اشعار ناظم حکمت(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
اشعار ناظم حکمت….ناظم حکمت ران ( Nazım Hikmet Ran) معروف به ناظم حکمت (زادهٔ ۱۵ ژانویهٔ ۱۹۰۲ در سالونیک – درگذشتهٔ ۳ ژوئن ۱۹۶۳ در مسکو) از برجستهترین شاعران و نمایشنامهنویسان کمونیست ترکیه بود.
فهرست اشعار
برف (اشعار ناظم حکمت)
برف جاده را بست
تو نبودی
در مقابل تو زانو زدم
با چشمانی بسته
به چهرهات دقیق شدم
کشتیها نمیگذرند
هواپیماها در پرواز نیستند
تو نبودی
در مقابلات به دیوار تکیه دادم
با دهانی بسته
حرف زدم،
حرف زدم،
حرف زدم.
تو نبودی
تو را با دست خود لمس کردم
دستهای من روی چهرهام بود
ترجمه : ابوالفضل پاشا
روزهای خوب (اشعار ناظم حکمت)
بچهها!
روزهای خوب را خواهیم دید
روزهای آفتابی را خواهیم دید،
موتورها را
در آبی آبها براه خواهیم انداخت، بچهها
و در آبیهای روشن خواهیم راند.
آخرین چرخ دندهها را ( آیا ) بکار انداختهایم
شماره انداز، صدای موتور …
آی … بچهها، چهکسی میداند
چه معرکهایست
۱۶۰ مایل را با بوسه پیمودن!
ببینید!
اکنون برای ما
جمعهها، در بازارها باغچههای پر گل هست
در جمعههای تنهایی، در بازارهای تنهایی …
ببینید!
اکنون ما
همچون شنیدن قصهی یک پری تماشا میکنیم
مغازهها را در معابر روشن.
ببینید!
اینها ۷۷ ردیف مغازهی یکدست شیشهای است!
ببینید!
اکنون ما گریانیم
جواب میدهیم:
کتابی با جلد سیاه ( قانون ) باز میشود ؛ زندان است.
با تسمهها بازوانمان را به بند میکشند
استخوانها میشکنند؛ خون است.
ببینید!
اکنون در سفرهی ما
هفتهای یک تکه گوشت میآید
و بچههای ما،
اسکلتهایی رنگپریده
از کار به خانه بازمیگردند.
بدانید!
اکنون ما؛ ایمان داریم
که روزهای خوب را خواهیم دید، بچهها.
روزهای آفتابی را خواهیم دید.
موتورها را در آبیِ آبها براه خواهیم انداخت
و در روشن ترینِ آبیها،
خواهیم راند.
ترجمه از علی شهبازی زاده
ناگهان(اشعار ناظم حکمت)
ناگهان بُغضی از درونام برمیخیزد و گلویام را میفشارد
ناگهان نوشتهام را ناتمام میگذارم و از جا میپرم
ناگهان در سرسرای هُتلی، خواب میبینم
ناگهان درختی در پیادهرو به پیشانیام میخورد
ناگهان گرگ نومید و خشمگین و گرسنه رو به ماه زوزه میکشد
ناگهان ستارهها روی تاب باغچهای فرود میآیند و تاب میخورند
ناگهان مُردهام را در گور میبینم
ناگهان در مغزم آفتابی مهآلود
ناگهان به روزی که آغاز کردهام چنان چنگ میاندازم که گویی هرگز پایان نخواهد یافت
و هر بار تویی که پیش چشمام میآیی.
ترجمه از رضا سیدحسینی و جلال خسروشاهی
در درونام درختی است(اشعار ناظم حکمت)
در درونام درختی است
نهالاش را از خورشید آوردهام
برگهایاش چون ماهیانی از آتش در جنبوجوش است
میوههایاش چون پرندگان نغمه سرمیدهند
دیری است که مسافران از ماهوارهها
بر ستارهی درونام فرود آمدهاند
به زبانی که در رؤیاهایام شنیدهام سخن میگویند
در آن زبان امر و نهی، خودستانی و عجز و لابه نیست
در درونام جادههای سپید هست
مورچگان با دانههای گندم
و کامیونها با فریادهای شادی عید از آنجا میگذرند
اما ماشین مردهکش را در آن راهی نیست
زمان در درونام
همچون گلسرخی است با عطر دلآویز
اما از اینکه امروز جمعه است و فردا شنبه مرا چه باک
دیگر چیزی باقی نمانده است.
ترجمه از رضا سیدحسینی و جلال خسروشاهی
*ورا ولادیمیرونا تولیاکووا، همسرِ روسِ ناظم حکمت
صد سال میشود(اشعار ناظم حکمت)
صد سال میشود که چهرهاش را ندیدهام
دست دورِ کمرش نینداختهام
در عمقِ چشمِ او تأمل نکردهام
از روشنای اندیشهی او چیزی نپرسیدهام
به حرارتِ شکماش دست نساییدهام
زنی در شهری
صد سال است که انتظارِ مرا میکشد
روی یک شاخهی مشخص جای داشتیم هر دوی ما روی یک شاخه
هر دو از همان شاخه فروافتادیم و جدا شدیم
زمانی به درازای صد سال
و راهی به درازای صد سال در میانِ ماست
صد سال است که در هوای گرگومیش
به دنبالِ او میدوم.
ترجمه از ابوالفضل پاشا
پسرم(اشعار ناظم حکمت)
پسرم
ستارهها را به خوبی بنگر
شاید دیگر نبینیشان.
شاید دیگر
در نور ستارهها نتوانی آغوشت را به بیانتهایی افق باز کنی
پسرم
افکارت
به اندازهی تاریکیهای روشن شده با ستارهها
زیبا، دهشتناک، قدرتمند و خوب است.
ستارهها و افکارت
کاملترین کائناتند.
پسرم
شاید سر کوچهای همچنان که از ابرویت خون میچکد بمیری،
یا با چوبهی دار جان دهی.
خوب ستارهها را نگاه کن
شاید دیگر نتوانی به آنها بنگری.
ترجمه از آیدین غلام زاده
درخت گردو(اشعار ناظم حکمت)
سرم ابری پاره پاره،
ظاهر و باطنم دریا،
من درخت گردکانیام در پارک گلخانه،
جوانه جوانه، شاخه شاخه، گردویی کهنسال.
نه تو این را میدانی، نه پلیس میداند.
من درخت گردکانیام در پارک گلخانه،
برگهایم در آب، چون ماهی غوطه ور.
برگهایم چون دستمال ابریشم، در اهتزاز.
برچین و اشکت را، ای شکوفه من، پاک کن.
برگهایم دستانماند، صدهزار دست دارم،
با صدهزار دست تو را لمس میکنم، و استانبول را.
برگهایم چشمانماند. با حیرت مینگرم.
با صد هزار چشم تو را نظاره میکنم، و استانبول را.
همچون صد هزار قلب میتپند، میتپند برگهایم.
من درخت گردکانیام در پارک گلخانه؛
نه تو این را میدانی، نه پلیس میداند.
ترجمه از مسلم یوسف زاده
اسیرمان کردند(اشعار ناظم حکمت)
اسیرمان کردند
به زندانمان افکندند
من میان حصارها
تو بیرون آن
بیآنکه کاری از دستم برآید
تنها کار این است که انسان
دانسته یا ندانسته
زندان را در خودش تاب بیاورد
با انسانهای بسیاری چنین کردهاند
انسانهایی شریف، زحمتکش، خوب
و همان قدر که تو را دوست دارم، لایق دوست داشته شدن.
ترجمه از آیدین غلام زاده
میهنم (اشعار ناظم حکمت)
بر درختانِ چناراش تاب خوردم ،
در زندانهایش خوابیدم
هیچ چیز نمیتواند احساسِ فلاکت و نکبت مرا بکاهد
جز ترانهها و توتونِ مملکتام
میهنم :
شیخ بدرالدین ،سینان،یونس امره و ذکریا،
گنبدهای سُربی و دودکش کارخانههایش ،
جایی که من خویشتنِ خود را
حتا از خود پنهان میساختم.
خندهی مردم ، زیرِ سبیلهای آویخته ،
دست آوردِ خلق ماست .
میهنم :
چه پهناوری!
انسان در تو که سفر میکند ،
بنظر میرسد که بیپایان و انتهایی.
ادرنه ، ازمیر ، اولوکیشلا ، ماراس ، ترابوزان، ارزُروم ،
فلاتِ ارزروم را از ترانههایش میشناسم.
و از خودم خجالت میکشم،
که برای دیدن پنبهکارانش ،حتا یکبار هم
از بلندیهای توروس* عبور نکردم
میهنم :
شترها ،راه آهن ، خودروهای فُورد و الاغ های بیمار
صنوبرها ، بیدها و خاکِ سرخ .
میهنم :
جنگلهای کاج ، خوش طعمترین آب و در چشمههای بالای کوه ،
قزلآلاهای نیم کیلوییاش ، با پوست براقِ نقرهای که
در دریاچهی بولو* شنا میکند
میهنم :
بزها ،در دشتِ آنکارا
برقِ ابریشمیِ خرمایی رنگِ پشمِ بلندشان
فندوقهای درشت و چربِ شهرِ «گرهسون *»
سیبِ « آماسیه* » ،با عطر دلپذیرِ گونههای سرخاش
زیتون، انجیر، خربزه و خوشه خوشه انگور رنگیناش
و هم گاوآهن های چوبیاش ،
گاو سیاه .
همه چیزاش
دلباز ، زیبا ، خوب
و مردمِ سخت کوش، شریف، بیباکِ من آمادهاند،
تا
همهی پیشرفتها ،
زیبایی و خوبی را با شادیِ یک کودکِ بوجد آمده بپذیرند.
نیمی گرسنه ، نیمی سیر،
نیمی اسیر.
ترجمه از پرستو ارستو
کتاب زرد کاهی، درازترین گیسوی خیال
۱- رشته کوه توروس یا آلاداغ رشت های از کوه ها در شمال باختری فلات ایران است
۲- رود خانه ی بولی یا بولودر شهربولی در ترکیه.
۳- آماسیه Amasya شهری است در شمال کشور ترکیه که استان اماسیه واقع شده است
Giresun ili – 4 گره سون نام یکی شهر ترکیه است در استان گره سون
چشم هایت(اشعار ناظم حکمت)
چشم هایت
چشم هایت, چشم هایت
چه در زندان
چه در مریض خانه
به دیدارم بیا
چشم هایت,
سرشار از آفتاب اند
آن سان که کشتزاران آنتالیا
در صبحگاهان اواخر ماه می.
چشم هایت
چشم هایت, چشم هایت
در برابرم بارها باریدند
خالی شدند
چون چشم های درشت آن کودک شش ماهه
اما یک روز هم بی آفتاب نماندند
چشم هایت
چشم هایت, چشم هایت
بلوط زارانِ بورسا هستند… در خزان
برگ های درختانند
بعد از باران تابستان
و در هر فصل و
هر ساعت… استانبول اند.
چشم هایت
چشم هایت, چشم هایت
روزی خواهد رسید
محبوبم!
روزی فرا خواهد رسید
که انسان ها
با چشم هایت, یکدیگر را
خواهند نگریست
با چشم های تو
خواهند نگریست.
ترجمه از حامد رحمتی
برای خود و مردمی که دوستشان میدارم(اشعار ناظم حکمت)
درختان گوجه
شکوفه پوشند
اول،هلوی وحشی به شکوفه مینشیند
بعد گوجه.
عشق من
بنشینیم زانو به زانو
روی چمن
هوا خوشگوار است و روشن
-اما هنوز گرم نیست-
بادامها سبزند و کُرکدار
نرمِ نرم
سرخوشم
چرا که هنوز زندهایم
شاید پیشتر از اینها میمردیم
اگر
تو در لندن بودی
من در ناو انگلیسی توبورگ
دست بر زانو بگذار عشق من
-مچ تو سفید است و درشت-
دست چپت را باز کن
روشنایی چون هلوئی
در دست توست…
از کشتگان حملۀ هوایی دیروز
یکصد نفر زیر پنج ساله بودند
بیست و چهارشان نوزاد.
رنگِ دانههای انار را دوست دارم عشق من
-دانۀ انار،دانۀ نور-
بوی هندوانه را دوست دارم
گوجه سبز را
روز بارانی را هم.
بسیار دور از تو و میوهها
اینجا
تک درختی شکوفه نداده
حتی احتمال برف هست
در زندان «بورسه»
غرق در احساسی غریب
در آستانۀ انفجار
دیوانه سر
بی هیچ کینهای
این را مینویسم
برای خود و مردمی که دوستشان میدارم
ترجمه از احمد پوری
مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار اکتاویو پاز
اندوه من(اشعار ناظم حکمت)
در این روزهای آفتابی زمستان
اندوه من آیا
برای حسرتِ بودن در جایی دیگر است؛
روی پل در استانبول
با کارگران در آدانا
در کوههای یونان
در چین
یا کنار زنی که دیگر دوستم ندارد؟
درد کبدم است
یا بار دیگر درد تنهایی
و یا اینکه
از مرز پنجاه سالگی میگذرم؟
فصل دوم اندوهم
آرام آرام
به پایان خواهد رسید
اگر
این شعر را تمام کنم
یا کمی بهتر بخوابم
یا نامهای برسد
و یا
چند خبر خوش از رادیو
ترجمه از احمد پوری
از پی رویاهایم دویدهام(اشعار ناظم حکمت)
شصت سالهام
از نوزده سالهگی رویا دیدهام
در باران در گل و لای،
در تابستان و زمستان،
در خواب و در بیداری،
از پی رویاهایم دویدهام
و میدوم
چه چیزها که از کف ندادهام!
کیلومترها امید و خروارها اندوه!
گیسوانی که شانه کردهام،
دستهایی که فشردهام
از رویاهایم جدا نشدم!
دنبال رویاهایم تا اروپا و آسیا و آفریقا رفتم !
تنها آمریکاییها به من ویزا ندادند
انسانها را بیش از دریاها و کوهها و دشتها دوست داشتهام
و از ایشان در شگفت ماندم!
در زندان دریچهی آزادی،
در تبعید قاتقِ نان ،
در پایان هر شب و آغاز هر روز ،
رویای بزرگ نجات سرزمینم با من بود
میخواهم قبل از تو بمیرم(اشعار ناظم حکمت)
میخواهم قبل از تو بمیرم
فکر میکنی آنکه بدنبال رفتهای میآید
آن را که رفته است مییابد؟
من فکر نمیکنم
بهتر است بسوزانیام
و داخل یک بطری
روی بخاری اتاقات بگذاری
بطری، شیشهای باشد
شیشهی شفاف و تمیز
تا بتوانی مرا داخلاش ببینی
فداکاریام را میفهمی؟
از خاک شدن گذشتم
از گل شدن گذشتم
تنها بخاطر کنارت ماندن
خاکستر میشوم
و کنارت زندگی میکنم
بعدها که تو هم مردی
داخل بطری من میآیی
آنجا باهم زندگی میکنیم
خاکسترت درون خاکسترم
تا زمانی که عروس شلختهای
یا نوهی بیوفایی
دور بریزد ما را
اما ما
تا آن زمان آنقدر آغشته بههم خواهیم شد
که در آشغالدانیای که پرت شدهایم هم
ذراتمان کنار هم میافتند
و یک روز اگر از این تکه خاک
گیاه وحشیای بروید
بر شاخهاش حتما دو گل خواهد شکفت
یکی تو
یکی من… من هنوز به مرگ نمیاندیشم
هنوز کودکی خواهم زایید
زندگی از درونم فوران میکند
خونم به جوش میآید
خواهم زیست اما زیاد، خیلی زیاد
اما با تو…
راستش مرگ هم مرا نمیترساند
تنها زیادی زشت به نظرم میرسد
شکل جنازههایمان
این روزها احتمال آزادیات هست؟
چیزی از درونم میگوید: شاید!
ترجمه از سئودا مددنژاد
اشعار شارل بودلر(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار شارل بودلر )
انسان وطنش را میفروشد؟(اشعار ناظم حکمت)
انسان وطنش را میفروشد؟
آب ونانش را خوردید
آیا در این دنیا عزیزتر از وطن هست؟!
آقایان چگونه به این وطن رحم نکردید؟
پاره پارهاش کردند
گیسوانش را گرفتند و کشیدند
کشان کشان بردند و تقدیم کافر کردند
آقایان ، چگونه به این وطن رحم نکردید؟
دست ها و پاها بسته در زنجیر،
وطن، لخت و عور بر زمین افتاده
و نشسته بر سینهاش گروهبان تگزاسی
آقایان چگونه به این وطن رحم نکردید؟
میرسد آن روز که چرخ بر مدار حق بگردد
میرسد آنروز که به حساب های شما برسند
میرسد آن روز که از شما بپرسند:
آقایان چگونه به این وطن رحم نکردید؟
امید(اشعار ناظم حکمت)
جنازهام زیر چکمههای شما نمیماند
برمیخیزد
شما را قدرت آن نیست که زمین گیرم کنید
تابوت من روان نمیشود روی دستها
و پلهها برای رسیدن به من کوتاهند.
ستارهای میشوم
خورشید،ماه
با باران میبارم و
جهان از گلهای کوچکم سرشار میشود
فریادی میشوم شاد
بر لبان کودکان خیزان در برف
و حبابی بر سینهی آسفالت.
و شما در سطل زبالهاید
مثل همیشهی زمان.
در هر آنچه بجنبد و به لرزه درآید
پشت کامیونها،صورتها،شادمانیها،و اخمها
تکههای منند که شعر میشوند.
جایی نیست که آنجا نباشم سربلند .
آتشم بزنید یا خاکم کنید
چه در گورستان باشم و چه نباشم
تعمید دهنده بیاید یا نیاید
حلالم کنید یا نکنید
فرقی نمیکند
هر بلایی که بر سرم بیاورید
کودکان به سراغم میآیند
شبانه که همه در خوابند
و از من قصههای تازه میخواهند
گوش میدهند و در شبنم و سپیده به خواب میروند
هر چقدر هم که بگویند
کودکان از مرده میترسند!
مرا میبینند
از پنجرهی آشپزخانه برایم دست تکان میدهند
روی طنابهای رخت
در هیات لباسهای رقصان در باد.
من به میلِ خودم انتخاب کردم ایستادن مقابل جوخهی جلاد را
من با میل خودم زندگی کردم
و به میل خودم مُردم.
ای جلادان من
از برکت زبان من است
که شما هنوز
به زندگی ادامه میدهید.
اشعار مارینا تسوتایوا( مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار مارینا تسوتایوا)
چه زیباست اندیشیدن به تو(اشعار ناظم حکمت)
چه زیباست اندیشیدن به تو
در میان اخبار مرگ و پیروزی
در زندان
زمانی که از مرز چهل سالگی میگذرم
چه زیباست اندیشیدن به تو
به دستانت روی پارچه آبی
به موهایت نرم و ابریشمگون
چون خاک دلدادهام استانبول
شوق دوست داشتنت
چون من دیگری در درونم…
عطر برگهای شمعدانی بر سرانگشتانم
آرامشی آفتابی
و نیاز تن
چون تاریکی ژرف و گرم
شکافته با خطوط سرخ و روشن
چه زیباست اندیشیدن به تو
نوشتن در باره تو
به پشت خوابیدن در زندان و به خاطر آوردن تو؛
آنچه را که آن روز در آنجا گفتی
نه خود واژههایت
بلکه عطر دنیای آن روزهایت
چه زیباست اندیشیدن به تو
باید از چوب
_ جعبهای
_ حلقهای
چیزی برایت بسازم
و سه متر ابریشم نرم برایت ببافم
آنگاه بالا بپرم
از میلههای پنجره آویزان شوم
و آنچه را که برایت مینویسم
به آبی زلال آزادی فریاد زنم…
چه زیباست اندیشیدن به تو
در میان اخبار مرگ و پیروزی
زمانی که از مرز چهل سالگی میگذرم
ترجمه از احمد پوری
زندگی یعنی (اشعار ناظم حکمت)
زندگی یعنی امیدوار بودن محبوب من
زندگی
مشغله ای جدی است
درست مثل دوست داشتن تو
آنجا همه چیز با تو آغاز می شود(اشعار ناظم حکمت)
چشمانم را می بندم
در تاریکی تو هستی
به پشت خوابیده ای
پیشانی و مچهایت
مثلثی از طلا
درون پلک های بسته ام هستی محبوبم
درون پلک های بسته ام ترانه ها
آنجا همه چیز با تو آغاز می شود
با تو جان می گیرد
با تو می زید
گفت به پیشم بیا(اشعار ناظم حکمت)
گفت به پیشم بیا
گفت برایم بمان
گفت به رویم بخند
گفت برایم بمیر
آمدم
ماندم
خندیدم
مردم
چشمان بانوی من (اشعار ناظم حکمت)
چشمان بانوی من به رنگ میشی است
با امواجی سبز در درونشان
چون رگههای سبز بر طلا
یاران ! چگونه است این
در این نه سال
بی آنکه دستم به دست او بخورد
من در اینجا پیر میشوم
او در آنجا
محبوب من
که گردن بلورینت چین میخورد
ما هرگز پیر نخواهیم شد
زیرا که پیری
یعنی جز خود به کسی دل نبستن
روزی می آید(اشعار ناظم حکمت)
روزی می آید
ناگهان روزی می آید
که سنگینی رد پاهایم را
در درونت حس می کنی
رد پاهایی که دور می شوند
و این سنگینی
از هر چیزی طاقت فرساتر خواهد بود
درختان پر شکوفه بادام(اشعار ناظم حکمت)
درختان پر شکوفه بادام را دیگر فراموش کن
اهمیتی ندارد
در این روزگار
آنچه را که نمی توانی بازیابی به خاطر نیاور
موهایت را در آفتاب خشک کن
عطر دیرپای میوه ها را بر آن بزن
عشق من ، عشق من
فصل پاییز است
چشم های تو(اشعار ناظم حکمت)
چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
خواه در زندان به دیدارم بیایی ، خواه در مریض خانه
چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو هماره در آفتابند
آنسان که کشتزاران اطراف آنتالیا
در صبحگاهان اواخر ماه می
چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
بارها در برابرم گریستند
خالی شدند
چونان چشم های درشت کودکی شش ماهه
اما یک روز هم بی آفتاب نماندند
چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
بگذار خمار آلوده و خوشبخت بنگرند ، چشم های تو
و تا جایی که در می یابند
دلبستگی انسان ها را به دنیا ببینند
که چگونه افسانه ای می شوند و زبان به زبان می چرخند
چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
بلوط زاران ( بورصه ) اند در پاییز
برگ های درختانند بعد از باران تابستان
و ( استانبول ) اند در هر فصل و هر ساعت
چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
گل من ! روزی خواهد رسید
روزی خواهد رسید که
انسان های برادر
با چشم های تو همدیگر را خواهند نگریست
با چشم های تو خواهند نگریست
مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار چارلز بوکوفسکی
از به دوش کشیدن… (اشعار ناظم حکمت)
از به دوش کشیدن من خسته شدی
سنگین بودم
از دست هایم خسته شدی
و از چشم هایم
و از سایه ام
حرف هایم تند و آتشین بودند
روزی می آید
ناگهان روزی می آید
که سنگینی ردپاهایم را
در درونت حس کنی
رد پاهایی که دور می شوند
و این سنگینی
از هر چیزی طاقت فرساتر خواهد بود
ترجمه از رسول یونان
در شبی پاییزی(اشعار ناظم حکمت)
دیر هنگام
در شبی پاییزی
پر هستم از کلمات تو
کلماتی ابدی
مانند زمان ، همانند ماده
برهنه ، چنان چشم
سنگین ، به سان دست
و درخشان ، همانند ستاره ها
کلمات تو ، سوی من آمدند
کلماتی از قلب ذهنت
از پوست و استخوان ات
کلمات ات ، تو را آوردند
آن کلمات
مادر
زن
و دوست بودند
کلمات تو
امیدوار
غم انگیز
مسرور
و قهرمان بودند
کلمات تو
انسان بودند
به پیری خو میگیرم(اشعار ناظم حکمت)
به پیری خو میگیرم
به دشوارترین هنر دنیا
کوبه ای به در برای آخرین بار
و جدایی بی انتها
ساعتها میگذرند ، می گذرند ، می گذرند
می خواهم بیشتر بفهمم حتی به قیمت ایمانم
خواستم چیزی برایت بگویم نتوانستم
دنیا مزه سیگار ناشتا دارد
مرگ پیش از همه چیز تنهایی اش را برایم فرستاده
حسرت می برم به آنان که حتی نمی دانند دارند پیر می شوند
بس که سرشان گرم کارشان است
ترجمه از احمد پوری
همسرم (اشعار ناظم حکمت)
محل تولدش کجاست
چند ساله است
نمیدانم
و در پی دانستنش نیستم
هرگز نپرسیدم
و به آن نیندیشیدم
نمیدانم.
همسرم
بهترین زن دنیاست
دربارهی او واقعیتهای دیگر اهمیتی ندارد…
جدایی (اشعار ناظم حکمت)
جدایی چون میله ای آویزان در هوا
به سر و صورتم می خورد.
هذیان می گویم
می دوم،جدایی در پِیم.
رهایی از آن ممکن نیست
پاهایم توان ایستادن ندارند
جدایی زمان نیست،راه نیست
جدایی،پلی در میان،
از مو باریک تر،از خنجر تیز تر
از خنجر تیز تر،از مو باریک تر
جدایی پلی میان ما
حتی اگر زانو به زانو با تو نشسته باشم.
۱۹۶۰،هواپیمای برلین-مسکو
خیره در چشمانت(اشعار ناظم حکمت)
خیره در چشمانت که می شوم
بوی خاک آفتاب خورده به مشامم می خورد
گم می شوم در گندمزار
میان خوشه ها
بال به بال شراره های سبز در بیکران ها به پرواز در می آیم
چشمان تو چون تغییر مداوم ماده
هر روز پاره ای از رازش را می نماید
اما هرگز
تن به تسلیمی تمام نمی دهد
دوستت دارم(اشعار ناظم حکمت)
مرد گفت : دوستت دارم
سخت ، دیوانه وار
انگار که قلبم را شبیه شیشه ای
در مشت فشرده و انگشتهایم را بریده باشم
مرد گفت : دوستت دارم
به عمق، به گسترای کیلومترها دوستت دارم
صد در صد
هزار و پانصد در صد
صد در بی نهایت ، در بی کران در صد
زن گفت : با ترس و اشتیاقی که داشتم
خم شدم
لب بر لبت نهادم و دل بر دلت
و سرم را بر سرت تکیه دادم
و حال آنچه که می گویم
تو چون نجوایی در تاریکی مرا آموختی
وخوب می دانم
که خاک چگونه چونان مادری با گونه های آفتابی اش
آخرین و زیبا ترین کودکش را شیر خواهد داد
اما گزیری نیست
گیسوانم پیچیده بر انگشتان کسی است که
روی بر مرگ نهاده
و این سر را رهایی ممکن نیست
تو
رفتنی هستی
حال اگر چه خیره بر چشمان نوزادمان بنگری
تو
رفتنی هستی
حال اگر چه مرا رها سازی
زن سکوت کرد
در آغوش هم فرو رفتند
کتابی بر زمین افتاد
پنجره ای بسته شد
از هم جدا شدند
ترجمه از یاشار یاغیش
ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ(اشعار ناظم حکمت)
ﻣﻦ ﻫﻨوز
ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ
ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
حرف اول نام تو(اشعار ناظم حکمت)
آنقدر بر شیشه های بخار گرفته شهر
حرف اول نام تو را نوشته ام
دیگر مردم شهر می دانند
نام زیبای تو با کدام حرف شروع می شود
بهترین اشعار ولادیمیر مایاکوفسکی +نامه به معشوقه اش به همراه نامه خودکشی
من اگر نسوزم(اشعار ناظم حکمت)
من اگر نسوزم
تو اگر نسوزی
ما اگر نسوزیم
چگونه
تیرهگیها
به روشنایی
راه خواهد جست؟
خوش آمدی بانوی من(اشعار ناظم حکمت)
خوش آمدی بانوی من، خوش آمدی
لابد خسته ای
چطور بشویم پاهای ظریف ات را
نه گلاب، نه تشک نقره ای دارم
لابد تشنه ای
شربت خنک ندارم که تعارف کنم
لابد گرسنه ای
سفرههایی از کتان سفید که نمیتوانم پهن کنم
اتاقم چون مملکت، فقیر است
خوش آمدی بانوی من، خوش آمدی
پا در اتاقم نهادی
بتون چهل ساله، چمنزار است اکنون
خندیدی
گلها شکفتند بر میلههای پنجرهام
گریستی
مرواریدها در دستانم ریختند
اتاقم، غنی چون دلم
روشن چون آزادی شد
ترجمه از سئودا مددنژاد
ما را اسیر کردند(اشعار ناظم حکمت)
ما را اسیر کردند
ما را به زندان انداختند
مرا در حصار دیوارها
تو را در بیرون شان
کار ما که چیزی نیست
بزرگ ترین کار این است که انسان
دانسته یا ندانسته
زندان را در درون خود حمل کند
اکثر انسانها را به این روز انداخته اند
انسانهای شریف، زحمتکش و خوب
و به قدری که دوستت دارم، لایق دوست داشته شدن
ترجمه از سئودا مددنژاد
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ(اشعار ناظم حکمت)
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
ﮐﺎﺵ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﮔﻨﺠﻪ ﺍﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﻨﻢ
ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ ﻳﮏ ﮔﻨﺠﻪ ﺧﺎﻟﯽ
ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﻢ
ﺟﺎﯼ ﺳﺮﻡ ﭼﻨﺎﺭﯼ ﺑﮑﺎﺭﻡ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﺍﺵ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻴﺮﻡ
و زیباترین سخنى که …(اشعار ناظم حکمت)
زیباترین دریا
دریایى است که هنوز در آن نراندهایم
زیباترین کودک
هنوز شیرخواره است
زیباترین روز
هنوز فرا نرسیده است
و زیباترین سخنى که میخواهم با تو گفته باشم
هنوز بر زبانم نیامده است
اما تو نرو(اشعار ناظم حکمت)
تنهایی
چیزهای زیادی
به انسان میآموزد
اما تو نرو
بگذار من نادان بمانم
لباسی را که…(اشعار ناظم حکمت)
لباسی را که در نخستین دیدارمان به تن داشتی بپوش
خود را زیبا کن
بر موهایت اطلسی بزن
آن را که در نامه فرستاده بودم
و پیشانی باز و سفید و بوسه خواهت را بلند کن
امروز، نه ملال نه اندوه
امروز محبوب ناظم حکمت باید که زیبا باشد
چونان پرچم انقلاب
اگر وطن(اشعار ناظم حکمت)
اگر وطن، از گرسنگی تلف شدن در طول جاده هاست،
اگر وطن،مثل سگ از سرما لرزیدن و ازتب به خود پیچیدن است،
اگر وطن، نوشیدن خون سرخ ما در کارخانه های شماست ،
اگر وطن پنجه های اربابهایتان است،
اگر وطن، حکومت نظامی است،
اگر وطن، باتوم پلیس است،
اگر وطن، رها نشدن از عفونت و گندیدگی شماست،
من خائن به وطن هستم
زانو زده بر خاک(اشعار ناظم حکمت)
زانو زده بر خاک زمین را نگاه می کنم
علف را نگاه می کنم
حشره را نگاه می کنم
لحظه را نگاه می کنم شکفته آبی ِ آبی
به زمین بهاران مانی تو، نازنین من
تو را نگاه می کنم.
خفته بر پشت، آسمان را می بینم
شاخه های درخت را می بینم
لکلک ها را می بینم بال زنان
به آسمان بهاران مانی تو، نازنین من
تو را می بینم.
آتشی افروخته ام به صحرا شب هنگام
آتش را لمس می کنم
آب را لمس می کنم
پارچه را لمس می کنم
سکه را لمس می کنم
به آتش اردوگاهی زیر ستاره ها مانی تو
تو را لمس می کنم.
میان آدمیانم و آدمیان را دوست می دارم
عمل را دوست می دارم
اندیشه را دوست می دارم
نبردم را دوست می دارم
در نبردم موجودی انسانی ای تو
تو را دوست می دارم
کتابی می خوانم(اشعار ناظم حکمت)
کتابی می خوانم
تو در آنی
ترانه ای می شنوم
تو در آنی
نان می خورم
در برابرم تویی
کار می کنم
می نشینی و چشم در من می دوزی
ای همیشه حاضر من
با همدیگر سخن نمی گوییم
صدای همدیگر را نمی شنویم
ای بیوه ی هشت ساله ی من
ترجمه از احمد پوری
ممکن است امشب بمیرد(اشعار ناظم حکمت)
ممکن است امشب بمیرد
با سوختگی سینه کتش از آتش گلوله ای
هم امشب
به سوی مرگ رفت
با گام های خویش
پرسید:سیگار داری؟
گفتم:بله
کبریت؟
گفتم : نه
شاید گلوله روشنش کند
سیگار را گرفت
و گذشت
شاید الان دراز به دراز افتاده باشد
سیگاری نیفروخته بر لب
و زخمی بر سینه
رفت
نشانه تکثیر
و تمام
آنها دشمنان امیدند (اشعار ناظم حکمت)
آنها دشمنان امیدند، عشق من
دشمنان زلالی آب
و درخت پر شکوفه
دشمنان زندگی در تاب و تب
آنها بر چسب مرگ بر خود دارند
دندانهای پوسیده و گوشتی فاسد
بزودی میمیرند و برای همیشه میروند
آری عشق من
آزادی
نغمه خوان
در جامهی نوروزی
بازو گشاده میآید
آزادی در این کشور
ترجمه از احمد پوری
از کتاب «تو را دوست دارم چون نان و نمک»
در این روزهای آفتابی زمستان(اشعار ناظم حکمت)
در این روزهای آفتابی زمستان
اندوه من آیا
برای حسرت بودن در جایی دیگر است
روی پل در استانبول
با کارگران در آدانا
در کوههای یونان
در چین
یا کنار زنی که دیگر دوستم ندارد ؟
درد کبدم است
یا بار دیگر درد تنهایی
و یا این که
از مرز پنجاه سالگی می گذرم ؟
فصل دوم اندوهم
آرام آرام
به پایان خواهد رسید
اگر
این شعر را تمام کنم
یا کمی بهتر بخوابم
یا نامه ای برسد
و یا
چند خبر خوش
از رادیو
ترجمه از احمد پوری
این یک ترانه ایست(اشعار ناظم حکمت)
این یک ترانه ایست
که از کاسه های ی سفالی ،آفتاب می نوشد
این یک بافته است
یک بافته ی گیسو،
شعله ور
آتش گرفته، می سوزد
مانند یک مشعل
خونین وسرخ
در دست قهر مانان آفتاب سوخته
با پاهای بر هنه ی مس رنگ
من هم آن قهر مانان را دیدم
من هم این بافته را پیچیدم
من هم با آنها از پُلی که رو به خورشید میرود، گذشتم
من هم از کاسه های سفالی، آفتاب را نوشیدم
من نیز آن ترانه را خواندم
دل های ما ,سرعت اش را از خاک گرفت
دهان شیر زرین یال را دریدیم
کش وقوس آمدیم،
جهیدیم
سوار بر آذرخش باد
عقاب ها در حال برخاستن،
از صخره ها،
همراه با ریزش سنگ،
بال هایشان را، که ازآفتاب طالیی شده ،می تکانند.
سواران با دست های شعله ور،
شالق می زنند.
و دهنه ی اسبان شاهسوار را می کشند.
گُردان راه افتاده
خور شید جاریست
خورشید را فتح می کنیم
فتح خورشید نزدیک است
با ما همرا ه نشوند
آنانی که در زنجیر گریه ی اشک چشم خانواده ها ی خود گرفتار اند
دنبال ما راه نیفتند کسانی که در
پوسته ی قلب شان خزیده اند
بهمین خاطر
آتش افتاده از خورشید
میلیون ها قلب سرخ را می سوزاند
توهم از قفسه ی سینه ات
بیرون بیاور
آتش افتاده از خورشید را
پرت کن میان انبوه دل های ما
گردان راه افتاده
خورشید جار یست
خورشید را فتح می کنیم
فتح خورشید نزدیک است.
ما زاده ی آتش، آب، خاک و آهنیم
زنان ما کودکان مان را با آفتاب شیر می دهند
رییش های حنایی رنگ ما، بوی خاک می دهد
سرمتی ما گرم است
گرم، به گرمی خون
به گرمی آن دمی که رویاهای جوانان می سوزد
تیرک دار ما را از ستاره ها می آویزند
بر جمجمه ی مردگان ما راه می آویزند
استوار
رو به سوی خورشید
مرده گان
در جنگ کشته شدند
در خورشید به خاک سپرده
ما در ماتم آنها، مجالی برای سوگواری نداریم
گردان راه افتاده
خورشید جاریست
خورشید را فتح می کنیم
فتح خورشید نزدیک است
انگورها، خون چکان
سرخ تاکستان
دودکش های آجری ستبر
پیچ در پیچ
آواز می خوانند
صدای فرمانده
آمرانه فریاد می زند
به پیش
این صدا
قدرت این صدا
این قدرت
بر چشمان گرگ های زخمی گرسنه پرده می کشد
تیرانداز
آنها را وادار به توقف می کند
همانجایی که هستند
فرمان مردن
فرمان
از صدای او آفتاب می نوشیم
به خروش میائیم
به خروش میایم
میان پرده ی دود افق شعله ور
سواران هلهله کنان
با نیزه ی خود آسمان را میدرند
گردان افتاده
خورشید جاریست
خورشید را فتح خواهیم کرد
فتح خورشید نزدیک است
خاک به رنگ مس
آسمان به رنگ مس
چنین است فریاد ترانه ی آفتابنوشان
ترجمه از پرستو ارستو
زردکاهی،درازترین گیسوی خیال
دریای خزر(اشعار ناظم حکمت)
از افق ها تا افق ها
لشکر لشکر ، موج های کف آلود بنفش،
جاری
زبان بادها را حرف میزند، پهنه ی خزر
حرف می زند و موج میخورد
وای بر من، شیطان!
چه کسی گفت
خزر به یک آبگیر مرده می ماند
آبی گسترده، بی آغاز و پایان است خزر
در خزر ، دوست سفر می کند
دشمن سفر می کند
موج ، یک کوه است
قایق ، یک غزال
موج ، یک چاه
قایق ، یک سطل
بالا می رود قایق ،
پائین می رود قایق ،
واژگون می شود
از پشت اسبی
پیاده می شود
پدری فراز
سوار قایق می شود
یک قایقران ترکمن
چهار زانو کنار پارو می نشیند
با کلاهِ سیاهِ بزرگی بر سر
این کاله نیست:
پُرز دار ، نیمه شکنبه ی گوسفند است،
بر سر نهاده .
بالا می رود قایق ،
پائین می رود قایق ،
و قایقران…
ترکمنی به جثه ی بودا
کنار پارو ،چهار زانو نشسته
اما باور نکنم که تا آنسوی خزر
بحالت تعظیم دوام بیاورد!
آنهم با آن جثّه ی بودایی
مطمئن بخود ، با سکون یک سنگ
چهار زاو کنار پارو نشسته
نگاه می کنم
به قایق
به آب هایی که در هم می پیچند!
نگاه می کنم
به آب هایی که شکاف برداشته اند .
بالا می رود قایق ،
پائین می رود قایق ،
واژ گون می شود
از پشت اسبی
پیاده می شود
پدری فراز
سوار قایق می شود.
بدجوری میوزد بادِ سیاه، بدجور
امان از فریبِ جوهره ی خزر
امان از ادا بازی هایِ باد
نادیده بگیر ، چه سود؟
خب که چه ؟
بادِ سیاه آب ها را هار می کند
زاده شده ی خزر،
گوراش خزر است .
بالا می رود قایق ،
پائین می رود قایق
بالا می رود قا…
پائین می رود قا…
بالا…
پائین…
ترجمه از پرستو ارستو
مجموعه ای از بهترین اشعار بیژن الهی
زیباترین دریا(اشعار ناظم حکمت)
زیباترین دریا
دریایی است
که تاکنون پیموده نشده
و زیباترین کودک
کودکی است که
هنوز بزرگ نشده.
روزهای زیبایمان
روزهایی است که تاکنون نزیسته ایم آنها را
و زیباترین حرف من به تو
حرفی است که تاکنون
نتوانسته ام آن را
بگویم به تو
من، در تو(اشعار ناظم حکمت)
من، در تو، ماجرای به قطب رفتن یک کشتی را
من، در تو، کشف تقدیر قمارباز را
در تو، فاصله ها را
من، در تو ناممکنی ها را دوست می دارم
غوطه ور شدن در چشمانت
چون جنگلی غوطه ور در نور
و خیس از عرق و خون، گرسنه و خشمگین
با اشتهای صیادی، گوشت تنت را به دندان کشیدن
من، در تو، ناممکنی ها را دوست می دارم
اما، ناامیدی ها را
هرگز !!!
تو را دوست دارم چون نان و نمک(اشعار ناظم حکمت)
تو را دوست دارم
چون نان و نمک
چون لبان گر گرفته از تب
که نیمه شبان در التهاب قطره ای آب
بر شیر آبی بچسبد!
تو را دوست دارم
چون دقایق شک
انتظار و دلواپسی
هنگام گشودن بسته ای بزرگ
که از درون آن بی خبری!
تو را دوست دارم
چون اولین سفر با هواپیما
بر فراز اقیانوس
چون هیاهوی درونم
لرزش دل و دستم
در آستانه دیداری در استانبول!
تو را دوست دارم چون گفتن: “شکر خدا زندهام”
“برگردان:احمد پوری”
چه زیباست اندیشیدن به تو(اشعار ناظم حکمت)
چه زیباست اندیشیدن به تو
در میان اخبار مرگ و پیروزی
در زندان
زمانی که از مرز چهل سالگی میگذرم
چه زیباست اندیشیدن به تو
به دستانت روی پارچه آبی
به موهایت نرم و ابریشم گون
چون خاک دلدادهام استانبول…
شوق دوست داشتنت
چون من دیگری در درونم…
عطر برگ های شمعدانی بر سرانگشتانم
آرامشی آفتابی
و نیاز تن
چون تاریکی ژرف و گرم
شکافته با خطوط سرخ و روشن…
چه زیباست اندیشیدن به تو
نوشتن در باره تو
به پشت خوابیدن در زندان و به خاطر آوردن تو
آنچه را که آن روز در آنجا گفتی
نه خود واژه هایت
بلکه عطر دنیای آن روزهایت …
چه زیباست اندیشیدن به تو
باید از چوب
جعبه ای،حلقه ای،چیزی برایت بسازم
و سه متر ابریشم نرم برایت ببافم
آنگاه بالا بپرم
از میله های پنجره آویزان شوم
و آنچه را که برایت مینویسم
به آبی زلال آزادی فریاد زنم…
چه زیباست اندیشیدن به تو
در میان اخبار مرگ و پیروزی
زمانی که از مرز چهل سالگی میگذرم .
“برگردان:احمد پوری”
دير هنگام(اشعار ناظم حکمت)
دير هنگام
در شبی پاييزی
پر هستم از کلمات تو
کلماتی ابدی
مانند زمان ، همانند ماده
برهنه ، چنان چشم
سنگين ، به سان دست
و درخشان همانند ستاره ها
کلمات تو سوی من آمدند
کلماتی از قلب ذهنت
از پوست و استخوانت
کلماتت تو را آوردند
آن کلمات مادر زن و دوست بودند
کلمات تو
اميدوار،غم انگيز،مسرور و قهرمان بودند
کلمات تو
انسان بودند .
“برگردان:سیامک تقی زاده”
پدر در زندان(اشعار ناظم حکمت)
پسرمان مریض است
پدر در زندان
سرت بر دستانت سنگینی می کند
سرنوشت ما، سرنوشت دنیاست …
روزهای بهتری خواهند داشت این مردم
پسرمان بهتر خواهد شد
پدرش، از زندان بیرون خواهد آمد
چشمان طلایی تو لبخند خواهند زد
سرنوشت ما، سرنوشت دنیاست …
“برگردان:احمد پوری”
گفت به پيشم بيا(اشعار ناظم حکمت)
گفت به پيشم بيا
گفت برايم بمان
گفت به رويم بخند
گفت برايم بمير
آمدم
ماندم
خنديدم
مُردم.
“برگردان:احمد پوری”
مجموعه ای از بهترین اشعار غلامرضا بروسان
از کلمات تو سرشارم(اشعار ناظم حکمت)
از کلمات تو سرشارم
اين کلمات
چون زمان
چون ماده بار دارند
چون چشم، عريان
چون دست، سنگين
و چون ستارگان درخشان.
کلمات تو به من رسيد
آنها از دل و انديشه و تن تـوست
کلمات تو، تو را به من آورد
“برگردان : ايرج نوبخت”
انسان وطنش را میفروشد؟(اشعار ناظم حکمت)
انسان وطنش را میفروشد؟
آب ونانش را خوردید
آیا در این دنیا عزیزتر از وطن هست؟
آقایان چگونه به این وطن رحم نكردید؟
پاره پا رهاش كردند
گیسوانش را گرفتند و كشیدند
كشان كشان بردند و تقدیم كافر كردند
آقایان ! چگونه به این وطن رحم نكردید؟
دست ها و پاها بسته در زنجیر
وطن، لخت و عور بر زمین افتاده
و نشسته بر سینه اش گروهبان تكزاسی
آقایان چگونه به این وطن رحم نكردید؟
می رسد آن روز كه چرخ بر مدار حق بگردد
می رسد آنروز كه به حساب های شما برسند
می رسد آن روز كه از شما بپرسند:
آقایان چگونه به این وطن رحم نكردید؟
زیباترین دریا(ترجمه :احمد شاملو)
زیباترین دریا
دریایی است که هنوز در آن نرانده ایم.
زیباترین کودک
هنوز شیرخواره است.
زیباترین روز
هنوز فرا نرسیده است
و زیباترین سخنی که می خواهم با تو گفته باشم
هنوز بر زبانم نیامده است.
آزادی(اشعار ناظم حکمت)
آنها دشمنان امیدند، عشق من
دشمنان زلالیِ آب
و درخت پر شکوفه
دشمنان زندگی در تاب و تب
آنها بر چسب مرگ بر خود دارند
دندان های پوسیده و گوشتی فاسد
بزودی می میرند و برای همیشه می روند .
آری عشق من
آزادی
نغمه خوان
در جامه ی نوروزی
بازو گشاده می آید
آزادی در این کشور .
“برگردان:احمد پوری”
چهارتا کبوتر(اشعار ناظم حکمت)
چهار تا کبوتر
برای آب تنی آمدند
داخل حوضچه ی زير شير آب زندان
و آفتاب
بر چشم ، بال و پاهای سرخ کبوترها می تابید
چهارتا کبوتر
برای آب تنی
داخل آب شدند
و روی زمين کدر
چهار تا آدم
به چهارتا کبوتر نگاه کردند.
کبوترها دست جمعی
با انعکاس نور خورشید روی پاهای سرخ شان
می توانند پرواز کنند
آهن و ديوار نمی تواند جلودارشان شود
کبوترها بال های نرمی دارند
و بال ها
یکدم اينجا هستند ، دمی دیگر روی پشت بام
آدم ها بال ندارند
بال آدم ها توی قلب آنهاست
چهارتا کبوتر
برای رسيدن به خورشيد
آب تنی کرده
پریدند
باز هم باران(اشعار ناظم حکمت)
برگردان:پرستو ارستو
Yine Yağmur Üstüne
Serçe kuşlar
çinko dama serptiğim
ekmek kırıntılarını
telâşlı telâşlı, tıkırı gibi yağmur tıkır.
serçe kuşları gibi yağmur.
باز هم باران
باران مانند گنجشک ها
به تکه های نان
که بر ایوان پاشیده ام
نُک میزند
نُک نُک نُک
باران
مانند گنجشک ها
برادرانم (اشعار ناظم حکمت)
برادرانم مرا ببخشید
اگر در حالتی نیستم که به شایستگی بگویم
آن چه را که می خواهم بگویم
مستم سر خوشم
سرگیجه ام از ودکای انیسون نیست از گرسنگی است
برادران ِ اروپایی ، آسیایی ، امریکایی ام
در زندان و اعتصاب غذا نیستم
در فشار گرسنگی ام
گویی شب ها بر چمن ِ ماه مِی لمیده باشم
و چشمان شما بالای سر م
چون ستارگانی درخشان ونورانی
و دست هایتان مانند دستی واحد
چون دست های مادرم ، دست همسرم
و چون دست زندگی
برادرانم دستِ کم شما هرگز ترکم نکردید
، نه مرا ،نه سرزمینم را و نه ملتم را
و دوستم دارید
به همان اندازه که من شما را دوست دارم
و هر آن چه راکه مال شماست
به این خاطر از شما سپاسگزارم برادرانم
سپاسگزار شما هستم
برادرانم خیال ِ مردن ندارم
و اگر شهید شدم می دانم که
در یاد شما همچنان خواهم زیست
خواهم زیست در سروده های آراگون
در کبوتر سپید ِ پیکاسو
در روز های زیبای آینده
در ترانه های بومی روبسون
و از همه زیباتر اینکه
بسیار زیباتر بالاتر از همه اینکه
پیروزمندانه تر
در خنده ی دلکش رفیق ام
روز اعتصاب در بندر مارسی
برادرانم
به راستی آرزو دارم که مرتبن تکرار کنم
بسیار خوشبختم
بسیار
آن قدر که
واژگان از دهانم فواره می زنند
یک آزادی غم انگیز(اشعار ناظم حکمت)
همین که به دنیا می آیی
بالای سرات می ایستند
به قدر یک عمرکار می کنند
بی لحظه ای سکون
آسیاب های دروغ
آسیاب هایی که فریب آرد می کنند
فریب هایی برای همه ی عمر اتتیزی و دقت چشمانت را می فروشی
نور دست های ات راخمیر همه ی نعمت های ات را ورز می دهی
بی چشیدن حتا لقمه ایبا تمام آزادگی ات کار میکنی بر در هر بیگانه ای
تو آزاده ای
به اندازه ای که قارون کنی
حتی کسی را که مادرات را آزردهمین که به دنیا می آیی
بالای سرات می ایستند
به قدر یک عمرکار می کنند
بی لحظه ای سکون
آسیاب های دروغ
آسیاب هایی که فریب آرد می کنند
فریب هایی برای همه ی عمر ات
در آزادی بزرگ ات
انگشت بر شقیقه
پیوسته در اندیشه ای
سر افکنده
از پشت سر
سرات چون سری بریده
آویزان
در دو طرف
دست هایی دراز
با آزادگی سرگشته می گردی
به قدر بی کار ماندن ات آزاده ای
وطن ات را چون نزدیک ترین کس ات می بخشی
مثلاً آنگاه که وطن ات را واگذار می کنند به آمریکا
تو را نیز همراه آن
روزی دستان چسبنده ی وال استریت
یقه ات را می چسبد
مثلا می شود به کره اعزام شوی
با آزادگی بزرگ ات می توانی یک گودال را پر کنی
آزاده ای
به اندازه ی یک سرباز گمنام
می گویی نه چون یک ابزار ،یک عدد،یک وسیله
بایدهمچون یک انسان زندگی کنیم
با آزادگی ات بر دستان ات دست بند می زنندنه آهن؛ نه چوب
نه پرده ی توری هست در زندگی اتلازم نیست آزادگی را بر گزینیتو آزادی
اما این نوع آزادگی ،
چیز غم انگیزایست زیر ستارگان….
شعراش به کنار.افسوس که کمونیست بود و پشیمون هم نشد
زندگی ناظم حکمت خیلی فراز و نشیب داشته.همش در زندان و تبعید.حتما زندگینامه ش رو بخونید