اشعار پل الوار(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
اشعار پل الوار……پل اِلوار (به فرانسوی: Paul Éluard) با نام اصلی اوژن-امیل-پل گرندل (به فرانسوی: Eugène-Émile-Paul Grindel) (زاده ۱۴ دسامبر ۱۸۹۵ – درگذشته ۱۸ نوامبر ۱۹۵۲) شاعرفرانسوی بود. او از رهبران جنبش سوررئالیسم بین سالهای ۱۹۱۹ تا ۱۹۳۸ و همچنین یکی از مؤسسان مجله انقلاب سوررئالیست در سال ۱۹۲۴ بود. الوار از سال ۱۹۲۷ تا ۱۹۳۳ و همچنین پس از ۱۹۳۸ عضو حزب کمونیست بود.
فهرست اشعار
تو را نگاه می کنم(اشعار پل الوار)
تو را نگاه می کنم
خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!
بیدار شو ،
با قلب و سر رنگین خود
بدشگونی شب را بگیر .
تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود
زورق ها در آب های کم عمق اند …
خلاصه کنم: دریا بی عشق سرد است!
جهان این گونه آغاز می شود:
موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند
تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی
و خواب را فرا می خوانی .
بیدار شو تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست !
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم
چشم اندازى عریان(اشعار پل الوار)
چشم اندازى عریان
که دیرى در آن خواهم زیست
چمنزارانى گسترده دارد
که حرارت تو در آن آرام گیرد ،
چشمه هایى که پستانهایت
روز را در آن به درخشش وا میدارد ،
راههایى که دهانت از آن
به دهانى دیگر لبخند می زند ،
بیشه هایى که پرندگانش
پلکهاى تو را می گشایند
زیر آسمانى
که از پیشانى بى ابر تو باز تابیده
جهان یگانه ى من
کوک شده ى سبُک من
به ضربآهنگ طبیعت
گوشت عریان تو پایدار خواهد ماند.
“ترجمه:احمد شاملو”(اشعار پل الوار)
دوست می دارم(اشعار پل الوار)
تو را به جاى همه زنانى که نشناخته ام دوست میدارم
تو را به جاى همه روزگارانى که نمی زيسته ام دوست می دارم
براى خاطر عطر گستره ى بيکران و براى خاطر عطر نان گرم
براى خاطر برفى که آب میشود، براى خاطر نخستين گل
براى خاطر جانوران پاکى که آدمى نمى رماندشان
تو را براى خاطر دوست داشتن دوست مى دارم
تو را به جاى همه زنانى که دوست نمیدارم دوست میدارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خويشتن را بس اندک میبينم.
بی تو جز گستره اى بی کرانه نمى بينم
ميان گذشته و امروز.
از جدار آينه ى خويش گذشتن نتوانستم
میبايست تا زندگى را لغت به لغت فراگيرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از يادش میبرند.
تو را دوست میدارم براى خاطر فرزانگی ات که از آن من نيست
تو را براى خاطر سلامت
به رغم همه آن چيزها که به جز وهمى نيست دوست میدارم
براى خاطر اين قلب جاودانى که بازش نمیدارم
تو میپندارى كه شَکى، حال آن که به جز دليلى نيستى
تو همان آفتاب بزرگى که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خويشتن در اطمينانم.
“ترجمه:احمد شاملو”
مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار ریچارد براتیگان
رنج چونان تيغه ى مقراضى است
رنج چونان تيغه ى مقراضى است
که گوشت تن را زنده زنده میدرد
من وحشت را از آن دریافتم
چنان که پرنده از پیکان
چنان که گياه از آتش کویر
چنان که آب از یخ
دلم تاب آورد
دشنام هاى شوربختى و بیداد را
من به روزگارى ناپاک زیستم
که حظّ بسى کسان
از ياد بردن برادران و پسران خود بود.
قضاى روزگار در حصارهاى خویش به بندم کشید.
در شب خويش اما
جز آسمانى پاک رویایی نداشتم.
بر همه کارى توانا بودم و به هیچ کار توانا نبودم
همه را دوست میتوانستم داشت نه اما چندان که به کار آید.
آسمان، دریا، خاک
مرا فروبلعید.
انسانم باز زاد.
اين جا کسى آرمیده است که زیست،بی آنکه شک کند
که سپیده دمان براى هر زنده ای زیبا است
هنگامى که میمرد پنداشت به جهان میايد
چرا که آفتاب از نو میدمید.
خسته زیستم از براى خود و از بهر دیگران
لیکن همه گاه بر آن سر بودم که فروافکنم از شانه هاى خود
و از شانه هاى مسکین ترین برادرانم
اين بار مشترک را که به جانب گورمان میراند.
به نام امید خویش به جنگ با ظلمات نام نوشتم.
تأمل کن و جنگل را به یاد آر
چمن را که زیر آفتاب سوزان روشنتر است
نگاه هاى بی مِه و بی پشیمانى را به یاد آر
روزگار من گذشت و جاى به روزگار تو داد
ما به زنده بودن و زیستن ادامه میدهیم
شور تداوم و بودن را تاجگذارى میکنیم.
“ترجمه:احمد شاملو”(اشعار پل الوار)
پیشنهاد:زیباترین اشعار کارل سندبرگ
بر روی دفتر های مشق ام….
بر روی دفتر های مشق ام
بر روی درخت ها و میز تحریرم
بر برف و بر شن می نویسم نامت را
روی تمام اوراق خوانده
بر اوراق سپید مانده
سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر می نویسم نامت را
بر تصاویر فاخر،روی سلاح جنگیان
بر تاج شاهان می نویسم نامت را
بر جنگل و بیابان،روی آشیانه ها و گل ها
بر بازآوای کودکیم می نویسم نامت را
بر شگفتی شب ها،روی نان سپید روزها
بر فصول عشق باختن،می نویسم نامت را
بر ژنده های آسمان آبی ام،بر آفتاب مانده ی مرداب
بر ماه زنده ی دریاچه می نویسم نامت را
روی مزارع ، افق،بر بال پرنده ها
روی آسیاب سایه ها می نویسم نامت را
روی هر وزش صبحگاهان،بر دریا و بر قایق ها
بر کوه از خرد رها می نویسم نامت را
روی کف ابرها،بر رگبار خوی کرده
بر باران انبوه و بی معنا می نویسم نامت را
روی اشکال نورانی بر زنگ رنگها
. بر حقیقت مسلم می نویسم نامت را
بر کوره راه های بی خواب،بر جاده های بی پایاب
بر میدان های از آدمی پُر،می نویسم نامت را
روی چراغی که بر می افروزد،بر چراغی که فرو می رد
بر منزل سراهایم می نویسم نامت را
بر میوه ی دوپاره،از آینه و از اتاقم
بر صدف تهی بسترم،می نویسم نامت را
روی سگ لطیف و شکم پرستم،بر گوشهای تیز کرده اش
بر قدم های نو پایش می نویسم نامت را
بر آستان درگاه خانه ام،بر اشیای مأنوس
بر سیل آتش مبارک می نویسم نامت را
بر هر تن تسلیم،بر پیشانی یارانم
بر هر دستی که فراز آید می نویسم نامت را
بر معرض شگفتی ها،بر لب های هشیار
بس فراتر از سکوت می نویسم نامت را
بر پناهگاه های ویرانم،بر فانوس های به گِل تپیده ام
بر دیوار های ملالم می نویسم نامت را
بر ناحضور بی تمنا،بر تنهایی برهنه
روی گام های مرگ می نویسم نامت را .
بر سلامت بازیافته بر خطر ناپدیدار
روی امید بی یادآورد می نویسم نامت را
به قدرت واژه ای،از سر می گیرم زندگی
از برای شناخت تو من زاده ام
تا بخوانمت به نام :
“آزادی “
سخن با تو می گویم(اشعار پل الوار)
سخن با تو می گویم
تا کلام تو را بهتر بشنوم
کلام تو را می شنوم
تا به درک خود یقین یابم
تو لبخند می زنی که مرا تسخیر کنی
تو لبخند می زنی
و چشم من به جهان باز می شود
تو را در آغوش می گیرم
تا زندگی کنم
زندگی می کنیم
تا هر چه هست به کام ما باشد
تو را ترک می کنم
تا به یاد هم باشیم
از هم جدا می شویم
تا دوباره به هم برسم
“برگردان : محمد رضا پارسایار”
تو را فراسوی انتظار میخواهم – پل الوار
تو را فراسوی انتظار میخواهم
آن سوتر از خودم
و آنقدر دوستت دارم
که دیگر نمیدانم
از ما دو تن
کدام یک غایب است !
“پل الوار”(اشعار پل الوار)
پیشنهاد: بهترین و زیباترین اشعار مارگارت اتوود
من زاده شدم تا تو را بشناسم
روی دفترهای تابستانی ام
روی میز تحریرم، روی درختان
روی ماسه، روی برف
نام تو را می نویسم
روی همهی برگ های خوانده شده
روی همهی برگ های سفید
روی سنگ، خون، کاغذ یا خاکستر
نام تو را می نویسم
روی تصویرهای طلایی
روی سلاح جنگاوران
روی تاج پادشاهان
نام تو را می نویسم
روی جنگل و کویر
روی آشیانه، روی گل های طاووسی
روی پژواک کودکی ام
نام تو را می نویسم
روی کشتزاران، روی افق
بر بال های پرندگان
بر آسیاب سایه ها
نام تو را می نویسم
بر هر دم سحرگاهی
روی دریا، روی قایق ها
بر کوهسار سرکش
نام تو را می نویسم
روی چراغی که روشن می شود
روی چراغی که خاموش می شود
روی خانه های به هم پیوسته
نام تو را می نویسم
روی شیشهی شگفتی ها
روی لبان هشیار
دست بر فراز سکوت
نام تو را می نویسم
بر پناهگاههای ویران گشته ام
روی فانوس ها دریایی فروریخته ام
روی دیوارهای دلتنگی ام
نام تو را می نویسم
و با تو یک واژه
زندگی ام را دیگربار می آغازم
من زاده شدم
تا تو را بشناسم
تا تو را بنامم …
“پل الوار”
ترجمه: جواد فرید(اشعار پل الوار)
گزیده ای از شعر بلند “آزادی”
از کتاب: با نیروی عشق (مجموعه اشعار)
چشمانت از سرزمینی دلخواه باز آمده اند
چشمانت از سرزمینی دلخواه باز آمده اند
جایی که هرگز کسی در آن ندانست یک نگاه چیست
و نه زیبایی چشم ها را شناخت، نه زیبایی سنگ ها
همچنان که زیبایی قطره های آب را، این مروارید های نهان.
سنگ های عریان و بی پیکر،
ای تندیس من
آفتابی که کور می کند تو را به جای آیینه می گزیند.
آرزوی ناجنبای من آخرین پشتیبان توست
و من بر تو پیروز می شوم بی پیکاری، ای تصویر من
گسیخته از ناتوانی ام و گرفتار در بند تو. *
“پل الوار”
ترجمه: جواد فرید(اشعار پل الوار)
از کتاب: با نیروی عشق (مجموعه اشعار)
پیشانی تو
پیشانی تو را
به گاه تنهایی با خود می کشم
همچون درفشی گم گشته
در کوچه های سرد
در اتاق های تاریک
فریاد کشان از تیره بختی
نمی خواهم رها کنم
دستان روشن و پیچیده ات را
دستانت را که زاده شده اند
در آینه ی بسته ی دستان من.
آنچه مانده کامل است
آنچه مانده هنوز
بیهوده تر است از زندگی
زمین را زیر سایه ات بکَن
سفره ای آب کنار سینه ها
چونان سنگی
در آن غرق باید شد.
“پل الوار”
ترجمه: جواد فرید
از کتاب: با نیروی عشق (مجموعه اشعار)
مرا نمی توان شناخت(اشعار پل الوار)
مرا نمی توان شناخت
بهتر از آنکه تو شناخته ای
چشمان تو
که ما هردو در آن به خواب فرو می رویم
به روشنایی های انسانی من
سرنوشتی زیباتر از شب های جهان می بخشند
چشمان تو
که در آن ها به سیر و سفر می پردازم
به جان جاده ها
احساسی بیگانه از زمین می بخشند.
چشمانت
که تنهایی بی پایان ما را می نمایانند
آن نیستند که خود می پنداشتند
تو را نمی توان شناخت
بهتر از آنکه من شناخته ام.
“پل الوار”
ترجمه: جواد فرید
از کتاب: با نیروی عشق (مجموعه اشعار) / انتشارات نگاه / چاپ اول 1393
پیشنهاد:اشعار شیرکو بیکس
به خاطر ابرها تو را گفتم(اشعار پل الوار)
به خاطر ابرها تو را گفتم
به خاطر درختِ دریا تو را گفتم
برای هر موج، برای پرندگانِ در شاخسار
برای سنگریزه های صدا
برای چشمی که چهره یا چشم انداز می شود
و آسمانش را رنگ می دهد خواب
برای هر شب نوشانوش
برای حصار جاده ها
برای پنجره گشوده
برای پیشانی باز
برای پندار و گفتارت تو را گفتم
که هر نوازش و هر اعتمادی جاودانه است.
□
عشق من
برای آنکه آرزوهایم را تصور کنی
لبانت را بگذار همچون ستاره ای بر آسمان واژه هایت
بوسه هایت در شب سرزنده
و رد بازوان تو به گردِ من
همچون شعله ای به نشانهی پیروزی است
رویاهای من همه در دسترس اند
روشن و جاودانی
و هنگامی که تو اینجا نیستی
خواب می بینم که می خوابم
خواب می بینم که به رویایم.
□
پیشانی بر شیشه ها چونان بیداران اندوه
تو را می جویم فراتر از انتظار
فراتر از خود خویشتنم
و آنچنان دوستت دارم که نمی دانم
کدام یک از ما غایب است.
“پل الوار”
ترجمه: جواد فرید
پیشنهاد:بهترین اشعار یانیس ریتسوس
تو را در آغوش می گیرم تا زندگی کنم
سخن با تو می گویم
تا کلام تو را بهتر بشنوم
کلام تو را می شنوم
تا به درک خود یقین یابم
تو لبخند می زنی که مرا تسخیر کنی
تو لبخند می زنی
و چشم من به جهان باز می شود
تو را در آغوش می گیرم
تا زندگی کنم
زندگی می کنیم
تا هر چه هست به کام ما باشد
تو را ترک می کنم
تا به یاد هم باشیم
از هم جدا می شویم
تا دوباره به هم برسیم
“پل الوار”
مترجم: محمدرضا پارسایار(اشعار پل الوار)
بیدار شو(اشعار پل الوار)
تو را نگاه می کنم
خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!
بیدار شو
با قلب و سر رنگین خود
بدشگونی شب را بگیر
تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود
زورق ها در آب های کم عمقند…
خلاصه کنم: دریا بی عشق سرد است!
جهان این گونه آغاز می شود:
موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند
(تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی
و خواب را فرا می خوانی)
بیدار شو تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست!
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم
“پل الوار”
حق بابهار ِ ماست!(اشعار پل الوار)
ساحل دریا پر از گودال است
جنگل پر از درختانی که دلباختهی پرندگانند
برف بر قلهها آب میشود
شکوفههای سیب آنچنان میدرخشند
که خورشید شرمنده میشود
شب
روز زمستانی است
در روزگاری گزنده
من در کنار تو
ای زلال زیبارو
شاهد این شکفتنم
شب برای ما وجود ندارد
هیچ زوالی بر ما چیره نیست
تو سرما را دوست نداری
حق بابهار ِ ماست!
“پل الوار”(اشعار پل الوار)
پیشنهاد: زیباترین اشعار لورکا
آزادی
بر روی دفتر های مشق ام
بر روی درخت ها و میز تحریرم
بر برف و بر شن
می نویسم نامت را.
روی تمام اوراق خوانده
بر اوراق سپید مانده
سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر
می نویسم نامت را.
بر تصاویر فاخر
روی سلاح جنگیان
بر تاج شاهان
می نویسم نامت را.
بر جنگل و بیابان
روی آشیانه ها و گل ها
بر بازآوای کودکیم
می نویسم نامت را.
بر شگفتی شبها
روی نان سپید روزها
بر فصول عشق باختن
می نویسم نامت را.
بر ژنده های آسمان آبی ام
بر آفتاب مانده ی مرداب
بر ماه زنده ی دریاچه
می نویسم نامت را.
روی مزارع ، افق
بر بال پرنده ها
روی آسیاب سایه ها
می نویسم نامت را.
روی هر وزش صبحگاهان
بر دریا و بر قایقها
بر کوه از خرد رها
می نویسم نامت را.
روی کف ابرها
بر رگبار خوی کرده
بر باران انبوه و بی معنا
می نویسم نامت را.
روی اشکال نورانی
بر زنگ رنگها
بر حقیقت مسلم
می نویسم نامت را.
بر کوره راه های بی خواب
بر جاده های بی پایاب
بر میدان های از آدمی پُر
می نویسم نامت را.
روی چراغی که بر می افروزد
بر چراغی که فرو می رد
بر منزل سراهایم
می نویسم نامت را.
بر میوه ی دوپاره
از آینه و از اتاقم
بر صدف تهی بسترم
می نویسم نامت را.
روی سگ لطیف و شکم پرستم
بر گوشهای تیز کرده اش
بر قدم های نو پایش
می نویسم نامت را.
بر آستان درگاه خانه ام
بر اشیای مأنوس
بر سیل آتش مبارک
می نویسم نامت را.
بر هر تن تسلیم
بر پیشانی یارانم
بر هر دستی که فراز آید
می نویسم نامت را.
بر معرض شگفتی ها
بر لبهای هشیار
بس فراتر از سکوت
می نویسم نامت را.
بر پناهگاه های ویرانم
بر فانوس های به گِل تپیده ام
بر دیوار های ملال ام
می نویسم نامت را.
بر ناحضور بی تمنا
بر تنهایی برهنه
روی گامهای مرگ
می نویسم نامت را.
بر سلامت بازیافته
بر خطر ناپدیدار
روی امید بی یادآورد
می نویسم نامت را.
به قدرت واژه ای
از سر می گیرم زندگی
از برای شناخت تو
من زاده ام
تا بخوانمت به نام:
آزادی.
ترجمه از بامداد حمیدیا(اشعار پل الوار)
پیشنهاد: بهترین و زیباترین اشعار چارلز بوکوفسکی
من نام ترا میخوانم: آزادی!(اشعار پل الوار)
برای پرنده ی در بند
برای ماهی در تُنگ بلور آب
برای رفیقم که زندانی است
زیرا، آن چه میاندیشد را بر زبان میراند.
برای گُلهای قطع شده
برای علف لگدمال شده
برای درختان مقطوع
برای پیکرهایی که شکنجه شدند
من نام ترا میخوانم: آزادی!
برای دندانهای به هم فشرده
برای خشم فرو خورده
برای استخوان در گلو
برا ی دهانهایی که نمیخوانند
برای بوسه در مخفیگاه
برا ی مصرع سانسور شده
برای نامی که ممنوع است
من نام ترا میخوانم: آزادی!
برای عقیدهای که پیگرد میشود
برای کتک خوردنها
برای آن که مقاومت میکند
برای آنان که خود را مخفی میکنند
برای آن ترسی که آنان از تو دارند
برای گامهای تو که تعقیباش میکنند
برای شیوهای که به تو حمله میکنند
برای پسرانی که از تو میکشند
من نام ترا میخوانم: آزادی!
برای سرزمینهای تصرف شده
برای خلقهایی که به اسارت در آمدند
برای انسانهایی که استثمار میشوند
برای آنانی که تحقیر میشوند
برای مرگ بر آتش
برای محکومیت عدالتخواهان
برای قهرمانان شهید
برای آن آتش خاموش
من نام ترا میخوانم: آزادی!
من ترا میخوانم، به جای همه
به خاطر نام حقیقی تو
من ترا میخوانم زمانی که تیرهگی چیره میشود
و زمانی که کسی مرا نمیبیند،
نام ترا بر دیوار شهرم مینویسم
نام حقیقی ترا
نام ترا و دیگر نامها را
که از ترس هرگز بر زبان نمیآورم
من نام ترا میخوانم: آزادی!
به نامِ صُلح
به نامِ صُلح
به نامِ حدیثِ غم بر الیافِ شاخهها و آیینِ جوانهها
به نامِ آزادی
به نامِ زلالِ اندیشه در رنگینْ کمانِ بشر
به نامِ آنانی که:
نمک فرسودهِشان میکند
و نمک،
همان اشکْهاشان است
به نامِ رفیق
به نامِ زنانِ بیوطن بر فلاتِ بینشانِ تبعید
به نامِ مردانِ آونگْ شده بر خاطراتِ گنگِ زندان
به نامِ یارانِ لالهْگون در انعکاسِ رعشه و
بر احکامِ شومِ وحشت
به نامِ واژه:
واژگانی
که چونان اشکال و اعماق
بکر و پهناوراَند
واژگانی که
در هیأتِ ستارگان
بر میخیزند … قیام میکنند
و در امتدادِ متروک،
و بیاتِ شب
از خونینْ وسعتِ جادههایِ خصم
میگذرند و
وقتِ سحر: هنگامهیِ نهال و نیاز
الفبایِ یک سرزمین را
بر فرازِ هر بام و کوچه و خیابان
میسُرایند
به نامِ اعتراض و اعتراف از جنسِ سکوت
به نامِ خاموشْ سرشتِ برگی ناآشنا در حجمِ خشکْاَندودِ رودخانه
به نامِ قامتِ رقصانِ قاصدک در خلوتِ آسمان
به نامِ فصول
و سراسرْ حیوانات
به نامِ لحظهای مانا در خُروشِ تُردِ یقین:
آن انتظار و انزوا … آن پاکیِ محض و پژواکِ مقدس
که تعبیراَش
ذاتِ بوسه و
حضورِ برهنگیست
و گویی!
ترجمانِ دریچه … ایوان … و روستا را
به تصویر میکِشد
و از اندامِ آفتاب و
آبیِ آرامش
خبر میدهد
به نامِ عطرِ گُل در هجومِ باران
به نامِ نرمکْ نازکِ نور
به نامِ خوشهْ چینِ راز و
بیشمارانْ ریشهیِ وحدت
به نامِ آشفتهْ چراغی رو به زوال
و پشت به کابوس و جهل و نفرت
به نامِ سایه … سایههایی پژمرده و سوگوار:
که پیوستهْ پیوسته
از قلعهها و شیارهایِ رزم
از ابعادِ ممنوعه و
افکارِ مسموم
عبور میکنند
تا معبرِ دژخیمان،
و مدارِ دیوها را
فاش کنند و
عاقبت!
پچْ پچِ نَحسِ ظالمان
بر ورقْ پارههایِ شَک و رسوایی
نقش ببندد
و آن کبوترِ سپیده دَم
با زبانِ گندم و پوشال و کُلوخ
نغمهیِ پیروزی و رهایی،
بخواند
به نامِ هزارانْ هزار شورش
و چندین و چند حماسه
به نامِ پنجرهای تاریک در آغوشِ دستانِ نیمهْ روشن
به نامِ روزنههایِ امید در کندویِ پیامْآذینِ طلوع
به نامِ پرتوِ خیسِ غروب بر عرصهیِ احتمال و صفحاتِ تاولْ زده
به نامِ تنهایی تو
و بغض ِفانوس در لفظِ ناسورِ قفس
و تکاپویِ سردِ نسیم در نهایتِ تماشا
به نامِ پرنده:
پرندگانی از تبارِ برف و
نطفهیِ آتش
پرندگانی،
که شرحِ نگاهِشان
شرمِ کودکان را دارد
و حوالیِ کوچ و مترسک
از حصار و مرگ
نمیهراسند و
با لهجهیِ غرورْ انگیزِ فاتحان،
سخن میگویند!
به نامِ نخستینْ انسان
به نامِ دریاها و نجوایی مختصر
به نامِ زائرانِ شمعِ در گردشِ طوفان
به نامِ نفرینْ کنندِگانِ خُفته در خیمههایِ خاکستر
به نامِ شهری از فرزندانِ رؤیا و خویشاوندانِ اشیاء
که انگار:
بر لنگرِ صبح
ماسیده و
میانِ هیچ
و هرگز
پرسه میزند
به نامِ گهوارههایِ عَدَم
و آن خستهْ خُنیاگرِ آواره
به نامِ درختانِ شوق آمیز و سبزْفام در جنگلهایِ دیرْ سال و دورْدست
به نامِ مادرانِ کُتکْ خورده به ناروا
به نامِ پدرانِ بیمرز،
و عاصی از جنگ و نبردِ بیحاصل
به نامِ دیوارها و طاقهایِ ویرانْ شده
که شبیهِ عریانیِ این شعرِ مطلق:
چهرهها و آوازهایِ گمْ گشته را
شهادت میدهند و
در ثقلِ جان
بَدَل به بغض و بهت میشوند
به نامِ تردیدی طولانی
به نامِ کارگران و دهقانان و گیاهان
به نامِ تلخِ صدا در ازدحامِ حقیقتی فرتوت
به نامِ کهنهْ قایقی چوبین بر ساحل پُرهیاهو
به نامِ اساطیر … و من:
زیرا که من و اساطیر
بلوغِ بتان،
و تناسخِ خدایان را دیدهایم
و دوشادوشِ یکدیگر
تا حبابِ دریغ و طمع
تا آیاتِ شیاطین و ادراکِ جمجمهها
سفر کردهایم
اکنون:
باز هم
راه باید اُفتاد و
حرفی زد
باید از رگانِ آشوب و اضطراب
از دقایقِ خشم و مصیبت و فاجعه
گذشت
و شبْ کلاهِ جادو را
لمس کرد
و حتا!
با گوشهایی کنجکاو و
چشمانی پُرسشگر
بطالت ها و بیهودگی ها و طلسم ها را آموخت
آری:
این چنین است
که میتوان،
بر مزارِ اهلِ مکتب،
مشعلی اَفروخت و
در فراسویِ دانههایِ دانش،
ایستاد
و از جدالِ چخماق و
پاسخِ باد
به شعبدهْبازانِ تاریخ
پِی بُرد –
به نامِ اندکْ آرزوهایِ فراموشْ شده
به نامِ بیابان و بوته و سنگِ آکنده از صبر
به نامِ جوهرِ وجدان
و شیپورِ بیدار
و موجْ کوبِ قلم
به نامِ تودههایِ زخم در رویشِ زمان
به نامِ نطقِ بهار در کالبدِ ناودان و بطنِ باغچه
به نامِ صخرههایِ خزانْ گرفته بر دامنههایِ رنج و استقامت
به نامِ بیگناهان
بیگناهانی که:
با طعمِ چکامه و کفن
شعارِ شرافت دادند … قصیدهیِ سرخِ سنگر آفریدند
و رَدِ اسارت و شکنجه و اعدامِشان
از ترانهای بر لب
تا تپشِ آستانهای مسدود
پیدا و
پنهان است
به نامِ مقصدْ زادِگانِ بیپایان
به نامِ مهتابْ خوانِ مرثیهْ پوش در کانونِ افسانه
به نامِ مفهومِ خوشِ پرواز در طرحِ آشیانه و
بر عظیمْ کرانهیِ صحرا
به نامِ کومههایِ فقر
و نعرهیِ اَندوهْ گسترِ فاصله
و ابیاتِ نیکْ مظهرِ شعور علیه ضرباهنگِ تبعیض و جنون
به نامِ دروازههایِ مبهمِ خیال
به نامِ کاشفانِ درد و کاتبانِ حسرت:
که مثلِ شبنم و معبد
یا همچون عمرِ بیتکرار
یک اتفاقِ سادهاَند!
اما همیشه
و هنوز
بر طبلِ حادثه میکوبند و
از ضجّهها
از انبوهِ عقده و کینه و فریب
مینویسند
اینان: کاشفانِ درد
به مانندِ شعله و صداقت
اهلِ پیکار و
گلوگاهِ قُروناَند
اینان: کاتبانِ حسرت
با کاغذ و کلمه
اقوامِ ماتم،
و نسلِ ارغوان را
زمزمه میکنند … میپوشانند
و ناگهان!
تلاطمِ دروغ
در تعفن و حقارت
فرو مینشیند و
صوتِ ستم
میپوسد –
به نامِ دشت
دشتهایِ اَبدی … دشتهایِ شهید و شقایق و هقْ هق
به نامِ یگانهْ هجایی معصوم بر بسترِ قابی پریشانْ احوال
به نامِ دخترانِ شالیکار بر بومِ سخاوت و عدالت
به نامِ آنْ همه قلب در مسیرِ نوازش
به نامِ پلهایِ قدیمی
و حلقهیِ خمارْگونِ شکوفه و
راویانِ خورشید
به نامِ خیزشِ مداومِ کوه
به نامِ نان و نشاط
و خالیِ آهْ اَندودِ سفرهها در انتشارِ ذهنهایِ سیّال
به نامِ جهان
که آدمی را:
کتیبهیِ مهر و آدابِ عشق میپندارد!
و به گماناَش
آدمی،
حکایتِ بیمْناکِ پیلهها و
قصهیِ مرموزِ پردههاست
و باید
با هلهله و خطابه و خنجر
سمتِ اهریمن و ابلیس
بشتابد و
درضیافتْ گاهِ آینه ،
و بر اُفق ْ زارِ آب
غبار از تَن بروبد و بشوید… تا سراَنجام:
مومِ معجزه
طنینْ اَنداز شود
و آینده و انقلاب
سهمِ هر فریاد و
متنِ هر عطش باش
ترجمه از امید آدینه(اشعار پل الوار)
پیشنهاد:بهترین اشعار الیوت (تی اس الیوت)
و یک لبخند
شب هیچگاه کامل نیست
همیشه چون این را میگویم و تاکید میکنم
در انتهای اندوه پنجرهی بازی هست
پنجرهی روشنی.
همیشه رویای شبزندهداری هست
و میلی که باید بر آورده شود،
گرسنهگییی که باید فرونشیند
یکی دلِ بخشنده
یکی دست که درازشده، دستی گشوده
چشمانی منتظر
یکی زندگی
زندگییی که انسان با دیگراناش قسمت کند
ترجمه از احمد شاملو
زخمی بر او بزن(اشعار پل الوار)
زخمی بر او بزن
عمیقتر از انزوا
ترجمه از احمد شاملو
تو را تماشا میکنم(اشعار پل الوار)
تو را تماشا میکنم
خورشید بزرگ میشود
و عنقریب روزمان را سرشار میسازد
بیدار شو
با قلب و سری رنگین
تا ادبار ِ شب زایل گردند
تو را تماشا میکنم
و همه چیز عریان میشود
بیرون بَلَمها در آبهای کم عمق میرانند
سخن کوتاه باید کرد:
دریای ِ بدون ِ عشق سرد است
جهان آغاز شده ست
موج ها گهوارهی آسمان را تکان میدهند
و تو در میان شمدهایت به خود تسلی میدهی
و خواب را به خویش میخوانی
بیدار شو
تا در پیات روان گردم
من تنی دارم برای انتظار کشیدنات،
تنی برای دنبال کردنات
از دروازهی سحر تا مَدخل ِ شب
تنی برای صرفِ عمرم به مهر ورزیدنات
و قلبی برای به خویش فراخواندنات، به وقت ِ بیداریات…
ترجمه از غزل صحرایی(اشعار پل الوار)
تو را نمیتوان شناخت(اشعار پل الوار)
مرا نمیتوان شناخت
بهتر از آنکه تو شناختهای
چشمان تو
که ما هر دو،
در آنها به خواب فرو میرویم
به روشناییهای انسانی من
سرنوشتی زیباتر از شبهای جهان میبخشند
چشمان تو
که در آنها به سیر و سفر میپردازم
به جان جادهها
احساسی بیگانه از زمین میبخشند
چشمانات که تنهایی بیپایان ما را مینمایانند
آن نیستند که خود میپنداشتند
تو را نمیتوان شناخت
بهتر از آنکه من شناختهام.
ترجمه از جواد فرید(اشعار پل الوار)
کجایی تو مرا میبینی میشنوی
کجایی تو مرا میبینی میشنوی
مرا به جا میآری
منِ زیباترینْ منِ تنها
موج رودخانه را چون کمانچه برمیگیرم
میگذارم بگذرند روزها
میگذارم بگذرند ابرها زورقها
ملالْ نزدِ من مردهست
مرا تمام طنینهای کودکیْ گنجهای من
با خنده در گلوست
چشماندازِ من سعادتیست بس بزرگ
و رخسار منْ جهانی روشن
آنجا همه اشکهای سیاه میریزند
غار به غار میروند
اینجا نمیتوان از دست رفت
و رخسار من در آبی صافیست میبینم
میخواند از درختی تنها
سبُکی میدهد به سنگریزهها
آینهدارِ افقهاست
بر درخت تکیه میزنم
بر سنگریزهها میارمم
بر آبْ آفرین میگویم به آفتاب به باران
و بادِ گرمکار
کجایی تو مرا میبینی میشنوی
من آفریدهی پُشتِ پردهام
پُشتِ اولین پرده که میآید
بانوی سبزهها به رغمِ همهچیز
و گیاهانِ هیچ
بانوی آبْ بانوی هوا
من به تنهاییی خود چیره میشوم
کجایی تو
ازان که خاب مرا میبینی به راستای این همه دیوار
مرا میبینی میشنوی
و دلم را میگرداندی
بَرَم میکندی از دلِ چشمانم
مرا توان بودنست بی هیچ سرنوشت
میانِ یخچه و شبنمْ میانِ نسیان و حضور
شادابی و گرمی مرا که پروای این دو نیست
به دوردستِ آرزوهای تو خاهم راند
خیال خیش را که ارزانیی توست
رخسارِ مرا یک ستاره بیش نیست
تو را گریزی ازان نه که بیهوده دوستم بداری
من گرفتنِ خورشیدم رؤیای شبم
پردههای بلورینم را از یاد ببر
من در برگهای خودم میمانم
من در آیینهی خودم میمانم
برف و آتش به هم میآمیزم
سنگریزههایم سبُکای مرا دارند
فصلِ من ابدیست
ترجمه از بیژن الهی(اشعار پل الوار)
نام ترا مینویسم(اشعار پل الوار)
بر دفترهای دبستانیام
بر میز مشقم و بر درختان
بر شن بر برف
نام ترا مینویسم.
بر همۀ صفحات خوانده شده
بر همۀ صفحات سپید
بر سنگ، خون، کاغذ یا خاکستر
نام ترا مینویسم.
بر تصویرهای زرین
بر سلاح جنگاوران
بر تاج شهریاران
نام ترا مینویسم.
بر جنگل و بر صحرا
بر آشیانه و بر گُل طاووسی
بر پژواک کودکیام
نام ترا مینویسم.
بر شگفتی شبها
بر نان سپیدِ روزها
بر فصلهای نامزد
نام ترا مینویسم.
برکهنه لتههای کبودم
بر برکه خورشید کپک زده
بر دریاچه ماهِ زنده
نام ترا مینویسم.
بر کشتزارها بر افق
بر بال پرندگان
بر آسیابِ سایهها
نام ترا مینویسم.
بر هر نفس پِگاهی
بر دریا و بر کشتی
بر کوهِ شوریده سر
نام ترا مینویسم.
بر خزۀ ابر گون
بر رگبارعرق
بر بارانِ سنگین و بیطعم
نام ترا مینویسم.
بر شکلهای درخشان
بر ناقوسِ رنگها
بر حقیقتِ تن
نام ترا مینویسم.
بر کوره راههای بیدار
بر جادههای گشوده
بر میدانهای سرشار
نام ترا مینویسم.
بر چراغی که روشن میشود
بر چراغی که خاموش میشود
بر خانههای گردهم آمدهام
نام ترامینویسم.
بر میوهای که دونیم شده
از آینه و از اطاقم
بر صدف خالی بسترم
نام ترا مینویسم.
بر سگِ پر اشتها و نَرمخویم
بر گوشهای تیز شدهاش
بر پنجۀ ناشیانهاش
نام ترا مینویسم.
بر سراشیبی درِ خانهام
بر اشیای مأنوس
بر سیل آتش تبرک شده
نام ترا مینویسم.
بر هر گوشت نثار شده
بر پیشانی دوستانم
بر هر دست دراز شده
نام ترا مینویسم.
بر زلال شگفتیها
بر لبان پرمهر
بسی بالاتر از سکوت
نام ترا مینویسم.
بر پناهگاههای ویرانم
بر فانوسهای فروریختهام
بر دیوارهای ملالم
نام ترا مینویسم.
بر فضای خالی بیآرزو
بر تنهائیِ عریان
بر پلههای مرگ
نام ترا مینویسم.
بر تندرستیِ بازآمده
بر خطرِ سپری شده
بر امید بیخاطره
نام ترامینویسم.
و با قدرت یک واژه
زندگی را دوباره آغاز میکنم
برای شناخت تو زاده شدم
تا نام ترا فریاد کنم:
آزادی
ترجمه از یحیا_سمندر
دلم سخت معجزه میخواهد(اشعار پل الوار)
من اینجا
دلم سخت معجزه میخواهد و
تو انگار
معجزههایت را
گذاشتهای برای روز مبادا.
چشماندازى عریان
که دیرى در آن خواهم زیست
چمنزارانى گسترده دارد
که حرارت تو در آن آرام گیرد
چشمههایى که پستانهایت
روز را در آن به درخشش وا میدارد
راههایى که دهانت از آن
به دهانى دیگر لبخند میزند
بیشههایى که پرندگانش
پلکهاى تو را میگشایند
زیر آسمانى
که از پیشانى بىابر تو باز تابیده
جهان یگانهى من
کوک شدهى سبک من
به ضربآهنگ طبیعت
گوشت عریان تو پایدار خواهد ماند…
ترجمه از احمد_شاملو(اشعار پل الوار)
دیگر ترکت نخواهم کرد
جلو خودم را نگاه کردم
در جمعیت تو را دیدم
میان گندمها تو را دیدم
زیر درختى تو را دیدم.
در انتهاى همه سفرهایم
در عمق همه عذابهایم
در خَم همه خندهها
سر بر کرده از آب و از آتش،
تابستان و زمستان تو را دیدم
در خانهام تو را دیدم
در آغوش خود تو را دیدم
در رؤیاهاى خود تو را دیدم
دیگر ترکت نخواهم کرد
ترجمه از احمد_شاملو(اشعار پل الوار)
آه ای قلب محزون من(اشعار پل الوار)
آه ای قلب محزون من
دیدی که چگونه سودا رنگ شعر گرفت
دیدی که جغرافیای فاصله را
چگونه با نوازش نگاهی می شود طی کرد
و نادیده گرفت
دیدی که دردهای کهنه را
چگونه با ترنمی می شود به یکباره فراموش کرد
دیدی که آزادی لحظه ناب سرسپردن است
دیدی که عشق یک اتفاق نیست
قرار قبلی است
مثل یک تفاهم ازلی
از ازل بوده
و تا ابد ادامه خواهد داشت
بی آنکه چیزی برای بیان باشد
ایستاده روی پلکهام
و گیسوانش
درون موهام
شکل دستهای مرا دارد
رنگ چشمهای مرا
در تاریکی من محو می شود
مثل سنگ ریزه ای دربرابر آسمان
چشمانی دارد همیشه گشوده
که آرام از من ربوده
رویاهایش
با فوج فوج روشنایی
ذوب می کنند
خورشیدها را
و مرا وامی دارند به خندیدن
گریستن
خندیدن
و حرف زدن
بی آنکه چیزی برای بیان باشد
(اشعار پل الوار)
شب همیشه به تمامی شب نیست
شب همیشه به تمامی شب نیست
چرا که من می گویم
چرا که من می دانم
که همیشه
در اوج غم یک پنجره باز است
پنجره ای روشن
و همیشه هست،
رویاهایی که پاسبانی می دهند
آرزویی که جان می گیرد
گرسنگی که از یاد می رود
و قلبی سخاوتمند
و دستی بخشنده
دستی گشوده
و چشم هایی که می پایند
و زندگی
یک زندگی برای با هم بودن همیشه هست…
ترجمه:احمد شاملو(اشعار پل الوار)
این است قانون(اشعار پل الوار)
این است قانون گرم انسانها
از رز باده میسازند
از زغال آتش و
از بوسهها انسانها.
این است قانون سخت انسانها
دستناخورده ماندن
به رغم شوربختی و جنگ
به رغم خطرهای مرگ.
این است قانون دلپذیر انسانها
آب را به نور بدل کردن
رویا را به واقعیت و
دشمنان را به برادران.
قانونی کهنه و نو
که طریق کمالش
از ژرفای جان کودک
تا حجت مطلق میگذرد
ترجمه از احمد شاملو
سپیده که سر بزند(اشعار پل الوار)
سپیده که سر بزند
در این بیشهزار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز
محبوب من (اشعار پل الوار)
محبوب من
سپیده که سر بزند
شاید در این بیشه زار خزان زده گلی بروید
نظیر آنچه در بهار دلبستگیام رویید
محبوب من
بگذر ز من
ورق بزن مرا و به آفتاب فردا بیندیش
که برای تو طلوع میکند
این شعر آخر که میگه محبوب من…….منو یاد محمد صالح اعلا میندازه.که خیلی از شعراش با محبوب من شروع میشه.البته میدونم که ترجمه ست.اما از شاعران آلمانی خوشم میاد
بله درست می فرمایید.آقای صالح اعلا با صدای خاصش
یه شعر از پل الوار ،احمد شاملو رو به شگفتی وا میداره.اون جور که خودش در یه مصاحبه میگه
زخمی بر او بزن
عمیق تر از انزوا.
بعضی از شعرای کوتاه اونقدر کاملن که مثه یه ضربه ناگهانی و قدرتمند می مونن.آدم رو ناکوت میکنن
بابت این مجموعه شعر ممنونم.الان ساکن اتریش هستم و گشتی در گوگل میزدم به سایت شما رسیدم.یه پیشنهاد.اگه اصل شعر هم در کنار اشعار به زبان اصلی بزارید خوبه