اشعار مارینا تسوتایوا( مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار مارینا تسوتایوا)
اشعار مارینا تسوتایوا…….مارینا ایوانوونا تسوتایوا (زاده ۸ اکتبر ۱۸۹۲ – درگذشته ۳۱ اوت ۱۹۴۱) شاعر و نویسنده اهل روسیه بود.در سوربن فرانسه درس خواند و در ۳۱ اوت ۱۹۴۱ مدتی پس از آنکه همسرش به جرم خیانت تیرباران شد با حلقآویز کردن خود از درختی خودکشی کرد.
به این خوشم – مارینا تسوتایوا
به این خوشم که شما گرفتارِ من نیستید
به این خوشم که من گرفتارِ شما نیستم
به سختیِ این کرهی خاکی
که هرگز زیر پاهای ما را خالی نمیکند
به این خوشم که میتوان مسخره بود
گستاخی کرد و کلام را به بازی نگرفت
و سرخ نشد از موجِ کُشنده
هنگامی که آستینهامان آهسته به هم ساییده میشوند
و به این خوشم که شما در حضور من
بهراحتی دیگری را در آغوش میکشید
و از این که شما را نمیبوسم
آتشِ سوزان جهنم برایم آرزو نمیکنید
خوشم که نام لطیف مرا، ای نازنین من
شبانهروز بهبیهودگی یاد نمیکنید
خوشم که در سکوت سرد کلیسا، ای آوازهخوانان
برای ما سرود ستایش سر نمیدهید
سپاس قلبی من از آن شما باد
شما که خود نمیدانید
چه عاشقانه مرا دوست میدارید
و سپاس برای آرامشِ شبهایم
برای کمیابیِ ملاقاتهای تنگِ غروب
برای فقدانِ گردشهامان زیرِ نورِ ماه
برای بیحضوریِ خورشیدِ بالای سرمان
برای اینکه، افسوس! شما گرفتارِ من نیستید
برای اینکه، افسوس! من گرفتار شما نیستم.
از : مارینا تسوتایوا
ترجمه از : پریسا شهریاری
خوشحالم سبب آزار تو نیستم(اشعار مارینا تسوتایوا)
خوشحالم سبب آزار تو نیستم
شادتر که تو آزارم نمی دهی
زمین سنگین از زیر پاهای من
به جایی نخواهد رفت
می توانستیم در کنار هم باشیم ،آسوده
بی آن که واژه ها را با حساب و کتاب کنار هم بچینیم
و زمانی که بازوی مان بهم خورد
با موج خیزان شرم بالا نرویم
می دانم هرگز نام مرا به مهربانی نمی خوانی
و روحم را به نرمی نمی نوازی ، چه روز چه شب
سپاس تورا از ژرفای جان
سپاس برای شب هایی که در آرامش گذراندم
سپاس برای وعده های دیداری که با من
نگذاشتی
برای قدم هایی که زیر ماه با من نزدی
سپاس می گویم تو را
بپذیر سپاس غمگنانه ام را
زیرا که هرگز
سبب آزار من نشدی
همان گونه که من موجب آزارت نبودم
مارینا تسوِتایوا(اشعار مارینا تسوتایوا)
پیشنهاد:زندگینامه و اشعار رابعه بلخی (مادر شعر فارسی)
حقیقت را می دانم(اشعار مارینا تسوتایوا)
حقیقت را میدانم
حقیقت های دیگر را فراموش کن
نه به جنگی نیاز است نه به جدالی
نگاه کن غروب سر رسیده است
چیزی به شب نمانده
برای چه می جنگیم
شاعران
عاشقان
حاکمان
باد دیگر آرام گرفته است
زمین نمدار است از شبنم
توفان ستاره ها رو به آرامی است
دیری نمی رسد
پلک برهم میگذاریم در زیر خاک
مایی که بر روی آن
خواب را برای همدیگر حرام کرده ایم
مارینا تسوتایوا
نام تو(اشعار مارینا تسوتایوا)
نام تو پرندهایست در دست من
تکهای یخ بر روی زبانم
نام تو باز شدن سریع لبهاست
نام تو چهار حرف
توپی گرفته شده در هوا
ناقوسی نقرهایست در دهانم
صدای نام تو
سنگیست که به دریاچهی آرام پرتاب میشود
نام تو
صدای آرام سمضربههاییست در شب
روی شقیقهی من ، نام تو
شلیک سریع تفنگی مسلح شده است
نام تو غیرممکن
بوسهای روی چشمهایم
سردی پلکهای بسته است
نام تو بوسهی برف
جرعهی آبی آب چشمهای خنک
خواب با نام تو عمیق میشود
مارینا تسوتایوا
مترجم : سینا کمال آبادی
بوسه
بوسه بر پیشانی ، شوربختی را می سترد
بر پیشانی ات بوسه می زنم
بوسه بر چشمها ، بی خوابی را می زداید
بر چشمانت بوسه می زنم
بوسه بر لب ها ، ژرف ترین عطش هارا می نشاند
بر لبانت بوسه می زنم
بوسه بر سر خاطره ها را می روبد
بر سرت بوسه می زنم
مارینا تسوتایوا
من و تو
من و تو جفت همیم، مثل دست راست
در دست چپ
من و تو یکیهستیم، گرم مثل بال راست
بر بال چپ
بعد ناگهان گردبادی وزیدن میگیرد
و بین ما باقی نمیگذارد هیچ
جز حفرهای بزرگ
مثل دهانه کوههای ماه .
“برگردان:آزاده کامیار”
فرزند عشق(اشعار مارینا تسوتایوا)
هر شعری فرزند عشق است
کودکی سر راهی، حاصل پیوندی حرام
نخستین نوزاد
کودکی رها شده در باد، کنار راه آهن.
محراب است و دوزخ برای دل
پردیس است و اندوه برای دل
پدر؟ که میداند کیست
شاه، شاید هم یک راهزن.
ترجمۀ «احمد پوری»(اشعار مارینا تسوتایوا)
نه فکری، نه جدالی
نه نالهای نه شکوه از کسی
میخوابم.
نه دلتنگ دریایم، نه ماه نه آفتاب
و نه کشتی.
نه به گرمای درون خانه
نه به سبزی چمنزار فکر میکنم.
نه در انتظار هدیهای
که آمدنش را آرزو داشتم
شادم نمیکند دیگر مانند گذشتهها
نه سپیدهدم نه زنگ تراموا
نه زمان میشناسم، نه قرن
نه تاریخی به یاد دارم
بندبازی پای لرزانم بر طنابی
در وحشت سقوط هر لحظه
سایبان سایهای هستم، دیوانهام شاید
دیوانۀ دو ماه تاریک
13 ژوییۀ 1914
ترجمۀ «احمد پوری»
پیشنهاد:مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار فروغ فرخزاد
آهسته و خاموش(اشعار مارینا تسوتایوا)
آهسته و خاموش
آهسته و خاموش _ در این تردیدی ندارم_
همۀ شما را ترک خواهم گفت.
کاش میدانستم
چه کسی شال پوستگرگیام را صاحب خواهد شد
پیراهن پیجازیام را چه کسی خواهد برد
خیزران ظریفم
و گردنبند نقرهام
با بارانی از فیروزه بر آن
نصیب که خواهد شد
و تمامی نوشتههایم
گلهایی که نتوانستم در گلدانی بگذارمشان
برای که خواهد بود
چه کسی واپسین قافیۀ شعرم را
تو را
آخرین شبم را
به ارث خواهد برد؟
1915
ترجمۀ «احمد پوری»
حقیقت را میدانم(اشعار مارینا تسوتایوا)
حقیقت را میدانم، حقیقتهای دیگر را فراموش کن
نه به جنگی نیاز است نه به جدالی
نگاه کن، غروب سر رسیده است
چیزی به شب نمانده.
برای چه میجنگیم، شاعران، عاشقان، حاکمان
باد دیگر آرام گرفته است، زمین نمدار است از شبنم
توفان ستارهها رو به آرامی است
دیری نمیرسد، پلک بر هم میگذاریم در زیر خاک
مایی که بر روی آن خواب را برای همدیگر حرام کردهایم.
1915
ترجمۀ «احمد پوری»
مارینا تسوتایوا
لانه برای حیوان
راه برای زائر
نعشکش برای مُرده
ناز برای زن
فرمان برای تزار
آواز شکوه نام تو برای من
ترجمۀ «احمد پوری»
پیشنهاد: بهترین و زیباترین اشعار احمدرضا احمدی
تلاش برای حسادت
چگونه است زندگی با یکی دیگر
راحتتر، مگر نه؟
یک حرکت پارو
و ساحلی دراز.
دیری نمیپاید که حتا خاطرهام
جزیرهای شناور خواهد شد
(نه در دریا، بلکه در آسمانها)
این روح برایت خواهر خواهد شد
نه معشوق.
چگونه است زندگیات
با زنی معمولی؟
که تاجی بر سر ندارد
و تو را نیز از تخت پادشاهی پایین آورده است؟
چگونه است زندگیات؟
باز شکایت داری؟ خرده میگیری؟
چگونه است رفتن به بستر با یکی دیگر؟
چگونه تاوان این ابتذال را میپردازی
مرد بیچاره؟
«عصبیتها، معرکه به پا کردنها
بس است دیگر! برای خود خانهای اجاره خواهم کرد»
چگونه است زندگیات با دیگری
تویی که قرار بود تنها مال من باشی؟
آیا او برای تو غذایی است بهتر،
خوشمزهتر؟
چگونه است زندگیات با یک بدل
تویی که سر صعود به سینا داشتی.
چگونه است زندگیات
با غریبهای از این جهان؟
راست بگو، دوستش داری
یا شرمگینی
زیر ضربات شمشیر زئوس*
چگونه است زندگیات
با کالایی بازاری؟
قیمتش بالا میرود؟
تو که با «مرمر کارارا»* آشنا بودی
چگونه است زندگیات با گردۀ گچ؟
(خدا را در سنگی حکاکی کردند
آن را کوبیدند و به خاک بدل کردند)
چگونه زندگی میکنی با یکی از هزاران زن معمولی
راضی هستی از این تازگی؟
حال که دیگر باورت را به جادو از دست دادهای
چگونه است زندگی
با زنی زمینی
بدون حس ششم؟
به من بگو، خوشبختی
نه؟ در اندوه بیپایانی؟
چگونه است زندگیات
به سختی زندگی من است با مردی دیگر؟
12 نوامبر 1924
صص101-99
*زئوس: خدای آسمان در اساطیر یونان که با شمشیر آتشین آنهایی را که خیانت ورزیدهاند زیر ضربه میگرفت.
*مرمر کارارا: مرمری با رگههای سفید و خاکستری و آبی که از گرانترین مرمرهای جهان است. کارارا محلی در ایتالیاست.
ترجمه احمد پوری – نشر چشمه
“مارینا تسوتایوا” شاعری که او را همواره در کنار بزرگان ادبیات قرن بیستم روسیه مینشانند، در روزگاری زیست که انقلاب اکتبر چند دهه قبل نهادها و ساختارهای اجتماعی سیاسی شوروی را زیر و رو کرده بود و از آرمانها و اهداف بلند انقلاب برای او و همنسلانش جز آواری از قحطی، فقر و کشتار باقی نمانده بود.
او در بحبوحهی قحطی ۱۹۲۱ زمانی که از سرنوشت همسر انقلابیاش “سرگئی یفرون” بیخبر بود، به خاطر فقر شدید یکی از دو دخترش را به نوانخانهای سپرد بیآنکه بداند هیولای قحطی و مرگ به زودی دختر کوچکش را به همراه ۶ میلیون انسان دیگر به کام خود خواهد کشید.
زندگی به مارینا حتا زمانی که توانست همسرش را در برلین پیدا کند روی خوش نشان نداد. مهاجرت آنان به پاریس نه تنها تنگدستی و گرسنگی را از او و خانوادهاش دور نکرد که شایعهی جاسوسبودن یفرون، مارینا را بیش از پیش به زندگی سیاه و پرمشقتش بدبین کرد. به دنیا آمدن پسرش “مور” که بسیار دوستش میداشت هم نتوانست اندکی او را به زیستن امیدوار نگه دارد. خانوادهی چهارنفرهی آنها با تصمیم دختر بزرگش “آلیا” به بازگشت به شوروی به چشم بر هم زدنی از هم پاشید. یفرون به جرم جاسوسی برای فرانسه به اعدام و آلیا نیز به همان جرم به هشت سال کار اجباری در اردوگاه محکوم شدند.
مجموعه این اتفاقات ناگوار در کنار مصائب جاری زندگی که مهمترین آنها گرسنگی و فقر شدید بود، مارینا را که میخواست تنها و تنها بنویسد، به سمت خودکشی سوق داد. زمانی که جسد بیجانش را آویخته از درختی در الابوگا پیدا تنها ۴۸ سال داشت.
دو خورشید(اشعار مارینا تسوتایوا)
دو خورشید خاموش میشوند، خدایا امان بده!
یکی در آسمان و دیگری در سینهام
چگونه میتوانند آرامام کنند؟
هنگامی که دیوانهوارم سوزاندند؟
هر دو سرد میشوند
و دیگر چشمها را نمیزنند!
و آنکه گرمتر است،
پیشتر میمیرد.
۶ اکتبر ۱۹۱۵
روان
فریبات نمیدهم، در خانهام
خدمتکار نیستم، شرابی نیاوردهام
من شور توام! یکشنبهی تعطیلات!
روز هفتم تو، بهشت هفتمات!
آنها سنگ آسیابی به گردنم بستند*
و روی زمین برایم سکهای ناچیز انداختند
ای عشق من! هیچ میدانی؟
من پرستوی توام! روانت!**
آوریل ۱۹۱۸
*اشاره به باب هجدهم در انجیل متی: (۶) “هرکه سبب شود که یکی از این خُردان که ایمان دارد لغزش کند، او را بهتر آن باشد که سنگ آسیابی بزرگ به گردنش بسته در اعماق دریا غرق شود! (۷) وای بر این جهان به سبب لغزشها! زیرا هرچند که لغزشها اجتنابناپذیرند، اما وای بر آن که آنها را سبب شود!” (۶:۱۸)
** شعر با نظر به دو شعر “روان” و “پرستو” از ماندلشتام سروده شده است.
به وقت مردن(اشعار مارینا تسوتایوا)
به وقت مردن نخواهم گفت: “من بودم”
بیافسوس، بیآنکه سرزنش کنم.
چیزهای بزرگتری از توفان عشق
و بازیهای هوس در این جهان هستند
اما تو
ای بال شکسته بر سینهام!
ای مکافاتکشیدهی الهام من
تو! دستور میدهم: باش!
راه گریزی نیست که سر بپیچانی.
۳۰ ژوئن ۱۹۱۸
پیشنهاد:مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار ریچارد براتیگان
دوستم میداشتی
تو دوستم میداشتی با فریبِ حقیقت
و حقیقتِ فریب
دوستم میداشتی
فراسوی مرزهای تنم
تا فراسوی آسمانها
تو
همان که دوستم میداشتی تا همیشه
دست راستت به خداحافظی تکان میخورد
تو
همان که دیگر نمیخواهیام
حقیقت در شش حرف: بی دروغ!
۱۲ دسامبر ۱۹۲۳(اشعار مارینا تسوتایوا)
از نفس افتاده
غافلگیر شدم، غافلگیر شدم
خیالبافی در روز روشن
کسی نمی تواند خفتهام ببیند
اما آنها دیدند که از نفس افتادهام
و چون روز روشن
رویاها در برابر چشمانم بودند
آه شب، اکنون اینجا دراز کشیدهام بیقرار
و چون سایهای مغموم، از نفس افتاده برمیخیزم
بر بالین یارانی که خوابیدهاند.
۱۷ تا ۱۹ می ۱۹۲۰
گل(اشعار مارینا تسوتایوا)
سبکسرانه، به چیزی اندیشهکردن
چیزی پنهانی، گنجینهای مدفون
گام به گام، ذره به ذره.
به وقت فراغت
گلها را چیدم
چنان که در یک روز خشک تابستان
به وقت کاشت
مرگ به غفلت
گلی میچیند
گل مرا.
۵ تا ۶ سپتامبر ۱۹۳۶
پاییز
هنگام که نظاره میکنم برگها را
که پرواز میکنند و
سنگفرش قدمهایم میشوند
جارو میشوند
چون هنرمندی که اثرش را به تازگی به پایان برده است
اندیشه میکنم
(با چهرهای اندیشناک
آن چنان که کس دیگری چون من نیست)
که چگونه برگی این اندازه زرد، زنگزده
میتواند بر تاج پادشاهی بماند؟
از یاد بردهام.
۲۰ سپتامبر ۱۹۳۶
حقیقت(اشعار مارینا تسوتایوا)
حقیقت نزد من است! دیگران را انکار کنید!
کسی نیازمند ستیزه نیست
برای چه؟
به خاطر شاعران، افسران، عشاق؟
نگاه کن: غروب است
ببین که شب فرا میرسد
آه باد میوزد، زمین از شبنم خیس است
آه، برف ستارگان را در حرکت منجمد میکند
و ما عنقریب در خاک خواهیم خفت
مایی که آن بالا به یکدیگر اجازهی خفتن نمیدادیم.
۳ اکتبر ۱۹۱۵
ترجمه: محسن توحیدیان(اشعار مارینا تسوتایوا)
دوباره، همان درد عمیق(اشعار مارینا تسوتایوا)
آسمان خراشها و آسمان زیرین
زمین را تنگ خاکستر گرفته است.
همان پریشانی گیج آور
بر جا مانده است در پاریس پهناور و شادمان
شامگاهان خیابانها پر زرق و برقند،
واپسین درخشش خورشید فرو مینشیند.
و همه جا زوجهایی هستند،
با لبانی لرزان و چشمانی بیپروا.
اکنون تنهایم، خوب است بیاساید
سر کسی رویاروی شاهبلوطی.
درست همچنان که در مسکو، اینجا، سینه
همراه منظومهی رُستاند فریاد میشکد.
گرامیاند روزهای رفتهی دراز بلاهت
شبهای پاریس عذابآورند.
به سوی خانه راه می افتم تا بنفشهها را بیازارم
و نگارهی مهربانی و نازنین کسی را.
آن نیمرخ نظر میدوزد، به سان برادری
خودمانی و اندوهگین است. به نظر میرسد
امشب خواهم دید شهید ریچستاد را
رُستاند و سارا را – در رویاهایم.
در پاریس پهناور و شادمان، اکنون
من خواب علفزار و شبهای ابری را میبینم،
و قهقههی دور و سایهها نزدیکند.
دوباره، همان درد عمیق برمیتابد.
آقای احمد پوری ترجمه های خوبی داره.لطفا مترجم ها رو هم معرفی کنید.حقشون بیشتر از اینهاست