اشعار بورخس(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)
مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار بورخس .خورخه لوئیس بورخِس (به اسپانیایی: Jorge Luis Borges) ((زادهٔ ۲۴ اوت ۱۸۹۹ – درگذشتهٔ ۱۴ ژوئن ۱۹۸۶) نویسنده، شاعر و مترجم معاصرِ آرژانتینی و یکی از برجستهترین نویسندگان آمریکای لاتین بود. شهرت او بیشتر به خاطر نوشتن داستان کوتاه است. یکی از مشهورترین کتابهای او، داستان (۱۹۴۴)، گلچینی از داستانهای کوتاه بورخس به انتخاب خودش است که مضامینی همچون رؤیا، هزارتو، فلاسفه، کتابخانه، آینه، داستاننویسان و اسطوره را میتوان حلقهٔ اتصال این داستانها دانست.آثار بورخس به غنای ادبیات فلسفی و ژانر فانتری افزوده و بر جنبش واقعگرایی جادویی در ادبیات آمریکای لاتین در قرن بیستم تاثیر گذاشتهاند. بورخس در قالب اشعاری که اواخر عمرش میسرود، با چهرههای فرهنگیای مانند اسپینوزا، دکاموئش و ویرژیل گفتگو میکرد.
فهرست اشعار
آن که برای رسیدن به تو(زیباترین اشعار بورخس)
آن که برای رسیدن به تو
از همه کس می گذرد
عاقبت روزی تو را
تنها خواهد گذاشت
ماه( اشعار بورخس)
چه تنهایی بیکرانی ست در این طلا
ماه شب ها، دیگر آن ماه نیست که آدم نخستین دید.
قرن های شب زنده داران
ماه را سرشار شراب های کهن کرده است.
نگاهش کن
آینه ی توست!
“خورخه لوئیس بورخس”
پیشنهاد: مجموعه ای از بهترین اشعار یانیس ریتسوس
حکمت وداع( اشعار بورخس)
کمکم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیهکردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر.
و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند
و هدیهها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همهی راههایت را همامروز بسازی
که خاک فردا برای خیالها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانهی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی…
که خیلی میارزی.
و میآموزی و میآموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری.
( اشعار بورخس)
اگر بتوانم یکبار دیگر زندگی کنم
اگر بتوانم یکبار دیگر زندگی کنم
میکوشم بیشتر اشتباه کنم
نمیکوشم بینقص باشم
راحتتر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آنچه حالا هستم
در واقع ، چیزهای کوچک را جدیتر میگیرم
کمتر بهداشتی خواهم زیست
بیشتر ریسک میکنم
بیشتر به سفر میروم
غروبهای بیشتری را تماشا میکنم
از کوههای بیشتری صعود خواهم کرد
در رودخانههای بیشتری شنا خواهم کرد
جاهایی را خواهم دید که هرگز در آنها نبودهام
بیشتر بستنی خواهم خورد ، کمتر لوبیا
مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت و دشواریهای تخیلی کمتری
من از کسانی بودم
که در هر دقیقهی عمرشان
زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند
بیشک لحظات خوشی بود اما
اگر میتوانستم برگردم
میکوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم.
( اشعار بورخس)
پیشنهاد: مجموعه ای از بهترین اشعار برتولت برشت
اگر نمیدانی که زندگی را چه میسازد
اگر نمیدانی که زندگی را چه میسازد
این دم را از دست مده
از کسانی بودم که هرگز به جایی نمیروند
بدون دماسنج
بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم ، سبک سفر خواهم کرد
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم ، میکوشم پابرهنه کار کنم
از آغاز بهار تا پایان پاییز
بیشتر دوچرخهسواری میکنم
طلوعهای بیشتری را خواهم دید و با بچههای بیشتری بازی خواهم کرد
اگر آنقدر عمر داشته باشم
اما حالا هشتادو پنج سالهام
و میدانم رو به موتم
اگر بتوانم یکبار دیگر زندگی کنم
اگر بتوانم یکبار دیگر زندگی کنم
میکوشم بیشتر اشتباه کنم
نمیکوشم بینقص باشم.
راحتتر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آنچه حالا هستم
در واقع، چیزهای کوچک را جدیتر میگیرم
کمتر بهداشتی خواهم زیست
بیشتر ریسک میکنم
بیشتر به سفر میروم
غروبهای بیشتری را تماشا میکنم
از کوههای بیشتری صعود خواهم کرد
در رودخانههای بیشتری شنا خواهم کرد
جاهایی را خواهم دید که هرگز در آنها نبودهام
بیشتر بستنی خواهم خورد، کمتر لوبیا
مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت و دشواریهای تخیلی کمتری
من از کسانی بودم
که در هر دقیقهی عمرشان
زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند
بیشک لحظات خوشی بود اما
اگر میتوانستم برگردم
میکوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم
اگر نمیدانی که زندگی را چه میسازد
این دم را از دست مده!
از کسانی بودم که هرگز به جایی نمیروند
بدون دماسنج
بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم- سبک سفر خواهم کرد
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم – میکوشم پابرهنه کار کنم
از آغاز بهار تا پایان پاییز
بیشتر دوچرخهسواری میکنم
طلوعهای بیشتری را خواهم دید و با بچههای بیشتری بازی خواهم کرد
اگر آنقدر عمر داشته باشم
– اما حالا هشتادو پنج سالهام
و میدانم رو به موتم-.
“خورخه لوئیس بورخس”
با هر خداحافظی یاد میگیری( اشعار بورخس)
کمکم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیهکردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر.
و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند
و هدیهها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همهی راههایت را همامروز بسازی
که خاک فردا برای خیالها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانهی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی…
که خیلی میارزی.
و میآموزی و میآموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری.
( اشعار بورخس)
شعر تشر خورده – بورخس
عشق همین است یا پنهان خواهم شد یا خواهم گریخت
دیوارهای زندانش قد می کشند، همچو رویایی مخوف.
نقاب دلفریبش عوض شده، اما مثل همیشه یگانه است.
حال طلسم ها به چه کارم می آید: مطالعه حروف، دانشوری موهوم، کارآموزی زبانی که شمالی های سرسخت برای دریا و شمشیرشان می خواندند، صفای دوستی، سالن های کتابخانه، چیزهای معمولی، عادتها، عشق جوان مادر من، سپاه سایه مردگانم، شبی بی پایان یا طعم خواب و رویا؟
من با بودن و نبودن با تو زمان را می سنجم.
حال ظرف آب بر فراز چشمه می شکند، حال مرد از صدای پرندگان برمی خیزد، حال غیر قابل تشخیصند آنها که از پنجره نگاه می کنند، اما تاریکی صلحی به بار نیاورده است.
عشق همین است، می دانم. تشویش و آرامش شنیدن صدایت، صبر و خاطره، وحشت زندگی از این به بعد.
این عشق است و اساطیرش، جادوی خرد و حقیرش.
آن جا گوشه ای هست که توان گذشتنم نیست.
حال دسته ای دوره ام می کنند، اراذل
(این اتاق حقیقت ندارد. او هنوز ندیده اش)
نام زنی که به من خیانت می کند.
یک زن که تمام بدنم را به درد می آورد.
مترجم: حسین شیراحمدی
پیشنهاد: مجموعه ای از بهترین اشعار پابلو نرودا
من انسانی نگون بخت بودهام( اشعار بورخس)
بزرگترین گناهی را که
یک انسان میتواند مرتکب شود
مرتکب شدهام
خوشبخت نبودهام
بگذار بهمن یخ زده
بیرحم نسیان
مرا در کام خود برد
نابود کند، بی شفقتی
پدر و مادرم مرا برای زیبایی
و بازی شگفت انگیز زندگی به دنیا آوردند
برای زمین، آب، آتش و هوا
من به آنها خیانت کردم
از این رو که خوشبخت نبودم
و آرزوی نخستین آنها برآورده نشد
ذهن من خود را وقف
لجاجت متقارنی برای هنر کرده است
که دمیدن در حباب است
من بزدل بودم
آنها شجاعت را به من آموختند
و من آن را پس زدم
آنچه بیش از هر چیز
مرا دنبال میکند:
من انسانی نگون بخت بودهام
گورستان رگولتا
پذيرای فرسايش
به قاطعيت شکوهمند خاک،
آهسته می کنيم صدايمان را
در عبور از ريشه های طويل مقابر،
که تلفيق روح و مرمر در آنها
وعده ی شکوه مطلوب مرگ است.
مقبره ها زيبايند،
به عريانیِ واژه های لاتين و تاريخ حک شده ی مرگ بر آنها،
همراهی مرمر و گُل
و ميدانگاه هايی چون حياط ها سرد
و ديروزهای بی شمار تاريخ
که خاموش و يگانه اند امروز.
سهواً به مرگ می دانيم آن آسودگی را
و بر اين باوريم که «پايان» آرزوی ماست
حال آن که آرزوی ما بی اعتنايی است و خواب.
پر شور در دشنه ها و احساس ها
و خفته در پيچک،
تنها زندگی زنده است
به هيئت فضا و زمان،
که ابزار جادوی روحند،
و آن هنگام که خاموش شود،
خاموش می شود با آن
فضا، زمان و مرگ،
چون پژمردن تصوير در آينه
آن هنگام که در غروب فرو می رود
و نور رفته است.
سخی سايه سارِ درختان،
باد، پُر پرنده و بالِ موّاج،
ارواح، پراکنده در ديگر ارواح،
معجزه بود شايد که آنها ناگاه باز ايستادند از زيستن،
معجزه ای فراشعور،
گرچه تکرار خيال گونه اش
می بارد به روزهای ما دهشت.
اين انديشه های من بود در «رِکولتا»،
در خاکستر خويش.
“مترجم:سپیده جدیری”
پیشنهاد: مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار لورکا
دکّان صورتی نبش خیابان
چشمها از هر سو در شب فرو رفت
و این به خشکسالی میماند پیش از باران.
اینک همهی جادهها نزدیکاند،
حتی جادهی اعجاز.
باد، پگاهی گیج و مست را به همراه میآورد.
پگاه، هراس ما از اعمالی است که میچرخند بر فراز سرمان.
این شامگاه مقدس را سراسر پیمودهام
و بیتابیاش برایم به جا مانده است
در این خیابان؛ که میتوانست هر خیابانی باشد.
در اینجا بار دیگر، آرامش گستردهی دشتها در افق
و زمین بی بار، پنهان میان سیم و علف
و دکّانی به درخشش ماه نوی شامگاه پیش.
این گوشه، چون خاطرهای آشناست
با آن میدانهای فراخ و حیاطِ میعادگاهش.
چه پرشکوه است خیابان ابدیّت، برای سوگند دادنات، از آن هنگام که روزهایم
اندک حادثهای را شاهد بودهاند!
نور بر هوا خط میکشد.
سالهایی که بر من گذشتهاند به شتاب
در زمین و آب فرو رفتهاند
و احساس من لبالب از توست، خیابان پر شکوه گلگون.
گمان میکنم دیوارهای توست که آفتاب میزاید،
دکّانی چنان تابناک در ژرفنای شب.
میاندیشم، و ندای اعتراف من به ضعف پیش از این شنیده میشود:
من هیچ ندیدهام از کوهساران، رودها و دریا،
جز درخشش صمیمی «بوینس آیرس»
و اینک با نور آن خیابان، خطوط هستی و مرگم را ترسیم میکنم.
خیابان فراخ و طویل رنج،
تو تنها نوایی هستی که هستیام شنیده است.
اگر بتوانم یکبار دیگر زندگی کنم
اگر بتوانم یکبار دیگر زندگی کنم
میکوشم بیشتر اشتباه کنم
نمیکوشم بینقص باشم.
راحتتر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آنچه حالا هستم
در واقع، چیزهای کوچک را جدیتر میگیرم
کمتر بهداشتی خواهم زیست
بیشتر ریسک میکنم
بیشتر به سفر میروم
غروبهای بیشتری را تماشا میکنم
از کوههای بیشتری صعود خواهم کرد
در رودخانههای بیشتری شنا خواهم کرد
جاهایی را خواهم دید که هرگز در آنها نبودهام
بیشتر بستنی خواهم خورد، کمتر لوبیا
مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت
و دشواریهای تخیلی کمتری
من از کسانی بودم
که در هر دقیقهی عمرشان
زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند
بیشک لحظات خوشی بود اما
اگر میتوانستم برگردم
میکوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم
اگر نمیدانی که زندگی را چه میسازد
این دم را از دست مده!
از کسانی بودم که هرگز به جایی نمیروند
بدون دماسنج
بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم- سبک سفر خواهم کرد
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم – میکوشم پابرهنه کار کنم
از آغاز بهار تا پایان پاییز
بیشتر دوچرخهسواری میکنم
طلوعهای بیشتری را خواهم دید
و با بچههای بیشتری بازی خواهم کرد
اگر آنقدر عمر داشته باشم
– اما حالا هشتادو پنج سالهام
و میدانم رو به موتم.
“ترجمه:محسن عمادی”
پیشنهاد: مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار چارلز بوکوفسکی
همهی هستی من( اشعار بورخس)
بار دیگر لبهایی به یاد ماندنی، بیهمتا چون لبهای تو.
من همین شدت کورمال کنندهای هستم که روح باشد.
به خوشوقتی نزدیک شدهام و در سایهی رنج ایستادهام.
از دریا گذشتهام.
سرزمینهای بسیاری شناختهام؛ یک زن و دو یا سه مرد را دیدهام
دختری زیبا و مغرور را دوست داشتهام، با آرامشی اسپانیایی.
کنارهی شهر را دیدهام، پراکندگی بیپایانی که خورشید خستگیناپذیر
بارها و بارها در آن فرو میرود.
واژههای بسیاری پسندیدهام.
سخت باور دارم که این همه چیز است
و من دیگر نه چیز تازهای خواهم دید و نه کار تازهای خواهم کرد.
باور دارم که روزها و شبهای من، چه در تنگدستی و چه در توانگری،
چون روزها و شبهای خدا و همهی مردماند.
کمکم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیهکردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر.
و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند
و هدیهها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همهی راههایت را همامروز بسازی
که خاک فردا برای خیالها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانهی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی…
که خیلی میارزی.
و میآموزی و میآموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری
باران
اکنون که بارانی نرم و ریز در بیرون میبارد
سرانجام شامگاه کاملا ناگهانی صاف میشود.
در حال باریدن با باریده.
خود باران بیگمان چیزی است که در گذشته روی میدهد.
هر که باریدن آن را میشنود، زمانی را به یاد آورده است که
در آن، پیچش غریب سرنوشت گلی را همراه با سرخی گیجکنندهی
سرخش به او بازگردانده که نامش «رُز» بود.
این باران که کرکرهاش را در چارچوب پنجره میگستراند
باید در کنارههای از یاد رفتهی شهر هم بدرخشد
که دیگر انگورهای سیاه بر تاک صحن پوشیدهاش نمیرویند
باران شامگاهی، صدا را به گوش من میرساند
صدای گرامی پدرم را که اکنون باز میآید و هرگز نمرده است.
وقتی به صلیبم میکشند( اشعار بورخس)
وقتی به صلیبم میکشند، من باید صلیب و میخ ها باشم
وقتی جام را به دستم میدهند، من باید دروغ باشم
وقتی در آتشم میافکنند، من باید دوزخ باشم.
من باید هر لحظهی زمان را نماز بگزارم و سپاسگزارش باشم
من از همهی اشیاء تغذیه میکنم.
وزن دقیق کائنات، تحقیر، هیاهو
من باید مدافع زخم های خود باشم.
نه شفا میطلبم و نه بیماری
من شاعرم
چیستانها
من که امروز این سطرها را به آواز می خوانم
فردا جسدی معمایی خواهم بود
که در قلمرویی جادویی و بیبار ساکن است
بی پیش و پس و کی.
عارفان چنین میگویند.
میگویم که باور دارم
که من نه سزاوار دوزخم و نه در خورد بهشت
ولی پیشبینی نمیکنم.
قصهی هر آدم چون شکلهای آبی پروتئوس* جابهجا میشود.
سنوشت من چه هزار توی گمراهکنندهای، چه نور خیرهکنندهای
از شکوه و جلال خواهد شد
هنگامی که پایان این ماجرا مرا با تجرید غریب مرگ بازنمایی کند؟
میخواهم فراموشی ناب بلورین آن را بنوشم،
تا برای همیشه باشم، ولی هرگز نبوده باشم.
( اشعار بورخس)
پیشنهاد: مروری بر زندگی سیلویا پلات به همراه 10 مورد پیشنهاد شعر و صدای شاعر
کم کم ياد می گيری
کم کم ياد می گيری تفاوت ظريف گرفتن يک دست
و زنجير کردن يک روح را
کم کم ياد می گيری که عشق همخوابگی نيست
و همراهی اطمينان خاطر
کم کم ياد می گيری که بوسه ها قراردادی نیستند
و هديه ها معنای وعده ندارند.
و کم کم ياد می گيری که شکست هایت را
سربلند و با چشمانی باز بپذيری
با ظرافتی زنانه، نه اندوهی کودکانه
و ياد می گيری که تمام راه هایت را امروز بسازی
زيرا زمين فردا برای طرح ها بسیار نامشخص است
و آينده مسيری برای سقوط در ميانه ی پرواز خواهد داشت
کم کم ياد می گيری که حتی آفتاب هم می سوزاند،
اگر بیش ازحد بر تو بتابد.
پس به جای اينکه منتظر باشی کسی برايت گل بیاورد،
باغچه ی خودت را بکار و روان خودت را بیارای!
و ياد می گيری که براستی می توانی بردباری کنی
که براستی استواری
که براستی بسیار ارزشمندی
و ياد می گيری و ياد می گيری
با هر خداحافظی ياد می گيری.
برگردان: پیرایه یغمایی”
خاطرم سرشار باد( اشعار بورخس)
خاطرم سرشار باد
از یاد خیابانی خاکی با دیوارهای کوتاه
و سواری بالا بلند
که سپیده را از خود سرشار میکند
با شنلی ژنده و بلند
در یکی از روزهای ملالتبار
در روزی بیتاریخ.
خاطرم سرشار باد
از یاد مادرم که به صبح مینگرد
در ایستگاه قطار سانتا ایرِنه
بی خبر از آنکه قرار است
نام خانوادگی اش بورخِس شود.
خاطرم سرشار باد
از یاد جنگیدن در نبرد سِپدا
و نظاره اسنانیسلاو دلکامپو
آنگاه که با شادمانی دلاورانه اش
نخستین گلوله را بر تن خویش خوشامد می گفت.
خاطرم سرشار باد
از یاد پدرم که همه شب
پیش از سفری به درون رویا
دروازه باغی پنهان را می گشود
و واپسین بار که آن دروازه را گشود
چهاردهم فوریه سال ۳۸ بود.
خاطرم سرشار باد از یاد سفاین اَنگیست
که از کناره دینامارکا لنگر بر می گرفتند
برای یافتن جزیره ای که آن زمان انگلستان نبود.
خاطرم سرشار باد
از یاد آنچه داشتم و از دست دادم
پرده نقاشی زرینی از تِرنر
به وسعت موسیقی.
خاطرم سرشار باد
از یاد آنکه نظاره گر سقراط باشم
که به عصر شوکران، آن زمان که مرگِ آبی
از نوک پاهای سرد شده اش آغاز کرده بود
آرام به غور مسائل جادویی پرداخت
و منطق را جایگزین اسطوره ساخت.
خاطرم سرشار باد
از یاد آن زمان که به من بگویی دوستم داری
و من شادمانه و دگرگون
تا سپیده دم خواب در چشم نیاورم.