داستان کوتاه سگ(نویسنده:سجاد نورعلیئی)
داستان کوتاه سگ (نویسنده:سجاد نورعلیئی)
صبح، سرد بود. آفتاب از پوست میگذشت و به استخوانها زخم میزد. زن سگ را بغل کرده بود. سگ سرش را روی بازوی او گذاشته بود و نفسهای آرام میکشید. قلادهی قرمز بر گردنش بود.
زن به میدان رسید؛ خیابان مثل مار درهم پیچیده بود، درختها وارونه ایستاده بودند، آسمان خاکستری، مثل پارچهی کهنهای که همهچیز را میپوشاند. زن سگ را روی زمین گذاشت و زانو زد. دستش را روی سر او کشید، مثل همیشه که نوازشش میکرد. سگ دم تکان داد.”همینجا بمون، عزیزم. الان برمیگردم.”
سگ سر جایش ماند. حتماً برمیگشت. همیشه برمیگشت. زن به انتهای خیابان رسید. محو شد. خیابان او را بلعید. سگ دوید،خیابان خندید و تمام شد.آسفالت زیر پاهایش نرم شد، مثل گوشت. سگ ترسید و پاهایش را جمع کرد. درختهای وارونه به او نزدیک شدند.زوزه هایی از شاخهها شنیده میشد:”برنمی گرده”
سگ سعی کرد بدود، اما خیابان طولانیتر میشد. پاهایش نمیتوانستند زمین را بگیرند. قلادهی قرمز بر گردنش محکمتر شد. هر بار که میدوید، درختها میخندیدند و قلاده را میکشیدند. سگ نفسش بند آمد، اما باز ادامه داد.
شب ، خیابان دوباره زنده شد. زمین زیر پایش شکاف برداشت و از شکافها چشمهایی بیرون آمدند که خیره به او بودند، با پلکهایی که مثل قیچی، باز و بسته میشدند.یکی از چشمها با صدای خشدار گفت:” اون دیگه برنمیگرده.”
سگ دمش را پایین انداخت. ایستاد. قلاده باز شد و روی زمین افتاد و شروع به حرکت کرد، مثل ماری که بهدنبال شکارش بود.
قلاده دور گردن سگ پیچید. سگ تقلا کرد، اما خیابان او را گرفت . چشمها خندیدند.او خوابید. بیدار شد، در آینه ها ایستاده بود. آینهها بیپایان بودند. تصویرش در آینه ها تکرار میشد. قلادهی قرمز که زنجیر بود، در تصویرها نبود. فقط خودش بود، کوچک و بیدفاع.
صدای زن را شنید. “دویدنت بیفایده است.”
سگ پارس کرد. اما هر بار که صدایش بلند میشد، آینهها صدا را برمیگرداندند. هزار بار تکرار میشد. تکرار صدا، تا وقتی که صدا گم شد.
صبح شد. زنی از خیابان رد شد. قلاده ای قرمز، زیر درختی وارونه، مانند ماری خشک شده، افتاده بود.
(نویسنده:سجاد نورعلیئی)