توجه:سایت دنیای ادبیات هیچ گونه تبلیغات آزاردهنده ای(با انواع و اقسام بنرها) ندارد .

داستان کوتاه

داستان های کوتاه کافکا (نویسنده اهل چک)

داستان های کوتاه کافکا

نام داستان: لاشخور

لاشخوری بود که منقار در پاهای من فرو می‌کرد. پیش‌تر چکمه‌ها و جوراب‌هایم را از هم دریده بود و حال به گوشت پاهایم رسیده بود. پس از هر نوک چند بار ناآرام به گرد سرم می‌چرخید و باز کار خود را از سر می‌گرفت. ارباب‌زاده‌ای از کنارم می‌گذشت. زمانی کوتاه به تماشا ایستاد. می‌خواست بداند چرا وجود لاشخور را تحمل می‌کنم. گفتم: «از دستم کاری برنمی‌آید. لاشخور از راه رسید و شروع به نوک زدن کرد. مسلماً کوشیدم او را برانم، حتی خواستم خفه‌اش کنم. اما چنین حیوانی بسیار نیرومند است. می‌خواست به صورتم بپرد. این بود که بهتر دیدم پاهایم را قربانی کنم و حالا پاهایم تقریباً به تمامی از هم دریده شده‌اند.» ‏ارباب‌زاده گفت: «‏از این‌که اجازه می‌دهید این‌طور زجرتان بدهد تعجب می‌کنم. تنها با شلیک یک گلوله کار لاشخور تمام است.» ‏پرسیدم: «‏راستی؟ شما این کار را می‌کنید؟» ارباب‌زاده گفت: «‏با کمال میل. فقط باید به خانه بروم و تفنگم را بیاورم. می‌توانید نیم‌ساعتی منتظر بمانید؟» گفتم: «نمی‌دانم.» و لحظه‌ای از درد به خود پیچیدم. سپس گفتم: «‏خواهش می‌کنم به‌هرحال تلاش‌تان را بکنید.» ‏ارباب‌زاده گفت: «‏بسیار خوب، عجله خواهم کرد.» در طول گفت‌وگو، لاشخور در حالی‌که نگاهش را به تناوب میان من و ارباب‌زاده به این سو آن‌سو می‌چرخاند، گوش ایستاده بوه. دریافتم که همه‌چیز را فهمیده است. به هوا بلند شد، سر را به عقب برد تا هرچه بیش‌تر شتاب بگیرد، سپس منقار خود را مانند نیزه‌اندازی ماهر از دهان تا اعماق وجودم فرو برد. پس افتادم و در عین رهایی احساس کردم که در خونم، خونی که هر ژرفنایی را می‌انباشت و هر ساحلی را در برمی‌گرفت، بی‌هیچ امید نجات غرق شده است.

کافکا: کتاب باید تبری برای دریای منجمد در درون ما باشد.


داستان های کوتاه از کافکا

نام داستان: بازگشت به خانه

من بازگشته ام،از زیر طاق نما گذشته ام و دارم دور و برم را نگاه میکنم.این حیاط کهنه ی پدرم است.آبچاله در وسطش.ابزارهای اسقاط در هم بر هم ریخته راه پلکان اتاق زیر شیروانی را گرفته است.گربه روی طارمی به کمین نشسته.شندره ای که زمانی دور چوبی در بازی پیچیده بودند،در نسیم پر می کشد.من از راه رسیده ام.کی ازم پذیرائی می کند؟ کی پشت در آشپزخانه منتظر است؟ دود از دودکش بالا می رود،قهوه برای شام دم می کنند.آیا احساس تعلق می کنی؟آیا احساس می کنی در خانه ای؟نمی دانم،خیلی مطمئن نیستم.خانه که خانه ی پدرم است،ولی هر شیئی سرد کنار شی ء دیگر قرار گرفته،انگار دلمشغول کاروبار خودش است که من نیمی فراموششان کرده ام و نیمی هرگز نشناخته امشان.من چه فایده ای به حالشان دارم،چه معنایی برایشان دارم،ولو پسر پدرم باشم،کشاورز پیر؟ و دلش را ندارم که به در آشپزخانه بکوبم،فقط از دور گوش می دهم،ایستاده،جوری که به جای آدمی که گوش ایستاده باشد غافلگیرش نکنند.و چون از دور گوش می دهم،هیچی نمیشنوم بجز نواختن خفیف ساعت که روی روزگار کودکی ام می گذرد،ولی شاید فقط فکر می کنم که می شنومش.هر چیز دیگری که در آشپزخانه رخ می دهد راز کسانی است که آنجا نشسته اند،رازی که از من پنهان می دارند.هر چه بیشتر جلوی در درنگ کنید،بیشتر بیگانه می شوید.چه پیش می آمد اگر کسی در را اکنون می گشود و از من سوالی می پرسید؟آیا من خودم عین کسی رفتار نمی کردم که میخواهد رازش را پنهان دارد؟

کافکا: آه اگر بدانید چه ذوقی به آدم دست میدهد که ببیند بدون اینکه تلاشی کرده باشد حرفش را به خوبی میفهمند!


پیشنهاد: داستان های کوتاه چخوف (نویسنده اهل روسیه)

داستان کوتاه « پل » اثر فرانتس کافکا

« پل »

پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آن‌سو دست‌هایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گِل ترد انداخته بودم که پابرجا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب می‌خورد. در اعماق پرتگاه، آبِ سردِ جویبارِ قزل‌آلا خروشان می‌گذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعب‌العبور راه گم نمی‌کرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار می‌کشیدم، به ناچار می‌بایست انتظار می‌کشیدم. هیچ پلی نمی‌تواند بی‌آن‌که فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.
یک بار حدود شامگاه – نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمی‌دانم -، اندیشه‌هایم پیوسته درهم و آشفته بود و دایره‌وار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیره‌تر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گام‌های مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من. – ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بی‌حفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بی‌آن‌که خود دریابد، ضعف و دودلی را از گام‌هایش دور کن، و اگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن.
مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن دامن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پرپشتم فرو برد و درحالی‌که احتمالاً به این‌سو و آن‌سو چشم می‌گرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد – در خیال خود می‌دیدم که از کوه و دره گذشته است که – ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد. از دردی جانکاه وحشت‌زده به خود آمدم، بی‌خبر از همه‌جا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رؤیا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسه‌گر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که او را ببینم. _ پل سر مي‌گرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگ‌های تيزی که هميشه آرام و بی‌آزار از درون آبِ جاری چشم به من می‌دوختد، تنم را تکه‌پاره کردند.


داستان کوتاه «پل»، فرانتس کافکا، ترجمه‌: علی‌اصغر حداد

1/5 - (1 امتیاز)

دنیای ادبیات

دنیای ادبیات دریچه ای ست رو به شعر و فرهنگ و ادب ایران و جهان. برای آشنایی با آثار مکتوب و غیر مکتوب نویسندگان و شاعران، همراه دنیای ادبیات باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا