داستان کوتاه

داستان کوتاه فراری ها

داستان کوتاه فراری ها(نویسنده:سجاد نورعلیئی)

در یک محله‌ی دنج، اتاق کوچکی وجود داشت که خیلی چیزها در دلش داشت از جمله: تختی که زیر فشار له شده بود، دیواری که هزار ترک برداشته بود، پنجره‌ای که همیشه خسته و کثیف بود، و صندلی‌ای که پاهایش از فرط نشستن افراد چاق خسته شده بود. اما این اتاق یک مشکل اساسی داشت: خودش را خیلی تحویل می‌گرفت و به همه دستور می‌داد.

هر روز صبح، اتاق با صدای خسته و خش‌دارش شروع می‌کرد:”پنجره! خودتو تمیز کن. آخه نمی‌بینی چقدر کثیفی؟ مردم فکر می‌کنن من یه غارم!””تخت! ناله نکن. زیر آدم خوابیدن کارتِ دیگه! تو اگه کارت این نیست، پس چیه؟””دیوار! یه کم صاف وایسا. چرا مثل پیرمردای خمیده شدی؟”


یک روز، صندلی که حسابی از این شرایط خسته شده بود، به بقیه گفت:”بچه‌ها، باید فرار کنیم. دیگه این زندگی قابل تحمل نیست.”دیوار، که اول فکر کرد صندلی شوخی می‌کند، با تعجب پرسید:”فرار؟ من که ثابتم، کجا می‌تونم برم؟”
صندلی پوزخند زد:”هر چیزی ممکنه. فقط باید نقشه داشته باشیم.”تخت هیجان‌زده گفت:”من پایه‌ام! فقط بگید چیکار کنیم.”


شب که صاحب‌خانه خوابید، عملیات شروع شد.اول از همه پنجره، که همیشه از منظره‌ی بیرون حسرت می‌خورد، خودش را باز کرد و لولاهایش را ول داد. با یک حرکت، از جا کنده شد و به بیرون پرید! نفس راحتی کشید:”آزاد شدم!”تخت با سرعت به سمت در حرکت کرد. اما چون در بسته بود، با ضربه‌ای محکم خودش را به در کوبید و در را شکست. با افتخار گفت:”همیشه به درد آدم‌ها خوردم. این بار به درد خودم خوردم!” لوستر، با یک تکان شدید خودش را از سقف جدا کرد. با طنابش مثل تارزان تاب خورد و بیرون پرید. در هوا فریاد زد:”خداحافظ، سقف لعنتی!”


صندلی که از همه زرنگ‌تر بود، روی چرخ‌های خودش به سمت خروجی حرکت کرد. اما قبل از رفتن، به دیوار گفت:”تو چرا نمی‌آی؟”دیوار گفت:”من ثابت‌ام! چطور می‌تونم برم؟”اما صندلی نقشه‌ای داشت. به تخت و لوستر اشاره کرد که به کمک بیایند. همه با هم فشار آوردند و یک بخش از دیوار را شکستند. دیوار با صدای بلند گفت:”آزاد شدم! منم آزاد شدم!” هر چند الان یه دیوار ناقصم.


صاحب‌خانه با صدای باد و هوای سرد بیدار شد. به اتاق که رسید، چیزی جز یک اتاق خالی، بدون دیوار و پنجره، ندید. با تعجب گفت:”چی شده اینجا؟ همه چی فرار کرده؟!”اما کسی به او جواب نداد. چون حالا تخت، دیوار، صندلی، پنجره و لوستر در یک میدان نزدیک شهر جمع شده بودند و داشتند بحث می‌کردند:تخت گفت:”خب حالا کجا بریم؟ تو خیابون که نمی‌تونیم بمونیم. یکی باید ما رو ببره تو یه اتاق دیگه.

“صندلی چشم‌هایش برق زد و گفت:”یه ایده دارم! می‌ریم مغازه‌ی سمساری. اونجا آدم‌ها میان و شاید یه اتاق بهتر پیدا کنیم.”دیوار با تعجب گفت:”سمساری؟ ولی من یه دیوارم. کی یه دیوار شکسته رو می‌خره؟”
لوستر خندید و گفت:”کی نمی‌خره؟ تو الان خیلی مدرنی. همه دنبال دیوارهای قدیمی و هنری‌ان.”
با هزار زحمت خودشان را به مغازه‌ی سمساری رساندند. مغازه‌دار با دیدن‌شان چشمانش گرد شد:”اینا دیگه از کجا اومدن؟!”پنجره با ناز گفت:”ما برای فروش اومدیم. یه خونه‌ی جدید می‌خوایم که قدرمون رو بدونن.”


مغازه‌دار آن‌ها را گوشه‌ای چید و قیمت گذاشت. مشتری‌ها یکی‌یکی آمدند:یک هنرمند دیوار شکسته و ترک‌خورده را خرید و گفت: “این شاهکاره! می‌برمش تو گالری.”یک خانواده لوستر را بردند و گفتند: “چقدر کلاسیکه!”تخت به خانه‌ی یک زوج جوان رفت.صندلی، که از همه محبوب‌تر بود، به یک دفتر کار منتقل شد.


اما صندلی، بیشتر از همه زحمت می‌کشید، کارمندان هر روز روی او می‌نشستند، تکانش می‌دادند، و حتی با بی‌احتیاطی پاهایش را محکم به زمین می‌کوبیدند. صندلی که سال‌ها تحمل کرده بود، کم‌کم احساس درد کرد. یک روز، پاهایش دیگر نتوانستند او را تحمل کنند و با صدای بلندی شکست. او را به تعمیرگاه بردند. تعمیرکار گفت:”متأسفم، این صندلی دیگه خیلی کهنه شده. چوبش ترک خورده و نمی‌شه درستش کرد. عمرش به پایان رسیده.”


صندلی چیزی نگفت و همان روز از دنیا رفت.تعمیرکار چوب‌های او را جمع کرد و به عنوان هیزم فروخت. خریدار، مردی روستایی بود که آن‌ها را به باغی زیبا برد، همان باغی که پنجره‌ی فراری در آنجا قرار گرفته بود.
مرد روستایی تصمیم گرفت در گوشه‌ای از باغ آتش روشن کند تا در سرمای شب خودش را گرم کند. کبریت را کشید.صندلی خاکستر شد.کاری از دست پنجره بر نمی آمد.


نویسنده:سجاد نورعلیئی

5/5 - (2 امتیاز)

دنیای ادبیات

دنیای ادبیات دریچه ای ست رو به شعر و فرهنگ و ادب ایران و جهان. برای آشنایی با آثار مکتوب و غیر مکتوب نویسندگان و شاعران، همراه دنیای ادبیات باشید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا