گزیده ای از بهترین اشعار الیوت (تی اس الیوت)
اینجا بصورت کاملا مختصر و مفید به گزیده ای از بهترین اشعار الیوت (تی اس الیوت) می پردازیم.تی. اِس. اِلیوت با نام کامل توماس استرنز الیوت ( Thomas Stearns Eliot) (زادهٔ ۲۶ سپتامبر ۱۸۸۸ – درگذشتهٔ ۴ ژانویهٔ ۱۹۶۵) شاعر، نمایش نامه نویس، منتقد ادبی و ویراستار آمریکایی-بریتانیایی بود.تی. اس. الیوت در سال 1948 برنده جایزه ادبی نوبل شد.
آثار ترجمه شده تی اس الیوت به فارسی
این آثار تنها بخشی کوچک از کتابهایی است که توسط انتشارات مختلف در ایران ترجمه شده است.در اهمیت اشعار تی اس الیوت همین بس که احمد شاملو،یکی از شاعرانی ست که تحت تاثیر شعرهای او بوده است.پس بی جهت نیست که مورد استقبال علاقمندان ادبیات قرار گرفته است.
- سرزمین هرز، توماس استرنز الیوت، بهمن شعلهور (مترجم)، تهران: نشر چشمه
- سرزمین بیحاصل، توماس استرنز الیوت، جواد علافچی (مترجم)، تهران: نیلوفر
- خرابآباد: معجزه قرن بیستم، توماس استرنز الیوت، حامد نوری (مترجم)، محمد حامد نوری (مترجم)، تهران: آزاد پیما
- کوکتیل پارتی، توماس استرنز الیوت، نکیسا شرفیان (مترجم)، بهمن حمیدی (ویراستار)، تهران: نشر لاهیتا
- گربههای اهل عمل، تی اس الیوت، جواد دانشآرا (مترجم)، تهران: نیلوفر
- چهارشنبه خاکستر، توماس استرنز الیوت، بیژن الهی (مترجم)، تهران: ناشر پیکره
- چهار کوارتت، ت.س.الیوت، حامد سلیمانتبار (مترجم)، تهران: مانیاهنر
- چهار کوارتت، توماس استرنز الیوت، جواد دانشآرا (مترجم)، تهران: نیلوفر
- منشی رازدار، تی.اس. الیوت، معصومه بوذری (مترجم)، تهران: نشر قطره
- سیاستمدار مهتر، توماس استرنز الیوت، معصومه بوذری (مترجم)، تهران: انتشارات افراز
در ادامه به گزیده ای از اشعار الیوت می پردازیم.
بهترین اشعار الیوت (تی اس الیوت)
«صبح به قرار پنجره»
در سردابها
بشقابهای صبحانه به هم می خورند و من
از امتدادِ کنارههای لگدشدهی خیابان
از روحهای دلمردهی خدمتکاران
که با ناامیدی
از دروازه های محله جوانه میزنند
آگاهم.
امواج قهوهای مِه
چهرههای در هم از پایین خیابان و
اشک عابری با دامن گِلی و
لبخند بیمقصدی که در هوا شناور است و در آستانهی بامها ناپدید میشود را
برایم رقم میزند.
مترجم: یاسمن کاظمی
بهترین اشعار الیوت (تی اس الیوت)
سفرِ آنان که خدایشان آتش بود
سرمایی می آمد که ما را در برگرفته بود
درست زمانی که بدترین بود برای سفر
و چنین سفری
دراز
راهها گود است و هوا گزندهست…
و این زمستان مرگبار است
شتران با پاهایی تاول بسته، زخمی و چموش
و در برفِ آب شونده دراز می کشند
زمانی بود که ما حسرت آن قصرهای تابستانی را بر کوهپایهها داشتیم
و دخترانی ابریشمین که شربت می آوردند
شتربانان ناسزا می گفتند و غرولند می کردند
گریختند
و شراب و زنانِ خود را می خواستند
و این آتشِ شبانه خاموش می شود که سرپناهی نیست
شهرها چه خصمانه ست و شهرک ها خالی از دوستی
روستاها پلشت
و جیب ات را خالی می کنند
زمانِ سختی داشتیم
و سرِ آخر برآن شدیم که تمامِ شب سفر کنیم
و گاه چرتی بزنیم
با آن صداها که در گوش هایمان می خواندند و می گفتند
که این همه بیهوده بود.
و در فلق بود که به آن درهی خوش آب و هوا رسیدیم
تر و نمناک، زیر برفها علفها را بوئیدیم
با نهرهائی جاری و آن آسیابِ آبی که تاریکی را می نواخت
و سه درخت در چشم انداز آسمان
پائین تر
و اسبی که در علفزار به تاخت می رفت
و بعد به میخانه ای رسیدیم و انگورها که آویزان بود بر درگاهش
شش دست در آن درگاه باز برای مهرهای نقره گون طاس می ریختند
و پا می کوبیدند بر مشک های خالیِ شراب
به پیش رفتیم
چرا که کسی چیزی نمی دانست
و غروب بود که رسیدیم
که چه دیر بود
برای یافتن آنجا
و تو شاید بگوئی
کافی بود.
و این همه زمانی پیش ازین بود
که به خاطر می آورم
و دوباره این را انجام خواهم داد،
سفری می آغازم
و این ما را به همان راه برد
زاده شدن یا مرگ؟ زاده شدنی بود قطعا
به گواهی ما
و شکی نبود
چرا که من مرگ و زندگی را دیده ام
اما فکر می کردم که آنها متفاوت اند
چرا که زاده شدن سخت است
و رنجی تلخ است برای ما
شبیه مرگ، مرگ.
ما به جای خود بازگشتیم
و آن قلمرو
اما دیگر آسوده نبودیم
و به آن طومار کهن
که مردمی بیگانه چنگ می زدند به خدایانِ خویش
که من از مرگی دیگر خوشحال می شوم.
مترجم: رزا جمالی
بهترین اشعار الیوت (تی اس الیوت)
به خاکسپاری مردگان (بخشی از شعر)
فروردین بیرحم ترینِ ماههاست
میرویاند یاسهای بنفش را از خاکِ مرده
خاطره و خواهشیست که به هم آمیخته
ریشههایی کرخت در بارانِ بهار
زمستان گرممان کرده، پوشانده ما را
زمین در برفِ فراموشیست
و با آن آوندهای خشکیده
حیاتِ اندکی میبخشد به چیزها
و تابستان که از پشت مچِ ما را گرفته
زمانی که بر فرازِ آن بنا ( استارنبرگرسی) پیدا شده بود
با رگباری که ما را بازداشت که ایستادیم در سایهی آن ستونها
و در روشنایی آفتاب امتداد پیدا کردیم
به سمتِ آن مکان (هوفگارتن)
و قهوه نوشیدیم و ساعتی حرف زدیم.
_”روس، نه!
من اهل روسیه نیستم
لیتوانی
آلمانی اصیل هستم!”
و آن زمان که خردسال بودیم
در عمارت دوک اعظم، پسر عمویم می ماندیم
او که مرا به سورتمهسواری میبرد
و من ترسیده بودم
که میگفت: “مری، مری، محکم بگیر تا سرازیر بریم.”
و تو آزادی در میانهی کوهها
تمامِ شب را می خوانم و به جنوب میروم در زمستان.
این ریشهها چیست که چنگ می زند
آن شاخهها که رشد میکنند…
بیرون ازین سنگِ بیمصرف، ای پسرِ انسان!
تو نمیتوانی بگویی و یا که حدس بزنی
چرا که تودهای از تصویرها درهم میشکند
همانجا که نبضِ خورشید می زند.
درختِ مُرده را سایهای نیست
جیرجیرک آرامشی نمیبخشد
و این سنگِ خشکیده صدایِ آب را منتقل نمیکند
تنها سایهایست بر این سنگِ سرخ
( بیا به زیرِ این صخرهی سرخ)
و من به تو چیزی متفاوت از سایهات که صبحگاه در پشتات قدم میزند نشان خواهم داد
و سایهات غروبگاه برمیخیزد که تو را ملاقات کند
و من به تو ترس را در مشتی خاک نشان خواهم داد.
بادی لطیف میوزد
به سمتِ موطنِ ما
کودک ایرلندیِ من
کجا منتظری؟
پارسال به من گل سرخ دادی
و آنها اسم من را گذاشتند دختر سنبل
و آخر اینکه وقتی که از باغ سنبل برمیگشتیم
بغلات پُر بود و موهات خیس
نمیتوانستم که حرفی بزنم
چشمهام یاری نمیکردند
نه زنده بودم و نه مرده
و چیزی نمیدانستم
به قلبِ روشنایی نگاه میکردم
سکوت
دریایی پهناور اما خالی.
خانم سوساستریس، فالگیری مشهور
بدجور سرما خورده بود
اما میگویند که داناترین زنِ اروپاست
با دستهی ورقهایش فتنه درست میکرد
گفت که آیا دریانورد فنیقی که غرق شده
کارتِ توست؟
(نگاه کن! این دو مروارید زمانی چشمهایش بودند.)
اینجا بلادونا نشسته است، خانم صخرهها
بانوی مکانها
این هم مردی با سه چوبدست و اینجاست چرخِ زندگی
و اینجا بازرگانِ یک چشم
و این کارت هم که پوچ است
چیزیست که بر پشت گرفته
که نمیبایست ببینم
مردی که به دار آویخته شده را نمییابم
بیمِ مردن در آب
مردم را میبینم گروه گروه
شبیه حلقهای گرداگرد میگردند
لطفا اگه خانم اکویتانِ عزیز را میبینید
بهش بگید که جدولِ نجومی طالع بینی را خودم میآورم
آدم باید خیلی این روزها گوش به زنگ باشه.
شهری که واقعی نیست
لمیده زیرِمه قهوهای رنگِ صبحِ زمستانی
گروهی به سمتِ پُلِ لندن میروند، چه بسیارند
نمیدانستم که مرگ هنوز جانِ بسیاری را نگرفته
آهها که کوتاهند و به گهگاه برمیآیند
و هریک چشمها را به پیشِپا انداخته
به بالای تپه جریان مییابد و سرریز در خیابانِ کینگ ویلیام
به جایی که مری وولناتِ قدیس ساعتها را رقم میزد
با صدایی مرگبار در آن آخرین زنگِ ناقوس که ساعتِ نه را اعلام کرد
آنجا کسی را که میشناختم دیدم او را نگه داشتم و داد زدم: استتسون!
“تو که در مایلی در کشتی با من بودی
جنازهای که سالِ پیش کاشتی در باغات
آیا شروع به جوانه زدن کرده؟ آیا امسال شکوفه خواهد داد؟
یا اینکه یخی به ناگهان در بسترش او را مختل کرده؟
آه سگ را ازینجا دور کن
که او دوستِ آدمها نیست
یا اینکه با چنگ و ناخن جنازه را درخواهد آورد باز
“تو! خوانندهای ظاهر فریب! همزادم! برادرم!”
مترجم: رزا جمالی
یک دست بازیِ شطرنج (بخشی از شعر)
آن صندلی که بر آن نشستهاست چون تختی مجلل
میدرخشد بر مرمر
جایی که شیشهکاری شده
با درختِ انگور که میوه میدهد
که از آنجا خدایِ عشق به زیرکی نگاه میکند
(دیگری چشمانش را پشتِ بالاش مخفی کرده بود)
زبانههای آتش را در شمعدانی هفت شمع دوبرابر میکرد
و نور را بر میز باز میتاباند
و درخششی از جواهرات که به وصلِ او آمده بود
از روکشهای ساتنی عطری غلیط
که در عطردانی از عاج و شیشههای رنگارنگ است
بی چوب پنبه، عطرهایِ ترکیبیِ غلیظاش را پنهان کرده
روغنی، چون پودر یا چون مایعی که قاطی و پخش میشد
و حس را در رایحه غرق میکرد؛ در هوا میپیچید
که تازه میشُد از پنجره، آنها که بلند میشدند
در زبانههای شمع که بزرگ میشد و حجم میگرفت
و دودهایشان به شرابخانه میآویخت
و طرحها را میگرداند در سقف مقرنس
تکه چوبی در دریا که لعابِ مس گرفته
سبز و نارنجی سوخته، با سنگهای رنگی قاب گرفته
و درآن نورِ غمزده دلفینی که کنده شده بود شنا میکرد
و بالای طاقچهی عتیق به نمایش گذارده شده بود
چون پنجرهای باز میشد بر منظری پُردرخت
دگردیسیِ فلومل از سویِ شاه ستمگر
که گستاخانه ناگزیر کرده بود؛
با این همه آنجا بلبل
تمامِ دشت را با صدایی خطاناپذیر پُر کرده بود
و او جار میکشید و همچنان جهان به دنبال داشت
جرینگ و جرینگ را بر گوشهایی ناباب.
و بر دیوارها گفته میشد که کُندههای زمان میپژمردند
شکلهایی خیره خم میشدند، تکیه میزدند
و اتاقهای محصور را به سکوت فرامیخواندند.
جاپاها بر پلکان به هم ریخته بود.
مترجم: رزا جمالی
گزیده ای از اشعار عاشقانه تی.اس.الیوت
آیا باید که گیسوالم را به پشت شانه کنم؟
آیا جرات این را خواهم داشت که هلویی بخورم؟
آیا باید شلواری کتانی بپوشم و در ساحل دریا قدم بزنم؟
شنیده ام که پریان دریایی می خوانند برای یکدیگر
تصور نمی کنم که آن ها برای من می خوانند
من آن ها را دیده ام که به سمت دریا و امواج می رفتند
و گیسوان سپید امواج که به پشت سر نوازیده می شد
وقتی که باد آب ها را سپید و سیاه می نوازد.
ما در تالارهای دریا منتظر ایستاده ایم
با دختران دنیا که گلدسته می شدند، با گلسنگ هایی سرخ و قهوه ای رنگ
تا که صدای آدمی ما را از خواب بیدار کند
و ما به ناگهان
غرق می شویم.
مترجم: رزا جمالی
ترجمه اشعار تی .اس الیوت
انسان های توخالی
ما انسان های توخالی هستیم…
انسان هایی با ظاهرهای پُر تکیه می زنیم به هم
با ادراک پُر شده ی پوشالیمان!
آرام و بیهوده اند صدای خشکیده ی مان
آنگاه که نجوا می کنیم با یکدیگر
چون نسیمی لای علفزار خشک یا چون گام های موشی
روی شیشه ی شکسته ی سردابه ی خشکیده ی مان
شکل دادنی بدون شکل
سایه دار کردنی بدون رنگ
فلج شدنی اجباری
اشاره هایی بی تکان
آنان که با چشمانی صادقانه به سرزمین مرگ گام نهادند
به یاد می آورند ما را
نه چون گمشده ای با جان های پُرآشوب
که تنها انسان هایی توخالی با ظاهرهایی پُر
بگذار نزدیک نباشم به این جهان جان باخته ی رویایی
بگذار بی وقفه نقاب ها عوض کنم در لباس خبرچینان و افسران
رفتاری چون رفتار باد!
نزدیکتر هرگز که ملاقات آخری نیست
در گرگ و میش این جهان!
اینجا سرزمین مردگان است، سرزمین کاکتوس ها
اینجا دستان بی جان مُلتمس مردی زیر درخشش ستاره ای تار
به تصویر سنگی که پابرجاست می رسد
نمی بینیم، مگر چشم هایمان پیدا شوند!
چون ستاره ای جاویدان، طلوع می کند
تنها به انتظار انسان هایی توخالی
از جهان گرگ و میش بی جان!
اینجا ساعت پنج صبح ما گرد گلابی تیغ داری هستیم
میان افکار و حقیقت
میان تکان و عمل
میان لقاح و آفرینش
میان احساس و پاسخ
سایه ای قد می کشد که زندگانی دراز است بسیار
میان خواستن و تشنج
میان لیاقت و زندگانی
میان ذات و نسب
سایه ای قد می کشد که ازآن توست این جهان
جهان را این چنین پایان است
نه با صدای انفجار که با ناله ای!
نمونه ترجمه شعری از الیوت
دوران سختی بود.
سرانجام ترجیح دادیم که در طول شب نیز به سفر ادامه دهیم،
و زمانهای کوتاهی بخوابیم،
درحالیکه صدایی در گوشهایمان میخواند که میگفت:
همهی این کارها بیهوده است.
آنگاه صبح زود بود که در پای کوههایی با قلههای پوشیده از برف، به درهای رسیدیم معتدل، نمناک و آکنده از بوی گیاهان؛
با نهری جاری و آسیابی آبی که از پس تاریکی بر میآمدند،
و سه درخت در چشمانداز آسمانی شکافته،
و اسب سفید پیری که در چمنزار میتاخت.
سپس به میخانهای رسیدیم که بر سردرش برگهای تاک آویخته بود،
شش دست در ورودی آن برای سکههای نقره طاس میریختند،
و پاها بر مشکهای خالی شراب میکوفتند.
کسی چیزی نمیدانست، و به راهمان ادامه دادیم
و غروب، تقریباً دیروقت بود که جایش را پیدا کردیم؛
(می توانید بگویید که) نتیجه رضایتبخش بود.
به خاطر میآورم، همهی اینها مربوط به خیلی وقت پیش بود
و کاش میشد دوباره این سفر را بروم، ولی فکری در سر دارم
این فکر، این: آنچه در طول این مسیر به سویش هدایت میشدیم تولد بود یا مرگ؟
تولدی که قطعاً وجود داشت، شواهدی داشتیم و تردیدی نبود.
من تا آن زمان هم تولد دیده بودم و هم مرگ، اما فکر میکردم باهم فرق داشته باشند؛
این تولد برای ما سخت بود و دردی جانکاه داشت چون مرگ، مرگ خودمان.
ما به سرزمینمان برگشتیم، همین قلمروها،
ولی دیگر اینجا با فتواهای قدیمی، و مردمی بیگانه که به خدایان خویش چنگ زدهاند، کسی آسوده نخواهد بود.
من باید از مرگ دیگری شاد باشم.
مجوسان، سه مُغی هستند که به راهنمایی ستارهای در زمان میلاد مسیح، از شرق به اورشلیم رفتند و برای مسیح نوزاد هدایایی بردند.
شعر زیبای تی.اس الیوت
تصویر یک خانوم (شعری طولانی با ترجمه: شاپور احمدی)
در ميان دود و دَم بعدازظهري از ماه دسامبر
صحنه را خودت ترتيب دادهاي- آن چنانكه پيداست-
با «اين بعدازظهر را براي تو کنار گذاشتهام»؛
و چهار شمع مومي در اتاق نيمه تاريک،
چهار حلقهي نور بر سقف بالاي سر،
حالوهوايي از آرامگاه ژوليت
آماده براي آنچه گفته ميشود، يا ناگفته ميمانَد.
ما آمدهايم، بگذار بگويم، تا بشنويم تازهترين لهستاني
پيشدرآمدها* را با گيسوان و سرانگشتانش ميرسانَد.
«چه خودماني، اين شوپن، که ميانديشم روحش
بايست فقط بين دوستاني برانگيخته شود
آن هم دو سه تن، كه شكوفهاي را نميگيرند
که در سازاوازخانه دستمالي و پرسيده ميشود.»
-و اين سان گفتوشنيد ميخزد
ميان آرزوهاي پست و افسوسهاي بهدقتگزيده،
بينابين نواهاي نازك ويولونها
آميخته با آواي پرت شيپورها
و ميآغازد.
***
«نميداني چقدر برايم مهمند، اين دوستانم،
و چه، چه، نادر و شگفت است، دريابيم
در اين زندگي انباشته از بسیاری، بسیاری خنزروپنزر،
(چون درواقع دوستش ندارم…. ميدانستي؟ کور که نیستی!
چه باریکبینی!)
دريابيم دوستي كه اين خصلتها را دارد،
كه دارد، و ميدهد
اين خصلتها را كه دوستخواهي با آنها جان ميگيرد.
چه مهم است که اين را به تو ميگويم-
بدون اين دوستيها- زندگي، واقعاً چه کابوسي!»
***
ميان تنورهي ويولنها
و نغمههاي
شيپورهاي خشدار
در مغزم تامتام خفهاي ميآغازد
که ناجور پيشدرآمد خود را ميكوبد،
تكنوايی ناپايدار
كه دستكم يک «نواي خارج» مشخص است.
– بيا برويم هوا بخوريم، در خلسهي توتون،
يادبودها را بستاييم،
دربارهي رويدادهاي تازه گپ بزنيم،
ساعتهايمان را با ساعتهاي همگاني ميزان کنيم.
بعد نيم ساعتي بنشينيم و آبجومان را بنوشيم.
دوم
اکنون که ياسها شكوفه دادهاند
کاسهای از ياس در اتاقش دارد
و هنگام حرف زدن یکی را دُور انگشتانش ميپيچانَد.
«آه، دوست من، نميداني، نميداني
زندگي چيست، تو که آن را در دستانت گرفتهاي»؛
(آرام در پيچاندن ساقههاي ياس)
«ميگذاري از تو بياويزد، ميگذاري از تو بياويزد،
و جواني ستمگر است و پشيماني ندارد
و ميخندد بر موقعيتهائي که نميتواند ديد.»
البته من هم، ميخندم،
و همچنان چاي مينوشم.
اما با اين غروبهاي آوريل، که جوري به ياد ميآورند
زندگي به خاك سپردهام را، و بهار پاريس را،
بيحد در آرامشم، و جهان را
شگرف و جوان ميبينم، پس ازين همه.»
***
صدا بازميگردد همچون طنين سمج و ناميزان ويولوني
در بعدازظهري از آگوست:
«هميشه مطمئنم که ميفهمي
احساساتم را، هميشه مطمئنم كه احساس ميکني،
مطمئن كه از آن سوي اين ورطه دستت را ميكشي.
***
رويينتني تو، پاشنهي آشيل نداري.
پيش ميروي، و هنگام پيروزي
ميتواني بگوئي: در اين نقطه چه بسيار کسان شکست خوردهاند.
***
اما من چه دارم، اما من چه دارم، دوستم،
تا به تو بدهم ، از من چه ميتواني گرفت؟
جز دوستي و همدلي
از آن كه پايان سفرش نزديك است.
***
اين جا مينشينم و از دوستانم با چاي پذيرايي ميكنم….»
***
کلاهم را برميدارم: چگونه ميتوانم بزدلانه تلافي کنم
آن چه را به من گفته است؟
هر صبح مرا در پارک خواهد ديد
هنگام خواندن فکاهيات و صفحهي ورزشي.
بويژه در نظر دارم،
کنتسي انگليسي روي صحنه ميرود.
يك يوناني در مجلس رقص لهستاني به قتل رسيد،
يک كلاهبردار بانکيِ ديگر اقرار کرده است.
متانت خود را حفظ ميکنم،
خوددار ميمانم
مگر هنگامي که پيانويي خياباني، خودكار و فرسوده
ترانهاي كهنه و عاميانه را تکرار ميکند
با عطرسنبلها در سراسر باغچه
يادآور آرزوهاي ديگران.
اين پندارها راستند يا دروغ؟
سوم
شب اکتبر فرا ميرسد؛ همچون گذشته بازميگردم
جز با كمي احساس ناخوشي با درنگ
از پلهها بالا ميروم و دستگيرهي در را ميگردانم
و احساس مي کنم انگار چهاردستوپا بالا آمدهام
«و اين طور قصد داري به خارج بروي؛ کي برميگردي؟»
اما پرسشي بيهوده است.
بهدشواري ميداني کي برميگردي،
خيلي چيزها براي آموختن خواهي يافت.»
لبخندم سنگين ميان خرتوپرتها فرو ميافتد.
***
«شايد بتواني برايم نامه بنويسي.»
يك لحظه نزديک است طاقت از دست بدهم؛
درست همان است که حدس زده بودم.
«تازگيها بارها هاجوواج ميشدم
(اما آغازهاي ما هرگز از سرانجامهايمان سر درنميآورند!)
چرا به دوستيها سروساماني ندادهايم.»
خودم را مانند كسي مييابم كه لبخند ميزند، و وقتي برميگردد ميبيند
ناگهان، چهرهاش را در آينه.
خويشتنداريام ميگدازد؛ براستي در تاريکي هستيم.
***
«چون هر كسي همين را ميگفت، همهي دوستانمان،
آنها همه اطمينان داشتند كه احساساتمان به هم مربوطند
اين همه نزديك! خود من بدشواري ميتوانم بفهمم.
حالا بايد آن را به دست سرنوشت بسپاريم.
بههرحال ، نامه كه خواهي نوشت.
شايد خيلي هم طول نكشد.
اين جا مينشينم، از دوستان با چاي پذيرايي ميكنم.»
و من بايد هر شکل دگرپذیری را به وام بگيرم
تا چهرهاي بنمايم…. برقص، برقص
مانند خرسي رقصان،
جيغ بزن مانند طوطي، وراجي كن مانند.
بيا هوائي بخوريم، در خلسهي توتون-
خب! و اگر در بعدازظهري بميرد چي،
بعدازظهر خاکستري و دودآلود، شامگاه زرد و گلگون؛
بميرد و مرا نشسته و قلم در دست وانهد
با دودي که بر پشتبامها فرود ميآيد؛
با ترديد، مدت زماني
ناآگاه از آنچه احساسي ميكنم يا درك ميكنم
خواه دانا يا ابله، دير يا بسي زود…
آيا او مزيتي ندارد، پس ازين همه؟
اين موسيقي با «فرودي ميرنده» خوشنوا است،
حالا که از مرگ دم ميزنيم-
و آيا حق ندارم لبخند بزنم؟
با سلام و عرض ادب.از خواندنِ شعرها لذت بردم و پیشنهاد می کنم که از شاعران کمتر شناخته شده هم گلچینی منتشر کنید.سپاسگزارم
درود به شما دوست عزیز.پیشنهاد خوبیست.به مرور از شاعران کمتر شناخته شده اشعاری منتشر می کنیم