اشعار منوچهر آتشی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
اشعار منوچهر آتشی….منوچهر آتشی (۲ مهر ۱۳۱۰، دهرود شهرستان دشتستان استان بوشهر – ۲۹ آبان ۱۳۸۴، تهران) شاعر، روزنامهنگار و مترجم معاصر ایرانی بود. او از یاران قدیمی و پای کار حزب توده ایران و یکی از افراد حلقه ادبی موج ناب بود. او دانشآموخته ادبیات انگلیسی بود.
فهرست اشعار
از هیچ … تا … (اشعار منوچهر آتشی)
نه شهرهای ویران، نه باغهای سبز
دنیای پیش رویمان برهوتیست
تا آنسوی نهایت، تا … هیچ …
دیگر در ما
شور گلایه هم نیست
شور گلایه از بد، دشنام با بدی
دیگر در ما شور مردن هم نیست
رود شقاوت ما جاریست
تا چشمه سارِ خشک شکایت، تا … هیچ …
ما گله را سپردیم
به دره های پر گرگ.
کاریزهای ویران را
به فوج سوگوار کبوتر ها،
و بافه های فربه جو را
به اسبهای باد سپردیم.
ما راه افتادیم
از خشکسالِ فرجام،
تا چشمه ی بدایت …
تا … هیچ …
یاران ناموافق
در چارراهِ خستگی از هم جدا شدند
این یک درون معبد پندار ماند
آن یک به کنج صومعه ی اعتکاف
و هیچ یک
ـ با آنکه هیچ یک،
سیمرغ را دروغ نمی انگاشت ـ
بالا نکرد سر سویِ منشورِ قاف…
یاران ناموافق دیگر
با چاشبند خالی چوپانی
از راهکوره های برگشت
ردّ قبیله های کهن بگرفتند
و انتظارِ واقعه را
این یک کجاوه بند لیلی شد
و آن دیگری،
میرآخور فسیله ی مجنون،
اما
در انحنای جاده ی تاریخ
ارابه ای غبار نیفشاند
از بیستون سرخ حکایت، تا ما، تا هیچ …
ما، باز باختیم
اسبِ “کرند” مجنون
و ناقه ی سفید لیلا را
ـ با تیشه ی کذایی “استاد”
در کاروانسرایِ دیدار
ـ در بازگشت ـ
یک شب، بهای نانخورشی
و مزد خوابگاهی از کاه،
پرداختیم
ما راه اوفتادیم، از نو
از کاروانسرای نهایت، تا …
اشعار حمید مصدق(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
رشد (اشعار منوچهر آتشی)
سبز و وسیع
ـ گاهی که ترکه می خورد از باد ـ
تاریک می شود چشم انداز.
تاریک می شود
تا روشنان جان زمین را به تماشا بگذارد
خورشید زیر سایه/ روشن سبز علف
با قلب رنگ می تپد
و از نگاه من
شط عظیم دیدار جاری می گردد.
آنک!
در زیر پوستِ سبز علف
نبض خیال می زند
و عشق چهره می نماید
آنک!
از کوره راه ساقه ی گندم، نگار می آید.
…
آنک! جهان کناره ی آرامی ست
که هایهوی توفان از آن بگذشته است
و دختران عریانش
بی وحشتی، در امتداد تپش های رام خود
زیر نگاه خسته ی ما دور می شوند.
آنک جهان ملول و مفکّر
بر گرده ی صبورِ استرِ سبز بهار
از تنگه های عطر گذر می کند
و چشم های تشنه شاعر
از فصل های زنده سفر می کند
آنک زمین برهنگیِ خیس خویش را
از جیب نیمه باز سبز بهار
در چشم می کشاند
و در مسیر او
چشمان پرخمار تماشا
تک ساقه های نرگس می افشاند
…
آنک زمین زنی ست
که کام یافته
از بستر طراوت، پس می خزد
و اهتزاز می یابد
در باد گردش خویش
آنک! زمان
گل می دهد در آتش رنگ و نور
و ارتفاع می یابد
در پیکر بلوغ.
آنک! زمانه می شکفد در تب نیاز
و پای دوست
از کوچه های شمشاد می آید
عهد (اشعار منوچهر آتشی)
کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
که آن سوگند ها را نیز
همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است ، بر این کنده حک کرده
است ، با یار دگر اما
که
گر شمشیر بارد از
کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که با ران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم
مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار احمدرضا احمدی
نام تو آبی بود (اشعار منوچهر آتشی)
چشم تو آبی نبود نام تو آبی بود
که آن همه مرا به جستجوی نام خودم میان این همه دریاچه های مرده سرگردان کرد
هر زن اگر دریاچه ای بوده یا نگینی آبی در انگشتر
حساب کنید من به گرداب چند دریاچه ی مرده
یا در انگشتان چند زن آبی غرق شده ام
نام مرا نام تو دیوانه کرد
و آن چه یافتم آخر کار نه فیروزه بود نه زمرد کوه های شرق
چخماقی بود از جنس آتش های کیهان
که به ژرفاهای گم دریای فارس
خیس خورده و مرجانی شده بود
جنس من آبی نبود نام تو آبی بود
تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها(اشعار منوچهر آتشی)
تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها
که سر به صخره گذارد
غریبی و پاکی
تو را ز وحشت توفان به سینه می فشردم
عجب سعادت غمناکی ! دیدار درفلق
وقتی ستارگان سحرگاهی
بر ساقه ی سپیده تکان می خورد
و سحر ماه، نخل جوان را در خلسه ی بلوغ می آشفت
وقتی که روح محتشم خرما
در طاره ی شکفته کبکاب
و چاشتبند کهنه ی چوپان
آواز بال فاخته را می شنفت
وقتی که فاخته پر می گشود از آبخور سوی خرمن
از کوره راه شیری مشرق
با کرّه ی تکاور نو زینم
ای غرق در لباس گلباف روستا!
اسب سفید وحشی(اشعار منوچهر آتشی)
اسب سفيد وحشی
بر آخور ایستاده گران سر
اندیشناک سینه مفلوک دشتهاست
اندوهناک قلعه خورشید سوخته ست
با سر غرورش امّا دل با دریغ ریش
عطر قصیل تازه نمی گیردش به خویش
اسب سفید وحشی ، سیلاب دره ها
بسیار صخره وار که غلتیده بر نشیب
رم داده پر شكوه گوزنان
بسیار صخره وار ، که بگسسته از فراز
تازانده پر غرور پلنگان
اسب سفيد وحشی ، با نعل نقرهگون
بس قصّهها نوشته به طومار جادهها
بس دختران ربوده زِ درگاه غرفهها
خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش
از اوج قلّه بر کفل او غروب کرد
مهتاب بارها به سراشیب جلگه ها
بر گردن ستبرش پیچید شال زرد
کهسار بارها به سحرگاه پر نسیم
بیدار شد زِ هلهله سم او زِ خواب
اسب سفید وحشی اینک گسسته یال
بر آخور ایستاده غضبناک
سم می زند به خاک
گنجشکهای گرسنه از پیش پای او
پرواز میکنند
یاد عنان گسیختگیهاش
در قلعههای سوخته ره باز می کنند
اسب سفید سركش
بر راکب نشسته گشوده است یال خشم
جویای عزم گمشده اوست
می پرسدش زِ ولوله صحنه های گرم
می سوزدش به طعنه خورشیدهای شرم
با راکب شکسته دل امّا نمانده هیچ
نه تركش و نه خفتان ، شمشیر مرده است
خنجر شکسته در تن دیوار
عزم سترگ مرد بیابان فسرده است :
اسب سفيد وحشی ! مشکن مرا چنین
بر من مگیر خنجر خونین چشم خویش
آتش مزن به ریشه خشم سیاه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خویش
گرگ غرور گرسنه من » …
« اسب سفید وحشی !
شمشیر مرده است
خالی شدهست سنگر زینهای آهنین
هر مرد کاو فشارد دست مرا زِ مهر
مار فریب دارد پنهان در آستين » …
« اسب سفید وحشی !
در بيشهزار چشمم جویای چیستی ؟
آنجا غبار نیست ، گلی رسته در سراب
آنجا پلنگ نیست ، زنی خفته در سرشک
آنجا حصار نیست ، غمی بسته راه خواب » …
« اسب سفید وحشی !
سر با بخور گند هوسها بیاکنم
نیرو نمانده تا که فرو ریزمت به کوه
سینه نمانده تا که خروشی به پا کنم »
« اسب سفید وحشی !
خوش باش با قصیلِ تر خویش »
« اسب سفید وحشی امّا گسسته یال
اندیشناک قلعه مهتاب سوختهست
گنجشکهای گرسنه از گرد آخورش
پرواز کرده اند
یاد عنان گسیختگی هاش
در قلعه های سوخته ره باز كرده اند
مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار حسین پناهی
مثل شبی دراز(اشعار منوچهر آتشی)
مثل شبی دراز
با هر چه روزگار به من داد
با هر چه روزگار گرفت از من
مثل شبی دراز
در شط پاک زمزمه خویش می روم
با من ستاره ها
نجواگران زمزمه ای عاشقانه اند
و مثل ماهیان طلایی شهاب ها
در برکه های ساکت چشمم
سرگرم پرفشانی تا هر کرانه اند
همراه با تپیدن قلبم پرنده ها
از بوته های شب زده پرواز می کنند
گل اسب های وحشی گندمزار
از مرگ عارفانه یک هدهد غریب
با آه دردناکی لب باز می کنند
با هر چه روزگار به من داد هیچ و هیچ
با هر چه روزگار گرفت از من
با کولبار یک شب بی ياد و خاطره
با کولبار یک شب پر سنگ اختران
تنها میان جاده نمناک می روم
مثل شبی دراز
مثل شبی که گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوی میش ها
تا سنگلاخ مشرق بی باک می روم
سلام(اشعار منوچهر آتشی)
سلام
به پوست سبز آب ، به پوست سبزه ی تو
که زیر پوست سفید روز می گردد
به دست تو ، که از میان آن همه سبزی
مانند ساقه ی تر در می ايد
و ساقه ی گل سرخی در شعر می گذارد
بالای شعر خسته ی من نازنین
غمگین منشین
در زیر این کتیبه ی فرسوده من خفته ام
محتاج دست سبز تو ، محتاج سبزه ی روح تو
بنشین
دامن کنار دماغم بگستر
طنین خنده بیفکن در سنگ
طنین خنده بیفکن در واژه
بخوان ، بخوان چنان
کند که خون سبز رقص فواره
از سنگ استخوان .
سلام
به پوست سبزه ی تو
که زیر پوست قهوه ای پاییز مانند آب می وزد
از هفت بند نی استخوان من
به هفت حلقه ی گیسوی تو
سلام .
جاده گفتی(اشعار منوچهر آتشی)
جاده گفتی یعنی رفتن ؟
جاده یعنی تکرار همین واژه ؟
دریغ !
دوست دانایم دانا باش
که حقیقت بس غمناکتر است
جاده رفتن نيست
که تو بتوانی با آسانی چند کمند
سوی آفاقی چند،از پی صید ابعاد زمان اندازی
که به دام آری آهوهای می روم و خواهم رفت و خوا….
که به بند آری آهوهای چست زمان را
جاده رفتن نيست،جاده مصدر نيست
جاده تکرار یک صیغه ی غربت بار است
جاده یک صیغه که تکرارش
گردبادی است که با خود خواهد برد
که برد
هر چه برگ و بر باغ دل تو
هر چه بال و پر پروانه ی پندار مرا .
جاده رفتن نيست
جاده طومار و نواری نه و جوباری
جاده يعنی رفت
رفت ، رفت
همين !
مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار فروغ فرخزاد
همه جا می بينمت(اشعار منوچهر آتشی)
همه جا می بينمت
به درخت و پرده و آیينه
نمی دانم اما تو مرا دنبال می کنی
یا من تو را ؟
ای چشم شیرین زیبا .
به گلها می بینیم و می بینمت
به گلها نشسته ای و می بینیم
بر آب می نگرم و می بينمت
در آب می لرزی و می بینیم
تو مرا جست و جو می کنی یا من تو را
ای چشم شیرین دلربا .
همه رویاهايم را نیلوفری کرده ای
و همه خیال هایم را به بوی شراب آغشته ای
همه جا
گرمای خانه و جان و جهان است حضورت
ولی چشم که باز می کنم نمی بینمت ديگر
با آن که می دانم تو می بینیم همه جا
من شیدای توام
یا تو مرا گرفته ای به بازوی سودا
ای چشم شیرین بی پروا !
آه که چه میگویم و چگونه بگویم
آه که چه میگویم و چگونه بگویم
همیشه
همیشه بیتو گذشته است جهان
و میگذرد
همیشه
همیشه بیتو چرخیده است زمین
و میچرخد
چگونه بگویم آه
همیشه
هرچند اما
تو بیجهان نگذشتهای بر من
و بیزمین نچرخیدهای گردم
همیشه بودهای و نبودهای
همیشه ، هستی و نیستی
و دور که شدهام از پندارم
زمین چرخیده است
زمان گذشته است
و غزالان به درهها زاییدهاند
بیآنکه تبی فرا رسیده باشد اعصاب نباتیم را
چگونه بگویم آری
که بیتو نبودهام هرگز
که بیتو من هرگز
نچرخیدهام
به کردار سنگ یاوهای همراه زمین
گرد هیچ آفتابی
و نروییدهام
چنان گیاهی
کناره سنگی
تا نه انتظار نزول انگشتانت به چیدنم
تقدیری بوده باشد منتظر
در ریشه
چگونه بگویم آه
که معنی نمیدهم بیتو
چنان که معنی نمیدهد جهان
بیما
(اشعار منوچهر آتشی)
کجای جهان بگذارم ات(اشعار منوچهر آتشی)
کجای جهان بگذارم ات
تا زیباتر شود آنجا ؟
ستاره به ستاره
به جادوی ذهن و بال شهاب
گرداندهام
کاکل گلبویت را
به هر ستاره
تاری دادهام
طرهای به هر منظومه
به هر کهکشان دستهای
به کیهان
عطری دادهام
که میگردد گیج
گرد خویش
کوچه به کوچه رفتهام
شهر به شهر
دیار به دیار
نامات را
به یاد هر پنجره آوردهام
به یاد هر چارراه
به یاد هر بندر
وفرودگاه
تا نظام یافته
آشناییها
نظام یافته
تپشها
و جهانی شده
زبان اندوه
برگ به برگ
بردهام طراوت رخسارت را
با بال پروانه و تار موی نسیم
درخت به درخت
و جنگل به جنگل
وسبزینهی جانات را
قسمت کردهام
میان خشکهای جهان
تا جان یافته باشد هر چیز
و ایستاده باشد هر چیز
کمربسته
برابر بلندای خرمات
کجای جهان بگذارمات
تا زیباتر شود آنجا ؟
برگ به برگ و ساقه به ساقه
به باغهای جهان دادهام
نامات را
و چشمانات را
به آسمان دادهام
تا ببینی مرا هم
که نمیبینم جز تو را
با هزار چشم و هزار ستارهی مساماتام
منوچهر آتشی
میخواهم دوباره بخوانمت
گفتم : سلام
آمدهام تا دوباره بنویسمت
و هیزم کلمه ریختم آنجا
گفتم : میخواهم بدانم نون نامت
چه گونه بر تنور حس امروزم میچسبد
وامروز نبضم
چه انفجاری خواهد داشت
وقتی بگویم دوستت دارم
میخواهم دوباره بچینمت
ای میوهی رسیدهی کامل
ای اتفاق هر نفس افتادنی
ای گوشت شیرین خالص تابستان
میخواهم دوباره بخوانمت
تا دوباره خواندنت را
پرندگان مهاجر ترانهی اشتیاق وطن کنند
و آسمان غروب پاییزی
یکسره کهکشانی از ترانه و پرواز شود
(اشعار منوچهر آتشی)
ای چشم شیرین بیپروا(اشعار منوچهر آتشی)
همه جا میبینمات
به درخت و پرده و آینه
نمیدانم اما
تو مرا دنبال میکنی
یا من تو را
ای چشم شیرین زیبا
به گلها میبینیم و میبینمات
به گلها نشستهای و میبینیم
بر آب مینگرم و میبینمات
در آب میلرزی و میبینیم
تو مرا جستوجو میکنی یا من تو را ای چشم شیرین دلربا
همه رویاهایم را نیلوفری کردهای
و همه خیالهایم را به بوی شراب آغشتهای
همهجا
گرمای خانه و جان و جهان است حضورت
ولی چشم که باز میکنم
نمیبینمات دیگر
با آنکه میدانم
تو میبینیام همه جا
من شیدای توام
یا تو مرا گرفتهای به بازوی سودا
ای چشم شیرین بیپروا
منوچهر آتشی
وصف
بنشین تا بنویسمت
برخیز تا ببینمت
بخرام تا بخوانمت به آواز چکاو و قناری
واژه هایم
بر تابستان پیکرت عریانی
بر زمستان اندامت
کرک و مخمل و بارانی است
واژه هایم
زلف و گریبانت را
عطر و ستاره
وحجاب و وسوسه اند
ترانه هایم
به هیئت اندامت
در ایوان و اتاق
در آشپزخانه و حیاط
می چرخند
می خندند
می لندند و می خوانند
واژه هایم
به زلالی دستت
و به ظرافت انگشتانت
بر کاکل لادنی می بارند
ساقه یاسی می کشنند
و شهوت کاکتوسی را بر می انگیزند
چه روز بود
از چه سال
پگاه یا پسینگاه ؟
که از بیشه زار خیالم بیرون خرامیدی
گیسو حجاب عریانی
و شرم را
شیطان شکیباییم کردی ؟
چه شب بود
به چه ماه
که به تالار شعرم درآمدی
پیدا و پنهان از پس ستونها
و یورش بردی به خلوت پرهیزم
به شور و کرشمه و آواز ؟
برخیز تا بسرایمت
بخرام تا بخرانمت
پیش آی تا ببوسمت
(اشعار منوچهر آتشی)
نامی تازه
یا انگشتی بر لبان
نمی توان با یک دل دو عشق را از گردنه ها گذراند
هرزگان می توانند
یکی از دل ها عاشق ترین باید بمیرد
هرزگان نمی دانند
شاید راه دیگری باشد
تو می گویی
می توان به غریزه ی سازش بازگشت
کبک سفید در زمستان قطبی
بوآ ی سبز بر درختان جنگلی
آهوبره ی خالدار میان بهار گرمسیری
شیادان می توانند
شاید راه دیگری هم باشد
من می گویم
نامی تازه برایت بر می گزینم
که من بدانم و تو فقط
نامی که از میان برگ های شعر من پر بکشد
چهچهی بزند یا سوتی بلند
عشوه ای بگشاید به شکفتن غنچه وار
اشکی از عذار فروچکاند
و هرکس گمان کند که مخاطب اوست
اما فقط من و تو یقین کنیم
عاشقان می توانند
نمی توان با یک دل دو عشق را از گردنه ها گذراند
اگر می خواهی بمیرم
خنجر و فنجان زهر را دور انداز
لبخندی بخلان در جانم
یا انگشتی بگذار بر لبانم
همین
عاشقان می توانند
(اشعار منوچهر آتشی)
مجموعه ای از بهترین اشعار شمس لنگرودی
فردا که چشم بگشایم(اشعار منوچهر آتشی)
فردا که چشم بگشایم
از تپهی روبهرو سرازیر خواهی شد
به آنسوی دامنه اما
و پنجرهام برای ابد گشوده خواهد ماند
سپیدهدم
زنبقها بیدار میشوند غوطهور در شبنم
و بوی آویشن و بابونه
از آغوشم خواهد گریخت
کجای این درهی پرسایه خوابیده بودیم
که جز صدای تیهوها
و بوی آویشن بر شانههایم
چیزی را به یاد نمیآورم ؟
همیشه دلهرهی گمشدنت را داشتم
یقین داشتم وقتی بیدار شوم
تو رفتهای
و زمین دیگرگونه میچرخد
یقین دارم اما که خواب ندیدهام
که تو در کنارم بودهای
که با تو سخن گفتهام
به سایهسار دره که رسیدهایم
تو ساقهی مرزنگوشی زیر دماغمان گرفتهای
و دیگر
چیزی به یادم نمانده است
منوچهر آتشی
که بی تو نبوده ام هرگز
آه که چه می گویم و چگونه بگویم
همیشه، همیشه بی تو گذشته است جهان
و می گذرد
همیشه
همیشه بی تو چرخیده است زمین و می چرخد
چگونه بگویم آه
که بی تو نبوده ام هرگز
که بی تو من هرگز
نچرخیده ام
به کردار سنگ یاوه ای همراه زمین، گرد هیچ آفتابی
و نروییده ام، چنان گیاهی، کناره سنگی
تا نه انتظار نزول انگشتانت به چیدنم
تقدیری بوده باشد منتظر
در ریشه
چگونه بگویم آه
که معنی نمی دهم بی تو
چنانکه معنی نمی دهد جهان
بی ما
منوچهر آتشی
دیدار تو(اشعار منوچهر آتشی)
دیدار تو صبح را زیبا می کند
حتی اگر فلاخُن رگبار
سنگسار بکند شیشه های پنجره را
حتی اگر صبح با کسوف بدمد
خیره خواهد شد چشم من
از طلوع گلوی تو از مقنعه
دیدار تو روز را
سبز و خوانا می سراید
حتی اگر برف
نام های تمام درختان و پرندگان را بپوشاند
دیدار تو غروب را به درنگ وا می دارد
حتی اگر ماهی گیران از دریا برگردند
و کلاغ ها
تمام افق را بپوشانند
و پرستوها قیچی کنند
اندک آبیِ باقیمانده از روز را
دیدار تو شب را
آه
چه تالار آینه ای رویاهای من
و چه تکثیر غریبی
از صدها تو
منوچهر آتشی
نام تو
نامت
گلواژهای به سپیدای ماهتاب و سپیده است
با عطر باغ اطلسی
و دشتهای گرم شببوهای دشتستان
نامت گلِ هزار بهارِ نیامده است
نامت تمام شبهایم
و گسترهی خمیدهی رویاهایم را
پر میکند
و در دهانم
مانند ماه در حوض
مد میشود
نامت در چشمانم
چون لاله سرخ
چون نسترن سپید
و مثل سرو ، سبز میایستد
نامت مژگانم را در میگیرد
نامت در جانم
گُر میگیرد
منوچهر آتشی
روزهای بی تو(اشعار منوچهر آتشی)
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود
آفتاب سرگشته وپرسان
تا مرا کنار کدام سنگ
تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد
به نخستین دره سرگشتی هام
در اندیشه تو ام
که زنبقی به جگر می پروری
و نسترنی به گریبان
که انگشت اشاره ات
به تهدید بازیگوشانه
منقار می زند به هوا
و فضا را
سیراب می کند از شبنم و گیاه
سپیده که سر بزند خواهی دید
که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم
آخرین ستارگان کهکشان شیری را
تا خوابگاه آفتابیشان
بدرقه می کردند
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی مرا
آغاز خواهی کرد
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید
به پروانه ها خواهی اندیشید
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات
منوچهر آتشی
کجای جهان بگذارمت
نه رفتهای
نه پیام آمدنی دادهای
خانه در تصرف بوی توست
تو نیستی و خانه در تصرف بوی توست
حس میکنم
تنهایی ستاره را
این همه ستارهی تنها ؟
یکی به یکی نمیگوید بیا
هر یک
از آسمانهی خویش
چونان چشم پرنده درخشان
از آشیانهی تاریک
حس میکنم
نیش ستاره را
در چشمم
طعم ستاره را
در دهانم
و طعم یک کهکشان تنهایی را
در جانم
کجای جهان بگذارمت
تا زیباتر شود آن جا ؟
بنویس میآیم
تا آشیانه به گام و به دست و سلام
آراسته شود
(اشعار منوچهر آتشی)
نام مرا به خاطر بسپار
بر کنده ی تمام درختان جنگلی
نام ترا به ناخن برکندم
اکنون ترا تمام درختان
با نام می شناسند
نام ترا به گرده ی گور و گوزن
با ناخن پلنگان بنوشتم
اکنون ترا تمام پلنگان کوه ها
اکنون ترا تمام گوزنان زردموی
با نام می شناسند
دیگر
نام ترا تمام درختان
گاه بهار زمزمه خواهند کرد
و مرغ های خوشخوان
صبح بهار نام ترا
به جوجه های کوچک خود یاد خواهند داد
ای بی خیال مانده ز من، دوست
دیگر ترا زمین و زمان
از برکت جنون نجیب من
با نام می شناسند
ای آهوی رمنده ی صحرای خاطره
در واپسین غروب بهار
نام مرا به خاطر بسپار
منوچهر آتشی
فرصتی ای مرگ(اشعار منوچهر آتشی)
فرصتی ای مرگ
تا برای آخرین بار
بربطم را بردارم
و در این کوچه های مرده
بنوازم و بخوانم به شور
دوشم آهنگی
به رویا
بر عاطفه نازل شده است
که به ضرب گام هایش
مرده را زنده تواند کرد
و دل های نومید را
در کاسه طنبوری
به زیر پنجره ها خواهد کشاند
از جگری یگانه با نهاد جهان
آوازی بر آید
که کور را بینا کند
تا ببیند ذات دهشت را
در جامه ها
و جان ها
که شنیده بود به رویای کورانه
و ندیده بود تا امروز
تا ببیند خود را
میان زخم ها و اهانت و ترحم
که لمس کرده بود و ندیده بود تا امروز
فرصتی ای مرگ
تا بربط دارم
و آخرین نوبت را
به کوچه ها بزنم
کورها را بینا
و بینایان را
دیوانه کنم
منوچهر آتشی
صدای تو
صدای تو
از سایه سوی نیستان می آید
و گل می دهد در هیاهوی باران
صدایت
یکی نرگس نوشکفته است
که از پشت رگبار می ایستد روبروی نگاهم
و عطری هوسناک بالا می آید در آهم
تو میگویی و لاله می روید از سنگ
تو می گویی و غنچه می جوشد از چوب
تو می گویی و تازه می روید از خشک
تو می گویی و زنده می خیزد از مرگ
صدای تو از سایه سار نیستان می آید
و گل می دهد از گل زخمی بعد رگبار
و در آب می ایستد روبروی نگاهم
صدای تو می بارد و زنده ام من
(اشعار منوچهر آتشی)
یاد داری چه شبی بود ؟
یاد داری چه شبی بود ؟
باد گرم نفس من
ساقه ی بازوی شفاف ترا می آزرد ؟
و اندکی آنسوتر
جوی اندام تو در کوچه ی تاریک
ماهی چشم مرا می برد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟
غرق آن بستر شبنم زده پشت بام
هوش بسپرده به رویای کبوتر های بقعه ی دور
خیره در آبی ژرف بی درد ؟
و آن طرف دور از ما در حاشیه ی جنگل شب
یاد داری چه هراس انگیز
گرگ خاکستری ابری
کشته ی میش سفید ماه را می خورد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟
منوچهر آتشی
خوابیده ای کنار من(اشعار منوچهر آتشی)
خوابیده ای کنار من
آرام مثل خواب
خواب کدام خوب ترا می برد چنین
مثل گلی سفید شناور به روی آب ؟
در پشت پلک های تو باغی ست
می بینم
باغی پر از پرنده و پرواز و جست و خیز
در پشت سینه تو دلی می تپد به شور
می شنوم
نزدیک کرده با تو هر آرزوی دور
پیش تو باز کرده هر بسته عزیز
رگ های آبی تو در متن مات پوست
دنباله های نازک اندیشه دل است
در نوک پنجه های تو نبضان تند خون
در گوش کودکی که هنوز
پر جست و خیز ماهی نازاب خون تست
تکبیر زندگی کیست
خوابیده ای کنار من آرام مثل خواب
خواب تو باغ خاطره ها و خیال هاست
می دانم
اما بگو
آب کدام خوب ترا می برد چنین
مثل گلی سفید شناور به شط خواب ؟
منوچهر آتشی
من چون عاشقان عهد کهن
یک روز
در دشت صبحگاهی پندارت
از جاده یی که در نفس مه نهفته است
چون عاشقان عهد کهن
با اسب بور خسته می آیم من
در بامدادهای بخار آلود
در عصرهای خلوت بارانی
پا تا به سر دو چشم درشت و سیاه
تو گوش با طنین سم مرکب منی
من چون عاشقان عهد کهن
با اسب پای پنجره می مانم
بر پنجه های نرم تو لب می نهم به شوق
و آنگاه
همراه با تپیدن قلب نجیب تو
از جاده های در دل مه پنهان
می رانم
(اشعار منوچهر آتشی)
کنون رؤیای ما باغی است(اشعار منوچهر آتشی)
کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
که آن سوگند ها را نیز
همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است
کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که باران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم
منوچهر آتشی
آید بهار و پیرهن بیشه نو شود
آید بهار و پیرهن بیشه نو شود
نوتر برآورد گل اگر ، ریشه نو شود
زیباست روی کاکل سبزت کلاه تو
زیباتر آن که در سرت ، اندیشه نو شود
ما را غم کهن به می کهنه بسپرید
به حال ما چه سود اگر ، شیشه نو شود
شبدیز ، رام خسرو و شیرین به کام او
بر فرق ما چه فرق اگر ، تیشه نو شود
جان میدهیم و ناز تو را باز میخریم
سودا همان کنیم اگر ، پیشه نو شود
منوچهر آتشی
پشت این خانه حکایت جاریست(اشعار منوچهر آتشی)
پشت این خانه حکایت جاریست
نیست بی رهگذری ، کوچه خمار
هرزه مستی است برون رفته ز خویش
می کشاند تن خود بر دیوار
آنچنانست که گویی بر دوش
سایه اش می برد او را هر سو
نه تلاشی است به سنگین قدمش تا جایی
نه صدایی است از او
در خیالش که ندانم به کدامین قریه است
خانه ها سوخته اینک شاید
قصر ها ریخته شاید در شب
شاید از اوج یکی کوه بلند
بیرقش بال برابر گذران می ساید
دودش انگیخته می گردد با ریزش شب
دره می سازد هولش در پیش
مست و بیزار و خموش
می رود کفر اندیش
در کف پنجره ای نیست چراغ
که جهد در رگ گرمش هوسی
یا بخندد به فریبی موهوم
یا بخواند به تمنای کسی
می برد هر طرف این گمشده را
کوچه ی خالی و خاموش و سیاه
وای از این گردش بیهوده چو باد
آه از این کستی بی عربده آه
شهر خاموشان یغما زده است
کوچه ها را نچرد چشمی از پنجره ای
نامه ای را ندهد دستی پنهان به کسی
ساز شعری نگشاید گره از حنجره ای
یک دریچه نگشوده است به شب
تا اتاقی نفسی تازه کشد
تا نسیمی چو رسد از ره دشت
در ، ز خوابی خوش ، خمیازه کشد
پشت در پشت هم انداخته اند
خانه ها با هم قهرند افسوس
شب فروپاشد خاکستر صبح
بادها زنده ی شهرند افسوس
مست آواره به ویرانه ی صبح
پای دیواری افتاده به خواب
خون خشکیده به پیشانی اوست
با لبش مانده است اندیشه ی آب
همین جا
خوشا غریب وطن باشم و بخوانم غمناک
فراز همین شاخه های سوخته
کدام قناری گل در گلو
ندای این پرنده سرگردان را
پاسخ خواهد داد
به جنگلی از
کندههای کبریتی ؟
پرنده ای که در آغوش سوسن و نرگس
بیضه شکسته
چه می داند این صدای زخمی
از حنجره بلبلی
یا گلوی خراشیده بومی است ؟
و این گلوی چاک چاک از نوای زهر
میان خرمن نسرین و رازقی
چه بخواند
که برنیاشوبد آرامش باغ را ؟
خوشا غریب وطن باشم و بخوانم
راز
بر همین شوره زار و
بس
غزل تقدیر(اشعار منوچهر آتشی)
خوشتر آنک بخوانم و بخوانم
سنگ بر شانه و دلرها
واپس نمی نگرم
که چه بوده است
به پیش نمی نگرم که چه مانده ست
می روم و می خوانم
و
نومیدی خود را
به دلشوره نیامده های دوردست غنا می بخشم
آن سوی این چکاد چکادهایی است
و نفرینیانی چون من
سنگ به شانه و آوازخوان فراز می روند
یا در نشیب تند
سر در پی کولبار نفرین
که اینک بازیچه ای شده است
هیاهوگر و رقصان
شتاب گرفته اند
مگر نه
آوازشان را می شنوم ؟
بکوشم و بلندتر بخوانم ترانه ام را
تا غلغله ارکستر عظیم هجاهامان
پژواک هول و هیاهو درافکند
کوهسار نفرت و نفرین را
تا دل در دل خدایان نماند
و رگ دررگشان فرو پیچید از غضب
واپس نمی نگرم
چرا که به ناگزیر باز می گردم
سر در
پی کولبار نفرینم
که اینک بازیچه ای است
سایه سایه … سایه(اشعار منوچهر آتشی)
پندارد بر آب و اثیر می راند
و لنگر به جزیره پریزادان می افکند
سرودگر جوان
که از انسان بریده است
و در سفینه علف و آه
پارو می
کشد
نخستین صفیر پاییزی
علف را می پژمرد
و پاروها را
که بال پروانه هاست
به باد می دهد
و تنها
می ماند در کفش
آه
بر ساعد شرقی ایوانت
نیلوفری کاشته ام
تا ناقوس بامدادان را بنوازد
و به ایوان که در آیی
با
خوابجامه ببینی
آفتاب
از شکاف کنده افرایی پیر جوشیده است
و خون درخت
تا پله های نخستین ایوانت
بالا خزیده است
بر ساعد غربی ایوانت
شقایقی رویانده ام
تا هر غروب که شاد بر می گردی از کوچه
به زانو درافتی ناگاه
و لبانت بلرزد
از
کلام بر نیامدنی
پنداری بر آب و اثیر می رانی
که رو برنمی گردانی
کناره گمشده را
و به هراس که می افتی
نمی بینی
سایه بلند پر انحنایی را
که دنبالت می کند
بر آب و به رویا
و توفان که برخیزد
از آرامجای آب
و پارو که به باد رود
مثل بال پروانه
و به ته رویا که فرو لغزاندت موج ناگهان
چشم بازکنی و ببینی بالای سرت
سایه را
که غمناک لبخند می زند
تا شفات بخشد کابوست را
چکامه بازگشت سوگمندانه
روزگاری
انتهای جاده ای که به فراز می بردم
ابتدای جهان بود
بزغاله ای سبکخیز
بره ای سفید و سیاه که زنگوله بر علف می کشید و سر به
زیر می دوید
اسبی خمیده بر قصیل دیرمان
که سر بالا می کرد و گوش که می خماند
انگار به انتهای جهان نگران می شد
زنی جوان به جامه رنگین
جوانی با شانه های پهن برهنه
که به گندمزار برشته شناور بود
جهان ابتدایی چنان خرم و شیرین داشت
اما اسب
که به
انتهای جهان می نگریست
مرا به شعاع تیره ای
به دیاری ناشناخته فرو می لغزاند
که ناگزیری رفتن
چون معشوق دیوانه ای بر آستانه اش
در انتظارم بود
سوار بر شعاع نگاه اسب رفتم
تا به انتهای جهان برسم
تا به ابتدای شیرین آن فراز شوم
اینک باز می گردم از
انتهای تلخ جهان
و اشتیاق دیدن بزغاله
و اسب بور خمیده بر قصیل
و زن جوان به جامه رنگین روستا
دلهره امن را دوچندان کرده است
زنی جوان
به جامه جین آبی
سوار بر موتورسیکلت
به استقبالم می آید
نوه کوچکم است
و بر کناره راه سیمانی روستایی
اینک
پالایشگاه
دخترکی
گلهای رنگارنگ پلاستیکی می فروشد
ارکیده و گلایول و سوسن آری
و بولدوزری زرد آن سو تر
مانند ورزویی مست
سر زیر کنده های فرسوده کرده است و به رودخانه می اندازدشان
مردی جوان
نبیره ام
به لباس و کلاه خود ایمنی
پیش از سلام می
غرد
اول قرنطینه نیای بزرگ
از انتهای جهان
به ابتدای جهان بازگشته ام
نه بر شعاع نگاه اسب
نه در قرنطینه نبیره ام
جایی ایمن
نمی یابم
به ابتدای جهان
از کدام راه کوره توان رفت ای آسمان
آواز کودک گستاخ(اشعار منوچهر آتشی)
به آبش می سپرم
این کودک شرور
که چشم بازنکرده
زبان گشاده است
به تحقیر قبیله سنگستان که ماییم
قبیله را بر من خواهد شوراند این
زبان دراز
و مرا نه که خود را
به کشتن خواهد داد
تا زبان بریده به عزلتی نشاندم سوگوار خویش
به آبش می سپارم
امید در نجاتش بندم
به ساحل دوری آن سوی جهان
شاید به تور ماهیگیری افتد
بی نوا و شریف
و صیادی چالاک بپرورد او را
شاید بر آستانه زنی
فروافتد
بزرگ تبار
و بی نطفه شوی
تا شگفتی آفرین شهزاده ای برانگیزد از او
طلسم شکن
و قلعه گشای دیو برده پریزادان
تا پاسدار رویای ناایمن دختران شود
عاقبتم به سوگ خویش خواهد نشاند
این کودک شرور
و به یاوه مردی دیگرگونم خواهد کرد
بهتر که به آبش بسپارم
تا به خاک
چکامه مشعل ها(اشعار منوچهر آتشی)
سه مشعل می سوزد
یکی بر چکاد و دو دیگر به دامنه
یکی بر مازه اژدهاوش کوه
شعله می وزاند
دو دیگر
به دره و دامنه
تا بادام
بنان سراسیمه شوند
یکی می سوزد
تا نزدیک نشود شغال گرسنه به خوابگاه
و به معده پر جوجه کباب شرکت
دو دیگر می سوزند
تا آهوان و تیهوها
به دره های دوردست بکوچند
تا شقایق و مرزنگوش بسوزند
تا وحش
ایمن نماند در حریم آبادانی
یکی می سوزد
تا
روستایی
هوای شیرین کردن نان جوین نکند
سه مشعل می سوزد
یکی بر چکاد و دو دیگر به دامنه
در روز می سوزند زیر خورشید سوزان
و به شب
در حوالی جنگل چراغهای نئون
سه مشعل
نمی سوزند تا چیزی دیده شود
بلکه می سوزند
تا چیزها دیده نشوند
سه
مشعل می سوزند
در دایره چراغان و آتش
تا ظلمات گرداگرد
ژرفتر گردد
و بازوهای کار و آفرینش
چون پروانه های سراسیمه
به جانب کانون نور
فراخوانده شوند
نوری
که ظلمت گرداگرد را
دامن می زند و ژرفتر می کند
حدی(اشعار منوچهر آتشی)
روباهی از برکت رنگهای شگفت
طاووس پر شکوهی شده در گوشهای از این جهان ؟
طاووسی از برکت رنگ های دلارا
پا در خور دم یافته
در گوشه ای از این جهان ؟
مرا چه سود اما
که همان شتر صبور بارکشم
در وادی سراب ها و دروغ
و جز سایه دراز و بی قواره همیشه شلنگ انداز خود
تماشاگهی ندارم به سایه روشن صبح و غروب
بارم چه کو کنار چه زمرد
نه می بینمش نه می خواهم ببینمش
و نه احساسش می کنم
و سوارم
چه
امیری برنا و برومند
چه حرامی بدنهادی
می بینمش و می ستایمش
و می برمش بر پشت
اگر چه نمی شناسمش
چه آموخته ام از روزگار و کار جز این ؟
کینه پر آوازه ام ؟
یک بار در من بیدار شد
غریدم و کف به لب آوردن و هجوم بردم
امیر و حرامی هر دو
در معرض
صاعقه ام بودند
و سرانجام
آنکه جان بدر برد
حرامی بدنهاد بود
که اکنون
برگرده ام نشسته و می راندم
هر سو که خود بخواهد
زنم کرمجی بور زیبایی زاییده ؟
طاووسی پای در خور دم یافته
رئباهی از برکت رنگ ها
مرا چه سود اما
که بار سنگین
چه
شوکران چه زمرد
بارم
و حرامی نابکار سوارم است
دیگر سقراط و افعی را
از هم تمیز نمی دهم
و سراب را
به دنبال سایه بی قواره خود
می پیمایم
مدام
مدام
مدام
خطابه انکار
اگر به فراز نمی شتابم
مپندار که نمی یارمت رسیدن
امتناع من از صعود انکار تست
تحقیر می کنم بلندایت را
زیرا که حقیران تسخیرت می کنند
نخستین بیرق را
ناتوان ترینان برافراشتند
و بیرق ما
که سنگین ترین بود و سپیدترین
به خون برادرانم آغشته شد
به مکر ناجوانمردانه ناتوان ترینان
هفت برادر بودیم
نخستین را بر هزاره نخست
به زیر برف سرخ کفن کردم
و ششمین را از هزاره ششم
کوتوله ای
دشکیش
از شیفتگان بلندای تو
تا خود بلندتر بنماید
از پرتگاه مخوف به زیر افکند
هفتمین منم
که بیرق را به مغازه ای پنهان کرده ام
که لگدمال ناپاکان نشود
و خود انزوا گزیده کنارش
به پاسداریش
و انکار می کنم بلندایت را
اما
روزی
از پناهگاه
از هزاره هفتم
به بالا خواهم شتافت
تا چوبدست های کهنه آویز حقیران را
بر کنم و به باد سپارم
و بیرق سنگینم را
بر بلندای ناچیز تو برافرازم
پس آنگاه
تو بلندترین چکاد جهان خواهی بود
ه یمن بلندای بیرق من
ای زمین
(اشعار منوچهر آتشی)
اشعار محمود درویش(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
یادگاری(اشعار منوچهر آتشی)
روزی که به میعاد نیامدی
به سایه تلخ این سدر کهنسال
نگران جهت ها نشدم
نه هیس هیس بیشه پریشانم کرد
نه مویه گزها
کله گرفته
از هجوم تشباد
رنگ برشته گندمزار
و بوی گرمسیری کنار رسیده
غریزه بی قرارم را برتاباند
و اشتیاق کشمکشی از جگر
به پنجهه ها شراره جهاند
چه کسی آمده است و کی به یاد می آورد ؟
وسوسه بیهوده ای
هر از چندمان به سایه می کشاند
تا یاوگی افقها را
آرایه ای از خیال برآویزیم
به سایه شیرین سدر
در بوی گرمسیری کنار رسیده می پیچم
همین کافی است
و افق ها را به نیشخند زخمه می زنم
پس به خنجر سوزانی
تصویری حک می کنم به درخت
و کرکسی بر آن می گمارم
به رسم یادگاری
به شعر نشستن در آهن ها
به شعر نشستن
در انزوایی کوچک
گرداگردت
کارخانه و آدم ها
شب پر حادثه و پاهای پر رفتار
تو جزیره ای به ورطه آهن
یا آهن ها در تو ؟
به شعر اندیشیدن
در ازدحام آدم و آهن
و خیالت در آونگ
به سایه سهماگین جراثقال ها
و هول هایل سودا
تو به کشتی نشسته ای یا دریا ؟
هم به پندار تو آدمی
بر برج های حایل آهن
اگر به بادبانیکوچک نماند
به بالهای لرزان زنبوری می
ماند
پر اشتها به شاخه خرما
به شعر نشستن
در اینجا
آرام
در حواشی هی ها هو
سری به کوچکی شبنمی
دلی به هیبت توفان ها
تصویر(اشعار منوچهر آتشی)
مردی کنار نهر گریزان
سایه به آب سپرده و دل به هواهای دور
سنگ برسنگ می غلتد
و گلها به شتاب
بر آب می گذرند
و آنکه ایستاده
در نسیم سفر می کند
مردی کنار نهر گریزان
سایه به آب سپرده و سر به خیال های پریشان
زائر(اشعار منوچهر آتشی)
به شفای کدام زخم نهان می رود زائر
سینه کش کوه را ؟
چکاد پشت چکاد و گردنه از پی گردنه
بقعه کجاست
کجاست ضریح کبود
گرداب جوشان معجزه کجاست ؟
چکاد پشت چکاد و گردنه از پی گردنه
بلندترین چکاد
دروغگاه چکاد بلندتری است
و گیتی به تمامی
چکادی دست نیافتنی
بقعه کجاست که
چکاد به چکاد فریبت می دهد
و تو از فراز به فرود می آیی
به گمان ارتفاع
و بقعه ها
که کبودی می زنند از بن دره
ها
به چه درد و چه پیچ و تاب
بالا می کشد این ماه خود را
تا بقعه برسد به بدر به کمال
هلال آن سوی بدر است و باز
زائر خسته گردنه را
به شفای ندانم کدام زخم نهان
بالا می رود
از فراز به فرود
کشتی شکستگانیم
چه پروا
بادبان از ورق پاره ها داریم
و دفتری قطور در گریبان
می رانیم
بر موجزار حادثه
شعر بر کاغذ نوشه می شود اما
نفس
ظرطه در غزل ما وزنده است
و باد
به شرط کرانه ما
معنا می شود
چه پروا
بادبان از ورق پاره ها کرده ایم
و ورق پاره پر شعر
شعر پر اندیشه
و اندیشه از نفس ما که شرطه دریاهای ظلمانی است
می وزد
نفسی که توفان ها را
آرام می کند
و دریا را
به خلیج های خلوت
یدک می کشد
چه پروا
باد گو بنالد و بپیچد بر خود
دریا در دفترهای ماست
اشعار نزار قبانی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
آسانسور(اشعار منوچهر آتشی)
نپرسی آب چیست و علف
چگونه می وزد از لای آجر و آهن ؟
پله ها را که می پیمودی
نفس زنان
پنجره ای بود میانه هردو اشکوب
و کرت سبزی
قاب خیال و خاطره
و تپه ای در مه
که شقایقی بر آن می سوخت
و پنجره بالاتر
به رنگ و عبور بازت می گرداند
در آسانسوری مانده ای امروز
بی پنجره و طرح گذرگاهی
که به تکمه ای
سال ها از خیابان دورت می کنند
بی آنکه به آستانه ای نزدیک شده باشی و به سلامی
و بازگشتت
صعودی دوباره است
به ژرفای ظلمت
نپرسی آب چگونه است و علف
چگونه می سراید از میان آجر و آهن؟
و ریشه ها
به سویکدام ژرفای سیراب همهمه می کنند ؟
دریاب
که آفتاب بعدی شصت سال
از کوچه های کودکی دورت خواهد کرد
و پنجره ای
نیست تا چراغ شقایقی بیاورد
بر تپه ای
درمه
خنجرها ، بوسه ها و پیمان ها
اسب سفید وحشی
بر آخور ایستاده گرانسر
اندیشناک سینه ی مفلوک دشت هاست
اندوهناک قلعه ی خورشید سوخته است
با سر
غرورش ، اما دل با دریغ ، ریش
عطر قصیل تازه نمی گیردش به خویش
اسب سفید وحشی ، سیلاب دره ها
بسیار از فراز که غلتیده در نشیب
رم داده پر شکوه گوزنان
بسایر در نشیب که بگسسته از فراز
تا رانده پر غرور پلنگان
اسب سفید وحشی با نعل نقره وار
بس قصه ها
نوشته به طومار جاده ها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها
خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش
از اوج قله بر کفل او غروب کرد
مهتاب بارها به سراشیب جلگه ها
بر گردن سطبرش پیچید شال زرد
کهسار بارها به سحرگاه پر نسیم
بیدار شد ز هلهله ی سم او ز خواب
اسب سفید وحشی اینک گسسته یال
بر آخور ایستاده غضبناک
سم می زند به خاک
گنجشک ای گرسنه از پیش پای او
پرواز می کنند
یاد عنان گسیختگی هاش
در قلعه های سوخته ره باز می کنند
اسب سفید سرکش
بر راکب نشسته گشوده است یال خشم
جویای عزم
گمشده ی اوست
می پرسدش ز ولوله ی صحنه های گرم
می سوزدش به طعنه ی خورشید های شرم
با راکب شکسته دل اما نمانده هیچ
نه ترکش و نه خفتان ، شمشیر ، مرده است
خنجر شکسته در تن دیوار
عزم سترگ مرد بیابان فسرده است
اسب سفید وحشی ! مشکن مرا چنین
بر من مگیر
خنجر خونین چشم خویش
آتش مزن به ریشه ی خشم سیاه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خویش
گرگ غرور گرسنه ی من
اسب سفید وحشی
دشمن کشیده خنجر مسموم نیشخند
دشمن نهفته کینه به پیمان آشتی
آلوده زهر با شکر بوسه های مهر
دشمن کمان گرفته به پیکان سکه ها
اسب سفید وحشی
من با چگونه عزمی پرخاشگر شوم
ما با کدام مرد درآیم میان گرد
من بر کدام تیغ ، سپر سایبان کنم
من در کدام میدان جولان دهم تو را
اسب سفید وحشی ! شمشیر مرده است خالی شده است سنگر زین های آهنین
هر دوست کو فشارد دست مرا به مهر
مار
فریب دارد پنهان در آستین
اسب سفید وحشی
در قلعه ها شکفته گل جام های سرخ
بر پنجه ها شکفته گل سکه های سیم
فولاد قلب زده زنگار
پیچید دور بازوی مردان طلسم بیم
اسب سفید وحشی
در بیشه زار چشمم جویای چیستی ؟
آنجا غبار نیست گلی رسته در سراب
آنجا
پلنگ نیست زنی خفته در سرشک
آنجا حصارنیست غمی بسته راه خواب
اسب سفید وحشی
آن تیغ های میوه اشن قلب ای گرم
دیگر نرست خواهد از آستین من
آن دختران پیکرشان ماده آهوان
دیگر ندید خواهی بر ترک زمین من
اسب سفید وحشی
خوش باش با قصیل تر خویش
با یاد مادیانی بور و گسسته یال
شییهه بکش ، مپیچ ز تشویش
اسب سفید وحشی
بگذار در طویله ی پندار سرد خویش
سر با بخور گند هوس ها بیا کنم
نیرو نمانده تا که فرو ریزمت به کوه
سینه نمانده تا که خروشی به پا کنم
اسب سفید وحشی
خوش باش با قصیل تر خویش
اسب سفید وحشی اما گسسته یال
اندیشناک قلعه ی مهتاب سوخته است
گنجشک های گرسنه از گرد آخورش
پرواز کرده اند
یاد عنان گسیختگی هاش
در قلعه های سوخته ره باز کرده اند
در صدای فاخته(اشعار منوچهر آتشی)
مردگان
چنان وانمانده پشت سرم
تا نشنوم به پوست سوگسرود تبارم را
هنوز
در آشیان شروه به سر می برم
آنک
درخت
به درخت فاخته های نخلستان
یکی شلیل می کشد از ژرفا
کوکو ؟
و دیگیر
پژواک می دهد صدای او را
از ژرفای دیگر
کوکو ؟ کوکو ؟
چنان
وانمانده اید پشت سرم مردگان جوان
در دام شروه های شما
به سر می برم
شلیل کشان
آینده هم
از روبرو که بیایید
می بینمتان شلیل کشان
کجا رفتند آن رعنا جوانان
کجا رفتند آن پاکزه جانان
یکی از وادی محشر نیامد
که تا با ما بگوید حال ایشان
از روبرو که بیاید هم
از بزم همسرایی سرنا و نی انبان
کمند شروه می اندازید
بر کنگره ی ستاره و پندار
و
کبک
پر می کشد و پرستو
نماز می شکند
حضور سوگوارتان را
چنان دور نمانده اید
پشت سرم
که نشنوم
خروش موریانه ی سقف ایمان استوارتان را
فاخته به فاخته
شلیل می کشم و می پرسم
نشان آن به قهر رفته برادر را
از بانگ بازگشته ی خود از کوه
کوکو ؟ کوکو ؟ کوکو ؟
ثعلب ها و سیاووش(اشعار منوچهر آتشی)
اگر بر نیاید شمایل تو
کنار این اندوه
خنجر خواهد رویید
ثعلب ها گل های گورستانند
از میهمانی آن ها می آیم
رنج
در سبزینه هم جا خوش می کند
درد در کاکتوس و زرخم بر نیزه هم
گل می دهد
به تماشا که بیایی اما همین تشویش در استخوان هایت آشیانه خواهد گرفت
کسی به زمستان
دسته بنفشه ای نداده بود نه ساقه ی نرگسی
همان شاخه ی مورد بود کنار آینه ی عروس و خاک خیس خورده ی کور
و بوته های ثعلب که سال دیگر خواهند آمد
اگر بر نیاید شمایل تو
کنار این بغض آتش خواهد جوشید
ثعلب ها به آتش زیر خاکستر بیشتر می مانند تا خنجر در غلاف سبز چرمینه
سخن سبزینه و مهر بی هوده است
کسی درخت ها را به باغبان آتش فروخته است تا زمین
همیشه قلمرو و ثعلب ها باشد
اگر شمایل تو نیاید
نخستین جبهه
کنار همین گورها گشوده خواهد شد
سیاووش آنک
پیشاپیش مردگان جوان
بر اسب سیاه
به جوشن آتش ایستاده است
اشعار تاگور(مجموعه ای از بهترین اشعار رابیندرانات تاگور)
جنگ و پرنده
ایمن ترین پرنده آشیانه به خودی فرسوده دارد
پشت خاکریزی بیهوده دور و فراموش جنگی بی حکایت
از سرباز مرده در آن سال ها
اسکلتی مانده در
مهتاب سفیدتر از مرگ
با شقایقی دمیده از خم دنده ها که ترنمی سرخ را
تا سپیده دمان می وزاند در فضا
و نگاهی تاریک از جمجمه
که از آن به رعشه می افتد بدر
سرنیزه ای پوسیده در پنجه های مردد
که اشاره به سمت رو در رو دارد به سمت سینه ای که نیست
و خود
فرسوده
فراتر از جمجمه افتاده و جفتی پرنده ی جوان
سپیده دمان
پر می کشند از آن
و دره را به جنجال می آرایند
یک شهر و دو چشم
در شهر یک مجسمه بیدار است
چه روز چه شب
در شهر یک مجسمه بیداراست
تنها دو چشم سنگی بی مردمک شیشه ای حتی
با نگاهی ثابت
که هرگذرنده می پندارد به جانب اوست
که هر گذرنده می کوشد
خود را از این نگاه کنار بکشد
از این نگاه کمی سخره بار و کمی غمناک
اما کنار کشیدن ممکن نیست
از منظر نهان
هر کس به راه خویش روان است
و هیچکس در انحنای گمانی
گمانه نمی کند
اما همیشه
سرزنشی هست انگار
که عابران
از دام آن رها نتوانند شد
که دست و پای خود را گم می کنند
که خط عبور آن ها
کج گیچ
و شکسته می شود
و می گذرد از خطوط دیگر
که نباید می گذشت
و قطع می کند عبورهای دیگر را
که نباید می کرد
و شهر ناگهان
به طیف های درهمی از رفتارهای گیج ومکرر
تبدیل می شود
به طیفهای درهمی از رفتارهای منگ مدور
با این همه
در شهر یک مجسمه فقط بیدار است
چه روز چه شب
تنها دو چشم و نگاهی سنگین و سرزنش بار
و پوزخندی قاتل
بالای شهر
با سایه ای یگانه(اشعار منوچهر آتشی)
کنار عکس پیری من
عکس جوانی پدرم افتاده است
از اتفاق
این دلپذیرترین مصراعی است
که خوانده ام از آن همه خروار حرف
این
سطر از دو واژه ناهمخوان
اما همخون
در چرخش مکرر رویایی دور
معنای بی نهایت خود را
در طیفهای رنگی غمناکی
بر نخل روبرویم
در آفتاب یگانه کرده اند
اینگونه نیست
که سایه های زرد پریروز
در آبهای آبی امروز
ترصیع می شود ؟
و ماه بدر
در خالی هلال شب اول جا خوش کرده است ؟
اینگونه نیست
که صبح از خلال خیال پریشان شب می آید
و بره با چراغ زنگوله
بوهای سبز را رد می گیرد ؟
از اتفاق
عکس جوانی پدرم
کنار عکس پیری من افتاده
و روی بی نهایت این مصراع نورانی
دو عابر غریب
با سایه ای بلند و یگانه
آرام دور می شوند
زنجیر عدل و سگ ها
سگ را
تنها برای گدایان و یاغی ها می بندند
زیرا که بوی ارباب ها همیشه یکی است
و آشنا
از پلکان مداین فرود می آیم
نانی نخواسته بودم
تنها فروغ فسفری عدل
فراز سردر ایوان
چشمان زودباورم را
فریفته بود
و بر کنار دجله
آرام و تلخکام قدم می زنم
تنها الاغ های فرتوت تن به سللسه ی عدل می سایند
تا خارش جرب را لختی فرو نشانند
و آنگاه
کنج طویله ای و
بافه قصیلی
روح فقیر آنها را کافی است
سگ را
تنها برای گدایان و یاغی ها
از بند می گشایند
وقتی که سنگ را البته بسته باشند
زیرا که بوی ارباب ها و الاغ ها همیشه یکی است
و آشنای مشام سگ
لب گریه ی جانور تبعیدی(اشعار منوچهر آتشی)
برادرم
چرا نمیشناسیم ؟
در حیرتم
می دانم فرزند مادرمی
برادر برادرم
و خواهر خواهرم
اما
نمی شناسم و نمی
شناسمت
و در حیرتم
جانوری گرفتار دور از مامن
در قفسی بسیار بزرگ به گذرگاهی
میان صداها و چشم های بی عاطفه
میان هوس های خام
و کودکانی معصوم و ترسان
که درس فردای خود را می آموزند
رنجاندن و به بند کشاندن را
یکی نانی می دهد یکی آتش سیگاری
یکی
استخوانی و دیگیر لقمه ی زهرآگینی
و شلاق
که بیرق در اهتزاز این جشن بی امان است
تا بیاموزم خویگری را
و رقصی را
که طبیعتم نیاموخته بود این گونه
چه می کنم این جا در این گذرگاه دیوانه
کنار برادران دیروزم
هم زنجیران امروز
و شلاق زنان همیشه ام ؟
و این کودکان معصومی
که بکارت خود را
در لقمه ی هیجانی خام
به من و صاحبان تازیانه به دستم می بازند
تا نمره های خوب بگیرند
خواهرکم ! بمان این بار
می شناسمت با من بمان و بیاموز این را
تمامی کوششم این است
که نطفه ی مقدس وحش را
در خویش پنهان دارم
و آن قدر اهلی نشوم که فردا
خرگوش ها و بلدرچین ها هم
نشناسندم
کابوس در پارک(اشعار منوچهر آتشی)
ناگهان درختان پارکهای وطن
تکاوران سبزپوش دشمن شدند
و ما
محصور میان برگها و ساقه ها
که نیزه و زوبین ها
مثل نهال های توفان
زده
پا در گریز و پا در بند ماندیم
چه گذشت ؟ افسوس
افسوس سایه ی خنگی و جرعه ی آبی سرد
و گذاری فارغ از کوچه باغ ها
اما
اکنون که تمام درختان وطن دمشنند چه بایدمان کرد ؟
آهای ! حاشیه نشینان کتاب ها و اجاق ها
ما
برای جنگیدن تفنگ نداریم
نه
برای گفتن دهانی
نه برای زیستن سایه ای
نه برای مردن گودالی
آی ! یای
حلاج(اشعار منوچهر آتشی)
حلاج
انگور بود
پس از درخت دارش چیدند
تا وعدهاش شراب فراهم شود
تاریخ عشق و شورش اندیشه را
در عصر جهل هار…
عینالقضات
سیب سرخ جوانی بود
پس از درخت دارش چیدند
تا قصۀ گناه
– آمیزش تلخی و شیرینی –
در چرخههای شعر بگردد… تا ما…
امروز نیز
با هر فشار ماشه
حلاج و عین القضاتها
مانند برگ پاییزی
از شاخسار مصرعها
میافتند
تا…
آه ای درخت خسته
همسایۀ قدیم سبز
تو باز میوه میدهی؟
بوشهر چندین شاعر و نویسنده سرشناس داره.ما ادبیاتی ها از روی عشق این رشته رو در دانشگاه خوندیم وگرنه پول و آینده ای نداشت