اشعار لورکا(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
اشعار لورکا….فدریکو خسوس گارسیا لورکا (زاده ۵ ژوئن۱۸۹۸ – درگذشته ۱۹ اوت۱۹۳۶) شاعر و نویسنده اسپانیایی بود. او همچنین نقاش، نوازنده پیانو، و آهنگساز نیز بود. او یکی از اعضای گروه نسل ‘۲۷ بود. لورکا در ۳۸ سالگی به دست پارتیزانهای ملی در جنگ داخلی اسپانیا کشته شد.
فهرست اشعار
شب میآيد(اشعار لورکا)
شب میآيد
میكوبند پرتوهاى مهتاب
به روى سندان ِ غُروب
شب میآيد
يك درخت ِ بزرگ خود را میپوشاند
با واژههاى آواز
شب میآيد
اگر به ديدار من بيايى
در جاده باريكهاى هوا
مرا گريهكنان خواهیيافت
در زير سپيدارهاى عظيم
آى دختر سبزهرو
در زير سپيدارهاى عظيم!
((فدریکو گارسیا لورکا ))
زیر شاخسار نارنج(فدریکو گارسیا لورکا )
زیر شاخسار نارنج
کهنه های کتان کودکی را می شوید
با چشمانی از سبزه
و نغمه ای از بنفشه زاران
دریغا ! عشق
زیر شاخسار نارنج پر شکوفه
آب قنات
غوطه خورد
در تلالو نوری سرشار
جیک جیک گنجشکی پیچید
در شاخه های کوچک زیتون
دریغا ! عشق
زیر شاخسار نارنج پر شکوفه
تا آنگاه که ” لولا ”
یکسر خسته چلاند و
دست شست از مالش صابون
گاوبازان جوان از گرد راه رسیدند
دریغا ! عشق
زیر شاخسار نارنج پر شکوفه .
” برگردان : سعید جهانپولاد “
(اشعار لورکا)
اشعار پل الوار(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
رنگهاى خانه به دوش(اشعار لورکا)
عطار پيلهور
با طبق گياهاش از گلستانى به گلستانى مىگذرد
و با طبلهی عطرش
به كار آغاز مىكند.
شباهنگام روح پرندهگان كهن
به شاخساران خويش باز مىآيد
و بر اين بيشه ى سر در هم
كه چشمه سار اشكها در آن فرو خشكيده
نغمه يى ساز مىكند.
گلهاى اين طبق
از پس جعبه آئينه ى نامرئى ى ساليان سال
بينىى كودكان را ماند
به هم درفشرده
بر جامهاى مه اندود.
در باغ
پيله ور اشك ريزان
كتاب گلاش را بازمى گشايد ،
و رنگهاى خانه به دوش
سرگردان
برطبله ى عطار
ازخويش همى رود .
میخواهم رویای سیبها را بخوابم(اشعار لورکا)
میخواهم رویای سیبها را بخوابم
پا پس بکشم از همهمهی گورستانها.
میخواهم رویای کودکی را بخوابم
که روی آبهای آزاد
قلباش را
تکهتکه میکرد.
نمیخواهم دوباره بشنوم که مردهها خونریزی ندارند،
که دهانهای پوسیده هنوز تشنه آب هستند.
میخواهم نه از شکنجه علف چیزی بدانم
نه از ماه که دهانِ افعی دارد.
میخواهم کمی بخوابم،
کمی، دقیقهای، قرنی
اما همه بدانند که من نمردهام،
که هنوز لبهایم طلا دارد
که من دوستِ کوچک «وست وینگ» هستم،
که من سایهی گستردهی اشکهایم هستم.
مرا با چادری بپوشانید
چرا که سحر
مشتمشت مورچه روی من خواهد ریخت
و کفشهایم را آب بگیرید
شاید نیشِ عقرب بلغزد.
چرا که میخواهم رویای سیبها را بخوابم.
مرثیهیی بیاموزم که مرا پاک به خاک برگرداند.
چرا که میخواهم زندگی کنم با کودکی تاریک
که میخواست روی آبهای آزاد
قلباش را
تکهتکه کند…
اشعار اکتاویو پاز(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
از برگهای مرده(اشعار لورکا)
از برگهای مرده
ترسانم
از کشتزاران غرقه در شبنم.
اکنون خواهم خفت
و اگر بیدارم نکنی
کنار تو برجای مینهم
قلب سردم را.
“چیست این که دور
چنین دور،خش خشی دارد؟”
عشق
باد بر پنجرهها
محبوبم!”
تو را به سینه ریز آراستم،
به گوهرهای سپیدهدمان
چرا مرا برین راه
تنها به خود رها کردی؟
اگر به دوردستان روی
پرندهی من مویه خواهد کرد
و تاکستان سبزفام
شرابی به بار نخواهد آورد
. “چیست این که دور
چنین دور،خش خشی دارد؟
عشق
باد بر پنجرهها
محبوبم!”
ابوالهول برفها،
هرگز تو نخواهی دانست
که من چه عاشقانه تو را دوست میداشتهام.
به زیر باران بیامان سپیدهدمان
آن دم که آشیانه بر باد است
بر شاخسار خشک
. “چیست این که دور
چنین دور،خش خشی دارد؟
عشق
باد بر پنجره ها
محبوبم!
((فدریکو گارسیا لورکا))
واژه هایت در قلب من(فدریکو گارسیا لورکا)
واژه هایت در قلب من
دایره های سطح اب را می مانند
بوسه ات بر لبانم
به پرنده ای در باد می ماند
چشمان سیاهم بر روشنای اندامت
فواره های جوشان در دل شب را یاداورند
چونان ستاره ی زحل
بر مدار تو دور دایره می گردم
در رویاهایم
بر مداری می چرخم
عشق من
نه به درون می روم
نه باز می گردم.
(اشعار لورکا)
پیشنهاد:مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار چارلز بوکوفسکی
انحنا(اشعار لورکا)
سوسنى دركف
تو را ترك مىكنم
عشق شبانه ى من !
و بيوه ى ستاره ى خويش
بازت مىيابم .
من كه رام كننده ى پروانه هاى تاريك ام
راه خود را پى مى گيرم .
از پس هزارسال
مرا بازخواهى ديد
عشق شبانه ى من !
من كه رام كننده ى ستاره هاى تاريك ام
راه خود را پى مىگيرم
تا آندم كه همه عالم
از كوچه ى باريك كبود
به قلب من در نشيند .
اشعار ایلهان برک(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
نغمهی خوابگرد(اشعار لورکا)
سبز، تویی که سبز میخواهم،
سبز ِ باد و سبز ِ شاخهها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
سراپا در سایه، دخترک خواب میبیند
بر نردهی مهتابی ِ خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
(سبز، تویی که سبزت میخواهم)
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمیتواندشان دید.
سبز، تویی که سبز میخواهم.
خوشهی ستارهگان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشایندهی راه ِ سپیدهدمان است
تشییع میکند.
انجیربُن با سمبادهی شاخسارش
باد را خِنج میزند.
ستیغ کوه همچون گربهیی وحشی
موهای دراز ِ گیاهیاش را راست برمیافرازد.
«ــ آخر کیست که میآید؟ و خود از کجا؟»
خم شده بر نردهی مهتابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخاش دریا است.
«ــ ای دوست! میخواهی به من دهی
خانهات را در برابر اسبم
آینهات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟…
من این چنین غرقه به خون
از گردنههای کابرا باز میآیم.»
«ــ پسرم! اگر از خود اختیاری میداشتم
سودایی این چنین را میپذیرفتم.
اما من دیگر نه منم
و خانهام دیگر از آن ِ من نیست.»
«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافههای کتان…
این زخم را میبینی
که سینهی مرا
تا گلوگاه بردریده؟»
«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال ِ کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن دیگر من نه منم
و خانهام دیگر از آن من نیست!»
«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نردههای بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نردههای سبز،
بر نردههای ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر میغلتد.»
یاران دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نردههای بلند.
ردّی از خون بر خاک نهادند
ردّی از اشک بر خاک نهادند.
فانوسهای قلعی ِ چندی
بر مهتابیها لرزید
و هزار طبل ِ آبگینه
صبح کاذب را زخم زد.
سبز، تویی که سبز میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها.
همراهان به فراز برشدند.
باد ِ سخت، در دهانشان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.
«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترَکَت، دخترک تلخات کجاست؟»
چه سخت انتظار کشید
«ــ چه سخت انظار میبایدش کشید
تازه روی و سیاه موی
بر نردههای سبز!»
بر آیینهی آبدان
کولی قزک تاب میخورد
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
یخپارهی نازکی از ماه
بر فراز آبش نگه میداشت.
شب خودیتر شد
به گونهی میدانچهی کوچکی
و گزمهگان، مست
بر درها کوفتند…
سبز، تویی که سبزت میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها،
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
پیشنهاد:بهترین اشعار ولادیمیر مایاکوفسکی
روزهایم چه سخت می گذرند(اشعار لورکا)
روزهایم چه سخت می گذرند
هیچ آتشی دیگر گرمم نمی کند
خورشید دیگر به رویم لبخند نمی زند
همه چیز پوچ و بیهوده است
همه چیز سرد و بی روح است
ستارگان مهربان هم دیگر با ناامیدی
به من نگاه می کنند
دقیقا از روزی که فهمیدم
عشق نیز
از میان رفتنی ست
((فدریکو گارسیا لورکا))
به خاطر بالهایم بر خواهم گشت(اشعار لورکا)
به خاطر بالهایم بر خواهم گشت
بگذار برگردم
می خواهم در سرزمین سپیده بمیرم
در دیار دیروزها
به خاطر بالهایم بر خواهم گشت
بگذار برگردم
می خواهم دور از چشم دریا
در سرزمین بی مرزی ها بمیرم
یه تکدرخت(اشعار لورکا)
شب چار ماه و
یه تکدرخت و
یه سایهی تک
و یه پرندهی تنها.
رو تنم دنبال رد لبات میگردم.
فواره بادو میبوسه
لمسش نمیکنه.
همون «نه» که بم گفتی و
تو کف دستام با خودم میبرم
مثه یه لیموی مومی خیلی سفید
شب چار ماه و
یه درخت تک.
رو نوک یه سوزن
عشق من
میچرخه.
اشعار بورخس(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
گلها از عشق میمیرند(اشعار لورکا)
بر کنارههای رود
شب را بنگرید که در آب غوطه میخورد.
و بر پستانهای لولیتا
دسته گلها از عشق میمیرند.
دسته گلها از عشق میمیرند.
بر فراز پلهای اسفندماه
شب عریان به آوازی بم خواناست.
تن میشوید لولیتا
در آبِ شور و سنبلِ رومی.
دسته گلها از عشق میمیرند.
شبِ انیسون و نقره
بر بامهای شهر میدرخشد.
نقرهی آبهای آینهوار و
انیسونِ رانهای سپید تو.
دسته گلها از عشق میمیرند.
واژههایت در قلب من(اشعار لورکا)
واژههایت در قلب من
دایرههای سطح آب را مانندند!
بوسهات بر لبانم،
به پرندهیی در باد میماند!
چشمان سیاهم بر روشنای اندامت،
فوّارههای جوشان در دل شب را یادآورند!
((فدریکو گارسیا لورکا))
یکصد سوار سوگوار(اشعار لورکا)
یکصد سوار سوگوار
به کجا می روند
از زیر افق پریده رنگ
آسمان نارنج زار
نه به سویل یا
نه به کوردوبا خواهند رسید
و نه حتی به گرانادا
دخترک آه می کشید
با خاطر دریا
این اسبهای خوابزده
خواهندشان برد
از هزار توی صلیب
جایی که می لرزد
صدای خنیاگران
با هفت آه حسرت
همچون هفت میخ کوبیده بر آیینه
به کجا می روند
از زیر افق پریده رنگ آسمان
یکصد سوار اندلسی
یکصد سوار نارنج زار .
“برگردان : سعید جهانپولاد ”
قصیدهی اشکها(اشعار لورکا)
پنجرهی مهتابی را بستهام
چرا که نمیخواهم زاریها را بشنوم.
با این همه، از پس دیوارهای خاکستر
هیچ به جز زاری نمیتوان شنید.
فرشتهگانی که آواز بخوانند انگشت شمارند
سگانی که بلایند انگشت شمارند
هزار ساز در کف من میگنجد.
اما زاری سگی سترگ است
اما زاری فرشتهیی سترگ است
زاری سازی سترگ است.
زاری باد را به سر نیزه زخم میزند
و به جز زاری هیچ نمیتوان شنید.
دختر روستا(اشعار لورکا)
آسمان بر باد خواهد شد:
دختر روستا،
به زیر درخت گیلاس،
سرشار از فریادهای سرخ،
در حسرت توام
تو را آرزومندم.
آسمان رنگ خواهد باخت…
گر تو درک میکردی این،
با گذارت، در پس درخت
مرا بوسهای میدادی.
چه دلپذیراست(اشعار لورکا)
چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیر و نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ، تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس.
((فدریکو گارسیا لورکا))
نامت را در شبی تار بر زبان میآورم(اشعار لورکا)
نامت را در شبی تار بر زبان میآورم
ستارگان برای سرکشیدن ماه طلوع می کنند
و سایه های مبهم می خسبند
خود را تهی از ساز و شعف می بینم
ساعتی مجنون که لحظههای مرده را زنگ می زند
نامت را در این شب تار بر زبان میآورم
نامی که طنینی همیشگی دارد
فراتر از تمام ستارگان
و پُرشکوه تر از نم نم باران .
آیا تو را چون آن روزهای ناب
دوست خواهم داشت؟
وقتی که مه فرونشیند
کدام کشف تازه انتظار مرا میکشَد؟
آیا بی دغدغه تر از این خواهم بود؟
دستهایم بَرگچههای ماه را فرو میریزند .
” برگردان : یغما گلرویی “
خودکشی(اشعار لورکا)
(شاید بدان سبب که از هندسه آگاه نبودی)
جوان از خود میرفت
ساعت ده صبح بود.
دلش اندک اندک
از گلهای لتهپاره و بالهای درهم شکسته آکنده میشد.
به خاطر آورد که از برایش چیزی باقی نمانده
است جز جملهیی بر لبانش
و چون دستکشهایش را به درآورد
خاکستر نرمی را که از دستهایش فروریخت بدید.
از درگاه مهتابی برجی دیده میشد.ــ
خود را برج و مهتابی احساس کرد.
چنان پنداشت که ساعت از میان قابش
خیره بر او چشم دوخته است.
و سایهی خود را در نظر آورد که آرام
بر دیوان سفید ابریشمین دراز کشیده است.
جوان، سخت و هندسی،
به ضربت تبری آینه را به هم درشکست.
و بدین حرکت، فوارهی بلند سایهیی
آرامگاه خیالی را در آب غرقه کرد.
شاعر راست گوید(اشعار لورکا)
خواهم به رنج خویش گریه ساز کنم و تو را گویم
تا دوستم بداری . از برایم گریه ساز کنی
به شامگاه بلبلان،
با خنجر، با بوسه با تو.
خواهم کشت یگانه شاهد را
به جرم گُل کُشی و
نشاندم به زاری و خوی کردنم
بر انبوه جاودان سخت گندم.
آنجا که کاستی نگیرد هرگز شعاع تابناک
دوستت دارم، دوستم داری،
فروزان به نور کهن آفتاب و دیرینه ماه.
آنجا که مرا هیچ ندهی و تو را هیچ نخواهم
چون به مرگ وانهم، آنجا که نه بر جای است هر چیز
نه حتی سایهای بَهر پیکر پریشانی.
تو را عاشقانه تر دوست خواهم داشت(اشعار لورکا)
تو را عاشقانه تر دوست خواهم داشت
چه بمیرم ، چه بمانم
قلب تو آشیانهی من است
و قلب من ، باغ و بهار تو
مرا چهار کبوتر است
چهار کبوتر کوچک
قلب من آشیانهی توست
و قلب تو باغ و بهاران من
((فدریکو گارسیا لورکا))
دوست داشتن تو دشوار است(اشعار لورکا)
دوست داشتن تو دشوار است
آنچنان که من دوست می دارم.
که هوایم از عشق توام رنج می دهد
دل و کلاهم نیز .
پس این نوار مرا که می خرد از من؟
و این دل تنگی پنبه ای سپید را
تا از آن دستمالی ببافد؟
دریغا !
دشوار است دوست داشتن تو
آن چنان که من دوست می دارم!
“برگردان : یغما گلرویی”
قصیدهی کبوتران تاریک(اشعار لورکا)
بر شاخههای درخت غار
دو کبوتر ِ تاریک دیدم،
یکی خورشید بود
و آن دیگری، ماه.
«ــ همسایههای کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور من کجا خواهد بود؟»
«ــ در دنبالهی دامن ِ من» چنین گفت خورشید.
«ــ در گلوگاه من» چنین گفت ماه.
و من که زمین را
بر گُردهی خویش داشتم و پیش میرفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود
و دختر هیچ کس نبود.
«ــ عقابان کوچک! (بدانان چنین گفتم)
گور من کجا خواهد بود؟»
«ــ در دنبالهی دامن ِ من» چنین گفت خورشید.
«ــ در گلوگاه من» چنین گفت ماه.
بر شاخساران درخت غار
دو کبوتر عریان دیدم.
یکی دیگری بود
و هر دو هیچ نبودند.
مسافر قطار(اشعار لورکا)
پس از باران، در میان گرگ و میش،
بال گشودهی چشم انداز ریل آهن،
اریب افتاده بود بر افق
قوسی بزرگ به سبز رنگی غروب
به یاد میآورم آن نیم روز
که به نظاره نشستم
نوگلی نحیف
هنوز سفید
اما مرده در شکوفهی گرم خویش؛
دشمن تنها دشمن خانگی است
و من بهت زده کدام تشریح
ترمیم میبخشد زخمهامان
گامهای بلند رخوت و فراغت
که مشقتی است واژگونه
چه ضمادی باز میآورد
خنده را نه به لبها
به چشمانی به سان دریا پریشیده
ما، هنگامی که ما سر از خواب برمیداریم
رهسپار وظایفی بیشمار
از سر نومیدی گرد هم آمدهایم
ما، ما که فراهم آمدهایم در رویاها یکبار
با امیدهای پدید آمده از رنج مشترک
یا رنجور و مجروح یا شعف فیروزمندی
دشمن تنها دشمن خانگی است
ما، کر شده از غژغژ دور و پراکنده شهر
با غوغای پرندههای جنگل
(هرگز نداشتهاند زمانی برای سوگوار شدن یا گوش سپردن در خوابی عمیق
دریا به سنگهای پوک و شکافته اصابت میکند)
همان سان که ستارگان، و پرندگان مطیع، و باغ خیس؛ و درختان عقب مینشینند
ما گزمگان، بیمناکیم از سلاحهای پشت سر
دشمن تنها دشمن خانگی است
چه اعجابی که ما ترسانیم از نگاه چشمان خویش
و ناشکیبا از اینکه در خانه تنها باشیم
رقت انگیز
با برق انداختن موها
میکاهیم سنمان را
و سکندری میخوریم به پایانمان
مانند دوندگان جبن در خط پایان
ما دنبال میکنیم
تکههای اشتهار را
در کمینگاه
(به مانند ستارگان که رانده میشوند به آبشخور ناپیدا،
هماره تنها بیرون از گذرگاههای مسقف ویران گشتهشان
بیدار میشوند در بوی سنگ سوزان
یا در صدای نیزار
بر میخیزند از تاریکی
در قسمت سبز سپیده دمان)
دشمن تنها دشمن خانگی است
همانا بیشتر از میان سخنان بر زبان آمده
یا نوشتهی از غم و اندوه پیچیده در روزنامه
نازدوده با اشکها
فکری آمد:
نیست هیچ ضمادی
برای بیمارجهان، نه تشریحی؛
این باید
(بوی قیر در هوای نمناک خیس)
بسوزد در تب برای ابد
مهی شکافته با خدنگ
که نام آن عشق است و نام دیگرش طغیان
(الم، گرداب،لحظات شکافته، قطرات درشت باران،تسلیم،لمحه عشق)
همهی شعر بهر این است که چشم ندوزید به خورشید اشتیاق
که روشنایی پیاله سان ماه است
سیاست برای ماه،
روشنایی کاسه سان بازتابیدهی ماه
به مانند ماه روم
بعد از روشنائی مواج عمیق یونانی
فرو رفت
دشمن تنها دشمن خانگی است
اما این سه تن دوستانی اند که سلاح بر دست گرفته اند
بدون واژه ها؛
همانطور که در این هوا
بیشه زار خم میشود با باد
به پیش و پس.
(اشعار لورکا)
بر آبکناران رود(اشعار لورکا)
بر آبکناران رود
شب خیس میکند خودش را
بر مرمر سینه عریان لولیتا
می میرند شاخ و برگها از عشق
از عشق می میرند
شاخ و برگها
آواز می خواند ، شب
عریان
بر پل های ماه مارس
و لولیتا
تن به آب می سپرد
با شورابه و سنبله
می میرند شاخ و برگها
از عشق می میرند
شب سیمگون
شب عطرآمیز
بر بامها می درخشد
رودبار نقره گون و
زلال آبگینه
عطر ران های سپیدت
می پراکند به هوا
می میرند
شاخ و برگها از عشق .
” برگردان : سعید جهانپولاد ”
اشعار محمود درویش(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
در مدرسه(اشعار لورکا)
آموزگار:
کدام دختر است
که به باد شو میکند؟
کودک:
دختر همهی هوسها.
آموزگار:
باد، بهاش
چشم روشنی چه میدهد؟
کودک:
دستهی ورقهای بازی
و گردبادهای طلایی را.
آموزگار:
دختر در عوض
به او چه میدهد؟
کودک:
دلک ِ بیشیله پیلهاش را.
آموزگار:
دخترک
اسمش چیست؟
کودک:
اسمش دیگر از اسرار است!
زخم و مرگ(اشعار لورکا)
در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه ی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه های پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر نیکل و بذر بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیز یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبت بار
در ساعت پنج عصر.
ناقوس های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر.
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر.
در هر کنار کوچه، دسته های خاموشی
در ساعت پنج عصر.
و گاو نر، تنها دل برپای مانده
در ساعت پنج عصر.
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر.
چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر.
مرگ در زخم های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بی هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.
تابوت چرخداری ست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر.
نی ها و استخوان ها در گوشش می نوازند
در ساعت پنج عصر.
تازه گاو نر به سویش نعره برمی داشت
در ساعت پنج عصر.
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود
در ساعت پنج عصر.
قانقرایا می رسید از دور
در ساعت پنج عصر.
بوق زنبق در کشاله ی سبز ران
در ساعت پنج عصر.
زخم ها می سوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر.
و در هم خرد کرد انبوهی مردم دریچه ها و درها را
در ساعت پنج عصر.
در هر کنار کوچه، دسته های خاموشی
در ساعت پنج عصر.
و گاو نر، تنها دل برپای مانده
در ساعت پنج عصر.
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر.
چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر.
مرگ در زخم های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بی هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.
تابوت چرخداری ست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر.
نی ها و استخوان ها در گوشش می نوازند
در ساعت پنج عصر.
تازه گاو نر به سویش نعره برمی داشت
در ساعت پنج عصر.
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود
در ساعت پنج عصر.
قانقرایا می رسید از دور
در ساعت پنج عصر.
بوق زنبق در کشاله ی سبز ران
در ساعت پنج عصر.
زخم ها می سوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر.
و در هم خرد کرد انبوهی مردم دریچه ها و درها را
در ساعت پنج عصر.
در ساعت پنج عصر.
آی، چه موحش پنج عصری بود!
ساعت پنج بود بر تمامی ساعت ها!
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!
اشعار نزار قبانی(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
چشمانداز(اشعار لورکا)
پهنهی زیتونزار
همچون بادزنی
بسته میشود و میگشاید.
بر فراز زیتونزار
آسمانی فروریخته،
و بارانی تیره
از ستارهگان سرد.
بر لب رود
جگن و سایه روشن میلرزد.
هوای تیره چنبره میشود.
درختان زیتون
از فریاد
سنگین است،
و گلهیی از
پرندهگان اسیر
دُم ِ بسیار بلندشان را
در ظلمات میجنبانند.
مرد عاشق پیشه(اشعار لورکا)
در سرتاسر آسمان
تنها یک ستارهٔگُشْن است.
لبریز از احساس و دیوانه از عشق
با ذرههایی از غبار و
گردههایی از طلا.
برای دیدن قامت خود، اما
دنبال آینهای میگردد!
آی ای نرکس مغرور نقره فام،
بر فراز آبها!
در سرتاسر آسمان
تنها یک ستارهٔگشْن است!
ترانهی ماه(اشعار لورکا)
(برای کونجیتا گارسیالورکا)
ماه به آهنگر خانه میآید
با پاچین ِ سنبلالطیباش.
بچه در او خیره مانده
نگاهش میکند، نگاهش میکند.
در نسیمی که میوزد
ماه دستهایش را حرکت میدهد
و پستانهای سفید ِ سفت ِ فلزیش را
هوس انگیز و پاک، عریان میکند.
ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه!
کولیها اگر سر رسند
از دلات
انگشتر و سینهریز میسازند.
ــ بچه، بگذار برقصم.
تا سوارها بیایند
تو بر سندان خفتهای
چشمهای کوچکت را بستهای.
ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه!
صدای پای اسب میآید.
ــ راحتم بگذار.
سفیدی ِ آهاریام را مچاله میکنی.
□
طبل ِ جلگه را کوبان
سوار، نزدیک میشود.
و در آهنگرخانهی خاموش
بچه، چشمهای کوچکش را بسته.
کولیان ــ مفرغ و رویا ــ
از جانب زیتون زارها
پیش میآیند
بر گردهی اسبهای خویش،
گردنها بلند برافراخته
و نگاهها همه خواب آلود.
چه خوش میخواند از فراز درختش،
چه خوش میخواند شبگیر!
و بر آسمان، ماه میگذرد;
ماه، همراه کودکی
دستش در دست.
در آهنگرخانه، گرد بر گرد ِ سندان
کولیان به نومیدی گریانند.
و نسیم
که بیدار است، هشیار است.
و نسیم
که به هوشیاری بیدار است.
اشعار تاگور(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار رابیندرانات تاگور)
این تخته بند ِ تن(اشعار لورکا)
پیشانی ِ سختیست سنگ که رویاها در آن مینالند
بیآب موّاج و بیسرو ِ یخ زده.
گُردهییست سنگ، تا بار زمان را بکشد
و درختان اشکش را و نوارها و ستارههایش را.
بارانهای تیرهیی را دیدهام من دوان از پی موجها
که بازوان بلند بیختهی خویش برافراشته بودند
تا به سنگپارهی پرتابیشان نرانند.
سنگپارهیی که اندامهایشان را در هم میشکند بیآنکه به
خونشان آغشته کند.
چرا که سنگ، دانهها و ابرها را گرد میآورد
استخوانبندی چکاوکها را و گُرگان ِ سایه روشن را.
اما نه صدا برمیآورد، نه بلور و نه آتش،
اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدانهای بیحصار.
و اینک ایگناسیوی مبارک زاد است بر سر ِ سنگ.
همین و بس! ــ چه پیش آمده است؟ به چهرهاش بنگرید:
مرگ به گوگرد ِ پریده رنگش فروپوشیده
رخسار ِ مرد گاوی مغموم بدو داده است.
کار از کار گذشته است! باران به دهانش میبارد،
هوا چون دیوانهیی سینهاش را گود وانهاده
و عشق، غرقهی اشکهای برف،
خود را بر قلهی گاوچر گرم میکند.
چه میگویند؟ ــ سکوتی بویناک برآسوده است.
ماییم و، در برابر ما از خویش میرود این تختهبند تن
که طرح آشکار ِ بلبلان را داشت;
و میبینیمش که از حفرههایی بیانتها پوشیده میشود.
چه کسی کفن را مچاله میکند؟ آنچه میگویند راست نیست.
این جا نه کسی میخواند نه کسی به کنجی میگرید
نه مهمیزی زده میشود نه ماری وحشتزده میگریزد.
این جا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده
برای تماشای این تخته بند تن که امکان آرامیدنش نیست.
این جا خواهان ِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.
مردانی که هَیون را رام میکنند و بر رودخانهها ظفر مییابند.
مردانی که استخوانهاشان به صدا درمیآید
و با دهان پُر از خورشید و چخماق میخوانند.
خواستار ِ دیدار آنانم من، این جا، رو در روی سنگ،
در برابر این پیکری که عنان گسسته است.
میخواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.
میخواهم مرا گریهیی آموزند، چنان چون رودی
با مِهی لطیف و آبکنارانی ژرف
تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر نهان شود
بیآن که نفس ِ مضاعف ورزوان را بازشنود.
تا از نظر پنهان شود در میدانچهی مدوّر ماه
که با همه خُردی
جانور محزون بیحرکتی باز مینماید.
تا از نظر پنهان شود در شب ِ محروم از سرود ِ ماهیها
و در خارزاران ِ سپید ِ دود ِ منجمد.
نمیخواهم چهرهاش را به دستمالی فروپوشند
تا به مرگی که در اوست خوکند.
برو، ایگناسیو! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور!
بخسب! پرواز کن! بیارام! ــ دریا نیز میمیرد.
ترانهی میدان کوچک(اشعار لورکا)
در شب آرام
کودکان میخوانند.
جوبارهی زلال،
چشمهی صافی!
کودکان:
در دل خرّم ملکوتیت
چیست؟
من:
بانگ ِ ناقوسی که
از دل ِ مِه میآید.
کودکان:
پس ما را آواز خوانان
در میدانچه رها میکنی،
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
در دستهای بهاریات چه داری؟
من:
گلسرخ ِ خونی
و سوسنی.
کودکان:
به آب ترانههای کهن
تازهشان کن.
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
در دهانت که سرخ است و خشک
چه احساس میکنی؟
من:
جز طعم استخوانهای
جمجمهی بزرگم هیچ.
کودکان:
در بلور ِ آرام ِ ترانهیی قدیمی
نوش کن.
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
از میدانچه چنین به دور دستها
چرا میروی؟
من:
میروم تا مجوسان و
شاهدُختان را بیابم!
کودکان:
راه شاعران سالخورده را
که نشانت داده است؟
من:
چشمه
و جوبارهی ترانهی کهن.
کودکان:
پس از دریاها و خشکیها
بسی دورتر خواهی رفت؟
من:
دل ابریشمین من
از صداها و روشناییها
از هیابانگ ِ گمشده
از سوسنهای سپید و مگسان عسل
سرشار است.
به دوردستها خواهم رفت
به آن سوی کوهساران و
فراسوی دریاها
تا کنار ستارهگان،
تا از سَروَرم، از مسیح، بخواهم
روح کهن ِ کودکیم را
که از افسانهها قوت میگرفت
به من باز پس دهد
و شبکلاه پشمینم را
و شمشیر چوبینم را.
کودکان:
پس تو ما را آوازخوانان
در میدانچه وا میگذاری.
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
□
مردمکان ِ گشاده
شاخههای خشک
که باد زخمشان زده است
بر برگهای خزان زده میگریند.
اشعار آدونیس (مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
ایستاده بر سر این دوراهیها(اشعار لورکا)
ایستاده بر سر این دوراهیها،
بر لب جاری خواهم کرد، بدرورد خویش را
تا گام نَهم در جادهٔ روح و جان خویش.
خاطرهها بیدار میشوند
ساعتهای شوم بیدار میشوند
من خواهم رسید به باغچهٔ کوچکِ سرودِ سپیدِ خویش
و لرزی ناگهان به جانم خواهد نشست
درست مثل ستارهٔ سحری.
ترانهی شرقی(اشعار لورکا)
در انار ِ عطرآگین
آسمانی متبلور هست.
هر دانه
ستارهیی است
هر پرده
غروبی.
آسمانی خشک و
گرفتار در چنگ سالیان.
انار پستانی را ماند
که زمانش پوستواری کرده است
تا نوکش به ستارهیی مبدل شود
که باغستانها را
روشنی بخشد.
کندوییست خُرد
که شاناش از ارغوان است:
مگسان عسل آن را
از دهان زنان پرداختهاند.
چون بترکد خندهی هزاران لب را
رها خواهد کرد!
انار دلی را ماند
که بر کشتزارها میتپد،
دلی شریف و خوار شمار
که در آن، پرندهگان به خطر نمیافتند.
دلی که پوستاش
به سختی، همچون دل ماست،
اما به آن که سوراخاش کند
عطر و خون ِ فروردین را هِبِه میکند.
انار
گنج جَنّ ِ سالخوردهی چمنزاران سرسبز است
که در جنگلی پرتافتاده
با پریزادی از آن نگهبانی میکند. ــ
جنّ ِ سپید ریش
جامهیی عقیقی دارد.
انار گنجی است
که برگهای سبز درخت نگهبانی میکنند:
در اعماق، احجار گرانبها
و در دل و اندرون، طلایی مبهم.
سنبله، نان است:
مسیح متجسد، زنده و مرده.
درخت زیتون
شور ِ کار است و تواناییست.
سیب میوهی شهوت است
میوه ــ ابوالهول ِ گناه.
چکالهی قرنهاست
که تماس با شیطان را حفظ میکند.
نارنج
از اندوه پلید گلها سخنی میگوید،
طلا و آتشی است که در پاکی ِ سپید ِ خویش
جانشین یکدیگر میشوند.
تاک پرستش شهوات است
که به تابستان منجمد میشود
و کلیسایش تعمید میدهد
تا از آن شراب مقدس بسازد.
شابلوطها آرامش خانوادهاند.
به چیزهای گذشته میمانند.
هیمههای پیرند که ترک برمیدارند
و زائرانی را مانند
که راه گم کرده باشند.
بلوط شعر است،
صفای زمانهای از کار رفته.
و به ــ پریده رنگ طلایی ــ
آرامش سازگاریست.
انار اما، خون است
خون قدسی ِ ملکوت،
خون زمین است
مجروح از سوزن سیلابها،
خون تند ِ بادهاست که میآیند
از قلهی سختی که بر آن چنگ درافکندهاند،
خون اقیانوس ِ برآسوده و
خون دریاچهی خفته.
ماقبل تاریخ ِ خونی که در رگ ما جاریست
در آن است.
انگارهی خون است
محبوس در حبابی سخت و ترش
که به شکلی مبهم
طرح دلی را دارد و هیاءت جمجمهی انسانی را.
انار شکسته!
تو یکی شعلهیی در دل ِ شاخ و برگ،
خواهر جسمانی ِ ونوسی
و خندهی باغچه در باد!
پروانهگان به گرد تو جمع میآیند
چرا که آفتابات میپندارند،
و از هراس آن که بسوزند
کرمکان حقیر از تو دوری میگزینند.
تو نور ِ حیاتی و
مادهگی، میان میوهها.
ستارهیی روشن، که برق میزند
بر کنارهی جویبار عاشق.
چه قدر بیشباهتم به تو من
ای شهوت شراره افکن بر چمن!
اشعار ناظم حکمت(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
با دشنهای میان سینهاش(اشعار لورکا)
مرده، در خیابان بر جا رها شد
با دشنه ای میان سینهاش
هیچکس نمیشناختش
فانوس چه میلرزید
مادر
فانوس خیابان
چه میلرزید
سحر بود.
هیچکس را توان آن نبود
که به چشمهای باز او در آن هوای دشوار بنگرد.
و مرده، در خیابان بر جا رها شد،
با دشنه ای میان سینهاش
و هیچکس نمیشناختش
جبریل قدسی (سه ویل)
۱
بچهی زیبای جگنی نرم
فراخ شانه، باریک اندام،
رنگ و رویش از سیب ِ شبانه
درشت چشم و گس دهان
و اعصابش از نقرهی سوزان ــ
از خلوت ِ کوچه میگذرد.
کفش ِ سیاه ِ برقیاش
به آهنگ مضاعفی که
دردهای موجز ِ بهشتی را میسراید
کوکبیهای یکدست را میشکند.
بر سرتاسر ِ دریا کنار
یکی نخل نیست که بدو ماند،
نه شهریاری بر اورنگ
نه ستارهیی تابان در گذر.
چندان که سر
بر سینهی یَشم ِ خویش فروافکند
شب به جستوجوی دشتها برمیخیزد
تا در برابرش به زانو درآید.
تنها گیتارها به طنین درمیآیند
از برای جبریل، ملک مقرب،
خصم سوگند خوردهی بیدبُنان و
رام کنندهی قُمریکان.
هان، جبریل قدیس!
کودک در بطن ِ مادر میگرید.
از یاد مبر که جامهات را
کولیان به تو بخشیدهاند.
۲
سروش پادشاهان مجوس
ماه رخسار و مسکین جامه
بر ستارهیی که از کوچهی تنگ فرا میرسد
در فراز میکند.
جبریل قدیس، مَلِک مقرب،
که آمیزهی لبخنده و سوسن است
به دیدارش میآید.
بر جلیقهی گلبوته دوزیاش
زنجرههای پنهان میتپند
و ستارهگان شب
به خلخالها مبدل میشوند.
ــ جبریل قدیس
اینک، منم
زنی به سه میخ شادی
مجروح!
بر رخسارهی حیرت زدهام
یاسمنها را به تابش درمیآوری.
ــ خدایت نگهدارد ای سروش
ای زادهی اعجاز!
تو را پسری خواهم داد
از ترکههای نسیم زیباتر.
ــ جبریلک ِ عمرم، ای
جبریل ِ نینی ِ چشمهای من!
تا تو را بَرنشانم
تختی از میخکهای نو شکفته
به خواب خواهم دید.
ــ خدایت نگهدارد ای سروش
ای ماه رخساره و مسکین جامه!
پسرت را خالی خواهد بود و
سه زخم بر سینه.
ــ تو چه تابانی، جبریل!
جبریلک ِ عمر من!
در عمق پستانهایم
شیر گرمی را که فواره میزند احساس میکنم.
ــ خدات نگهدارد ای سروش
ای مادر ِ صد سلالهی شاهی!
در چشمهای عقیمات
منظرهی سواری
رنگ میگیرد.
□
بر سینهی هاتف ِ حیرتزده
آواز میخواند کودک
و در صدای ظریفاش
سه مغز بادام سبز میلرزد.
جبریل قدّیس از نردبانی
بر آسمان بالا میرود
و ستارهگان شب
به جاودانهگان مبدل میشوند.
اشعار امیلی دیکنسون(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
یک گل سرخ(اشعار لورکا)
پنداری امشب
از قدیسانم من
ماه را به دستم دادند
و من دگربار به آسمانش نهادم
که عشق خودخواهی بر نمی تابد
و خدا پاداشم داد
یک گل سرخ برسم عشق
ویک گل سفید برسم صلح واشتی
با طیفی از نور مهربانی
که این پاداش برایم تا ابد بس است
آه که دوست داشتن تو(اشعار لورکا)
راستش را میگویم
آه ، که دوست داشتن تو
چنین که دوستت دارم
چه دردآور است
با عشق تو
هوا آزارم میدهد
قلبم
و کلام نیز
پس چه کسی خواهد خرید
یراق ابریشمین
و اندوهی از قیطان سپید
تا برایم دستمالهای بسیار بسازد ؟
آه ، که دوست داشتن تو
چنین که دوستت دارم
چه دردآور است.