مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار مارگارت اتوود
اشعار مارگارت اتوود.مارگارت اِلنور اتوود (به انگلیسی: Margaret Elenor Atwood) (زاده ۱۸ نوامبر ۱۹۳۹) شاعر، داستاننویس، منتقد ادبی، فعال سیاسی و فمینیست سرشناس کانادایی است. او جوایز ادبیات پرنسس آستوریاس و آرتور سی. کلارک را دریافت کردهاست؛ پنج بار برای جایزه بوکر نامزد شده که از این میان یک بار برنده آن بودهاست؛ همچنین، بارهای متعدد در مرحله پایانی جایزه فرماندار کل کانادا (Governor General) حضور داشته و دو بار آن را بهدست آوردهاست. نام او در سال ۲۰۰۱ در میان ستارهداران پیادهراه مشاهیر کانادا قرار گرفت. او همچنین یکی از بنیانگذاران بنیاد نویسندگان کانادا است؛ سازمانی غیرانتفاعی که برای تقویت جامعه نویسندگان کانادا میکوشد. در کنار خدمات بیشمارش به ادبیات کانادا، او از متولیان بنیانگذاری جایزه شعر گریفین است. کتابهای سرگذشت ندیمه، آدمکش کور برندهٔ جایزهٔ بوکر سال ۲۰۰۰ و اوریکس و کریک از آثار او هستند.
میخواهم در خواب تماشایت کنم
میخواهم در خواب
تماشایت کنم
میدانم که شاید هیچوقت اتفاق نیفتد
میخواهم تماشایت کنم در خواب
با تو بخوابام
یا به خوابات بیایم
وقتی امواج نرم تاریکی در سرم
غلت میزنند
دوست دارم با تو قدم بزنم
در آن جنگل روشن پرتردید
با برگهای سبز-آبی
و خورشید گریان
و سه ماه
به سمت آن غار
که باید بر آن نزول کنی
که بزرگترین وحشت توست
دوست دارم آن شاخهی نقرهای را به تو بدهم
آن گل کوچک سفید را
کلمهای را که میتواند
در میانهی رویا
تو را در برابر اندوه حفظ کند
با تو تا بالای پلهها بیایم
و بعد دوباره قایقی شوم
که تو را به سلامت بر میگرداند
دوست دارم شعلهای شوم
در دو دست گود
در جایی که کنار من خوابیدهای
بهراحتی وارد آن میشوی
و آن را نفس میکشی
دوست دارم هوایی شوم
که تنها برای یک لحظه
درتو ساکن میشود
دوست دارم چیزی شوم
که به چشم نمیآید
اما لازم است.
پیشنهاد: مجموعه ای از زیباترین و بهترین اشعار شیرکو بیکس
این عکس من است
چند وقت پیش گرفتهاندَش
اول به نظر
نسخه ی چاپیِ بیحالی می آید:
خطوطی محو و شتَکهایی خاکستری
که به خوردِ کاغذ رفته اند.
بعد، دقیق تر که میشوی،
در گوشه ی سمت چپ
چیزی شبیه شاخه ای می بینی: بخشی از درختی
( کاجِ کریسمسی یا صنوبری) معلوم میشود
و در سمت راست، بالاتر در نیمه راهِ
آنچه یقین، شیبی ملایم است،
کلبه ی گالی پوشِ کوچکی.
در پس زمینه، دریاچه ایست،
و آن طرف ترَش، چند تپه ی پست.
( عکس را
یک روز بعد از غرق شدنم گرفته اند.
اکنون در قعر دریاچه ام،
وسط عکس،
درست زیر سطح آب.
سخت میشود گفت
که دقیقاً کجایم
یا چقدر بزرگم یا کوچکم:
اثرِ آب
بر نور
شده اعوجاجِ تصویر
اما اگر خوب نگاهش کنی
دستِ آخر
مرا در عکس خواهی دید )
در
در میچرخد و باز میشود
تُو را نگاه میکنی.
تاریک است آن تُو
یحتمل فقط عنکبوت است آن جا
چیزی هم نمیخواهی.
میترسی.
در میچرخد و بسته میشود.
ماهِ تمام میتابد،
آبدار و خوشمزه ست ماه،
برای خودت کیف میخری؛
رقص هم که میچسبد.
در باز میشود و
تند می چرخد و بسته میشود.
تو اما نمیبینی.
آفتاب سر میزند،
با شوهرت که هنوز لاغر است
صبحانه ای سرپایی میخوری،
ظرفها را میشویی،
بچه هایت را دوست داری،
کتاب میخوانی.
سینما میروی.
نَمی باران هم میزند.
در میچرخد و باز میشود
تُو را نگاه میکنی:
چرا همیشه همین اتفاق میافتد؟
مگر رمز و رازی هست آن جا؟
در می چرخد و بسته میشود.
برف میبارد،
نفس نفس زنان راهِ پیشِ پایت را باز میکنی،
دیگر مثل قدیم راحت نیست.
بچه هایت گاهی تلفن میزنند.
سقف را باید درست کنی.
خودت را هی مشغول میکنی.
بهار سر میرسد.
در میچرخد و باز میشود:
تاریک است آن تُو
کلی پله هست تا پایین.
و خب، چیست که برق میزند آن جا؟
آب است؟
در میچرخد و بسته میشود.
سگ،مرده است.
قبلا هم برایت این اتفاق افتاده.
سگی دیگر گرفتی.
هر چند این دفعه نمیگیری.
شوهرت کجاست؟
بیخیال باغ شدی.
کارش زیاد شده بود.
شبها پتو هست
با این حال، بدخوابی.
در میچرخد و باز میشود:
آه ای خدای لولاها
خدای سفرهای طولانی!
هنوز ایمانت را حفظ کردهای.
تاریک است آن تُو.
خود را به تاریکی میسپاری.
وارد میشوی
در میچرخد و بسته میشود.
پیشنهاد:مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار بورخس
صدای مردی که عاشقش بودی شنیدی
صدای مردی که عاشقش بودی شنیدی
که داشت در اتاق بغل با خودش حرف میزد.
نمی دانست داری گوش میدهی.
گوشت را گذاشتی روی دیوار
اما یک کلمه اش را هم نفهمیدی،
فقط صدای داد و بیداد میآمد
یعنی عصبانی بود؟ فحش میداد؟
یا یک جور وصف حال بود
مثل پانوشت بلند مغلقی پای صفحه ی شعری؟
یا نکند سعی میکرد چیزی که گم کرده
مثلا کلید ماشینش را
پیدا کند؟
بعد یک دفعه زد زیر آواز
تو هم دستپاچه شدی
آخر این اتفاق جدیدی بود
ولی در را باز نکردی، وارد اتاقش نشدی،
او هم همان طور خواند و خواند، با صدای بم و ناکوک،
صدایی یک دانگ و پرپشت و رنگ به رنگ.
برای تو نمیخواند، از تو نمیخواند
از چیز دیگری شاد بود،
که اصلاً ربطی به تو نداشت،
مرد ناشناسی شده بود، که داشت در اتاقش آواز میخواند، تنها.
و تو چرا بعد، آن وقت آن قدر رنجیدی، آن قدر کنجکاو شدی
و آن قدر خوشحال و
آن قدر سبکبال؟
ژانویه
عطر ترد نرگس سفید:
ژانویه، و برف سهمگین.
چنان سرد که لولهها نیز یخ میزنند.
پله های درگاه، لیز و خطرناکند؛
شب، خانه چرق چرق، ترک بر میدارد.
به میل خود، می آمدی تو و میرفتی بیرون
اما این وقت سال، در خانه میمانی و
میچپی لای پوستین گورکنیت
مشغول به رؤیای آفتاب
به رؤیای گنجشکهای سر بریده
گربه های سیاهی که دیگر آنجا نیستند.
چه میشد اگر فقط می توانستی راهت را پیدا کنی
از رودخانه گِلهای سرد
از دل جنگل بیآب و خوراک
و برگردی از میان پنجرهی یخ بسته
برگردی از در قفل شدهی هوا.
ترجمۀ محمدرضا فرزاد
«شعرهای نانوشتهی سرزمین من»
اینجا، همانجایی است
که میخواهی آن را بشناسی
که در آن خانه میکنی
و نمیتوانی تصورش کنی
جایی که سرانجام، تو را شکست خواهد داد.
آنجا که واژهی «چرا» خشک میشود و
پوک میشود،
اینجا قحطیزده است.
نمیتوانی هیچ شعری دربارهاش بنویسی
نمیتوانی هیچ شعری دربارهاش بنویسی
از تابوتهایی که بسیاری در آنها
مدفون شدهاند و نبش قبر شدهاند،
که جای رنجهای بیشکیب
هنوز بر پوستشان ماندهاست.
سال گذشته نبود
یا چهل سال پیش، هفتهی پیش بود.
قرار بود اتفاق بیافتد،
اتفاق افتاد.
تاج گلهایی از صفات برایشان ساختیم
آنها را چون دانههای تسبیح شمردیم
از آنها عدد و رقم خلق کردیم و نذر و دعا
آنها را شعر کردیم، شعرهایی از این دست.
جواب نداد.
آنها، همانکه بودند، باقی ماندند.
پیشنهاد:گزیده ای از بهترین اشعار الیوت (تی اس الیوت)
زن در گوشهی غربی
زن در گوشهی غربی کف سیمانی اتاق دراز میکشد
زیر نور بی پایان
جای سرنگ بر بازوهایش
تا از هوش برود
و در شگفت است که چرا میمیرد.
میمیرد، چرا که حرف زدهاست
به خاطر کلمه میمیرد.
این تن اوست، خاموش
بیانگشت، این شعر را مینویسد.
به یک عمل جراحی شباهت دارد
به یک عمل جراحی شباهت دارد
ولی اینطور نیست
نه، حتی بر خلاف این پاهای گشوده، صدای نالهها
و خون، یک جور تولد است.
برای خودش شغلی است
نمایش مهارت است
مثل اجرای یک کنسرت.
میتواند بد باشد یا خوب
خودشان خواهند گفت.
برای خودش، هنری است.
وقایع این جهان به وضوح دیده میشود
وقایع این جهان به وضوح دیده میشود
از خلال اشکها،
پس چرا به من میگویی
که چشمهایم ایرادی دارند؟
به وضوح دیدن و شانه خالی کردن
بدون آنکه کنار بروی
اندوه این است، با چشمهای تمام گشوده
در یک وجبی خورشید.
حالا چه میبینی؟
یک خواب بد؟ اوهام؟
یا شاید رویا؟
چه میشنوی؟
این تیغی که از مردمکها میگذرد
مال یک فیلم قدیمی است.
اما حقیقت دارد
باید بتوانی شهادت را تاب بیاوری.
در این کشور
در این کشور هرچه بخواهی میتوانی بگویی
چون هیچکس، هرگز به تو گوش نمیدهد
به کفایت امن است و میتوانی بنویسی
شعری را که هرگز نوشته نشده است،
شعری که هیچ چیز ابداع نمیکند
چرا که فقط خودت را هر روز اختراع میکنی و تبرئه میکنی.
جای دیگر، این شعر، ابداع نیست.
جای دیگر، این شعر، جرات میخواهد.
این شعر باید جای دیگری نوشته میشد
چرا که شاعرانش دیگر مردهاند.
جای دیگر، این شعر چنان نوشته میشد
انگار، پیشاپیش مردهای،
انگار کار دیگری نمیشد کرد
یا چیز دیگری نمیشد گفت که تو را نجات دهد.
جای دیگر، باید این شعر را بنویسی
چرا که کار دیگری از تو ساخته نیست.
دخترکم کف اتاق بازی میکند
دخترکم کف اتاق بازی میکند
با حروف پلاستیکی
قرمز،آبی،زردِ سیر
میآموزد چگونه هجیکردن را
هجی می کندچگونه جادوکردن را
در شگفتم که چند زن
دختران خود را انکارکردند
در اتاق ها حبسشان کردند
پردهها را کشیدند
تا بتوانند کلمات را در رگ رگشان تزریق کنند
کودک شعر نیست
شعر کودک نیست
بیهیچ اما و اگری به قصه بازمیگردم
قصهی زنی که در چنگ جنگ افتاد
در حال زایمان
با ران های بسته شده به دست دشمن
تا نتواند فارغ شود
زن اجدادیاش
جادوگری مشتعل
دهانش فرو پوشانده با چرم
برای خفه کردن کلمات.
کلمه پشت کلمه
پشت کلمه قدرت است.
آنجا که زبان به لکنت میافتد
از استخوان های داغ
آنجا که صخره دهان می گشاید
و تاریکی چون خون جاری میشود
در نقطه ی ذوب سنگ خاره
وقتی استخوان ها می دانند که پوکیده اند
کلمه از هم میدرد، دو پاره میشود
و حقیقت را می گوید
تن به تمامی دهان می شود
این یک استعاره است
چگونه هجیمی کنی؟
خون را،آسمان را و خورشید را
نخست نام خودت را
نخستین نامیدنت را
نام نخست خودت را
نخستین کلامت را .
“برگردان:گلاره جمشیدی”
پیشنهاد:مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار فروغ فرخزاد
آن لحظه
آن لحظه
كه پس از چندین سالكار سخت
و سفری دور و دراز
در میانه اتاقت می ایستی
در خانه ی نیم هكتاری ات در جزیره
نفسی از ته دل می كشی:
بالاخره رسیدم. این جا خانه من است “! “
درست در همان لحظه
درختان
بازوانشان را از گردا گرد تو برمی چینند
پرندگان آواز خود را پس می گیرند
صخره ها كمر می خمانند و فرو می ریزند
و هوا چون موجی پس می نشیند
ودیگر نمی توانی نفس بكشی
نجوا می كنند:
مال تو نیست هیچ چیز.
تو مهمانی بودی هر از چند گاهی
از تپه بالا می رفتی
پرچم بر قله ی آن می زدی
پیروزی ات را جار می زدی.
ما هرگز مال تو نبودیم
تو هرگز پیدایمان نكردی
همیشه بر عكس بود این .
نمـــي تواني به کسي بگويي
از دوست داشتن يک نفــر خودداري کند
دوست داشتن
با چيـــزهاي ديگر
خيــــلي فرق مي کند
((مارگارت آتوود))
ادعاي بي تفاوتي سخت است
آن هم
نسبت به کسي که
زيباترين حس دنيا را
با او تجربه کردي
((مارگارت آتوود))
آن لحظه
كه پس از چندین سالكار سخت
و سفری دور و دراز
در میانه اتاقت می ایستی
در خانه ی نیم هكتاری ات در جزیره
نفسی از ته دل می كشی:
بالاخره رسیدم. این جا خانه من است “! “
درست در همان لحظه
درختان
بازوانشان را از گردا گرد تو برمی چینند
پرندگان آواز خود را پس می گیرند
صخره ها كمر می خمانند و فرو می ریزند
و هوا چون موجی پس می نشیند
ودیگر نمی توانی نفس بكشی
نجوا می كنند:
مال تو نیست هیچ چیز.
تو مهمانی بودی هر از چند گاهی
از تپه بالا می رفتی
پرچم بر قله ی آن می زدی
پیروزی ات را جار می زدی.
ما هرگز مال تو نبودیم
تو هرگز پیدایمان نكردی
همیشه بر عكس بود این .
((مارگارت آتوود))
مى خواهم هوا باشم
هوايى كه در آن سكنى مى گزينى
حتى براى لحظه اى
مى خواهم همانقدر قابل چشم پوشى
و همانقدر ضرورى باشم
((مارگارت آتوود))
می دانم که ما خلق شده ایم،
تا به دیگران کمک کنیم
اما نمی دانم که دیگران
برای چه خلق شده اند؟
((مارگارت آتوود))