اشعار چارلز بوکوفسکی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار )
اینجا به مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار چارلز بوکوفسکی می پردازیم.هاینریش چارلز بوکوفسکی ( Henry Charles Bukowski) (زاده ۱۶ اوت ۱۹۲۰ – درگذشته ۹ مارس ۱۹۹۴) شاعر و داستاننویس آمریکایی متولد آلمان بود.
نوشتههای بوکوفسکی به شدت تحت تأثیر فضای لسآنجلس، شهری که در آن زندگی میکرد قرار گرفت. او اغلب به عنوان نویسندهٔ تأثیرگذارِ معاصر نام برده میشود و سبک او بارها مورد تقلید قرار گرفتهاست. بوکوفسکی، هزاران شعر، صدها داستان کوتاه، و ۶ رمان، و بیش از پنجاه کتاب نوشته و به چاپ رساندهاست.
در سال ۱۹۸۶، مجلهٔ «تایمز» بوکوفسکی را «قهرمان فرودستان آمریکایی» نامید.
فهرست اشعار
زمان میگذرد(اشعار چارلز بوکوفسکی)
پاییز دیگر
هنگام برگباران
خواهیم آمد
و من
و تو
با پاهایمان
برگها را زیرورو خواهیم کرد
و با اندکی نیکبختی
اثری بر جای میگذاریم
چارلز بوکوفسکی
مترجم : آذر نعیمیان
خدایان نقشه خودشان را دارند(اشعار چارلز بوکوفسکی)
شصت و چهار روز و شب
در آن مکان.
شیمی درمانی،
آنتیبیوتیک، جریان خون
در کاتتر.
سرطان خون.
کی؟ من؟
در هفتاد و دو سالگی این فکر احمقانه را داشتم
که با آرامش در حین خواب خواهم مرد
اما
خدایان نقشه خودشان را دارند.
زیردستگاه مینشینم،
داغون، نیم زنده
هنوز در جستجوی الهامم
اما فقط برای چند لحظه به زندگی باز گشتهام
دیگر هیچ چیز مثل همیشه نیست
من دوباره متولد شدهام
تنها چند روز بیشتر
و چند شب دیگر را
دنبال می کنم
مثل
همین
یکی.
تقریبا صبح است(اشعار چارلز بوکوفسکی)
تقریبا صبح است.
توکاها روی کابل تلفن
منتظراند
و من راس ساعت 6 صبح
ساندویچ فراموش شدهی
دیروز را میخورم.
صبح آرام روز یکشنبه.
یک لنگه کفشم در گوشهای
راست ایستاده
و لنگهی دیگر به پهلو
افتاده است.
بله، بعضی زندگیها برای هدر دادن
آفریده شدهاند.
((چارلز بوکفسکی))
ترجمه: سینا کمال آبادی
پیشنهاد مطالعه: بهترین اشعار مایاکوفسکی
پرنده آبی(اشعار چارلز بوکوفسکی)
پرنده ای آبی در قلب من هست
که می خواهد پر بگیرد
اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او
می گویمش:آنجا بمان،نمی گذارم کسی ببیندت
پرنده ای آبی در قلب من هست
که می خواهد بیرون شود
اما ویسکی ام را سر می کشم رویش
و دود سیگارم را می بلعم
و فاحشه ها و مشروب فروشی هاو بقال ها
هرگز نمی فهمند که او آنجا است
پرنده ای آبی در قلب من هستکه می خواهد بیرون شود
اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او
می گو یم اش,همان پایین بمان
می خواهی آشفته ام کنی؟
می خواهی کارها را قاطی پاتی کنی؟
می خواهی در حراج کتابهایم توی اروپا غوغا به پا کنی؟
پرنده ای آبی در قلب من هست
که می خواهد بیرون شود
اما من بیشتر از این ها زیرک ام
فقط اجازه می دهم ,شب ها گاهی بیرون برود
وقت هایی که همه خوابیده اند
توی چشم هایش نگاه می کنم
می گویمش:می دانم که آنجایی
غمگین مباش
آن وقت فرو می دهم اش
اما او انجا کمی آواز می خواند
نمی گذارمش تا کاملا بمیرد
و ما با هم به خواب می رویم
انگار که با عهد نهانی مان
و این آن قدر نازنین هست
که مردی را بگریاند
اما من نمی گریم
تو چطور?
دلهای تنها(اشعار چارلز بوکوفسکی)
وقتی حوصلهات از خودت سر رفت
دیگه خوب میدونی
دیگرون هم حوصلهات رو ندارن
یعنی همه اونایی که باهاشون در ارتباطی
پشت تلفن، تو اداره پست
اداره، سر میز غذاخوری
آدمای خستهکننده
با داستانهای خستهکننده:
اینکه چطوری نیروهای نامهربان زندگی
دمار از روزگارشان در آورده
چطور دهنشون سرویس شده
و دیگه هیچچی از دستشون بر نمیآد
جز اینکه پیش تو درد و دل کنن
بعدش وایمیستن
و از تو انتظار دارن
دلداریشون بدی
اما اونچه واقعا آدم دلش میخواد
اینه که بشاشه رو همهشون
که دیگه جرات نکنن
باز خودشونو به شام دعوت کنن
و باز راجع به زندگی تراژیک خود
مخت رو تیلت کنن
از این آدما زیاد هست
با غم و غصه
صف بستهان برای تو
هیشکی غیر از تو حرفاشونو دیگه گوش نمیده
صدها دوست و معشوق و آشنارو
رماندهان
اما هنوز دلشون میخواد نق بزنن و ناله کنن
از همین امروز
همهشونو میفرستم پیش تو
تا همدردی و فهمت رو بیشتر کنم
شاید خود من هم
آخر صف اونا
باشم.
اعتماد کردن(اشعار چارلز بوکوفسکی)
به آنها نمیتوان اعتماد کرد
آنگاه که
میخواهند تو را یاری دهند
زیرا که دلهایشان
تنها آوای دلهرههای خود را میشنود
به آنها نمیتوان اعتماد کرد
آنگاه که
به تو دست میدهند
مگر آنکه
دست آنها را چنان سفت بگیری
که صدای استخوانها را بشنوی
و ترس را
در چشمانشان ببینی
و باز هم سفتتر
تا خونشان از لای انگشتانات
بر زمین بچکد
اکنون تو آنی
که لبخند میزند
چارلز بوکوفسکی
مترجم : آذر نعیمیان
نوشتن(اشعار چارلز بوکوفسکی)
اغلب تنها چیز میانِ تو
و امرِ ناممکن است.
هیچ مشروبی،
هیچ عشقی،
و هیچ ثروتی
نمیتواند چنین باشد.
هیچچیز نجاتت نمیدهد
جز نوشتن.
دیوارها را
از فروریختن باز میدارد.
جلوی نزدیک شدن مردم را میگیرد.
تاریکی را فرو میپاشد.
نوشتن
یگانه روانپزشک است
و پرمهرترینِ خدایان.
نوشتن
مرگ را زیرِ نظر میگیرد،
و توقف ندارد.
نوشتن
به خودش
و به درد میخندد.
نوشتن
آخرین امید
و آخرین توضیح است.
آری!
نوشتن چنین است.
((چارلز بوکفسکی))
برگردان مهیار مظلومی
پیشنهاد مطالعه: بهترین اشعار الیوت
هوای خوب(اشعار چارلز بوکوفسکی)
هوای خوب
مثل زن خوب است
همیشه نیست
زمانی که هم است
دیرپا نیست.
مرد اما
پایدار تر است.
اگر بد باشد
می تواند مدت ها بد بماند
و اگر خوب باشد
به این زودی بد نمی شود.
اما زن عوض می شود
با بچه،سن،رژیم،س ک س،حرف،ماه
بود و نبود آفتاب
وقت خوش.
زن را باید پرستاری کرد
با عشق.
حال آن که مرد
می تواند نیرومند تر شود
اگر به او نفرت بورزند.
تنهایی عمیقی در جهان است(اشعار چارلز بوکوفسکی)
تنهایی عمیقی در جهان است
که در حرکت کُندِ عقربههای ساعت,
میتوان حس کرد.
مردمانِ خسته,
مثله شدگانی از عشق یا بیعشقی,
نامهربان با هم,
غنی نامهربان با غنی,
و فقیر با فقیر.
ترسیدهایم.
نظام آموزشی آموختهمان,
که همه برندهایم,
از شکستها,
و خودکشیها نگفت
یا از وحشت رنج آورِ انسانی
که کسی لمسش نکرده
یا با او سخن نرانده است
و در تنهایی
مشغول آب دادن گیاهان است.
من به تو فکر می کنم(اشعار چارلز بوکوفسکی)
هنوز از فکر کردن به تو دست برنداشتم
بارها خواستم بهت بگم
خواستم برات بنویسم که دلم میخواد که برگردم
که دلتنگتم
که بهت فکر میکنم
اما دنبالت نمیگردم
حتا برات ننوشتم سلام
نمیدونم حالت چطوره
اما دلم میخواد بدونم چطوری
برنامهای داری ؟
امروز خندیدی ؟
چه خوابی دیدی ؟
بیرون رفتی ؟
کجا رفتی ؟
فکر و خیالی داشتی ؟
چیزی خوردی ؟
دوست دارم به دنبالت بیام و پیدات کنم
اما حسوحالش رو توانش رو ندارم
توام نداری
و حالا جفتمون بیهوده منتظریم
به هم فکر میکنیم
من رو به یادت بمونه
و یادت بمونه که به تو فکر میکنم
تو نمیدونی من اما هر روز تو رو زندگی میکنم
نفس میکشم
که از تو بنویسم
و یادت بمونه که دنبال چیزی بودن و فکر کردن
دوتا چیز متفاوتن
و من به تو فکر میکنم
اما دنبالت نمیگردم
چارلز بوکوفسکی
مترجم : اعظم کمالی
پیشنهاد مطالعه: بهترین اشعار لنگستون هیوز
فکر می کنم دیوانه بودم ،
با صورت نتراشیده ،
زیر پیرهنی پر از سوراخ سیگار ،
تنها آرزویم این بود که
بیشتر از یک بطری روی میزم آشپزخانه ام باشد.
من به درد دنیا نمی خوردم و دنیا به درد من نمی خورد
و من چند نفر مثل خودم پیدا کرده بودم
و بیشترشان هم زن بودند ، زنانی که هیچ مردی حاظر نمی شد
در یک اتاق باهاشان تنها بماند ،
ولی من عاشقشان بودم ،
به من الهام می دادند ، به خودم می نازیدم ،
فحش می دادم و با لباس زیر در خانه می گشتم
و بهشان می گفتم چه آدم بزرگی هستم.
ولی فقط خودم باور داشتم.
آنها هم فقط داد می زدند:
خفه شو بابا ، یه کم دیگه عرق بریز !
آن زنان جهنمی ، آن زنان همپاله گی ام در جهنم …
((چارلز بوکوفسکی))
باید باور کنیم(اشعار چارلز بوکوفسکی)
باید باور کنیم
تنهایی
تلخ ترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خستهای
که در خلوت خانه پیر میشوی
و سالهایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است
تازه
تازه پی میبریم
که تنهایی
تلخ ترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست
دیر آمدن
دیرآمدن … .
شمارش(اشعار چارلز بوکوفسکی)
از روی تختم
میبینم
سه پرنده را
که روی یک کابل تلفن نشستهاند.
یکی میپرد
و پرواز میکند.
و بعد یکی دیگر از آنها.
یکیشان مانده،
این یکی هم
میرود.
ماشین تحریرم
عین سنگ قبر
خاموش و آرام
و من به نظاره گر پرندگان تنزل پیدا کردهام (تبدیل شده ام).
فقط فکر کردم بگذارم توی جاکش این را بدانی.
یک شعر خوب(اشعار چارلز بوکوفسکی)
یک شعر خوب
مثل آب تگری است
که به آن احتیاج داری
یک شعر خوب
ساندویج داغ بوقلمون است
وقتی که گرسنه ای
یک شعر خوب
تفنگی است
آنگاه که اوباش تو را
در تنگنا قرار داده اند
یک شعر خوب
چیزی است که به تو اجازه می دهد
تا درخیابان های مرگ گام برداری
یک شعر خوب
می تواند مرگ را
چون کره ی داغ آب کند
یک شعر خوب
می تواند درد را قاب بگیرد
و قاب را به دیوار بیاویزد
یک شعر خوب
می تواند بگذارد تا پای تو
چین را لمس کند
یک شعر خوب
می تواند فکر شکسته ای را
به پرواز درآورد
یک شعر خوب
می تواند بگذارد تا تو
با موتزارت دست بدهی
یک شعر خوب
می تواند بگذارد تا تو
با شیطان تاس بریزی
و از او ببری
یک شعر خوب
می تواند کارهای زیادی بکند
و بسیاری از آن کارهای مهم
یک شعر خوب
می داند کی پایان یابد
چارلز بوکوفسکی
اثر انگشت ما،
از قلبهایی که
لمس شان کرده ایم؛
هیچ وقت پاک نمی شود …
((چارلز بوکوفسکی))
غریبه ها(اشعار چارلز بوکوفسکی)
غریبه ها !
شاید باور نکنید
اما آدم هایی پیدا می شوند
که بی هیچ غمی
یا اضطرابی
زندگی می کنند.
خوب می پوشند ،
خوب می خورند،
خوب می خوابند ،
از زندگی خانوادگی لذت می برند.
گاهی غمگین می شوند
ولی
خم به ابرو نمی آورند
و غالبا حالشان خوب است
و موقع مردن
آسان می میرند
معمولا در خواب
لب چشمه
چطور باید خلاص شد؟(اشعار چارلز بوکوفسکی)
اوضاع هیچوقت خوب
نبوده
و قرار هم نیست
بهتر شود
جالب اینجاست که
هراسهایی که در کودکی سراسیمهات میکرد
همچنان با توست
در راههای مختلف
با چهره های گوناگون
تو را میخوانند
با همان صدا
همان شکایتها
همان نفرتها
همان خواستههای
بیرحمانه:
چه آسان
این چهرهها
خشمگین میشوند
بر سر
کوچکترین چیزها
و چه عبوس
وچه درهم میشوند
این چهرهها
انگار پدرت
یا دشمن درین
آمده باشد
با چهرهای دیگر
این بار
بیشتر از پیش
انتقامجو.
آیا باید به گور رفت
از دست این
چهرههای همیشه انتقامجو
که در پی تواند؟
همهمان خواهیم مُرد
عجب سیرکی است
همهمان خواهیم مُرد
این مساله به تنهایی
باید کاری کند که یکدیگر را دوست بداریم
ولی نمیکند
ما با چیزهای بیاهمیت و مبتذل
کوچک شدهایم
ترور شدهایم
ما در هیچ هضم شدهایم
چارلز بوکوفسکی
مترجم : مهیار مظلومی
برای هر کس که رفتنی ست،
فقط باید کنار ایستاد
و
راه را باز کرد!
به همین سادگی!
((چارلز بوکوفسکی))
ساعت یکُ نیمِ صُبه
تو ایوونِ طبقه ی دوم نشستم
وُ شهرُ نگاه میکنم .
میتونست بدتر از این باشه!
نیازی نیست کار بزرگی بکنیم
شوق کارای کوچیکه که حسِ خوبی بهمون می ده
وُ حسای بدُ ازمون می گیره .
بعضی وقتا سرنوشت
امون نمی ده به کاری که دوس داریم برسیم
پس بایس سرِ سرنوشت کلاه بذاریم !
بایس با خدا تا کرد !
اون خوش داره با چزوندنِ ما کیفور بشه !
خوش داره باهامون ور بره
وُ آزمایشمون کنه !
عِش می کنه از این که بِمون بگه ضعیفُ احمقیم
وُ کلکمون کنده س !
خس مدا عاشقِ اسباب بازیِ
وا هم اسباب بازیاشیم !
هنو رو اِیوونمُ یه پرنده
رو درخت رو به رویی که تو تاریکی پنهونه
عاشقونه می خونه !
اون یه بُلبُله وُ من
عاشق بُلبُلم!
اداشُ درمیارمُ منتظر می شم
جوابمُ می ده !
میخندم!
شاد کردنِ یه آدمِ زنده آسونه
بارون می گیره
وُ یه قطرشُ داغی پوستمُ حس می کنه !
خوابُ بیدار
روی یه صندلی تاشو نشستم
وُ پاهام رو نرده های اِیوونه !
بلبلِ دوباره
آوازی رُ که تو روز شنیده می خونه !
اینا تمومِ کاراییِ که ما پیرا
واسه سرگرم شدن میکنیم !
شنبه شبا
به خدا میخندیم
به حسابای قدیمی میرسیم
وقتی چشمک چراغای شهر چشمک حواله مون می کنن
وُ بلبلا از رو درختا چش می دوزن به ما جوون می شیم !
دنیا هم از این بالا
به همون خوبیِ که همیشه بوده !
“برگردان:یغما گلرویی”
پیشنهاد مطالعه: بهترین اشعار آنا آخماتوا
ارواح حیوانات مرده (اشعار چارلز بوکوفسکی)
در کنار کشتارگاه،
مشروب فروشیای بود
که من آنجا مینشستم
و غروب آفتاب را از پنجرهاش نگاه میکردم،
پنجرهای که مشرف بود
به محوطهای پر از علفهای خشک بلند.
من هیچگاه بعد از کار
همراه بقیه در کارخانه حمام نمیکردم
برای همین بوی عرق و خون میدادم.
بوی عرق پس از مدتی کم میشود،
اما بوی خون عصیان میکند،
و قدرت میگیرد.
من آنقدر سیگار میکشیدم
و آبجو مینوشیدم
تا حالم برای سوارشدن به اتوبوس مساعد شود
و همراهم ارواح تمامی آن حیوانات مرده سوار میشدند.
سرها به طرفم میچرخید،
زنها از جایشان بلند میشدند
و از من فاصله میگرفتند.
وقتی که از اتوبوس پیاده میشدم،
فقط باید یک چهارراه
و یک راهپله را
پیاده میرفتم
تا به اتاقم برسم.
آنجا رادیو را روشن میکردم
سیگاری آتش میزدم
و کسی دیگر کاری به من نداشت.
همراه من(اشعار چارلز بوکوفسکی)
اگر که نتوانتم تو را تا ابد ببینم
بدان که همواره تو همراه من خواهی بود
از درون
و از برون
همراه من خواهی بود
بر نوک انگشتانم
بر تیغه های ذهنم
و در میانه ها
در میانه های آنچه که هستم
از آنچه که از من باقی خواهد ماند
چارلز بوکوفسکی
وقتی خدا عشق را آفرید ، به خیلی ها کمکی نکرد
وقتی خدا سگ ها را آفرید ، به سگ ها کمکی نکرد
وقتی خدا سیاره ها را آفرید ، کارش خیلی معمولی بود
وقتی خدا تنفر را آفرید ، به ما یک چیز بدرد بخور و استاندارد داد
وقتی زرافه را آفرید ، مست کرده بود
وقتی خدا من را آفرید ، خب من را درست کرده بود
وقتی میمون را آفرید ، خوابش برده بود
وقتی مواد مخدر را آفرید ، نشئه بود
وقتی خودکشی را آفرید ، دلش بدجوری گرفته بود
وقتی تو را آفرید که توی تختت دراز کشیدی
می دانست چی کار می کند
مست بود و نشئه
و کوه ها و دریا و آتش را هم زمان درست کرد …
بعضی از کارهایش اشتباه بود
اما وقتی تو را آفرید که توی تختت دراز کشیده بودی
به تمام جهان ملکوتی اش رسیده بود !
((چارلز بوکوفسکی))
شعر می گم
نگرون می شم
لبخند می زنم
قاه قاه می خندم وُ می خوابم!
عینهو خیلی آدما
تا یه زمونی ادامه می دم!
مثِ همه
بعضی وقتا خوش دارم همه رو بغل کنم
وُ بشون بگم
لعنت به این همه بلا که سر خودمون آوردیم!
ما خوب وُ نترسیم
بعضی وقتا خود خواهیم
هم دیگرون وُ می کشیم ، هم خودمونو !
ما مُردیم !
به دنیا اومدیم تا بکشیم وُ بمیریم !
زار بزنیم تو اتاقای تاریک !
عشق بازی کنیم تو اتاقای تاریک !
صبر کنیم
صبر کنیم
صبر کنیم
ما انسانیم
نه بیشتر از این !
“برگردان:یغما گلرویی”
جزوه ی مجانی ۲۵ صفحه ای(اشعار چارلز بوکوفسکی)
برای یک آبجو میمیرم
به خاطر و
از خودِ زندگی میمیرم
توی یک بعد از ظهر باد گرفتهی هالیوود
کف اتاق از رادیوی کوچولوی قرمزم
سمفونی گوش میکنم.
دوستی میگفت،
« فقط کافیه بروی گوشهی پیاده رو
و دراز بیافتی
یک کسی بلندت میکنه
یک کسی مراقبت میشه. »
از پنجره به پیاده رو نگاه کردم
بر پیاده رو میرفت
آنجا دراز نکشید،
فقط توی جاهای مخصوص برای آدمهای مخصوص و $$$های مخصوص
و
راههای مخصوص
وقتی توی بعد از ظهر باد گرفتهی هالیوود دارم به خاطر یک قوطی آبجو میمیرم
هیچی نیست به جز یک فاحشه زیبا خودش از جلوی پنجره تو
رد میکند،
از جلوی پنجرهی قحطی زدهی تو ردش میکند
بهترین لباسها را پوشیده،
برایش مهم نیست تو چی میگویی،
مهم نیست چطور نگاه میکنی، داری چه کار میکنی،
تا وقتی که جلوی راهش سبز نشده باشی،
فقط یک زن است، هرگز نمی ریند،
هیچ خونی هم توی بدناش ندارد،
لابد هم یک جور ابر بود رفیق، این طوری که شناور از جلوی پنجره گذشت.
آن قدر مریضم که حتی نمیتوانم دراز بکشم
پیاده روها مرا میترسانند
کل شهر کوفتی مرا میترساند،
دارم تبدیل به چی میشوم،
چیزی که الان شدهام
مرا میترساند
آه، خودستاییها رفته
دویدن گنده در مرکز رفته
توی بعدازظهر بادگرفته هالیوود
رادیویم ترق و تروق میکند و موسیقی کثیفاش را به بیرون تف میکند
بر کف اتاق بین آن همه قوطیهای خالی آبجو.
حالا صدای آژیری میشنوم
نزدیکتر میشود
موسیقی متوقف میگردد
مرد توی رادیو میگوید:
« ما برای تان جزوه ی مجانی ۲۵ صفحهای میفرستیم تا
حقایقی دربارهی هزینههای کالج را بدانید.»
آژیر در میان کوهِ کارتنهای خالی محو میشود و
دوباره بیرون پنجره را مینگرم و کپهی جوشان ابر آن پایین ها باقی نمانده
باد گیاههای آن بیرون را میلرزاند
منتظر عصرم، منتظر شب، منتظر نشستن روی صندلی در کنار پنجره
آشپز زنده رهایش میکند،
صورتی قرمز و نمک خورده –
خرچنگ با آن دست های برنده و
بازی ادامه پیدا میکند.
یکی بیاید مرا ببرد.
تاس رو بنداز(اشعار چارلز بوکوفسکی)
تاس رو بنداز
اگه می خوای امتحان کنی
بروتا ته خط
اگر نه همون بهتر که شروع نکنی
اگر می خواهی امتحان کنی
.بروتا ته خط
شاید قیمتش از دست دادن
دوست دخترهات ، زن هات ، فک وفامیلت ، شغلت
یا شاید عقلت باشه
تا ته خط برو
شاید قیمتش سه چهار روز گرسنگی باشه
شاید هم یخ زدن رو نیمکت پارک
شاید قیمتش زندان رفتن باشه
ریشخند
تحقیر
یا گوشه گیری
انزوا جایزه اته
و بقیه اش امتحان صبر و بردباریت
امتحان مصمم بودنت
تو پیش می روی
علیرغم طرد شدن ها
و بدترین بلاها
و می بینی که بهتر از هر چیز دیگری است
که رویایش را در سر می پروراندی
اگر قرار است امتحان کنی
بروتا ته خط
هیچ حس دیگه ای به پایش نمی رسه
با خدایان تنها خواهی بود
و شبهایت را
شعله های آتش
روشن خواهند کرد
برو ، ادامه بده ، برو
تا ته خط
تا ته خط
به پشت زندگی سوار شو
و تامرزهای قطعی شادی بتاز
این تنها مبارزه با ارزشی است
که وجود دارد
چارلز بوکوفسکی
مترجم : لیلی مسلمی
پیشنهاد مطالعه: بهترین اشعار سیلویا پلات
گوشت استخوان را می پوشاند،
و آنها فکری،
در آن می گذارند،
و گاهی روحی.
زنها گلدانها را به دیوار می کوبند.
مردها بی رویه مشروب می خورند.
و هیچکس،
«یکی» را
پیدا نمی کند.
اما مدام به دنبالش می گردد،
با خزیدن به رختخواب ها،
و بیرون خزیدن از آنها.
گوشت استخوان را می پوشاند،
و گوشت چیزی بیشتر از گوشت می جوید.
اما بختی نیست.
همه در دام
یک سرنوشت
اسیریم.
هیچکس،
«یکی» را
پیدا نمی کند،
هیچوقت.
زباله دانی ها پر می شوند،
اسقاطی های ماشین پر می شوند،
تیمارستان ها پر می شوند،
بیمارستانها پر می شوند،
قبرستان ها پر می شوند،
چیز دیگری
پر نمی شود.
((چارلز بوکوفسکی))
جراحت عشق(اشعار چارلز بوکوفسکی)
دختر تیره پوست با چشمانی مهربان
وقتی زمان خنجر زدن میرسد
من عقب نمیکشم
من ملامتت نمیکنم
همانطور که در امتداد ساحل میرانم
همانطور که نخلها در هوا تاب میخورند
نخلهای بیقواره زمخت
در حالیکه زندگی در نمیرسد
در حالیکه مرگ رها نمیکند
من ملامتت نمیکنم
در ازایش
بوسه هایمان را به یاد میآورم
لبهای مجروحمان از عشق
آنگونه که به من دادی
هرآنچه را داشتی
و آنطور که پیشکش کردم
آنچه از من باقیمانده بود را
و بیاد میآورم اتاق کوچکت را
لمس تو
نور در پنجره
نوشته هایت
کتابهایت
قهوهی صبحمان
عصرمان، شبمان
بدنهای پیچیدهمان به هم در خواب
جریان جاری نحیف
بی وقفه و ابدی
پاهای تو پاهای من
دستان تو دستان من
لبخند تو و گرمی وجودت
چه کسی باعث خواهد شد دوباره بخندم؟
دختر تیره پوست کوچک
با چشمهای مهربان
تو هیچ خنجری در آستین نداری
خنجر مال من است
و هنوز فرو نبردهام.
تنهایی(اشعار چارلز بوکوفسکی)
آه ، باور کن
تنهایی زیاد هم سخت نیست
چیزهای بسیار بدتر از تنها بودن هم هست
اما
هزاران سال طول می کشد
تا آدمی این را درک کند
و تازه
آنوقت می فهمد
که خیلی دیر شده است
وهیچ چیز دردناک تر از این نیست
که دیر شده باشد
خیلی دیر
چارلز بوکوفسکی
ترجمه : هادی دهقانی
تقریباً صبح است.
توکاها روی کابل تلفن
منتظرند
و من راس ساعت ۶ صبح
ساندویچ فراموش شدهی
دیروز را میخورم.
صبح آرام روز یکشنبه.
یک لنگه کفشم
یک گوشهی اتاق
راست ایستاده
و لنگهی دیگر به پهلو
افتاده است.
بله، بعضی زندگیها برای هدر دادن
آفریده شدهاند.
((چارلز بوکوفسکی))
لطفا با من گریه کن(اشعار چارلز بوکوفسکی)
چیزهایی هستند که میتوانند مرا له کنند
مثل صورتهای بیروح
مثل پاکتها
مثل کلوچهها
مثل زنهای اجیر شده
مثل کشورهایی که ادعای عدالت میکنند
مثل آخرین بوسه و اولین بوسه،
مثل دستهایی که زمانی عاشق تو بودند
و تو اینها را میدانی،
لطفا با من گریه کن
هی ونگوگ(اشعار چارلز بوکوفسکی)
حتما نامش را شنیده اید
نقاش نام آوری
که گوشِ بریده یِ خویش را
پیشکشِ پری تن فروشی کرد
که جز وحشت
هیچ واژه ای را به یاد نیاورد
هی ونگوگ
عاقبت این کار چه شد ؟
هیچ
تو غمگین و خسته
به خانه آمدی
و او
چشم به راهِ یک مشتری
چارلز بوکوفسکی
یک عشق خیلی کوچک بدک نیست
با یک زندگی خیلی کوچک
چیزی که مهم است
بر دیوارها انتظار کشیدن است
من برای همین زاده شدم
زاده شدم تا در خیابان های مردگان گل سرخ بفروشم
((چارلز بوکوفسکی))
یکی از بهترین سطرهای لورکا(اشعار چارلز بوکوفسکی)
یکی از بهترین سطرهای لورکا
این است:
“رنج،
همیشه رنج …”
زمانی که سوسکی را میکُشی
یا تیغ را برای اصلاح برمیداری
یا صبح بیدار میشوی
که خورشید را ببینی
به این سطر فکر کن.
تجربه عشق
کتاب های بسیاری خوانده بود
داستان های بی پایان دلهره
ترس ، تنهایی ، عشق
اما خود
هرگز هیچ عشقی را تجربه نکرده بود
چارلز بوکوفسکی
شاید تو به اینی که می گویم اعتقاد نداشته باشی
اما وجود دارند مردمانی که
زندگی شان با کمترین تنش و آشفتگی می گذرد
آنها خوب می پوشند
خوب مخوابند
آنها به زندگی ساده خانوادگی شان خرسندند
غم و اندوه زندگی آنها را مختل نمی کند
و غالبا احساس خوبی دارند
وقتی مرگشان فرا رسد
به مرگی آسان می میرند
معمولا در خواب
شما ممکن است باور نکنید این را
اما مردمانی اینگونه زندگی می کنند
اما من یکی از آنها نیستم
اه…..نه….من نیستم یکی از آنها
من حتی به آنها نزدیک هم نیستم
آن ها کجایند و
من کجا
((چارلز بوکوفسکی))
پس می خواهی نویسنده باشی(اشعار چارلز بوکوفسکی)
با وجود همه چیز
اگر از درونات فوران نمیکند
ننویس برادر من
مگر اینکه همینطوری بی دعوت
از اعماق وجودت بیاید
و از قلبت و از ذهنت و از دهانت
وگرنه ننویس خواهر من
اگر باید ساعتها بنشینی
خیره به صفحهی کامپیوتر
قوز کرده بالای سر ماشین تحریر
به دنبال کلمات
خب ننویس پدر من
اگر برای پول یا شهرت است که مینویسی
ننویس
اگر برای آوردن زنها توی تختت مینویسی
ننویس
اگر بخواهی آنجا بنشینی
و دوباره و دوباره
هی بنویسی
ننویس
برایت اگر فکر کردن بهش سخت است
ننویس
اگر جان میکنی که مثل کسی بنویسی
اصلا فراموشش کن
اما اگر باید انتظار بکشی تا از تو بیرون بجوشد
پس شکیبا باش و با شکیبایی منتظر بمان
اگر هرگز از تو نمیجوشد
کار دیگری بکن
اگر اول باید برای زنت بخوانی
یا برای دوست دختر یا دوست پسرت
یا پدر و مادر یا هرکس دیگرت
هنوز آماده نیستی
مثل خیلی از نویسندهها نباش
مثل خیلیها که خودشان را نویسنده میدانند هم نباش
اُسکل نباش، خستهکننده نباش، پر مدعا نباش، عاشق خودت نباش
توی کتابخانههایِ دنیا داروی خوابآور زیاد است
بیشترش نکن
ننویس
مگر اینکه مثل موشک از روحات بیرون بجهد
مگر اینکه بودن هنوز دیوانهات بکند
و به سوی خودکشی یا قتل بکشاندت
وگرنه نکن این کار را برادرم
مگر اینکه خورشید از درون جزغالهات کند
وگرنه نکن این کار را خواهرم
وقتی که زمانش برسد
و اگر انتخاب شده باشی
خود به خود مینویسی تا وقتی بمیری
یا نوشتن در تو بمیرد
راه دیگری نیست
سالمندان را دوست داشتم(اشعار چارلز بوکوفسکی)
سالمندان را دوست داشتم
اما سالمندی را نه
پیری همه چیز را از آدم میگرفت
از حافظه گرفته تا قوای جنسی
میدانی که دیگر آخر خطی
فعل هایت همه ماضی میشوند
تقریبا مانند میزبانی هستی که دوست دارد آزاد باشد
اما در عین حال میداند که به زودی کسی زنگ در را خواهد زد
منتظر مرگ بودن
بدتر از خود مرگ است
قید احساس(اشعار چارلز بوکوفسکی)
یک جایی می رسد
که آدم دست به خودکشی می زند
نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند
نه
قید احساسش را می زند
چارلز بوکوفسکی
ما برای رنج کشیدن آفریده شده ایم
ولی به دنبال لذت بردن می گردیم
باید پذیرفت که تنها راه ادامه دادن
لذت بردن از رنج هایی ست که می کشیم !
((چارلز بوکوفسکی))
بر دیوارها انتظار کشیدن است(اشعار چارلز بوکوفسکی)
من حتی صدای کو ه ها را می شنوم
که روی کناره های آبی شان
بالا و پایین می پرند و قهقهه می زنند
و کمی پایین تر توی آب
ماهی ها گریه می کنند
و اشک شان رودخانه می شود
شب های مستی
به صدای آب گوش می دهم
و اندوه آن قدر عظیم می شود که
صدای ساعتم می شود
دست گیره ی کمدم می شود
تکه کاغذ روی زمین می شود
پاشنه کش کفش می شود
با یک رسید لباسشویی
دود سیگاری می شود
به حال صعود از معبد تاک های سیاه
اهمیت زیادی ندارد
یک عشق خیلی کوچک بدک نیست
با یک زندگی خیلی کوچک
چیزی که مهم است
بر دیوارها انتظار کشیدن است
من برای همین زاده شدم
زاده شدم تا در خیابان های مردگان گل سرخ بفروشم
برای من تاسف نخورید(اشعار چارلز بوکوفسکی)
برای من تاسف نخورید
چون لیاقت زندگی کردن را دارم و راضی ام
ناراحت آدم هایی باشید که به خودشان می پیچند و
از همه چیز شاکی اند
آن ها که روش زندگی شان را مثل مبلمان خانه
دائم عوض می کنند
همینطور دوستان و رفتارشان را
پریشانی شان دائمی است
و به همه کس سرایتش می دهند
از آن ها دوری کنید
یکی از کلمات کلیدی آن ها عشق است
از آنان که ادعا دارند
هر آن چه می کنند دستور خداست هم بپرهیزید
چرا که نتوانسته اند آن طور که می خواهند زندگی کنند
برای من تاسف نخورید
چون تنهایم
چارلز بوکوفسکی
علت و معلول(اشعار چارلز بوکوفسکی)
خوبا اغلب خودشون خودشونو می کشن
تا خلاص شن
اونائی ام که میمونن
اصلا درست نمی فهمن
چرا همه میخوان
از دستشون خلاص شن
بازوهای تان را نمی خواهم(اشعار چارلز بوکوفسکی)
بازوهای تان را نمی خواهم
شانه هایتان را نمی خواهم
من خودم را دارم
شما خودتان را دارید
بگذاریم همه چیز همین طور بماند
من در خانه ای قدیمی زندگی می کنم
جایی که هیچ چیز فریاد پیروزی سر نمی دهد
و تاریخ نمی خواند
جایی که هیچ چیز گلی نمی کارد
گاهی ساعتم میافتد پایین
گاهی خورشید من به تانک آتش گرفته ای می ماند
من ارتش هایتان را
نمی خواهم
یا
بوسه تان را
یا
مرگ تان را
من خودم
آنها را دارم
دستهایم بازو دارند
بازوهایم شانه
شانه هایم مرا
من خودم را دارم
شما زمانی مرا دارید که مرا ببینید
ولی من دوست ندارم که شما مرا ببینید
دوست ندارم که ببینید
چشم در سر دارم
و می توانم راه بروم
و نمی خواهم پرسشهای تان را پاسخ دهم
نمی خواهم سرگرم تان کنم
نمی خواهم که سرگرمم کنید
یا ناخوشم کنید
یا سخنی بگویید
نمی خواهم دوست تان بدارم
نمی خواهم نجات تان بدهم
بازوهایتان را نمی خواهم
شانه هایتان را نمی خواهم
من خودم را دارم
شما خودتان را دارید
بگذاریم همه چیز همین طور بماند
چارلز بوکوفسکی
مرد و زن(اشعار چارلز بوکوفسکی)
هوای خوب
مثل
زن خوب است
همیشه نیست
زمانی که هم است
دیرپا نیست
مرد اما
پایدار تر است
اگر بد باشد
می تواند مدت ها بد بماند
و اگر خوب باشد
به این زودی بد نمی شود
اما زن عوض می شود
با
بچه
سن
رژیم
حرف
ماه
بود و نبود آفتاب
وقت خوش
زن را باید پرستاری کرد
با عشق.
حال آن که مرد
می تواند نیرومند تر شود
اگر به او نفرت بورزند
من حتی صدای کو ه ها را می شنوم(اشعار چارلز بوکوفسکی)
من حتی صدای کو ه ها را می شنوم
که روی کناره های آبی شان
بالا و پایین می پرند و قهقهه می زنند
و کمی پایین تر توی آب
ماهی ها گریه می کنند
و اشک شان رودخانه می شود
شب های مستی
به صدای آب گوش می دهم
و اندوه آن قدر عظیم می شود که
صدای ساعتم می شود
دست گیره ی کمدم می شود
تکه کاغذ روی زمین می شود
پاشنه کش کفش می شود
با یک رسید لباسشویی
دود سیگاری می شود
به حال صعود از معبد تاک های سیاه
اهمیت زیادی ندارد
یک عشق خیلی کوچک بدک نیست
با یک زندگی خیلی کوچک
چیزی که مهم است
بر دیوارها انتظار کشیدن است
من برای همین زاده شدم
زاده شدم تا در خیابان های مردگان گل سرخ بفروشم
چارلز بوکوفسکی
سگی که تو ظلِ تابستون(اشعار چارلز بوکوفسکی)
سگی که تو ظل تابستون
یکه و تنها
روی پیاده روی داغ پرسه میزنه
قدرت ده هزار تا خدا ر داره !
مگه نه ؟
آخرش روزی قلبت(اشعار چارلز بوکوفسکی)
هر چقدر هم که بگوییم
مردها فلان
زن ها فلان
یا تنهایی خوب است
و دنیا زشت است
آخرش روزی قلبت
برای کسی تندتر می زند
چه شعرای قشنگی.درود به شما.بوکوفسکی خیلی عالیه.هر کسی درک نمیکنه
خیلی شعرای زیبایی داره.ممنون از این گلچین شعراش.❤