شاعران ایرانی

اشعار فرخی یزدی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)

اشعار فرخی یزدی…..میرزا محمد فرخی یزدی ملقب به تاج الشعرا (۱۲۶۸ خورشیدی – ۲۵ مهر ۱۳۱۸) شاعر و روزنامه‌نگار آزادی‌خواه و دموکرات صدر مشروطیت، سردبیر نشریات حزب کمونیست ایران از جمله روزنامه طوفان و همچنین نماینده مردم یزد در دوره هفتم مجلس شورای ملی بود.

فهرست اشعار

گلرنگ شد در و دشت، از اشکباری ما(اشعار فرخی یزدی)

گلرنگ شد در و دشت، از اشکباری ما
چون غیر خون نبارد، ابر بهاری ما
با صد هزار دیده، چشم چمن ندیده
در گلستان گیتی، مرغی به خواری ما
بی‌خانمان و مسکین، بدبخت و زار و غمگین
خوب اعتبار دارد، بی‌اعتباری ما
این پرده‌ها اگر شد، چون سینه پاره دانی
دل پرده پرده خون است، از پرده‌داری ما
یک دسته منفعت‌جو، با مشتی اهرمن‌خو
با هم قرار دادند، بر بی‌قراری ما
گوش سخن شنو نیست، روی زمین وگرنه
تا آسمان رسیده است، گلبانگ زاری ما
بی‌مهر روی آن مه، شب تا سحر نشد کم
اخترشماری دل، شب‌زنده‌داری ما
بس در مقام جانان، چون بنده جان فشاندیم
در عشق شد مسلم، پروردگاری ما
از فر فقر دادیم، فرمان به باد و آتش
اسباب آبرو شد، این خاکساری ما
در این دیار باری، ای کاش بود یاری
کز روی غمگساری، آید به یاری ما

اشعار خیام(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


دوش یارم زد چو بر زلف پریشان شانه را(اشعار فرخی یزدی)

دوش یارم زد چو بر زلف پریشان شانه را
موبه‌مو بگذاشت زیر بار دل‌ها شانه را
نیست عاقل را خبر از عالم دیوانگی
گر ز نادانی ملامت می‌کند، دیوانه را
در عزای عاشق خود شمع سوزد تا به حشر
خوب معشوق وفاداری بود، پروانه را
جز دل سوراخ سوراخش نبود از دست شیخ
دانه‌دانه چون شمردم سبحه صد دانه را
این بنای داد یارب چیست کز بیداد آن
دادها باشد به گردون محرم و بیگانه را
از در و دیوار این عدلیه بارد ظلم و جور
محو باید کرد یکسر این عدالتخانه را

اشعار پروین اعتصامی (مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


بی سر و پائی اگر در چشم خوار آید ترا(اشعار فرخی یزدی)

بی سر و پائی اگر در چشم خوار آید ترا
دل به دست آرش که یکروزی بکار آید ترا
با هزاران رنج بردن گنج عالم هیچ نیست
دولت آن باشد ز در بی انتظار آید ترا
دولت هر مملکت در اختیار ملت است
آخر ای ملت به کف کی اختیار آید ترا
پافشاری کن، حقوق زندگان آور بدست
ورنه همچون مرده تا محشر فشار آید ترا
نام جان کندن به شهر مردگان چون زندگیست
همچو من زین زندگانی ننگ و عار آید ترا
تا نسازی دست و دامن را نگار از خون دل
کی به کف بیخون دل دست نگار آید ترا
کیستی ای نوگل خندان که در باغ بهشت
بلبل شوریده دل هر سو هزار آید ترا
کن روان از خون دل جو در کنار خویشتن
تا مگر آن سرو دلجو در کنار آید ترا
فرخی بسپار جان وز انتظار آسوده شو
گر به بالینت نیامد در مزار آید ترا


ای که پرسی تا به کی دربند دربندیم ما(اشعار فرخی یزدی)

ای که پرسی تا به کی دربند دربندیم ما
تا که آزادی بود دربند در بندیم ما
خوار و زار و بیکس و بیخانمان و دربدر
با وجود اینهمه غم، شاد و خرسندیم ما
جای ما در گوشه صحرا بود مانند کوه
گوشه گیر و سربلند و سخت پیوندیم ما
در گلستان جهان چون غنچه های صبحدم
با درون پر ز خون در حال لبخندیم ما
مادر ایران نشد از مرد زائیدن عقیم
زان زن فرخنده را فرزانه فرزندیم ما
ارتقاء ما میسر می شود با سوختن
بر فراز مجمر گیتی چو اسفندیم ما
گر نمی آمد چنین روزی کجا دانند خلق
در میان همگنان بی مثل و مانندیم ما
کشتی ما را خدایا ناخدا از هم شکست
با وجود آنکه کشتی را خداوندیم ما
در جهان کهنه ماند نام ما و فرخی
چون ز ایجاد غزل طرح نو افکندیم ما

اشعار اخوان ثالث(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار مهدی اخوان ثالث)


باز گویم این سخن را گر چه گفتم بارها(اشعار فرخی یزدی)

باز گویم این سخن را گر چه گفتم بارها
می نهند این خائنین بر دوش ملت بارها
پرده های تار و رنگارنگی آید در نظر
لیک مخفی در پس آن پرده ها اسرارها
مارهای مجلسی دارای زهری مهلکند
الحذر باری از آن مجلس که دارد مارها
دفع این کفتارها گفتار نتواند نمود
از ره کردار باید دفع این کفتارها
کشور ما پاک کی گردد ز لوث خائنین
تا نریزد خون ناپاک از در و دیوارها
مزد کار کارگر را دولت ما می‌کند
صرف جیب هرزه‌ها، ولگردها، بیکارها
از برای این همه خائن بود یک دار کم
پر کنید این پهن میدان را ز چوب دارها
دارها چون شد بپا با دست کین بالا کشید
بر سر آن دارها سالارها، سردارها
فرخی این خیل خواب آلود مست غفلتند
این سخن‌ها را بباید گفت با بیدارها


زد فصل گل چو خیمه به هامون جنون ما(اشعار فرخی یزدی)

زد فصل گل چو خیمه به هامون جنون ما
از داغ تازه سوخت دل لاله‌گون ما
آن دم به خون دیده نشستیم تا کمر
کان سنگدل ببست کمر را به خون ما
ما جز برای خیر بشر دم نمی‌زنیم
این است یک نمونه ز راز درون ما
در بزم ما سخن ز خداوند و بنده نیست
دون پیش ماست عالی و عالی‌ست دون ما
ما را به سوی وادی دیوانگی کشید
این عشق خیره‌سر که بود رهنمون ما
ساقی ز بس که ریخت به ساغر شراب تلخ
لبریز کرد کاسه صبر و سکون ما
تا روز مرگ از سر ما دست برنداشت
بخت سیاه سوخته واژگون ما

اشعار یدالله رؤیایی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


با دل آغشته در خون گر چه خاموشیم ما(اشعار فرخی یزدی)

با دل آغشته در خون گر چه خاموشیم ما
لیک چون خم دهان کف کرده در جوشیم ما
ساغر تقدیر ما را مست آزادی نمود
زین سبب از نشئه آن باده مدهوشیم ما
گر توئی سرمایه دار با وقار تازه چرخ
کهنه رند لات و لوت خانه بر دوشیم ما
همچو زنبور عسل هستیم چون ما لاجرم
هر غنی را نیش و هر بیچاره را نوشیم ما
نور یزدان هر مکان، سر تا به پا هستیم چشم
حرف ایمان هرکجا، پا تا به سر گوشیم ما
دوش زیر بار آزادی چه سنگین گشت دوش
تا قیامت زیر بار منت دوشیم ما
حلقه بر گوش تهی دستان بود گر فرخی
جرعه نوش جام رندان خطاپوشیم ما


سخت با دل، دل سخت تو به جنگ است اینجا(اشعار فرخی یزدی)

سخت با دل، دل سخت تو به جنگ است اینجا
تا که را دل شکند شیشه و سنگ است اینجا
در بهاران گل این باغ ز غم وا نشود
غنچه تا فصل خزان با دل تنگ است اینجا
نکنم شکوه ز مژگان تو اما چکنم
که دل آماجگه نوک خدنگ است اینجا
از می میکده دهر مشو مست غرور
که به ساغر عوض شهد شرنگ است اینجا
بی خطر کس نبرد گوهر از این لجه ژرف
کام دل در گرو کام نهنگ است اینجا
من نه تنها به ره عشق ز پا افتادم
پای یک ران فلک خسته و لنگ است اینجا
تا به سر حد جنونم بشتاب آوردی
ای دل آهسته که هنگام درنگ است اینجا
گل یک رنگ در این باغ نگردد سر سبز
خرمی قسمت گلهای دو رنگ است اینجا
از خطا بسکه در این خطه سیه رو پر شد
پیش بیگانه کم از کشور زنگ است اینجا
فرخی با همه شیرین سخنی از دهنت
دم نزد هیچ ز بس قافیه تنگ است اینجا

اشعار سپانلو(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار محمد علی سپانلو)


چون شرط وفا هیچ به جز ترک جفا نیست(اشعار فرخی یزدی)

چون شرط وفا هیچ به جز ترک جفا نیست
گر ترک جفا را نکنی شرط وفا نیست
کس بار نبست از سر کویت که دو صد بار
در هر قدم او را نظری سوی قفا نیست
بر خواهش غیر از چه تو را هست سر جنگ
با آنکه مرا غیر سر صلح و صفا نیست
از وسوسه زاهد سالوس به پرهیز
کانسان که کند جلوه بظاهر به خفا نیست
بیمار غم عشق ترا تا به قیامت
گر چاره مسیحا کند امید شفا نیست


در کف مردانگی شمشیر می‌باید گرفت(اشعار فرخی یزدی)

در کف مردانگی شمشیر می‌باید گرفت
حق خود را از دهان شیر می‌باید گرفت
تا که استبداد سر در پای آزادی نهد
دست خود بر قبضه شمشیر می‌باید گرفت
حق دهقان را اگر ملاک، مالک گشته است
از کفش بی‌آفت تأخیر می‌باید گرفت
پیر و برنا در حقیقت چون خطاکاریم ما
خرده بر کار جوان و پیر می‌باید گرفت
مورد تنقید شد در پیش یاران راستی
زین سپس راه کج و تزویر می‌باید گرفت
بهر مشتی سیر تا کی یک جهانی گرسنه
انتقام گرسنه از سیر می‌باید گرفت
فرخی را چون که سودای جنون دیوانه کرد
بی‌تعقل حلقه زنجیر می‌باید گرفت


زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت(اشعار فرخی یزدی)

زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت
مشکل ما را بمردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یکباره ویران کرد و رفت
جانشین جم نشد اهریمن از جادوگری
چند روزی تکیه بر تخت سلیمان کرد و رفت
پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
وانکرد از کار دل چون عقده باد مشکبوی
گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت
پیش از این‌ها در مسلمانی خدایی داشتم
بت‌پرستم آن نگار نامسلمان کرد و رفت
با رمیدن‌های وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزل‌سازی غزل‌خوان کرد و رفت

اشعار حسین منزوی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


هرگز دلم برای کم و بیش غم نداشت(اشعار فرخی یزدی)

هرگز دلم برای کم و بیش غم نداشت
آری نداشت غم که غم بیش و کم نداشت
در دفتر زمانه فتد نامش از قلم
هر ملتی که مردم صاحب قلم نداشت
در پیشگاه اهل خرد نیست محترم
هر کس که فکر جامعه را محترم نداشت
با آنکه جیب و جام من از مال و می تهیست
ما را فراغتی است که جمشید جم نداشت
انصاف و عدل داشت موافق بسی ولی
چون فرخی موافق ثابت قدم نداشت


هر لحظه مزن در، که در این خانه کسی نیست

هر لحظه مزن در، که در این خانه کسی نیست
بیهوده مکن ناله، که فریادرسی نیست
شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند
شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست
آزادی اگر می‌طلبی غرقه به خون باش
کاین گلبن نوخاسته بی‌خار و خسی نیست
دهقان رهد از زحمت ما یک نفس اما
آن روز که دیگر ز حیاتش نفسی نیست
با بودن مجلس بود آزادی ما محو
چون مرغ که پابسته ولی در قفسی نیست
گر موجد گندم بود از چیست که زارع
از نان جوین سیر به قدر عدسی نیست
هر سر به هوای سر و سامانی و ما را
در دل به جز آزادی ایران هوسی نیست
تازند و برند اهل جهان گوی تمدن
ای فارْس مگر فارِسِ ما را فرسی نیست
در راه طلب فرخی ار خسته نگردید
دانست که تا منزل مقصود بسی نیست

(اشعار فرخی یزدی)


این دل ویران ز بیداد غمت آباد نیست(اشعار فرخی یزدی)

این دل ویران ز بیداد غمت آباد نیست
نیست آبادی بلی آنجا که عدل و داد نیست
وانشد از شانه یک مو عقده از کار دلم
در خم زلفت کسی مشکل‌گشا چون باد نیست
کوه کندن در خور سرپنجه عشق است و بس
ورنه این زور و هنر در تیشه فرهاد نیست
در گلستان جهان یک گل به آزادی نرست
همچو من سرو چمن هم راستی آزاد نیست
یا اسیران قفس را نیست کس فریاد رس
یا مرا از ناامیدی حالت فریاد نیست
هر که را بینی به یک راهی گرفتار غم است
گوئیا در روی گیتی هیچکس دلشاد نیست
کرده از بس فرخی شاگردی اهل سخن
در غزل گفتن کسی مانند او استاد نیست

اشعار منوچهر آتشی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


در غمت کاری که آه آتشینم کرده است(اشعار فرخی یزدی)

در غمت کاری که آه آتشینم کرده است
آنقدر دانم که خاکسترنشینم کرده است
دولت وصل تو شیرین لب بر غم آسمان
با گدائی خسرو روی زمینم کرده است
تا برون آرم دمار از آن گروه مار دوش
تربیت همدوش پور آبتینم کرده است
خاک کوی آن بهشتی طلعت غلمان سرشت
بی نیاز از کوثر و خلد برینم کرده است
سوختم از دست غم پا تا بسر در راه عشق
چند گویم آنچنان یا این چنینم کرده است


غم نیست که با اهل جفا مهر و وفا داشت(اشعار فرخی یزدی)

غم نیست که با اهل جفا مهر و وفا داشت
با اهل وفا از چه دگر جور و جفا داشت
از کوی تو آن روز که دل بار سفر بست
در هر قدمی دیده حسرت بقفا داشت
همچشمی چشمان سیاه تو نمی کرد
در چشم اگر نرگس بیشرم، حیا داشت
هر روز یکی خواجه فرمانده ما گشت
یک بنده در این خانه دو صد خانه خدا داشت
بی برگ و نوائی نفشارد جگر مرد
نی با دل سوراخ، دو صد شور و نوا داشت
بشکست دلم را و ندانست ز طفلی
کاین گوهر یکدانه چه مقدار بها داشت
با دست تهی پا بسر چرخ برین زد
چون فرخی آن رند که با فقر غنا داشت


از دست تو کس همچو من بی‌سروپا نیست

از دست تو کس همچو من بی‌سروپا نیست
گر هست چو من این همه انگشت‌نما نیست
خود عقده خود را ز دل از گریه گشودم
دیدم که کسی بهر کسی عقده گشا نیست
از صفحه زنگاری افلاک شود محو
هر نام که در دفتر ارباب وفا نیست
زندان نفس یا قفس دل بودش نام
هر سینه که آماجگه تیر بلا نیست
در دایره فقر قدم نه که در آن خط
یک نقطه ترا فاصله با شاه و گدا نیست
از راه صنم پی به صمد بردم و دیدم
راهی به خدا نیست که آن ره به خدا نیست
با منفعت صنفی خود فرخی امروز
خود در صدد کشمکش فقر و غنا نیست

(اشعار فرخی یزدی)


زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت(اشعار فرخی یزدی)

زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت
مشکل ما را به مردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یکباره ویران کرد و رفت
پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
وانکرد از کار دل چون عقده باد مشکبوی
گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت
پیش از این‌ها در مسلمانی خدایی داشتم
بت‌پرستم آن نگار نامسلمان کرد و رفت
با رمیدن‌های وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزل‌سازی غزل‌خوان کرد و رفت

اشعار حمید مصدق(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


به زندان قفس مرغ دلم چون شاد می‌گردد(اشعار فرخی یزدی)

به زندان قفس مرغ دلم چون شاد می‌گردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد می‌گردد
ز آزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا
پس‌از مشروطه با افزار استبداد می‌گردد
تپیدن‌های دل‌ها ناله شد آهسته‌آهسته
رساتر گر شود این ناله‌ها فریاد می‌گردد
شدم چون چرخ سرگردان که چرخ کج‌روش تا کی
به کام این جفاجو با همه بی‌داد می‌گردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنهٔ فولاد می‌گردد
دلم از این خرابی‌ها بود خوش زان‌که می‌دانم
خرابی چون‌که از حد بگذرد آباد می‌گردد
ز بی‌داد فزون آهن‌گری گم‌نام و زحمت‌کش
علم‌دار و علم چون کاوهٔ حداد می‌گردد
علم شد در جهان فرهاد در جان‌بازی شیرین
نه هرکس کوه‌کن شد در جهان فرهاد می‌گردد
دلم از این عروسی سخت می‌لرزد که قاسم هم
چو جنگ نینوا نزدیک شد داماد می‌گردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن ز‌آن‌رو
که بنیان جفا و جور بی‌بنیاد می‌گردد
ز شاگردی نمودن فرخی استاد ماهر شد
بلی هر کس که شاگردی نمود استاد می‌گردد


دل در کف بیداد تو جز داد ندارد(اشعار فرخی یزدی)

دل در کف بیداد تو جز داد ندارد
ای داد که کس همچو تو بیداد ندارد
فریادرسی نیست در این ملک وگرنه
کس نیست که از دست تو فریاد ندارد
این کشور ویرانه که ایران بودش نام
از ظلم یکی خانه آباد ندارد
دلها همه گردیده خراب از غم و اندوه
جز بوم در این بوم دل شاد ندارد
هر جا گذری صحبت جمعیت و حزب است
حزبی که در این مملکت افراد ندارد
دل در قفس سینه تن مرغ اسیریست
کز بند غمت خاطر آزاد ندارد
عشق است که صدپاره نماید جگر کوه
اینگونه هنر تیشه فرهاد ندارد


ابر چشم از سوز دل تا گریه را سر می‌کند

ابر چشم از سوز دل تا گریه را سر می‌کند
هرکجا خاکیست از باران خون تر می‌کند
تا ز خسرو آبروی آتش زرتشت ریخت
گنج بادآور ز حسرت خاک بر سر می‌کند
خیر در جنس بشر نبود خدایا رحم کن
این بشر را کز برای خیر خود شر می‌کند
سیم را نابود باید کرد کاین شیء پلید
مؤمن صدساله را یک‌روزه کافر می‌کند
خاک پای سرو آزادم که با دست تهی
سرفرازی بر درختان توانگر می‌کند

(اشعار فرخی یزدی)


خرم آن روزی که ما را جای در میخانه بود(اشعار فرخی یزدی)

خرم آن روزی که ما را جای در میخانه بود
تا دل شب بوسه گاه ما لب پیمانه بود
عقده های اهل دل را مو به مو می کرد باز
در کف مشاطه باد صبا گر شانه بود
با من و مرغ بهشتی کی شود هم آشیان
آن نظر تنگی که چشمش سوی آب و دانه بود
سوخت از یک شعله آخر شمع را پا تا به سر
برق آن آتش که در بال و پر پروانه بود
فرق شهر و دشت از نقص جنون کی می گذاشت
راستی مجنون اگر مانند من دیوانه بود
خانه آباد ما را کرد در یک دم خراب
جور و بیدادی که در این کشور ویرانه بود
هر کرا از جنس این مردم گرفتم یار خویش
دیدم از ناآشنایی محرم بیگانه بود
روزگار او را نسازد پست همچون فرخی
هر که با طبع بلند و همت مردانه بود

اشعار حسین پناهی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


هر آنکه سخت به من لاف آشنائی زد(اشعار فرخی یزدی)

هر آنکه سخت به من لاف آشنائی زد
بروز سختی من دم ز بی وفائی زد
به بینوائی خود شد دلم چو نی سوراخ
دمی که نی به نوا داد بینوائی زد
دکان پسته بی مغز بسته شد آن روز
که با دهان تو لبخند خودنمائی زد
دریده چشمی نرگس ببین که چشم ترا
بدید و باز سر از گل ز بیحیائی زد
فدای همت آن رهروم که بر سر خار
هزار افسر گل با برهنه پائی زد
ز شوخ پارسی آن شیخ پارسا چه شنید
که پشت پا به مقامات پارسائی زد
مقام شانه به سر شد از آنکه سر تا پای
همیشه دست به کار گره گشائی زد
به روزگار رضا هر که را که من دیدم
هزار مرتبه فریاد نارضائی زد
به ناخدائی این کشتی شکسته مناز
که ناخدا نتواند دم از خدائی زد
به من غزال غزلخوان من از آن شد رام
که فرخی ره او با غزلسرائی زد


عمری‌ست کز جگر، مژه خوناب می‌خورد(اشعار فرخی یزدی)

عمری‌ست کز جگر، مژه خوناب می‌خورد
این ریشه را ببین ز کجا آب می‌خورد
چشم تو را به دامن ابرو هرآنکه دید
گفتا که مست، باده به محراب می‌خورد
خال سیه به کنج لب شکرین تست
یا هندویی که شیره عناب می‌خورد
دل در شکنج زلف تو چون طفل بندباز
گاهی رود به حلقه و گه تاب می‌خورد
ریزد عرق هرآنچه ز پیشانی فقیر
سرمایه‌دار جای می ناب می‌خورد
غافل مشو که داس دهاقین خون‌جگر
روزی رسد که بر سر ارباب می‌خورد
دارم عجب که با همه امتحان هنوز
ملت فریب «لیدِر» و احزاب می‌خورد
با مشت فرخی شکند گرچه پشت خصم
اما همیشه سیلی از احباب می‌خورد

مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار فروغ فرخزاد


یک دم دل ما از غم، آسوده نخواهد شد(اشعار فرخی یزدی)

یک دم دل ما از غم، آسوده نخواهد شد
وین عقده بآسانی، بگشوده نخواهد شد
تا فقر و غنا با هم، در کشمکش و جنگند
اولاد بنی آدم، آسوده نخواهد شد
در وادی عشق از جان، تا نگذری ای سالک
این راه پر از آفت، پیموده نخواهد شد
اندیشه کجا دارم، از تهمت ناپاکان
چون دامن ما پاکست، آلوده نخواهد شد
ای شاه رخ نیکو، از خط جفا رخ شو
کاین لکه تو را از رو، بزدوده نخواهد شد
از گفته ما و من شد تازه غم دیرین
این رسم کهن تا کی، فرسوده نخواهد شد
گر دشمن جان گردند، آفاق به جان دوست
یکجو غم جانبازان، افزوده نخواهد شد


شب که دل با روزگار تار خود در جنگ بود

شب که دل با روزگار تار خود در جنگ بود
گر مرا چنگی به دل می‌زد نوای چنگ بود
نیست تنها غنچه در گلزار گیتی تنگدل
هر که را در این چمن دیدم چو من دلتنگ بود
گر ز آزادی بود آبادی روی زمین
پس چرا بی‌بهره از آن کشور هوشنگ بود
نوشدارو شد برای نامداران مرگ سرخ
بس که در این شهر ننگین زندگانی تنگ بود
بس که دلخون گشتم از نیرنگ یاران دورنگ
دوست دارم هر که را در دشمنی یکرنگ بود
بی‌سر و پایی که داد از دست او بر چرخ رفت
کی سزاوار نگین و در خور اورنگ بود
شاه و شیخ و شحنه درس یک مدرس خوانده‌اند
قیل و قال و جنگشان هم از ره نیرنگ بود
برندارم دست و با سر می‌روم این راه را
تا نگویی فرخی را پای کوشش لنگ بود

(اشعار فرخی یزدی)


فدای سوز دل مطربی که گفت بساز(اشعار فرخی یزدی)

فدای سوز دل مطربی که گفت بساز
در این خرابه چو منزل کنی بسوز و بساز
چنان ز سنگ حوادث شکست بال و پرم
که عمرها به دلم ماند حسرت پرواز
کنم بزیر پر خویش سر به صد اندوه
چو مرغ صبح ز شادی برآورد آواز
گره گشا نبود فکر این وکیل و وزیر
مگر تو چاره کنی ای خدای بنده نواز
به پایتخت کیان ای خدا شود روزی؟
که چشم خلق نبیند گدای دست دراز
در این خرابه بهر جا که پای بگذاری
غم است و ناله و فریاد و داد و سوز و گداز
گهر فشانی طوفان گواه طبع من است
که در فنون غزل فرخی کند اعجاز

مجموعه ای از بهترین اشعار نصرت رحمانی


شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم(اشعار فرخی یزدی)

شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن تُرکِ خَتا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانهٔ چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرقِ خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانهٔ شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشهٔ درد
بر سر آتشِ جورِ تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم


گر چه دل سوخته و عاشق و جان‌باخته‌ایم(اشعار فرخی یزدی)

گر چه دل سوخته و عاشق و جان‌باخته‌ایم
باز با این همه دل‌سوختگی ساخته‌ایم
اثر آتش دل بین که از آن شمع‌صفت
اشک‌ها ریخته در دامن و بگداخته‌ایم
با همه مقصد خیری که مرام من و تست
در بنی نوع بشر ولوله انداخته‌ایم
جز دورنگی نبود عادت این خلق دورنگ
همه را دیده و سنجیده و بشناخته‌ایم
عجبی نیست که با این همه دشمن من و دل
جز به دیدار رخ دوست نپرداخته‌ایم
عمرها در طلب شاهد آزادی و عدل
سر قدم ساخته تا ملک فنا تاخته‌ایم
بر سر نامه طوفان بنگر تا دانی
بیرق سرخ مساوات برافراخته‌ایم


گذشتم از سرافرازی، سر افتادگی دارم(اشعار فرخی یزدی)

گذشتم از سرافرازی، سر افتادگی دارم
گرفتم رنگ بی‌رنگی، هوای سادگی دارم
مرا شد نیستی هستی، بلندی جستم از پستی
چو سروم کز تهیدستی، بر آزادگی دارم
گرم دشمن بود تنها، به جان دوست من تنها
برای رفع دشمن‌ها، به جان ایستادگی دارم
من آن خونین دل زارم، که خون خوردن بود کارم
مباهاتی که من دارم، ز دهقان‌زادگی دارم
نمودم ترک عادت را، ز کم جستم زیادت را
من اسباب سعادت را، بدین آمادگی دارم

اشعار رسول یونان(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


روزگاری شد که سر تا پا دلی غمناک دارم

روزگاری شد که سر تا پا دلی غمناک دارم
همچو صبح از دست غم هر شب گریبان چاک دارم
من تن تنها و خلقی دشمن جانند، اما
دوست چون شد دوست با من کی ز دشمن باک دارم
آتش غم داد بر باد فنا بنیاد هستی
اینک از آن شعله در چشم آب و بر سر خاک دارم
پاکبازم در قمار عشق هر چند، ای حریفان
پیش پاکان دامنی با پاک بازی پاک دارم
شش جهت از چار سو شد چون قفس بر طایر دل
این دو روز عمر عزم سیر نه افلاک دارم

(اشعار فرخی یزدی)


ما خیل گدایان که زر و سیم نداریم(اشعار فرخی یزدی)

ما خیل گدایان که زر و سیم نداریم
چون سیم نداریم ز کس بیم نداریم
شاهنشه اقلیم بقائیم بباطن
در ظاهر اگر افسر و دیهیم نداریم
دنیا همه مال همه گر هست چرا پس
ما قسمتی از آنهمه تقسیم نداریم
هر مشکلی آسان شود از پرتو تصمیم
اشکال در این است که تصمیم نداریم
در راه تو دل خون شد و جانم بلب آمد
چیز دگری لایق تقدیم نداریم
پابند جنون دستخوش پند نگردد
ما حاجت پند و سر تعلیم نداریم
تسلیم تو گشتیم سراپا که نگویند
در پیش محبان سر تسلیم نداریم


بس به نام عمر مرگ هولناکی دیده‌ام(اشعار فرخی یزدی)

بس به نام عمر مرگ هولناکی دیده‌ام
هر نفس این زندگانی را هلاکی دیده‌ام
زندگی خواب است و در آن خواب عمری از خیال
مردم از بس خواب‌های هولناکی دیده‌ام
بود آن هم دامن پرخون صحرای جنون
در تمام عمر اگر دامان پاکی دیده‌ام
دوست دارم لاله را مانند دل کز سوز و داغ
در میان این دو، وجه اشتراکی دیده‌ام
پیش تیر دلنوازت جان به شادی می‌برد
هرکجا چون خود شهید سینه چاکی دیده‌ام
در حقیقت جز برای جلب سیم و زر نبود
گر میان اهل عالم اصطکاکی دیده‌ام
خضر هم با چشم دل از چشمه حیوان ندید
تردماغی‌ها که من از آب تاکی دیده‌ام
نیست خاکی تا کنم بر سر ز بس از آب چشم
کرده‌ام گل در غمت هرجا که خاکی دیده‌ام

زندگینامه و اشعار عارف قزوینی به همراه عکس نوشته های بسیار زیبا


از جور چرخ کج‌روش، وز دست بخت واژگون

از جور چرخ کج‌روش، وز دست بخت واژگون
دارم دل و چشمی عجب، این جای غم آن جوی خون
دوش از تصادف، شیخ و من، بودیم در یک انجمن
کردیم از هر در سخن، او از جنان، من از جنون
از اشک خونین دلخوشم، وز آه دل منت کشم
دایم در آب و آتشم، هم از برون، هم از درون
می‌دید اگر خسرو چو من، رخسار آن شیرین‌دهن
می‌کَند همچون کوهکن، با نوک مژگان بیستون
در این طریق پرخطر، گم گشته خضر راهبر
ای دل تو چون سازی دگر، بی‌رهنمای رهنمون

(اشعار فرخی یزدی)


دل ز غم یک پرده خون شد پرده‌پوشی تا به کی؟

دل ز غم یک پرده خون شد پرده‌پوشی تا به کی؟
جان ز تن با ناله بیرون شد خموشی تا به کی؟
چون خم از خونابه‌های دل دهان کف کرده است
با همه افسردگی این گرم‌جوشی تا به کی؟
درد بی‌درمان ز کوشش کی مداوا می‌کند
ای طبیب چاره‌جو بیهوده‌کوشی تا به کی؟
پیرو اشراف دادِ نوع‌خواهی می‌زند
با سرشت دیو دعوی سروشی تا به کی؟
مفتخور را با زر ملت فروشی می‌خرید
ای گروه مفتخر ملت‌فروشی تا به کی؟
رنگ بی‌رنگی طلب کن ساده‌جویی تا به کی؟
مست صهبای صفا شو باده‌نوشی تا به کی؟

اشعار بورخس(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


از بسکه زند نوای غم چنگی ما(اشعار فرخی یزدی)

از بسکه زند نوای غم چنگی ما
اندوه کند عزم همآهنگی ما
شادی و گشایش جهان کافی نیست
در موقع غم برای دل تنگی ما

اشعار محمود درویش(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


هر کس که چو گل در این چمن یکرنگ است

هر کس که چو گل در این چمن یکرنگ است
با خار به پیش باغبان هم سنگ است
دل تنگی غنچه در چمن تنها نیست
بر هر که نظر کنی چو من دلتنگ است

(اشعار فرخی یزدی)


چون ابر بهار چشم خون بار من است

چون ابر بهار چشم خون بار من است
چون غنچه نشکفته دل زار من است
فریاد و فغان و ناله هر شب تا صبح
چون مرغ اسیر در قفس کار من است

(اشعار فرخی یزدی)

اشعار امیلی دیکنسون(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


دنیا چو یکی خانه و جای همه است

دنیا چو یکی خانه و جای همه است
وین خانه غم سراسرای همه است
این است که عیش و نوش این خانه تمام
از بهر یکی نیست برای همه است

(اشعار فرخی یزدی)


ای داد که شیوه من و دل زاریست

ای داد که شیوه من و دل زاریست
فریاد که پیشه تو دل آزاریست
ایجاد وزیر و قاضی و شحنه شهر
شه داند و من که بهر مردم داریست

(اشعار فرخی یزدی)

اشعار ایلهان برک(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


در غمکده ای که شادیش جز غم نیست

در غمکده ای که شادیش جز غم نیست
تنها نه همین خاطر ما خرم نیست
بر هر که نظر کنی گرفتار غم است
گویا دل شاد در همه عالم نیست

(اشعار فرخی یزدی)


عمری که مرا به گردش و سیر گذشت

عمری که مرا به گردش و سیر گذشت
دیروز به کعبه دوش در دیر گذشت
هر چند که زندگی بلا بود اما
از دولت مرگ آن بلا خیر گذشت

(اشعار فرخی یزدی)

اشعار پل الوار(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


هر کس که به دل چو لاله داغی دارد

هر کس که به دل چو لاله داغی دارد
کی میل گل و گردش باغی دارد
ما گوشه نشین ز بی دماغی شده ایم
خوش آنکه به فصل گل دماغی دارد

(اشعار فرخی یزدی)


یک دم دل من ز غصه آسوده نشد

یک دم دل من ز غصه آسوده نشد
وین عقده ناگشوده بگشوده نشد
این دامن پاک چاک چاکم هرگز
الا ز سرشک دیده آلوده نشد

(اشعار فرخی یزدی)


شادم که پری رخان غمینم کردند

شادم که پری رخان غمینم کردند
یغمای دل و غارت دینم کردند
چون خال سیاه گوشه ابروی خویش
ناکرده نگه گوشه نشینم کردند

(اشعار فرخی یزدی)

 اشعار کارل سندبرگ(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


هرگز دل من شکایت از غم نکند(اشعار فرخی یزدی)

هرگز دل من شکایت از غم نکند
شادی ز مسرت دمادم نکند
دانی که بود مرد هنرپیشه راست
آنکس که ز بار غم کمر خم نکند


دانلود دیوان اشعار فرخی یزدی(pdf)

5/5 - (1 امتیاز)

دنیای ادبیات

دنیای ادبیات دریچه ای ست رو به شعر و فرهنگ و ادب ایران و جهان. برای آشنایی با آثار مکتوب و غیر مکتوب نویسندگان و شاعران، همراه دنیای ادبیات باشید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا