بیلنده
ما هم شنیده سوی سبدها دویده ایم
شیللاق آتیب ، بیر قیشقریق سالاردیق
گندم بداده ایم و گلابی خریده ایم
بوغدا وئریب ، آرموتلاردان آلاردیق
۴۴
مهتاب بود و با تقی آن شب کنار رود
میرزاتاغی نان گئجه گئتدیک چایا
من محو ماه و ماه در آن آب غرق بود
من باخیرام سئلده بوْغولموش آیا
زان سوی رود ، نور درخشید و هر دو زود
بیردن ایشیق دوْشدی اوْتای باخچایا
گفتیم آی گرگ ! و دویدیم سوی ده
ای وای دئدیک قورددی ، قئیتدیک قاشدیق
چون مرغ ترس خورده پریدیم توی ده
هئچ بیلمه دیک نه وقت کوْللوکدن آشدیق
۴۵
حیدربابا ، درخت تو شد سبز و سربلند
حیدربابا ، آغاجلارون اوجالدی
لیک آن همه جوانِ تو شد پیر و دردمند
آمما حئییف ، جوانلارون قوْجالدی
گشتند برّه های فربه تو لاغر و نژند
توْخلیلارون آریخلییب ، آجالدی
خورشید رفت و سایه بگسترد در جهان
کؤلگه دؤندی ، گوْن باتدی ، قاش قَرَلدی
چشمانِ گرگها بدرخشید آن زمان
قوردون گؤزی قارانلیقدا بَرَلدی
۴۶
گویند روشن است چراغ خدای ده
ائشیتمیشم یانیر آللاه چیراغی
دایر شده است چشمة مسجد برای ده
دایر اوْلوب مسجدیزوْن بولاغی
راحت شده است کودک و اهلِ سرای ده
راحت اوْلوب کندین ائوی ، اوشاغی
منصور خان همیشه توانمند و شاد باد !
منصورخانین الی-قوْلی وار اوْلسون
در سایه عنایت حق زنده یاد باد !
هاردا قالسا ، آللاه اوْنا یار اوْلسون
۴۷
حیدربابا ، بگوی که ملای ده کجاست ؟
حیدربابا ، ملا ابراهیم وار ، یا یوْخ ؟
آن مکتب مقدّسِ بر پایِ ده کجاست ؟
مکتب آچار ، اوْخور اوشاقلار ، یا یوْخ ؟
آن رفتنش به خرمن و غوغای ده کجاست ؟
خرمن اوْستی مکتبی باغلار ، یا یوْخ ؟
از من به آن آخوند گرامی سلام باد !
مندن آخوندا یتیررسن سلام
عرض ارادت و ادبم در کلام باد !
ادبلی بیر سلامِ مالاکلام
۴۸
تبریز بوده عمّه و سرگرم کار خویش
خجّه سلطان عمّه گئدیب تبریزه
ما بی خبر ز عمّه و ایل و تبار خویش
آمما ، نه تبریز ، کی گلممیر بیزه
برخیز شهریار و برو در دیار خویش
بالام ، دورون قوْیاخ گئداخ ائممیزه
بابا بمرد و خانة ما هم خراب شد
آقا اؤلدی ، تو فاقیمیز داغیلدی
هر گوسفندِ گم شده ، شیرش برآب شد
قوْیون اوْلان ، یاد گئدوْبَن ساغیلدی
۴۹
دنیا همه دروغ و فسون و فسانه شد
حیدربابا ، دوْنیا یالان دوْنیادی
کشتیّ عمر نوح و سلیمان روانه شد
سلیماننان ، نوحدان قالان دوْنیادی
ناکام ماند هر که در این آشیانه شد
اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنیادی
بر هر که هر چه داده از او ستانده است
هر کیمسَیه هر نه وئریب ، آلیبدی
نامی تهی برای فلاطون بمانده است
افلاطوننان بیر قوری آد قالیبدی
۵۰
حیدربابا ، گروه رفیقان و دوستان
حیدربابا ، یار و یولداش دؤندوْلر
برگشته یک یک از من و رفتند بی نشان
بیر-بیر منی چؤلده قوْیوب ، چؤندوْلر
مُرد آن چراغ و چشمه بخشکید همچنان
چشمه لریم ، چیراخلاریم ، سؤندوْلر
خورشید رفت روی جهان را گرفت غم
یامان یئرده گؤن دؤندی ، آخشام اوْلدی
دنیا مرا خرابة شام است دم به دم
دوْنیا منه خرابهٔ شام اوْلدی
۵۱
قِپچاق رفتم آن شب من با پسر عمو
عم اوْغلینان گئدن گئجه قیپچاغا
اسبان به رقص و ماه درآمد ز روبرو
آی کی چیخدی ، آتلار گلدی اوْیناغا
خوش بود ماهتاب در آن گشتِ کو به کو
دیرماشیردیق ، داغلان آشیردیق داغا
اسب کبودِ مش ممی خان رقص جنگ کرد
مش ممی خان گؤی آتینی اوْیناتدی
غوغا به کوه و درّه صدای تفنگ کرد
تفنگینی آشیردی ، شاققیلداتدی
۵۲
در درّة قَره کوْل و در راه خشگناب
حیدربابا ، قره کوْلون دره سی
در صخره ها و کبک گداران و بندِ آب
خشگنابین یوْلی ، بندی ، بره سی
کبکانِ خالدار زری کرده جای خواب
اوْردا دوْشَر چیل کهلیگین فره سی
زانجا چو بگذرید زمینهای خاک ماست
اوْردان گئچر یوردوموزون اؤزوْنه
این قصّه ها برای همان خاکِ پاک ماست
بیزده گئچک یوردوموزون سؤزوْنه
۵۳
امروز خشگناب چرا شد چنین خراب ؟
خشگنابی یامان گوْنه کیم سالیب ؟
با من بگو : که مانده ز سادات خشگناب ؟
سیدلردن کیم قیریلیب ، کیم قالیب ؟
اَمیر غفار کو ؟ کجا هست آن جناب ؟
آمیرغفار دام-داشینی کیم آلیب ؟
آن برکه باز پر شده از آبِ چشمه سار ؟
بولاخ گنه گلیب ، گؤلی دوْلدورور ؟
یا خشک گشته چشمه و پژمرده کشتزار ؟
یا قورویوب ، باخچالاری سوْلدورور ؟
۵۴
آمیرغفار سرورِ سادات دهر بود
آمیر غفار سیدلرین تاجییدی
در عرصه شکار شهان نیک بهر بود
شاهلار شکار ائتمه سی قیقاجییدی
با مَرد شَهد بود و به نامرد زهر بود
مَرده شیرین ، نامرده چوْخ آجییدی
لرزان برای حق ستمدیدگان چو بید
مظلوملارین حقّی اوْسته اَسَردی
چون تیغ بود و دست ستمکار می برید
ظالم لری قیلیش تکین کَسَردی
۵۵
میر مصطفی و قامت و قدّ کشیده اش
میر مصطفا دایی ، اوجا بوْی بابا
آن ریش و هیکل چو تولستوی رسیده اش
هیکللی ،ساققاللی ، توْلستوْی بابا
شکّر زلب بریزد و شادی ز دیده اش
ائیلردی یاس مجلسینی توْی بابا
او آبرو عزّت آن خشگناب بود
خشگنابین آبروسی ، اَردَمی
در مسجد و مجالس ما آفتاب بود
مسجدلرین ، مجلسلرین گؤرکَمی
۵۶
مجدالسّادات خندة خوش می زند چو باغ
مجدالسّادات گوْلردی باغلارکیمی
چون ابر کوهسار بغُرّد به باغ و راغ
گوْروْلدردی بولوتلی داغلارکیمی
حرفش زلال و روشن چون روغن چراغ
سؤز آغزیندا اریردی یاغلارکیمی
با جَبهتِ گشاده ، خردمند دیه بود
آلنی آچیق ، یاخشی درین قاناردی
چشمان سبز او به زمرّد شبیه بود
یاشیل گؤزلر چیراغ تکین یاناردی
۵۷
آن سفره های باز پدر یاد کردنی است
منیم آتام سفره لی بیر کیشییدی
آن یاریش به ایل من انشا کردنی است
ائل الیندن توتماق اوْنون ایشییدی
روحش به یاد نیکی او شاد کردنی است
گؤزللرین آخره قالمیشییدی
وارونه گشت بعدِ پدر کار روزگار
اوْننان سوْرا دؤنرگه لر دؤنوْبلر
خاموش شد چراغ محبت در این دیار
محبّتین چیراخلاری سؤنوْبلر
۵۸
بشنو ز میرصالح و دیوانه بازیش
میرصالحین دلی سوْلوق ائتمه سی
سید عزیز و شاخسی و سرفرازیش
میر عزیزین شیرین شاخسِی گئتمه سی
میرممّد و نشستن و آن صحنه سازیش
میرممّدین قورولماسی ، بیتمه سی
امروز گفتنم همه افسانه است و لاف
ایندی دئسک ، احوالاتدی ، ناغیلدی
بگذشت و رفت و گم شد و نابود ، بی گزاف
گئچدی ، گئتدی ، ایتدی ، باتدی ، داغیلدی
۵۹
بشنو ز میر عبدل و آن وسمه بستنش
میر عبدوْلوْن آیناداقاش یاخماسی
تا کُنج لب سیاهی وسمه گسستنش
جؤجیلریندن قاشینین آخماسی
از بام و در نگاهش و رعنا نشستنش
بوْیلانماسی ، دام-دوواردان باخماسی
شاه عبّاسین دوْربوْنی ، یادش بخیر !
شاه عبّاسین دوْربوْنی ، یادش بخیر !
خشگنابین خوْش گوْنی ، یادش بخیر !
خشگنابین خوْش گوْنی ، یادش بخیر !
۶۰
عمّه ستاره نازک را بسته در تنور
ستاره عمّه نزیک لری یاپاردی
هر دم رُبوده قادر از آنها یکی به روز
میرقادر ده ، هر دم بیرین قاپاردی
چون کُرّه اسب تاخته و خورده دور دور
قاپیپ ، یئیوْب ، دایچاتکین چاپاردی
آن صحنة ربودنِ نان خنده دار بود
گوْلمه لیدی اوْنون نزیک قاپپاسی
سیخ تنور عمّه عجب ناگوار بود !
عمّه مینده ارسینینین شاپپاسی
۶۱
گویند میر حیدرت اکنون شده است پیر
حیدربابا ، آمیر حیدر نئینیوْر ؟
برپاست آن سماور جوشانِ دلپذیر
یقین گنه سماواری قئینیوْر
شد اسبْ پیر و ، می جَوَد از آروارِ زیر
دای قوْجالیب ، آلت انگینن چئینیوْر
ابرو فتاده کُنج لب و گشته گوش کر
قولاخ باتیب ، گؤزی گیریب قاشینا
بیچاره عمّه هوش ندارد به سر دگر
یازیق عمّه ، هاوا گلیب باشینا
۶۲
میر عبدل آن زمان که دهن باز می کند
خانم عمّه میرعبدوْلوْن سؤزوْنی
عمّه خانم دهن کجی آغاز می کند
ائشیدنده ، ایه ر آغز-گؤزوْنی
با جان ستان گرفتنِ جان ساز می کند
مَلْکامِدا وئرر اوْنون اؤزوْنی
تا وقت شام و خوابِ شبانگاه می رسد
دعوالارین شوخلوغیلان قاتاللار
شوخی و صلح و دوستی از راه می رسد
اتی یئیوْب ، باشی آتیب ، یاتاللار
۶۳
فضّه خانم گُزیدة گلهای خشگناب
فضّه خانم خشگنابین گوْلییدی
یحیی ، غلامِ دختر عمو بود در حساب
آمیریحیا عمقزینون قولییدی
رُخساره نیز بود هنرمند و کامیاب
رُخساره آرتیستیدی ، سؤگوْلییدی
سید حسین ز صالح تقلید می کند
سیّد حسین ، میر صالحی یانسیلار
با غیرت است جعفر و تهدید می کند
آمیرجعفر غیرتلی دیر ، قان سالار
۶۴
از بانگ گوسفند و بز و برّه و سگان
سحر تئزدن ناخیرچیلار گَلَردی
غوغا به پاست صبحدمان ، آمده شبان
قوْیون-قوزی دام باجادا مَلَردی
در بندِ شیر خوارة خود هست عمّه جان
عمّه جانیم کؤرپه لرین بَلَردی
بیرون زند ز روزنه دود تَنورها
تندیرلرین قوْزاناردی توْسیسی
از نانِ گرم و تازه دَمَد خوش بَخورها
چؤرکلرین گؤزل اییی ، ایسیسی
۶۵
پرواز دسته دستة زیبا کبوتران
گؤیرچینلر دسته قالخیب ، اوچاللار
گویی گشاده پردة زرّین در آسمان
گوْن ساچاندا ، قیزیل پرده آچاللار
در نور ، باز و بسته شود پرده هر زمان
قیزیل پرده آچیب ، ییغیب ، قاچاللار
در اوج آفتاب نگر بر جلال کوه
گوْن اوجالیب ، آرتارداغین جلالی
زیبا شود جمال طبیعت در آن شکوه
طبیعتین جوانلانار جمالی
۶۶
گر کاروان گذر کند از برفِ پشت کوه
حیدربابا ، قارلی داغلار آشاندا
شب راه گم کند به سرازیری ، آن گروه
گئجه کروان یوْلون آزیب ، چاشاندا
باشم به هر کجای ، ز ایرانِ پُرشُکوه
من هارداسام ، تهراندا یا کاشاندا
چشمم بیابد اینکه کجا هست کاروان
اوزاقلاردان گؤزوم سئچر اوْنلاری
آید خیال و سبقت گیرد در آن میان
خیال گلیب ، آشیب ، گئچر اوْنلاری
۶۷
ای کاش پشتِ دامْ قَیَه ، از صخره های تو
بیر چیخئیدیم دام قیه نین داشینا
می آمدم که پرسم از او ماجرای تو
بیر باخئیدیم گئچمیشینه ، یاشینا
بینم چه رفته است و چه مانده برای تو
بیر گورئیدیم نه لر گلمیش باشینا
روزی چو برفهای تو با گریه سر کنم
منده اْونون قارلاریلان آغلاردیم
دلهای سردِ یخ زده را داغتر کنم
قیش دوْندوران اوْرکلری داغلاردیم
۶۸
خندان شده است غنچة گل از برای دل
حیدربابا ، گوْل غنچه سی خنداندی
لیکن چه سود زان همه ، خون شد غذای دل
آمما حئیف ، اوْرک غذاسی قاندی
زندانِ زندگی شده ماتم سرای دل
زندگانلیق بیر قارانلیق زینداندی
کس نیست تا دریچة این قلعه وا کند
بو زیندانین دربچه سین آچان یوْخ
زین تنگنا گریزد و خود را رها کند
بو دارلیقدان بیرقورتولوب ، قاچان یوْخ
۶۹
حیدربابا ، تمام جهان غم گرفته است
حیدربابا گؤیلر بوْتوْن دوماندی
وین روزگارِ ما همه ماتم گرفته است
گونلریمیز بیر-بیریندن یاماندی
ای بد کسی که که دست کسان کم گرفته است
بیر-بیروْزدن آیریلمایون ، آماندی
نیکی برفت و در وطنِ غیر لانه کرد
یاخشیلیغی الیمیزدن آلیبلار
بد در رسید و در دل ما آشیانه کرد
یاخشی بیزی یامان گوْنه سالیبلار
۷۰
آخر چه شد بهانة نفرین شده فلک ؟
بیر سوْروشون بو قارقینمیش فلکدن
زین گردش زمانه و این دوز و این کلک ؟
نه ایستیوْر بو قوردوغی کلکدن ؟
گو این ستاره ها گذرد جمله زین اَلَک
دینه گئچیرت اولدوزلاری الکدن
بگذار تا بریزد و داغان شود زمین
قوْی تؤکوْلسوْن ، بو یئر اوْزی داغیلسین
در پشت او نگیرد شیطان دگر کمین
بو شیطانلیق قورقوسی بیر ییغیلسین
۷۱
ای کاش می پریدم با باد در شتاب
بیر اوچئیدیم بو چیرپینان یئلینن
ای کاش می دویدم همراه سیل و آب
باغلاشئیدیم داغدان آشان سئلینن
با ایل خود گریسته در آن ده خراب
آغلاشئیدیم اوزاق دوْشَن ائلینن
می دیدم از تبار من آنجا که مانده است ؟
بیر گؤرئیدیم آیریلیغی کیم سالدی
وین آیه فراق در آنجا که خوانده است ؟
اؤلکه میزده کیم قیریلدی ، کیم قالدی
۷۲
من هم به چون تو کوه بر افکنده ام نَفَس
من سنون تک داغا سالدیم نَفَسی
فریاد من ببر به فلک ، دادِ من برس
سنده قئیتر ، گوْیلره سال بو سَسی
بر جُغد هم مباد چنین تنگ این قفس
بایقوشوندا دار اوْلماسین قفسی
در دام مانده شیری و فریاد می کند
بوردا بیر شئر داردا قالیب ، باغیریر
دادی طَلب ز مردمِ بیداد می کند
مروّت سیز انسانلاری چاغیریر
۷۳
تا خون غیرت تو بجوشد ز کوهسار
حیدربابا ، غیرت قانون قاینارکن
تا پَر گرفته باز و عقابت در آن کنار
قره قوشلار سنن قوْپوپ ، قالخارکن
با تخته سنگهایت به رقصند و در شکار
اوْ سیلدیریم داشلارینان اوْینارکن
برخیز و نقش همّت من در سما نگر
قوْزان ، منیم همّتیمی اوْردا گؤر
برگَرد و قامتم به سرِ دارها نگر
اوردان اَییل ، قامتیمی داردا گؤر
۷۴
دُرنا ز آسمان گذرد وقت شامگاه
حیدربابا . گئجه دورنا گئچنده
کوْراوْغلی در سیاهی شب می کند نگاه
کوْراوْغلونون گؤزی قارا سئچنده
قیرآتِ او به زین شده و چشم او به راه
قیر آتینی مینیب ، کسیب ، بیچنده
من غرق آرزویم و آبم نمی برد
منده بوردان تئز مطلبه چاتمارام
ایوَز تا نیاید خوابم نمی برد
ایوز گلیب ، چاتمیونجان یاتمارام
۷۵
مردانِ مرد زاید از چون تو کوهِ نور
حیدربابا ، مرد اوْغوللار دوْغگینان
نامرد را بگیر و بکن زیر خاکِ گور
نامردلرین بورونلارین اوْغگینان
چشمانِ گرگِ گردنه را کور کن به زور
گدیکلرده قوردلاری توت ، بوْغگینان
بگذار برّه های تو آسوده تر چرند
قوْی قوزولار آیین-شایین اوْتلاسین
وان گلّه های فربه تو دُنبه پرورند
قوْیونلارون قویروقلارین قاتلاسین
۷۶
حیدربابا ، دلِ تو چو باغِ تو شاد باد !
حیدربابا ، سنوْن گؤیلوْن شاد اوْلسون
شَهد و شکر به کام تو ، عمرت زیاد باد !
دوْنیا وارکن ، آغزون دوْلی داد اوْلسون
وین قصّه از حدیث من و تو به یاد باد !
سنن گئچن تانیش اوْلسون ، یاد اوْلسون
گو شاعرِ سخنورِ من ، شهریارِ من
دینه منیم شاعر اوْغلوم شهریار
عمری است مانده در غم و دور از دیارِ من
بیر عمر دوْر غم اوْستوْنه غم قالار
حیدربابا(شعر حیدربابا شهریار و ترجمه فارسی)
کار خوبی کردید که از شعرای ترکی استاد شهریار هم مواردی رو آوردید.یاشاسین
از زندگانی ام گله دارد جوانی ام.این شعرو زنده یاد هایده خیلی قشنگ خونده.روح هر دو شاد