اشعارعارف قزوینی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
اشعار عارف قزوینی….ابوالقاسم عارف قزوینی (۱۲۵۹ قزوین – ۲ بهمن ۱۳۱۲ همدان) شاعر، موسیقیدان و تصنیفساز ایرانی دوران قاجار و پهلوی بود که در قزوین زاده شد. او بهخاطر سرودن تصنیفها و غزلهای سیاسی، میهنی و عاشقانهاش شناخته میشود. از مهمترین شعرها و تصنیفهایی که همزمان با تحولات دورهٔ مشروطه و جنگ جهانی اول سرودهاست، میتوان به از خون جوانان وطن لاله دمیده و گریه کن پس از مرگ کلنل محمد تقیخان پسیان اشاره کرد.
بیشتر بخوانید:زندگینامه عارف قزوینی
فهرست اشعار
دیشب بیاد روی تو ای رشک آفتاب(اشعارعارف قزوینی)
دیشب بیاد روی تو ای رشک آفتاب
شستم ز سیل اشگ من از دیده نقش خواب
تا صبحدم که جیب افق چاک زد شفق
صدرنگ ریخت دل بخیال رخت بر آب
بنشسته ام میانه سیلاب خون که گر
بینی گمان بری که حبابی است روی آب
شد مست دل غمزه ات آنسان که مستیش
افزون بود ز نشئه یک خم شراب
چشمت بزیر چشمی با یک اشاره کرد
در هر کجا دلی است طرفدار انقلاب
محروم شد ز روی تو زاهد، همیشه باد
محروم ز آستین خطا دامن صواب
با خانه خرابه دل آنچه را که کرد
چشمت، به کعبه آن نکند پیرو وهاب
افتاد طره بر سر مژگانت آگه است
گنجشک اوفتاده بسر پنجه عقاب
از مهوشان شفق چو تو را انتخاب کرد
تبریک گفت عارف از این حسن انتخاب
اشعار فرخی یزدی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
تو ای ستاره صبح وصال و روز امید(اشعارعارف قزوینی)
تو ای ستاره صبح وصال و روز امید
طلوع کن که چو شب تیره بخت شد ناهید
بکش برشته تحریر نظم و نثر سخن
ز بحر فکر گهر خیز همچو مروارید
چو آبگینه اسکندری و جام جمی
که هرکه نقش بد و خوب در تو خواهد دید
تو همچنان ورق گل بدست باد صبا
بهر دیار پراکنده شو چو پیک و برید
بگو که نامه ناهید را تبهکاران
سبب شدند که شیرازه اش ز هم پاشید
ز شادی و غم ایام زین مکن دلخوش
که ابر طرف چمن گریه کرد و گل خندید
مگوی نوبت او درگذشت، نوبت ماست
که این شتر بدرخانه خواهدت خوابید
من از روز بد اندیشه نیست، نی شاید
ستیزه با بد، باید ز روز خوش ترسید
به سد یأجوج ار روزنامه بنویسی
در این محیط نخواهی مصون شد از تنقید
به یار شرح دل پرملال نتوان گفت(اشعارعارف قزوینی)
به یار شرح دل پرملال نتوان گفت
نگفته بهتر، امر محال نتوان گفت
خیال یکشبه هجر تا بدامن حشر:
اگر شود همه روزه وصال نتوان گفت
بسان نقش خیال از تصورات خیال
شدم تمام و بکس این خیال نتوان گفت
تراست پنبه غفلت بگوش و من الکن
بگوش کر، سخن از قوش لال نتوان گفت
نهان بپرده اسرار عشق یکسر موی
به آنکه گشته نهان در جوال نتوان گفت
سخن ز علم مگو پیش جهل در بر جغد
حدیث طایر «فرخنده فال » نتوان گفت
خموش باش که در پیشگاه حسن و جمال
سخن ز مکنت و جاه و جلال نتوان گفت
بملتی که ز تاریخ خویش بی خبر است
بجز حکایت محو و زوال نتوان گفت
به پیش شیخ ز اسرار میفروش مگوی
که حرف راست بشیطانخیال نتوان گفت
مجال آنکه دهم شرح زندگانی خویش
بدست خامه، بعمری مجال نتوان گفت
بس است شکوه و دلتنگی اینقدر عارف
بد از محیط، علی الاتصال نتوان گفت
اشعار خیام(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
دل اگر جا به سرِ طُرّهٔ جانان گیرد(اشعارعارف قزوینی)
دل اگر جا به سرِ طُرّهٔ جانان گیرد
به پریشان وطنی سازد و سامان گیرد
دل شود رام در آن زلف دل آرام اگر
گوی آرام ز کجتابیِ چوگان گیرد
برقآسا روی و سینهخروشان چون رعد
ابر چشمم سرِ رَهْ بر تو چو باران گیرد
باید از جانبِ جمهوریِ دلها دلِ من
از سرِ زلفِ تو دادِ دلِ یاران گیرد
شعلهٔ آتشِ جمهوریِ ایران باید
اول از دامنِ تبریز به طهران گیرد
دود این شعله طرفدارِ قجر کور کند
شَرَرَش تا به سرِ تُربَتِ خاقان گیرد
دودمانی که از او مملکتی شد ویران
کوچه باقی است کزین کشور ویران گیرد
کشوری را که شَه از دیدن او بیزار است
پولش از کیسهٔ ملت به چه عنوان گیرد
تا کی این شاه پری پر و رو حوری لشکر
باجِ عیاشیِ خود از زنِ دهقان گیرد
تا از این سلطنت خانه برافکن نامی
هست ایران نتواند سر و سامان گیرد
شد مسلمانی ما آلتِ بازیچهٔ شیخ
کیست این آلت از این عالِمِ نادان گیرد
داد حسنت بتو تعلیم خود آرائی را
داد حسنت بتو تعلیم خود آرائی را
زیب اندام تو کرد این همه زیبائی را
قدرت عشق تو بگرفت بسرپنجه حسن
طرفة العین ز من قوه بینائی را
هم مگر فتنه چشم تو بخواباند باز
در تماشای تو آشوب تماشائی را
ای بت شرق بنه پا باروپا تا پای
بزمین خشکد بتهای اروپائی را
کرد سودای سر زلف تو دیوانه مرا
چه نهی سربسر این آدم سودائی را
فقط اندوخته در عشق شکیبائی بود
کرد تاراج غم عشق شکیبائی را
دل بدریا زد و سر راه بیابان بگرفت
دل دریائی من بین سر صحرائی را
بیکی خضر ره عالم وحدت شد و هیچ
کس نیابد به از این عالم تنهائی را
اغلبم جا بس کوچه بی سامانی است
با چنین جا چه خورم غصه بی جائی را
منحصر شد همه دار و ندارم بجنون
در چه ره خرج کنم اینهمه دارائی را
سر دل تا که نخورده است بیک سنگدلی
پند سودی ندهد هرزه و هر جائی را
حس من دشمن جان کیست نمیدانستم
که بمن دشمنی است اینهمه دانائی را
عارف از خطه طهران سوی تبریز گریخت
تا تحمل نکند آنهمه رسوائی را
(اشعارعارف قزوینی)
ز عشق آتش پرویز آنچنان تیز است(اشعارعارف قزوینی)
ز عشق آتش پرویز آنچنان تیز است
که یک شراره سوزان سوار شبدیز است
سوار باد چو آتش شود کجا محتاج
دگر به نیش رکاب است و نوک مهمیز است
ز عشق آذر آبادگانم آن آتش
نهان بسینه و در هر نفس شرر ریزاست
چسان نسوزم و آتش بخشک و تر نزنم
که در قلمرو زردشت حرف چنگیز است
زبان سعدی و حافظ چه عیب داشت که اش
بدل به ترک زبان کردی این زبان هیزاست
رها کنش که زبان مغول و تاتار است
ز خاک خویش بتازان که فتنه انگیز است
دچار کشمکش و شر فتنه ای زین آن
الی الابد بتو تا این زبان گلاویز است
به دیو خوی سلیمان نظیف گوی که خوب
درست غور کن انقوره نیست تبریز است
ز استخوان نیاکان پاک ما این خاک
عجین شده است و مقدس تر از همه چیز است
صبا به مجلس خائنپرست تهران گوی
پناه عارف تبریزی است و تبریز است
اشعار پروین اعتصامی (مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
زان سبو دوش که در میکده ساقی بردوش
زان سبو دوش که در میکده ساقی بردوش
داشت جامی زدم، امشب خوشم از نشأه دوش
از بناگوش تو با برگ گلم حرفی رفت
که خود آن حرف بگوش تو رسد گوش بگوش
میگذارم قدم ناز تو را بر سر و چشم
بار دوش سر دوشت کشم از دوش بدوش
همچو مرغ قفس از دام گرفتاری رست
تا که زلف سیهت زد بدلم چون قره قوش
چند در پرده و بی پرده بری دل یکبار
یا که از رخ بفکن برقع و یا چهره بپوش
چشم مست تو شکیبائی هشیاران برد
این سیه مست ندانم که کسی آید سر هوش
دور و نزدیک نمی ماند بجا خشک و تری
آتش دل اگر از دیده نمیگشت خموش
چاک کن پیرهن از پنجه ز ناخن بخراش
سینه ای را که ز جوش تو بیفتد ز خروش
گر جهان تنگ گرفته است بمن سخت مگیر
که بخود باز بود جای تو در هر آغوش
جامه خانه بدوشی نبرازد بکسی
این قبا دوخته شد بهر من خانه بدوش
دیدمش غرق خرافات گذشت از من شیخ
کفر میریخت بموی تو قسم از سر و روش
عارف از تعزیه گردانی گردون این بس
شهریار غزل او گشت و تو گشتی خزپوش
حکمیت ز دو کس خواسته در این دو غزل
او ز شیدوش من از حضرت عیسی سروش
(اشعارعارف قزوینی)
برای اینکه مگر از تو دل نشان گیرد(اشعارعارف قزوینی)
برای اینکه مگر از تو دل نشان گیرد
ز هر کنار گریبان این و آن گیرد
اگرچه راه بسوی تو کاروان را نیست
دل از هوس چو جرس راه کاروان گیرد
کجاست چون تو کز اشراف شهر تا برسد
به شیخ و مرشد و جنگیر و روضه خوان گیرد
وکیل و لیدر و سر دسته دزد در یکروز
گرفته، داد ز دلهای ناتوان گیرد
چو اوفتاد بدست تو جان خصم امان
چه شد که دادی امان، تا دوباره جان گیرد
چو ارتجاع لگدکوب و پای مال تو شد
بدان که پای بگیرد اگر جهان گیرد
به فکر کهنه خیال کهن دوامی نیست
دوام ملک ز فکر نو و جوان گیرد
ضیاء دیده روشندلان توئی و حسود
چو موش کور ز خود کی توان عنان گیرد
چه غم ز هرزه درائی و لابه گوئی، از آن
که سگ سکوت ز یک مشت استخوان گیرد
زمام ملک چرا گیرد آنکه می زیبد
که میل سرمه و سرخاب و سرمه دان گیرد
نه فاسق است در ایران ریاست وزرا
که او به تجربه سرمشق از زنان گیرد
به قرن بیست زن مرد کش، سپس نباش
بروزن! آتش ننگت به دودمان گیرد
قوام سلطنت این دور دور تست بکن!
که انتقام از این دور آسمان گیرد
پس از شهادت کلنل گمان مبر عارف
سکون گرفته و در یک مقر مکان گیرد
اشعار اخوان ثالث(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار مهدی اخوان ثالث)
ز طفلی آنچه بمن یاد داد استادم(اشعارعارف قزوینی)
ز طفلی آنچه بمن یاد داد استادم
به غیر عشق برفت آنچه بود از یادم
بکند سیل غم عشق بیخ و بنیانم
به باد رفت ز بیداد هجر بنیادم
برای پیروی از دل ملامتم نکنید
برای این که ز مادر برای این زادم
به غمزه از من بی خانمان خانه بدوش
گرفت هستی و من هرچه داشتم دادم
از آنچه رنگ تعلق بغیر بی رنگی
گرفت یا که بخواهد گرفتن آزادم
مرا بآنکه به هستی ز نیستی آورد
قسم، به سایه دیوار نیستی شادم
ز پا درآمده در خون نشسته آن صیدم
که رستم از غم و راحت نشست صیادم
گرفت جا بدلم کوه ناله مبهوتم
چه شد که گوش تو نشنیده داد و فریادم
فغان و ناله و فریاد من جهانی را
فرا گرفت نیامد کسی به امدادم
به نام همت مولا به نقش بی رنگی
خوشم بعشق علی در خیال ارشادم
علی بگوی اگر ناتوان شدی عارف
علی نگفتم و در ناتوانی افتادم
تو دادگر شو اگر رحم دادگر نکند(اشعارعارف قزوینی)
تو دادگر شو اگر رحم دادگر نکند
بکن هر آنچه دلت خواست او اگر نکند
صدای ناله مظلوم در دل ظالم
بسنگ خاره کند گر اثر اثر نکند
ببین به بین النهرین انگلیس آن ظلم
که کرد در همه گیتی به بحر و بر نکند
بروح عالم اسلام زین جهت کاری
که کرد طفل به گنجشک کنده پر نکند
ز نو بباید یک خلقت دگر کابقا
بخانواده ننگین بوالبشر نکند
به شیخ شهر زمستان بگو که بیش از حد
به حد غیر تجاوز ز حد بدر نکند
بزور مشت ز اشراف زر بگیر که تا
وکیل بهر تو تعیین بزور زر نکند
وکیل توده ملت برای هر خائن
که شد وزیر سر و سینه را سپر نکند
جز این مدار توقع سر خیانتکار
بدار تا نرود رفع دردسر نکند
ز بعد کشتن پروانه شمع صبح نکرد
وکیل خائن امید است سال سر نکند
کسیکه هست طرفدار اجنبی خود را
بگو به حقه طرفدار رنجبر نکند
در انتخاب به تخریب مملکت ایکاش
کمک به بی شرف ارباب برزگر نکند
رعیتی که بر تاک و خم کمر خم کرد
روا بود به نه افلاک خم کمر نکند
بدان که تا نشود زیر و رو نریزد خون
بجای آب در این کشت نو ثمر نکند
بشاه کشور جمشید جم پس از تبریک
بگو خرابه جم را خرابتر نکند
چگونه گشت طرفدار رنجبر عارف
کسیکه خرد تن و گردنش تبر نکند
مگو چه سان نکنم گریه، گریه کار من است
مگو چه سان نکنم گریه، گریه کار من است
کسی که باعث این کار گشته، یار من است
متاع گریه به بازار عشق رایج و اشک
برای آبرو و قدر و اعتبار من است
شده است کور ز دست دل جنایتکار
دو دیده من و دل هم جریحه دار من است
چو کوه غم پس زانو به زیر سایه اشک
نشسته منظره اشک آبشار من است
به تیره روزی و بد روزگاریم یک عمر
گذشت و بگذرد این روز روزگار من است
میان مردم ننگین من آنقدر ننگین
شدم که ننگ من اسباب افتخار من است
تگرگ مرگ بگو سیل خون ببار و ببر
تو رنگ ننگ که آن فصل خوش بهار من است
مدام خون دل خویشتن خورم زین ره
معیشت من و از این ممر مدار من است
بسر چه خاک بجز خاک تعزیت ریزم
به کشوری که مصیبت زمامدار من است
بدان محرم ایرانی اول صفر است
که قتل نادر ناکام نامدار من است
فشار مرگ که گویند بهر تن پس مرگ
به من چه من چه کنم روح در فشار من است
تدارک سفر مرگ دید عارف و گفت
در این سفر کلنل چشم انتظار من است
(اشعارعارف قزوینی)
اشک بعد از تو جهان آب نما کرده به چشم
اشک بعد از تو جهان آب نما کرده به چشم
دوری از دیده ببینی که چهها کرده به چشم
چشم آن کارگشایی که ز دل کرد دلم
خون شد آن قرض ز خونابه ادا کرده به چشم
سینه میسوزد و آن دود کز آن بیرون است
سیل اشکش همه چون ابر سما کرده به چشم
قد بالای تو را مرگ چو از پا افکند
زندگی را چو هیولای بلا کرده به چشم
آن فشاری که تو را کرد به کشتن وادار
بود مرگ تو به دل رخنه و جا کرده به چشم
در نظرها همه جا مردمک دیده مرا
خار چون مردمک بیسر و پا کرده به چشم
زحمت تربیت پای توام دست اجل
برده صد خار درآورده ز پا کرده به چشم
بعد سرو قدت هر گلبن نورسته که دید
در بهاران همه چون هرزه گیا کرده به چشم
بیتو ای پای به سر شرم سرافکندگیم
پسر غم پدر شرم و حیا کرده به چشم
چشم بعد از تو به دل آنچه که کرده است به جاست
دل هم البته تلافی به سزا کرده به چشم
بیرخت ملک سلیمان به سلیمان غم دل
حبس اسکندر و زندان بلا کرده به چشم
(اشعارعارف قزوینی)
اشعار یدالله رؤیایی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
زنده به خون خواهیت هزار سیاوش(اشعارعارف قزوینی)
زنده به خون خواهیت هزار سیاوش
گردد از آن قطره خون که از تو زند جوش
عشق بایران بخون کشیدت و این خون
کی کند ایرانی ار کس است فراموش
دارد اگر پاس قدر خون تو زیبد
گردد ایران هزار سال سیه پوش
همسری نادرت کشاند به جائی
کار که تا نادرت کشید در آغوش
از پی کسب شرف کشید شرافت
تا نفس آخر از تو غاشیه بر دوش
شعله شمع دلاوری و رشادت
گشت در این مملکت ز بعد تو خاموش
جامه ننگین لکه دار به تن کرد
دوخت هر آن بی شرف به قتل تو پاپوش
سر سر خود به خاک بردی و برداشت
از سر و سر تو نبش قبر تو سرپوش
قبر تو گر نبش شد چه باک به یادت
ریخته در مغزها مجسمه هوش
مست شد از عشق گل به نغمه درآمد
بلبل، و عارف ز داغ مرگ تو خاموش
در دور زندگی به جز از غم ندیدهام(اشعارعارف قزوینی)
در دور زندگی به جز از غم ندیدهام
یک روز خوش ز عمر به عمرم ندیدهام
گفتم ببینم اینکه شب راحتی به خواب
دیدم ز دست هجر تو دیدم ندیدهام
گفتند دم ز عمر غنیمت توان شمرد
من در شمار عمر خود آن دم ندیدهام
از سال و ماه و هفته و ایام زندگی
یک روز عید غیر محرم ندیدهام
از اولین سلاله آدم الی کنون
زین خانواده یک نفر آدم ندیدهام
چندین هزار رشته مهر و وفا گسیخت
یک رشته ناگسیخته محکم ندیدهام
با دیده خیال و تصور که ممکن است
گردد دو دل به هم یکی آن هم ندیدهام
جز طره پریش تو و روزگار خویش
ز اوضاع چرخ درهم و برهم ندیدهام
جز جام می که عقدهگشای غم است و بس
کس در خرابه مملکت جم ندیدهام
عارف به غیر بارگه پیر میفروش
گردن برای کرنش کس خم ندیدهام
اشعار سپانلو(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار محمد علی سپانلو)
سپاه عشق تو ملک وجود ویران کرد(اشعارعارف قزوینی)
سپاه عشق تو ملک وجود ویران کرد
بنای هستی عمرم به خاک یکسان کرد
چه گویمت که چه کرده است خواهی ار دانی
بدان که آنچه که ناید به گفتوگو آن کرد
چه کرد عشق تو عاجز ز گفتنم آن کرد
به من که دوره شوم قجر به ایران کرد
خدا چو طره زلفت کند پریشانش
کسی که مملکت و ملتی پریشان کرد
الهی آنکه به تنگ ابد دچار شود
هر آن کسی که خیانت به ملک ساسان کرد
به اردشیر غیور درازدست بگو
که خصم ملک تو را جزو انگلستان کرد
خرابی آنچه بدل کرد والی حسنش
به اصفهان نتوان گفت ظل سلطان کرد
چو جغد بر سر ویرانههای شاه عباس
نشست عارف و لعنت به گور خاقان کرد
به سر کویت اگر رخت نبندم چه کنم
به سر کویت اگر رخت نبندم چه کنم
واندر آن کوی اگر ره ندهندم چه کنم
من ز در بستن و واکردن میخانه به جان
آمدم گر نکنم باز و نبندم چه کنم
غم هجران و پریشانی و بدبختی من
تو پسندیدی اگر من نپسندم چه کنم
مانده در قید اسارت تن من وان خم زلف
میکشد، میروم افتاده به بندم چه کنم
من به اوضاع تو ای کشور بیصاحب جم
نکنم گریه پس از گریه نخندم چه کنم
آیت روی تو ز آتشکده زردشت است
من بر آن آتش سوزان چو سپندم چه کنم
خون من ریختی و وصل تو شد کام رقیب
من به ناچار دل از مهر تو کندم چه کنم
شرط عقل است سپس راه جنون گیرم و بس
عارف آسوده من از ناصح و پندم چه کنم
(اشعارعارف قزوینی)
محیط گریه و اندوه و غصه و محنم
محیط گریه و اندوه و غصه و محنم
کسیکه یک نفس آسودگی ندید منم
منم که در وطن خویشتن غریبم وزین
غریبتر که هم از من غریبتر وطنم
بهر کجا که قدم مینهم بکشور خویش
دچار دزد اداری اسیر راهزنم
طبیعت از پی آزار من کمر بسته
کنم چه چاره چو دشمن قویست دم نزنم
نهال عمر مرا میوه غیر تلخی نیست
بر آن سرم که من این بیخ را ز بن بکنم
چو شمع آب شدم بسکه سوختم فریاد
که دیگران نه نشستند پای سوختنم
چو گشت محرم بیگانه خانه، به در گور
کفن بیار که نامحرم است پیرهنم
ز قید تن شوم آزاد وان زمان زین بند
برون شوم، نیم آزاد تا اسیر تنم
به چشم من همه گلهای گلستان چون خار
خلد، اگر به تماشای گل نظر فکنم
در این دیار چه خاکی بسر توانم کرد
بهر کجا که روم اوفتاده در لجنم
بگو بیار که اندر پی هلاکت من
دگر مکوش که خود در هلاک خویشتنم
نبرد لذت شیرینی سخن عارف
به گوش عبرت نشنید گر کسی سخنم
(اشعارعارف قزوینی)
دیشب خرابی میم از حصر و حد گذشت
دیشب خرابی میم از حصر و حد گذشت
این سیل کوه ساز خم آمد ز سد گذشت
گفتم حساب جام شماری به دست کیست
ساقی جواب گفت چه پرسی ز صد گذشت
قدم خمیده شد چو کمان تا که دیده دید
همچون مه چهارده آن سرو قد گذشت
با یار صحبت از گله های گذشته بود
آمد رقیب و دید نماند از حسد گذشت
نگذاشت دست رد بکس هر جا نظر فکند
خون ریخت چشم مست تو بی دست رد گذشت
تعداد کشتگان تو نتوان همینقدر
اجساد بی شماره خون از جسد گذشت
بد کرده را بگوی که «بد از تو تا ابد
ای بی خبر بماند ز ما خوب و بد گذشت »
بی صاحبی خانه من بین ز هر طرف
هرکس رسید بی پته و بی سند گذشت
عمری که در نتیجه اش عمرم تمام شد
عارف، هزار شکر، گذشت ار چه بد گذشت
(اشعارعارف قزوینی)
بکوی میکده هرکس که رفت باز آمد(اشعارعارف قزوینی)
بکوی میکده هرکس که رفت باز آمد
ز قید هستی این نشئه بی نیاز آمد
هزار شکر که ایران چو کبک زخمی باز
برون ز پنجه شاهین و شاهباز آمد
بگو که پنهان گردند قاطعان طریق
از آنکه قافله دزد رفته باز آمد
مدرس از ره ترکیه و حجاز و عراق
دوباره چون شتر لوک بی جهاز آمد
چه احترام بر آن حاجیست مرد مرا
که بی وضو سوی حج رفت و بینماز آمد
میان دیو و سلیمان چه امتیاز که رفت
سوی سبا و ز کف داد امتیاز آمد
برفت کاش مساوات بر نمیگردید
که مشت ما بر بیگانه کرد باز آمد
وکیل یزد چه گودرز فاتحی وافور
بکف گرفته چه گرزی و چون گراز آمد
ز من بگوی بلوطی غلامحسین دگر
مگیر معرکه یکمشت حقه باز آمد
فدای سرو که چون تن بزیر بار نداد
گه نمایش آزاد و سر فراز آمد
به نی بگوی که از ناله در خود آتش زن
که عارف همچو تو نالان به سوز و ساز آمد
بیمار درد عشق و پرستارم آرزوست(اشعارعارف قزوینی)
بیمار درد عشق و پرستارم آرزوست
بهبود زان دو نرگس بیدارم آرزوست
یاران شدند بدتر از اغیار گو بدل
کای یار غار صحبت اغیارم آرزوست
ای دیده خون ببار که یک ملتی بخواب
رفته است و من دو دیده بیدارم ارزوست
ایران خرابتر ز دو چشم تو ای صنم
اصلاح کار از تو در این کارم آرزوست
بیدار هر که گشت در ایران رود بدار
بیدار و زندگانی بیدارم آرزوست
ایران فدای بوالهوسیهای خائنین
گردیده یک قشون فداکارم آرزوست
خون ریزی آنچنان که ز هر سوی جوی خون
ریزد میان کوچه و بازارم آرزوست
در زیر بار حس شده ام خسته راه دور
با مرگ گو خلاصی از این بارم آرزوست
بیزار از آن بدم که در آن ننگ و عار نیست
امروز از آنچه عمری بیزارم آرزوست
مشت معارف ار دهن شیخ بشکند
زین مشت کم نمونه خروارم آرزوست
حق واقف است وقف بچنگال ناکسان
افتاده دست واقف اسرارم آرزوست
تجدید عهد دوره سلطان حسین گشت
یکمرد نو چو نادر سردارم آرزوست
ما را ببارگاه شه عارف اگر چه راه
نبود و لیک پاکی دربارم آرزوست
اندر قمار عشق تو بالای جان زدند(اشعارعارف قزوینی)
اندر قمار عشق تو بالای جان زدند
هرچند باختند قماری کلان زدند
با ترک چشم مست تو همدست چون شدند
مستان جور گشته در دین کشان زدند
لولی و شان ز باده گلرنگ پای گل
افروختند چهره شررها بجان زدند
چشمش بدستیاری مژگان و ابرویان
هرجا دلی گذشت بتیر کمان زدند
غافل مشو ز طره و خال و خطش که دوش
دامن بر آتش این (پر و پاکان) چیان زدند
آتش بجان چند تن افتد که بیگناه
بی موجبی به ملتی آتش بجان زدند
از پرده کار زهد فروشان برون فتاد
روزی که پا بدایره امتحان زدند
ایران چنان تهی شده از هر کسی که دست
ایرانیان بدامن ما ناکسان زدند
سردارهای مانده از کاوه یادگار
صف زیر بیرق و علم «شونمان » زدند!
دوباره فتنه چشم تو فتنه برپا کرد(اشعارعارف قزوینی)
دوباره فتنه چشم تو فتنه برپا کرد
دلم ز شهر چو دیوانه رو به صحرا کرد
خدا خراب کند آن کسی که مملکتی
برای منفعت خویش خوان یغما کرد
ز بخت یاری بیجا طلب مکن کاین شوم
چو جغد میل بویرانه داشت غوغا کرد
رفیق او همدانی است خوب میدانست
که گفت «کرد غلط هرچه کرد عمدا کرد»
چو در قلمرو خود دید صفحه ایران
سیاه و درهم چون صفحه چلیپا کرد
جهاد کشتن نفس است نی چپاول مال
در این مجاهده عارف مرا چه رسوا کرد
اشعار منوچهر آتشی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
هر وقت ز آشیانه خود یاد میکنم(اشعارعارف قزوینی)
هر وقت ز آشیانه خود یاد میکنم
نفرین به خانواده صیاد میکنم
یا در غم اسارت جان میدهم به باد
یا جان خویش از قفس آزاد میکنم
شاد از فغان من دل صیاد و من بدین
دلخوش که یکدلی به جهان شاد میکنم
جان میکنم چو کوهکن از تیشه خیال
بدبختی از برای خود ایجاد میکنم
شد سرد آتش دل و خشکید آب چشم
ای آه آخر از تو ستمداد میکنم
با خرقهای که پیر خرابات ننگ داشت
وامش کند به باده، من ارشاد میکنم
گه اعتدال و گاه دمکرات من بهر
جمعیت عضو و کار ستبداد میکنم
با زلف یار تا سر و کارم بود چه غم
بیکار اگر بمانم افساد میکنم
من بیخبر ز خانه خود چون سر خری
بر هر دری، که مملکت آباد میکنم
اندر لباس زهد چو ره میزنم به روز
با رهزنان شب ز چه ایراد میکنم
سرشارم هر شب از می ولیک از خماریش
هر بامداد ناله و فریاد میکنم
درس آنچه خواندهام همه از یاد میرود
یاد هر که از شکنجه استاد میکنم
شاید رسد به گوش معارف صدای من
زانست عارف، این همه بیداد میکنم
دل خوار کرد در بر هر خار و خس مرا
دل خوار کرد در بر هر خار و خس مرا
نگذاردم بحال خود این بوالهوس مرا
از بسکه غم کشیده مرا سر بزیر پر
خوشتر ز عالمی شده کنج قفس مرا
پرسد طبیب درد دلم را چه گویمش
چون نیست اهل درد همین درد بس مرا
با هرکسی ز مهر زدم دم چو خود نبود
اهل وفا نگشت یکی دادرس مرا
مستم رها کنید بگریم بحال خویش
مست آنقدر نیم که بگیرد عسس مرا
چون نورسیده ام زره ای پیر میفروش
از آن شراب کال یکی کامرس مرا
چنگی بدل نمیزندم نغمه های عود
ای تار و نی شوید دمی هم نفس مرا
گفتم که بد معرفی عارف شدی و گفت
«این نام نیک تا ابدالدهر بس مرا!»
(اشعارعارف قزوینی)
جور این قدر به یک تن تنها نمیشود(اشعارعارف قزوینی)
جور این قدر به یک تن تنها نمیشود
گویی اگر که میشود حاشا نمیشود
ظالمتر از طبیعت و مظلومتر ز من
تا ختم آفرینش دنیا نمیشود
ای طبع من ز زشتی کردار روزگار
گویا دگر زبان تو گویا نمیشود
گویند گریه عقده دل باز میکند
خون گریه میکنم دل من وانمیشود
بنیانم اشک دیده ز جا کند ای عجب
کاین سیل کوهکن ز چه دریا نمیشود
با درد هجر ساخته در چنگ غم اسیر
کاری به نقد ساخته از ما نمیشود
نام تو گشته ورد زبانم ولی چه سود
شیرین، دهن به گفتن حلوا نمیشود
رجعت اگر دوباره کند ز آسمان مسیح
دردی است درد من که مداوا نمیشود
خاک تمام عالم اگر من به سر کنم
در خاک رفته من پیدا نمیشود
از بعد مرگ یار ز من گو به زندگی
دیگر سلوک ما و تو یکجا نمیشود
عارف چنان ز ماتم عبدالرحیم خان
گشته است بستری که دگر پا نمیشود
اشعار حمید مصدق(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
نالهٔ مرغِ اسیر این همه بهرِ وطن است(اشعارعارف قزوینی)
نالهٔ مرغِ اسیر این همه بهرِ وطن است
مَسلَکِ مرغِ گرفتارِ قفس همچو من است
همّت از بادِ سحر میطلبم گر ببرد
خبر از من به رفیقی که به طُرفِ چمن است
فکری ای هموطنان در رَهِ آزادیِ خویش
بنمایید که هرکس نکند، مثلِ من است
خانهای کو شود از دستِ اَجانِب آباد
ز اشک ویران کُنَش آن خانه که بِیتُالحَزَن است
جامهای کو نشود غَرقه به خون بهرِ وطن
بِدَر آن جامه که ننگِ تن و کم از کفن است
جامهٔ زن به تن اولیتر اگر آید غیر
ز آنکه بیچاره در این مملکت امروز زن است
آن کسی را که در این مُلک سلیمان کردیم
ملت امروز یقین کرد که او اَهرِمَن است
همه اشراف بهوصلتخوشِ همچون خسرو
رنجبر در غمِ هجران تو چون کوهکن است
عارف از حزبِ دموکرات خلاصی چون مور
مَطَلَب ز آنکه خلاصیِ تو اندر لگن است
باز ز ابروی کمان و نوک مژگان زد به تیرم
باز ز ابروی کمان و نوک مژگان زد به تیرم
بار الها چاره ای کن سخت در چنگش اسیرم
دست از پا پیش شمشیرش خطا کردن نیارم
نیستم ز امرش گریزان وز قبولش ناگزیرم
ناوک تیر تو گر صد بار از پستان مادر
ننگرم به کرد بایستی دو صد لعنت بشیرم
تا نفس باقیست نام دوست باشد بر زبانم
تا که جانی هست نقش یار باشد در ضمیرم
از برای گوشه چشمت ز عالم چشم بستم
گر تو ابرو خم کنی از هر دو عالم گوشه گیرم
وعده دادی وقت جاندادن ببالین من آئی
جانم از هجرت بلب آمد نمی آئی بمیرم
ای جوانان از من ایام جوانی گم شد او را
هر کجا دیدید گوئیدش که پیری کرد پیرم
سطوت دربار فقرم شد چنان کز روی کرنش
قالی شاهان بخاک افتند در پیش حصیرم
در وصالت دلخوشم از زندگی چون خضر لیکن
میکشد هجرت نمیدانم بمیرم یا نمیرم
زندگی از قدر من کاهید قدرم کس نداند
دانی آنوقتی که در عالم نبیند کس نظیرم
گر نکردم خدمت، این دانم، خیانت هم نکردم
شکر ایزد را که عارف نی وکیلم نی وزیرم
(اشعارعارف قزوینی)
من این جانی که دارم عهد با جانان خود کردم
من این جانی که دارم عهد با جانان خود کردم
که گر پایش نریزم دشمنی با جان خود کردم
غمت نشسته بر دل برد از من مایه هستی
ندانستم در آخر دزد را مهمان خود کردم
ز دست بیسر و سامانی خود من ترک سر گفتم
به کوی نیستی فکر سر و سامان خود کردم
ز ناچاری چو راه چاره شد مسدود از هر سو
همین یک فکر بهر درد بیدرمان خود کردم
شدم در انتحار خویش یک دل دل ز جان کندم
لجاجت با خود و با بخت نافرمان خود کردم
ز بس خون ریختم در دل من از دست غمت آخر
نمکنشناس دل را شرمسار خوان خود کردم
گهی بگریستم گه خنده کردم گه به دل شوخی
نمودم گه ملامت دیده گریان خود کردم
ز چشم خویش بد دیدم ندیدم بد ز خاموشی
شدم خاموش ترک صحبت یاران خود کردم
به کوی عشق سرگردان چو دیدم عقل برقآسا
فرار ای عاشقان از عقل سرگردان خود کردم
به فقر و نیستی ز آندروی خو کردم که یک روزی
گدایی را به کوی یار خود عنوان خود کردم
ز طفلی عشق را پروردم و پرورده خود را
در این پیرانهسر عارف بلای جان خود کردم
(اشعارعارف قزوینی)
اشعار حسین پناهی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
وادی عشق چو راه ظلمات آسان نیست(اشعارعارف قزوینی)
وادی عشق چو راه ظلمات آسان نیست
مرو ایخضر که این مرحله را پایان نیست
نیست یکدست که از دست تو بر کیوان نیست
نیست یکسر که ز سودای تو سرگردان نیست
بسکه سر در خم چوگان تو افتاد چو گوی
یک نفر مرد بمیدان تو سرگردان نیست
گر بدریای غم عشق تو افتد داند
نوح جز غرق خلاصیش از این طوفان نیست
ندهید از پی بهبودی من رنج طبیب
درد عشق است بجز مرگ ورا درمان نیست
خواست زاهد بخرابات نهد پا گفتم
سر خود گیر که این وادی اردستان نیست
شب هجر تو مرا موی سیه کرد سفید
عمر پایان شد و پایان شب هجران نیست
وقتی ای یوسف گم گشته تو پیدا گردی
که ز یعقوب خبر نی اثر از کنعان نیست
دل من خون شد و خونابه اش از دیده بریخت
تا بدانی ز توام راز درون پنهان نیست
تا گل روی تو ای سرو روان در نظر است
هیچ ما را هوس سرو و گل و بستان نیست
«ارنی » گویان مشتاق توام رخ بنما
«لن ترانی » نگو عارف پسر عمران نیست
گر مراد دل خود حاصل از اختر نکنم(اشعارعارف قزوینی)
گر مراد دل خود حاصل از اختر نکنم
آسمان، ناکسم ار چرخ تو چنبر نکنم
مادر دهر اگر مثل تو دختر زاید
بی پدر باشم اگر حرمت مادر نکنم
این توئی در بر من یا که بود خواب و خیال
که من از بخت خود این واقعه باور نکنم
سر از آن شب که ز بالین تو برداشته ام
خویش را در دو جهان با فلک همسر نکنم
نیست یکشب که من از حسرت چشمت تا صبح
متصل خون دل از دیده بساغر نکنم
شعله آه من آتش بجهان خواهد زد
ز آب چشم خود اگر روی زمین تر نکنم
خون من ریز میندیش تو از حشر که من
شکوه از دست تو غیر از تو به داور نکنم
مجموعه ای از بهترین اشعار نصرت رحمانی
عوض اشک ز نوک مژه خون میآید(اشعارعارف قزوینی)
عوض اشک ز نوک مژه خون میآید
با خبر باش دل از دیده برون میآید
مکن ای دل هوس سلسله زلف بتان
که از این سلسله آثار جنون میآید
اضطرابی به دل افتاد حریفان، بیشک
آنکه صید دل ما کرد، کنون میآید
پی قتلم صف مژگان ز چه آراستهای
بهر یک تن ز چه صد فوج قشون میآید
همچو ضحاک دو مار سیه افکنده به دوش
که به مغز سر انسان به فسون میآید
بس که تیر از مژه بر بال و پر دل زدهای
پر برآورده و بیچاره زبون میآید
خیمه زد پادشه عشق به خلوتگه دل
عقل بیچاره چو درویش برون میآید
گذر باد صبا تا که بر آن زلف افتاد
مشکآمیز شد و غالیهگون میآید
عارف از دست تو با چرخ فلک در جنگست
که نفاق از فلک بوقلمون میآید
فتادم از نظر آن لحظه ای که دور شدم
فتادم از نظر آن لحظه ای که دور شدم
خوشم بگریه که از دست هجر کور شدم
گهی بمیکده و گاه در خراباتم
هزار شکر که با اهل درد جور شدم
دعاش گفتم و دشنام هم نداد جواب
کجاست مرگ که پیش رقیب بور شدم
به نرد عشق تو عمری به ششدر افتادم
در این قمار دگر لات و لوت و عور شدم
دو چشم مست تو دنبال شور و شر می گشت
شدم چو مست بهم چشمیش شرور شدم
بهشت و حوری و کوثر بزاهد ارزانی
بیار می که بری از بهشت و حور شدم
ز دست هجر تو کنجی نشسته عارف و گفت
چو نیست چاره ز بیچارگی صبور شدم
(اشعارعارف قزوینی)
از غم هجر تو روزگار ندارم(اشعارعارف قزوینی)
از غم هجر تو روزگار ندارم
غیر وصال تو انتظار ندارم
چون خم گیسوی بیقرار تو یک دم
بی رخ ماهت بتا قرار ندارم
بر سر بازار عشقبازی بر کف
جز سر و جانی بتا نثار ندارم
اشک شراب و دلم کباب چه سازم
کز خم گیسوی یار تار ندارم
راز دل دردمند خود به که گویم
من که به جز اشک غمگسار ندارم
زلف تو چون سنبل است روی تو چون گل
گر دهدم دست بیم خار ندارم
سیل سرشکم چکید و نامه سیه شد
آه که مجبورم اختیار ندارم
از غم هجر رُخَت به باغ تصور
چون دل خود لاله داغدار ندارم
تا گرفتار بدان طره طرار شدم(اشعارعارف قزوینی)
تا گرفتار بدان طره طرار شدم
به دوصد قافله دل، «قافله سالار» شدم
گفته بودم که به خوبان ندهم هرگز دل
باز چشمم به تو افتاد و گرفتار شدم
به امید گل روی تو نشستم چندان
تا که اندر نظر خلق جهان خار شدم
خرقه من به یکی جام: کسی وام نکرد
من از این خرقه تهمت زده بیزار شدم
سرم از زانوی غم راست نگردد چه کنم
حال چندیست که سرگرم بدین کار شدم
گاه در کوی خراباتم و گه دیر مغان
من در این عاقبت عمر چه بیعار شدم
نرگس اول به عصا تکیه زد آنگه برخاست
گفت آن چشم سیه دیدم و بیمار شدم
نقد جان در طلبش صرف نمودم صد شکر
راحت از طعنه و سرکوب طلبکار شدم
از کف پیر مغان دوش به هنگام سحر
به یکی جرعهٔ می، عارف اسرار شدم
اشعار بورخس(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
دلم ز کف سر زلف تو را رها نکند
دلم ز کف سر زلف تو را رها نکند
دل از کمند تو وارستگی خدا نکند
اگرچه خون مرا بیگنه بریخت ولیک
کسی مطالبه از یار خونبها نکند
هر آنکه از کف معشوق جامِ می گیرد
نظر به جانب جام جهان نما نکند
بسوخت سینه ندیدم اثر ز آه سحر
ز من گذشت، کسی بعد از این دعا نکند
به بلبلان چمن از زبان من گوئید
بخواب ناز گلم رفته کس صدا نکند
تو بوسه ده که منت جان نثار خواهم کرد
کسی معامله بهتر از این دو تا نکند
بگفتمش که دلت جای عارفست بگفت
کسی بدیر شهان فرش بوریا نکند
(اشعارعارف قزوینی)
بنام آنکه در شأنش کتاب است
بنام آنکه در شأنش کتاب است
چراغ راه دینش آفتاب است
مهین دستور دربار خدائی
شرف بخش نژاد آریائی
دو تا گردیده چرخ پیر را پشت
پی پوزش به پیش نام زردشت
بزیر سایه نامش توانی
رسید از نو به دور باستانی
ز هاتف بشنود هرکس پیامش
چو عارف جان کند قربان نامش
شفق چون سرزند هر بامدادش
پی تعظیم خور شادم بیادش
چو من گر دوست داری کشور خویش
ستایش بایدت پیغمبر خویش
به ایمانی ره بیگانه جوئی
رها کن تا کی این بی آبروئی
بقرن بیست گر در بند آئی
همان به، دین بهدینان گرائی
به چشم عقل آن دین را فروغ است
که خود بنیان کن دیو دروغ است
چو دین کردارش و گفتار و پندار
نکوشد بهتر از یک دین پندار
در آتشکده دل بر تو باز است
درآ، کاین خانه سوز و گداز است
هر آن دل که، نباشد شعله افروز
بحال ملک و ملت نیست دلسوز
در این آتش اگر مأمن گزینی
گلستان چون خلیل، ایران ببینی
در این کشور چه شد این شعله خاموش
فتادی دیگ ملیت هم از جوش
تو را این آتش اسباب نجات است
در این آتش نهان آب حیات است
چنان یکسر سراپای مرا سوخت
که باید سوختن را از من آموخت
اگرچ از من بجز خاکستری نیست
برای گرمی یکقرن کافی است
چه ا ندر خاک خفتم زود یا دیر
توانی جست از آن خاکستر اکسیر
بدنیا بس همین یک افتخارم
که یک ایرانی والا تبارم
بخون دل نیم زین زیست، شادم
که زردشتی بود خون و نژادم
در دل باز چون گوش تو و راه
بود مسدود، باید قصه کوتاه
کنونت نیست چون گوش شنفتن
مرا هم گفته ها باید نهفتن
بسی اسرار در دل مانده مستور
که بی تردید بایستی برم گور
(اشعارعارف قزوینی)
مجموعه ای از بهترین اشعار پابلو نرودا
شهید عشق تو کارش بدست و پا نرسد(اشعارعارف قزوینی)
شهید عشق تو کارش بدست و پا نرسد
بداد آنکه تو راندی ز خود خدا نرسد
رسید عمر بپایان گذشت جان ز لبم
رسید بر لب جانان ولی بجا نرسد
هوای سایه بالای آن کسم بسر است
که بر سر کسی این سایه بی بلا نرسد
گذشت کار من از حرف باز از پی من
بغیر یاوه سرائی ژاژخا نرسد
اگر بحرف اثر بود زین میانه چرا
در آسمان به هدف تیر یک دعا نرسد
عقیده عقده کلک مسلک و محن میهن
به من ز عشق وطن غیر از ابتلا نرسد
بشهر نیستی آنسان غریب افتادم
که سالها شد و یک یار آشنا نرسد
تو تا رسائی اقبال من ببین که رسا
رسید بر همه در هر کجا بما نرسد
چه شد که دست تو عارف شد آنقدر کوتاه
که هرچه کردی بر دامن رسا نرسد
از شاعران مشروطه خوشم میاد.ای کاش اون زمان زندگی میکردم
مثلا فکر کردی دوران مشروطه خیلی به مردم خوش میگذشته