اشعار یانیس ریتسوس(مجموعه ای از بهترین اشعار)
مجموعه ای از بهترین اشعار یانیس ریتسوس را مرور می کنیم. یانیس ریتسوس (به یونانی: Γιάννης Ρίτσος) (زاده ۱ مه ۱۹۰۹ – درگذشته ۱۱ نوامبر ۱۹۹۰ در آتن) شاعر یونانی، فعال چپگرا و از اعضای فعال گروه مقاومت یونانی در طول جنگ جهانی دوم بود.
فهرست اشعار
ودیعه(اشعار یانیس ریتسوس)
او گفت: « من به شعر، عشق و مرگ اعتقاد دارم.
دقیقا به این خاطر است که به جاودانگی معتقدم.
من بیتی را میسرایم، دنیا را میسرایم.
من هستم، دنیا هست.
از سر انگشتانم رودخانه جاری است.
آسمان هفت بار آبیتر است.
این همان حقیقت ازلی است، وصیت من است.
چیزی مثل(اشعار یانیس ریتسوس)
او در دستهایش چیزهایی دارد که باهم نمیخوانند
یک سنگ، یک سفال، دو کبریت سوخته
میخی زنگزده از دیوار روبهرو
برگی که از پنجره پایین افتاد.
شبنمهایی از گلهایی که تازه سیراب شدهاند.
او این همه را میگیرد
و در حیاط خلوتش چیزی مثل یک درخت میسازد
میبینی؟ شعر همین است: «چیزی مثل».
پیشنهاد: مجموعه ای از بهترین اشعار برتولت برشت
زن پنجره را گشود(اشعار یانیس ریتسوس)
زن پنجره را گشود
باد با هجومی
موهایش را چون پرنده
بر شانه اش نشاند
پنجره را بست
دو پرنده بر روی میز بودند
خیره در او
سرش را پایین آورد
در میانشان جا داد
و آرام گریست .
“برگردان:احمد پوری”
شیردلى سرفراز(اشعار یانیس ریتسوس)
شیردلى سرفراز بر خاک افتاده است
خاک مرطوب در خود جایش نمی دهد
کرمهاى حقير خاکش نمىجوند.
صلیب بر پشتش
جفت بالى را ماند
بلند و بلند بر آسمان اوج می گيرد
و عقابان و فرشتگان زرین را دیدار می کند.
“برگردان:احمد شاملو”
آن خانه(اشعار یانیس ریتسوس)
آن خانه را چگونه پى خواهند افكند؟
درهایش را چه کسى بر جاى خواهد نشاند؟
نه مگر بازوى کار چنين اندک است
و مصالح و سنگ چندان سنگین
که از جاى حرکت نمی توان داد؟
خاموش باش!
دستها به هنگام کار نیرو خواهد یافت
و شمارشان افزون خواهد شد.
و از یاد مبر که در سراسر شب
مردگان بی شمارشان نيز
به یارى ما خواهند آمد.
“برگردان:احمد شاملو”
تو آرامی، چون خستهای(اشعار یانیس ریتسوس)
امسال کلاغان
سُفالهایند بر بام تابستان.
ترس، چون دستِ مردِ کور
به دنبال دستگیرهی در میگردد.
تو بر سنگ نشستهای
آرامی، چون خستهای
مهربانی، چون بسیار ترسیدهای
به سادگی فراموش میکنی چون که نمیخواهی به یاد داشته باشی
فراموش نمیکنی.
(اشعار یانیس ریتسوس)
شعور(اشعار یانیس ریتسوس)
نه، نه_ دوباره میگوید. نه، نه
لباسهایش را پشت و رو میکند،
لیوانش را وارونه میگذارد،
آب را پشت و رو میکند، مرگ را پشت و رو میکند
کفشهایش را به دستانش میکند
دستکشهایش را به پا،
میگویند «حقه بازی» و عصبانی میشوند.
سه زن روی بالکن میخندند.
او پاسخی نمیدهد. بیحرکت میماند.
مگس روی گونهاش مینشیند
سه زن روی بالکن میخندند
هر سه جوان هستند، هر سه ریسه میروند
و او این را میخواهد.
پیشنهاد: مجموعه ای از بهترین اشعار پابلو نرودا
به خاطر آزادی و صلح(اشعار یانیس ریتسوس)
حال دیگر دشوار است
که صدای شفق را
و صدای گام تابستان را در ساحل دریا تمیز دهیم
دشوار است که صدای شعاع نوری را بشنوی که انگشتش را تا میکند
و به گاه عصر بر جام پنجرهی اتاقی کودکانه ضربه میزند
دشوار، وقتی که تو فریادهای زخمیان را در درهها شنیدهای
وقتی که تو ستارهگان را به سان دکمههای زنگزدهی نیمتنههای اعدامیان دیدهای
وقتی که تو برانکاردها را دیدهای که از شب بالا میروند
وقتی که تو شب را دیدهای که نمیگوید فردا
وقتی که تو دیدهای چه دشوار فراچنگ میآیند
آزادی
و
صلح.
بسیاری آموختههایمان را از یاد بردیم ژولیو
از یاد بردیم که چگونه ماهیِ آرامش
در آبهای کمعمق سکوت میلغزد
که چگونه رگهای آبیرنگ دستهای بهار در هم گره میخورند
از یاد بردیم
اکنون چیزهای ساده آموختهایم
بسیار ساده
بسیار مطمئن
اینکه آسمان از نان آغاز میشود
اینکه عادلانه نیست برخی نان دربیاورند
و برخی نان بخورند
اینکه عادلانه نیست که توپ بسازند
و گاوآهن نباشد
چیزهایی ساده
شاید که کودکی هم بتواند این چیزها را با سازدهنی کوچک جیبیاش بگوید
شاید که سربازی خوب که خواب مادرش را دیده است
از خواب بپرد و این همه را با شیپوری بگوید
و مردگانمان اینها را بهتر از همه میدانند
هرشب سکوتشان این چیزها را فریاد میزند
چیزهایی ساده
ما دانا نیستیم ژولیو
چیزهای ساده میگویم
بسیار ساده بیانشان میکنیم
اینکه میارزد آدم زندگی کند و بمیرد
به خاطر
آزادی
و
صلح.
ما در درون خود لبخند میزنیم(اشعار یانیس ریتسوس)
ما در درون خود لبخند میزنیم
ولی اکنون پنهان میکنیم همین لبخند را.
لبخندِ غیر قانونی
بدان سان که آفتاب غیر قانونی شد و
حقیقت نیز.
ما لبخند را نهان میکنیم، چنانکه تصویر معشوقهمان را در جیب
چنان که اندیشهی آزادی را در نهان جایِ قلبمان.
همهی ما که اینجاییم، یک آسمان داریم و
همین یک لبخند.
شاید فردا ما را بکُشند
اما نمیتوانند این لبخند و
این آسمان را از ما بگیرند.
میدانیم؛ سایههامان بر کشتزاران خواهد ماند
بر دیوار گِلی که کلبههامان را در بر گرفته
بر دیوار عمارتهای بزرگ فردا
بر پیشبند مادر که در سایهی ایوان
لوبیا سبز پاک میکند.
میدانیم، این همه را میدانیم.
در موهای تو(اشعار یانیس ریتسوس)
در موهای تو
پرندهای پنهان است
پرندهای که رنگِ آسمان است
تو که نیستی
روی پایام مینشیند
جوری نگاه میکند که نمیداند
جوری نگاه میکنم که نمیدانم
میگذارماش روی تخت
و از پلّهها پایین میروم
کسی در خیابان نیست
و درختها سوختهاند
کجایی؟
انفجار سکوت(اشعار یانیس ریتسوس)
می خواست فریاد بزند.
دیگر نمی توانست.
کسی نبود که بشنودش؛
کسی نمیخواست بشنود.
از این رو او از صدای خودش میترسید و آ ن را در خود فرو میخورد.
سکوتش منفجر میشد
تکه های بدنش به هوا پرتاب شده بود
با دقت تمام آنها را جمع می کرد
بی هیچ صدایی
در جاهای خودشان میگذاشت و فاصلهها را پر می کرد.
پیشنهاد: مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار لورکا
سونات مهتاب(اشعار یانیس ریتسوس)
بگذار با تو بیایم
چه مهتابی است امشب!
چه مهربان است ماه،
احدی پی نخواهد برد که موهایم خاکستری شدهاند.
ماه، از نو، آن رنگ طلا میزند. و تو به آن پی نخواهی برد.
بگذار با تو بیایم.
ماه که میتابد، در خانه، سایهها درازتر میشوند،
دستهایی ناپیدا، پردهها را کنار میزنند،
انگشتِ رنگباختهای بر غبار روی پیانو
کلماتی از یاد رفته را مینگارد
دل و دماغ شنیدنشان را ندارم. ساکت شو!
بگذار با تو بیایم.
فقط چند قدمی، فقط تا دیوار کورهی آجرپزی،
فقط تا آنجا که خیابان می پیچد،
تا آنجا که از میان دوغابِ مهتاب
پدیدار میشوند شهر سیمانی و آسمان،
شهری چنان بیتفاوت و غیر واقعی،
که واقعی هویدا میشود،
چنان متافیزیکیست، که تو
عاقبت چه بسا باور کنی که در یک لحظه
هستی و دوباره نیستی،
و شاید هیچوقت وجود نداری،
همانگونه که، عمر و ناپایداری آن نیز وجود ندارد.
بگذار همراهت بیایم.
کمی به اتفاق هم روی نیمکت سنگی خواهیم نشست،
روی نیمکت سنگی بالای تپه،
و وقتی باد بهاری بر ما بوزد،
شاید خیال کنیم که به پرواز درآمدهایم،
زیرا، خیلی وقتها و حتی همین حالا
هنگام پیچش باد در پیراهنم
صدای کوبش دو بال نیرومند را میشنوم،
که بالا و پایین میرود،
و در حین چنین پروازی،
که صدای بالها در خود احاطهات میکند،
احساس میکنی که گردن، گردهها و پوستت
به هم فشرده میشود،
فشرده در عضلات آسمان آبی و
رگ و پیِ نیرومند ارتفاعات،
به حال تو هیچ توفیری ندارد که بیایی یا بروی،
و نیز هیچ اهمیتی ندارد که موهایم خاکستری شده باشند
اندوهم این نیست،
– از این اندوهناکم که قلبم خیال خاکستری شدن ندارد.)
بگذار با تو بیایم!
میدانم که هرکس به سوی عشق،
افتخار و مرگ، تک و تنها گام میزند.
این را خوب میدانم. آزمودهام. فایدهای ندارد.
بگذار با تو بیایم…
هیچ تنهاییای کوچک نیست(اشعار یانیس ریتسوس)
در کنج حیاط
در میان حبابهای ریزِ آب
چند شاخه گل سرخ
بر زیرِ بارِ رایحهی خوشِ خود خمیدهاند
همان گلهای سرخی
که هیچکس آنها را نبوییده است
هیچ تنهاییای
کوچک نیست
تو نیز باید فریاد بزنی(اشعار یانیس ریتسوس)
شاید هنوز هم بهتر باشد صدایت را کنترل کنی
فردا، پس فردا، روزی
آن زمان که دیگران زیر بیرقها فریاد میزنند
تو نیز باید فریاد بزنی
اما یادت نرود کلاهت را تا روی ابروانت پایین بکشی
پایین بسیار پایین
اینجوری نمیفهمند کجا را نگاه میکنی
بماند که میدانی آنهایی که فریاد میزنند
جایی را نگاه نمیکنند.
پیشنهاد: مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار چارلز بوکوفسکی
بر روی صندلی خواهم نشست(اشعار یانیس ریتسوس)
بر روی صندلی خواهم نشست
سیگاری خواهم کشید
به میخ هایی فکر خواهم کرد
که روزی به این دیوار کوبیدیم
و به آن چیزهایی که هرگز به میخ ها نیاویختم
قاب عکسی
که تو در آن باشی
و آینه ای
که من در آن
یانیس ریتسوس
موهایش چون دو پرنده(اشعار یانیس ریتسوس)
زن پنجره را گشود
باد با هجومی، موهایش را، چون دو پرنده،
بر شانهاش نشاند
پنجره را بست.
دو پرنده بر روی میز بودند،
خیره در او
سرش را پایین آورد
در میانشان جا داد و آرام گریست
من کار مهمی را انجام ندادهام
من کار مهمی را انجام ندادهام
قلب من، تنها، دیگ گلی دودزدهایست
که بارها و بارها به درون آتش رفته است
و برای میهمانان خود غذا پخته است.
و هر کدام از شما با حرفها و دردهایتان
کندهای هیزم به آتش من افکندهاید،
و انتظار سهمتان را کشیدهاید
ما مست از سخنانی هستیم که(اشعار یانیس ریتسوس)
ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده ایم
مست از بوسه هایی هستیم که هنوز نگرفته ایم
از روزهایی که هنوز نیامده اند
از آزادی که در طلبش بودیم
از آزادی که ذره ذره به دست میآوریم
پرچم را بالا بگیر
تا بر صورت بادها سیلی بزند
حتی لاک پشت ها هم هنگامی که بدانند به کجا می روند
زودتر از خرگوش ها به مقصد می رسند
نامههای ناخواندهی تو(اشعار یانیس ریتسوس)
تا نامهات برسد
از اینجا رفتهایم
شاید نامهات درست لحظهای برسد
که از اینجا میرویم
نمیتوانیم صبر کنیم
از هرجا که بیرون میزنم
نامهات میرسد همانجا
اینبار میخواهم کمی صبر کنم
لحظهای فقط
آنقدر که این نامه را بگیرم
دو خط هم جواب بنویسم
نمیتوانیم صبر کنیم
پشتِ سر را نگاه میکنم
میبینم زمین پُر از نامههای ناخواندهی توست
باید برگردیم و نامهها را از گِل درآوریم
باید برگردیم و جای پایمان را برداریم
باید برگردیم و همهی زندگیمان را برداریم
باید زندگیمان را جای دیگری ببریم
نمیتوانیم برگردیم
نامهها گم میشوند
و نمیفهمیم در این نامهها چه بوده ؟
(اشعار یانیس ریتسوس)مترجم : محسن آزرم
معنای سادگی(اشعار یانیس ریتسوس)
پشت چیزهایی ساده پنهان می شوم که پیدایم کنی
اگر هم پیدایم نکنی، خود چیزها را پیدا می کنی
لمس می کنی هرآنچه را که من لمس می کنم
و چنین نقش دست هایمان با هم یکی می شود…
ماه بلند اوت در آشپزخانه می تابد
همچون ظرفی مسین
خانه خلوت را روشن می کند و سکوت خانه را به زانو در می آورد
همیشه سکوت زانو زده می ماند.
هر واژه گریزی ست
به دیداری معوق
واژه آن دم حقیقی ست که بر دیداری پای بفشارد
روحش شاد آقای فریدون فریاد.یک مجموعه ترجمه از ریتسوس داره که بسیار جالبه.و خیلی روان ترجمه ش کرده