شاعران خارجی

اشعار آرتور رمبو(گزیده ای از مشهورترین اشعار)

اشعار آرتور رمبو…..ژان نیکلا آرتور رَمبو (زادهٔ ۲۰ اکتبر ۱۸۵۴ – درگذشتهٔ ۱۰ نوامبر ۱۸۹۱) از شاعران فرانسوی بود. او را بنیان‌گذار شعر مدرن برمی‌شمارند. او سرودن شعر را از دوران دبستان آغاز کرد. ذوق و نبوغ شعریِ او در سنین ۱۷ تا ۲۰ سالگی خیره‌کننده است. بااین‌حال، او در ۲۱سالگی برای همیشه از شعر دوری گزید که همواره مایهٔ حیرت و ابهام بوده‌است.

کیمیای کلام(اشعار آرتور رمبو)

رنگ بخشیدم به حروفِ صدادار:
آ: سیاه ، اُِ: سفید، ای: قرمز، اُ: آبی، او: سبز
به حروف بیصدا، شکل و حرکت دادم
و بر خود بالیدم از این که، یک روز یا شاید روزی دیگر،
با ضرباهنگ‌های غریزی، فعلی شاعرانه‌ ابداع کنم
که همه‌ی معانی را بدهد،
ترجمه‌اش را برای خویش نگاه داشته‌ام
در ابتدا این یک تمرین بود.
تمامِ سکوت‌ها را می نوشتم، تمامی شب‌ها را،
از غیرقابلِ توصیف، یادداشت برمی داشتم.
و سرگیجه‌ها را ثابت نگاه می داشتم

برگردان: سارا سمیعی

اشعار رافائل آلبرتی(بهترین و زیباترین اشعار)


جاودانگی(اشعار آرتور رمبو)

بازش یافته‌اند
چه‌چیز را؟- جاودانگی
دریایی‌ست
معبرِ خورشید

جانِ دیده‌بان
زمزمه می‌کنیم اعتراف را
به شب که چنان تهی‌ست
و به روزِ آتشین

از رأیِ انسان‌ها
از شورِ مشترک
آن‌جا که رها می‌شوی
و پرواز می‌کنی در آن

زیرا تنها از شما
نسیم‌های اطلسین
تکلیف می‌دمد
بی‌آن‌که بگوییم: سرانجام

آن‌جا هیچ امیدی نیست
هیچ جنبنده‌ای
علم و صبر
عذاب قطعی‌ست

بازش یافته‌اند

(اشعار آرتور رمبو)

برگردان: سارا سمیعی


دموکراسی

به چشم‌اندازِ پلشت، برازنده است پرچم
و نعره‌هایمان صدای طبل‌ها را خفه می‌کند.
در قلب شهرها، پلیدترین فحشا را تقویت خواهیم کرد.
و قتل‌عام می‌کنیم شورش‌های منظم را.
به سوی سرزمین‌های خیس‌خورده و فلفل‌زده*،
در خدمتِ هیولاهای استثمارِ نظامی و صنعتی.
بدرود اینجا، پیش به‌سوی هرکجا که شد!
ما سربازانِ حُسن‌نیَت‌ایم، فلسفه‌‌ی توحش، از آنِ ماست
جاهلانِ راهِ علم و مُحیلانِ رفاه.
انفجار برای دنیای پرجنب و جوش.
این است رژه‌ی حقیقی.
به‌پیش! حرکت!

* سرزمین‌های «خیس‌خورده و فلفل‌زده» اشاره به جزایرِ پربارانِ جاوه در اندونزی‌ست که رمبو در ۲۲ سالگی همراه با دیگر سربازانِ‌ مزدبگیر، برای سرکوب شورش‌‌های یکی از جزیره‌ها (سوماترا) به آن‌جا اعزام شده بود.

برگردان: سارا سمیعی

اشعار سعاد الصباح (بهترین و زیباترین اشعار)


کلاغ‌ها(اشعار آرتور رمبو)

خدایا وقتی که دشت سرد است
و در روستاهای درمانده،
در طبیعت بی‌گل،
صدای ناقوسِ نماز، خاموش.
کلاغ‌های گرانقدرِ دل‌انگیز را فرمان بده
که از آسمان فرود آیند.

قشونِ غریبِ بادِ سرد
با فریادهای سهمگین
به لانه‌هایتان هجوم می‌آورد.
شما!
بر فراز رودهای بلندِ زرد
در جاده‌های کهنِ آهکی
روی گودال‌ها، روی حفره‌ها
پراکنده شوید و باز، گردِ هم‌‌آیید.

بر فراز دشت فرانسه
آن جا که مردگانِ پریروز خفته‌اند،
گردِ خود بچرخید
مگر زمستان نیست؟
در دسته‌‌های بی‌شمار بچرخید،
تا هر رهگذر بی‌اندیشد باز.

تکلیف را تو به یاد آور!
ای پرنده‌ی سیاه محزون.

اما سرورِ آسمان ها!
تو که از بلندترین شاخه‌های بلوط، بالاتری!
ای دکلِ گمشده در شب مسحور!
در قعر جنگل‌های درهم تنیده
در علفزار،
آن جا که از شکستِ بی فرجام، گریزی نیست،
ماندگان را از چکاوک‌های ماه مه، بی‌نصیب نگذار!

برگردان: سارا سمیعی


کودکان هراسان

سیه چرده در برف و مه،

پشت پنجره کف خیابان

با کپل های گرد در کنار هم.

چه مصیبتی! پنج طفل زانو زده اند

و به نانوا خیره گشته اند

که نان سفید و بزرگ را می پزد

بازوی پرتوان سفیدش را می نگرند

که خمیر را می مالد و در تنور می نهد

درون حفره ای روشن

صدای پختن نان را می شنوند

و نانوا لبخند نشاط بر لب

آهنگ قدیمی می خواند

کز کرده اند و جم نمی خورند

در برابر پنجره ی سرخ

که به گرمی آغوش است

و آن دم که زنگ نیمه شب نواخته می شود،

نانوا نان پخته و داغ و زرد را

از تنور بیرون می کشد

آنگاه زیر تیرک های دود زده،

نان معطر و جیرجیرک ها

نعمه می خوانند.

آن دم که این حفره گرم بوی زندگی می دهد،

زیر جامعه های پاره پاره،

روح کودکان به وجود می آید.

این گونه کودکان بینوای سرمازده،

حس می کنند زندگی چه شیری است!

همه آنجا گرد آمده اند.

چانه های سرخ کوچکشان را به نرده چسبانده اند

و میان روزنه ها

صدای آهسته می خوانند،

گویی که دعا می کنند…

به سوی روشنایی این آسمان گشوده

خم شده اند.

چنان خم شده اند که شلوارشان پاره می شود

و کهنه سفید قنداقشان

در باد سر زمستان به لرزه می آید….

(اشعار آرتور رمبو)

گزیده اشعار. ترجمه محمد رضا پارسایار

اشعار پوشکین(بهترین و زیباترین اشعار الکساندر پوشکین)


زورق مست

از گدار آب های بی گذر سرازیر می شدم

حس می کردم این پاروزن ها نبودند که کشتی را به پیش می بردند:

که سرخ پوستانی جیغ جیغ کنان

پارو زن های لخت را به ستون های رنگی 

می دوختند با تیرهای شان 

بی خیال پاروزنان و قایق بانان 

چیزی نبودم 

 مگر مسافری با بار گندم فلاماندری و کتان انگلیسی

هیاهو که به پایان رسید در بی خیالی ام

آب ها، آنجا که دلم بود 

رهایم کردند 

من زمستانی دیگر 

خام  تر از فکری کودکانه

روان شدم

و شبه جزیره های تمام 

 بی سر و سامانی، فاتح تر از من ندیده بودند در خود

و طوفان متبرک کرد بیداری های دریایی ام را

 سبک تر از چوب پنبه ای 

موج ها را رقصیدم

موج ها

این قربانیان همیشه غلتان را

ده شب، بی منت  بلاهت چشمِ چراغ ها

آب های سبز رنگ در پوسته ی سپیداری ام تنیدند

 شیرین تر از گاز زدن بچه ها به سیبی رسیده

و لکه های آبی شراب و استفراغ را شستند

و سکان و لنگرم را پراکندند 

از آن هنگام به بعد، 

آبتنی کردم در دریای شعر

سرشار شیر و ستاره 

آنجا که گاه گاهی غریقی اندیشناک

افق های سبز را بالا می آوَرَد 

و سرریز می شود 

در رنگ پریدگی امواجی که او را  تشنه اند

و هذیان ها به ناگهان رنگ می ریزند آبی ها را

و آهنگ های رام و آرام را در تلألؤ روز

گیرا تر از شراب 

پیدا تر از صدای چنگ

سرخی تلخ عشق را تخمیر می کنند

آسمان را بلدم 

که دلش در برق آذرخش خالی می شود

بلدم ستون های آب را 

و فرود تندش را 

شب را بلدم : سحرگاه مدهوش را هم 

که گویی ملتی از کبوتران  است

و دیده ام آنچه را که انسان فکر می کند که دیده است

دیده ام خورشید نزدیک را 

پوشیده از لکه های هراس عارفانه

روشن از دنباله ی یخ ریزه های بنفش 

گویی که بازیگران نمایش های باستانی اند 

و موج های غلتانِ دور ها 

لرزشِ جامه های شان

 خواب دیده ام 

شب های سبز را 

با برف های خیره کننده 

و بوسه هایی که تا چشم های دریا بالا می رفتند آرام

چرخش شیره ای شگفت 

و بیداری زرد و آبی فسفرهایی آوازه خوان! 

ماه ها و ماه ها چون ارتش گاوان خشمگین

موج های کوبنده بر صخره ها را 

پی گرفتم 

و نمی دانستم  هجاهای مریمانه های مقدس

را توان آن بود که پوزه ی اقیانوس های تنگ نفَس را به چنگ آورد

با سواحل شگفت انگیز فلوریدا تن داده ام

در  افق چشم یوزپلنگانی به هیات انسان!

در رنگین کمان هایی چون لگام هایی کشیده بر افق دریاها 

با گله هایی به رنگ سبز رو به آبی! 

دیده ام تخمیر  می کنند 

مانداب های بی کرانه

تله هایی را که در آن می پوسانند جگن ها، به تمامی 

هیولای دریایی را 

از ریزش آب ها در میان دو سکوت 

در  دوردست ها  سمت بارش آبشارگون آب!

یخچال ها، خورشیدهای نقره ای، موج های مروارید فام، آسمان های به رنگ خاکستر داغ!

تخته پاره های کریه به گل نشسته در عمق خلیج های قهوه ای

آن جا که مارهای غول پیکرِخیره بر ساس ها 

می نوازند درختان در هم پیچیده به بوهای شوم را  

می خواستم به کودکان ماهی های طلای موج های آبی را نشان دهم 

ماهی های طلایی

ماهی های آوازخوان را

کف آب ها گویی گل هایی دریایی 

تنه ام را می جنباندند

و بادهای وصف ناپذیر بال های شان را  به من می دانند 

برای لحظه ای

گاه چون شهیدی خسته از دورها و نزدیک ها 

دریا که هق هق هایش تکان هایم را رام می کرد 

سایه ی گل ها را در جام های زردش 

به سویم بالا می آورد

و من چونان بانویی زانو می زدم

گویی جزیره ای متلاطم

که جیغ جیغ بی سبب پرندگان زرد چشم 

و فضله های شان را 

بر کرانه هاش می کشد،

پیش می راندم آرام

آن گاه که زنجیره ی سست مردگان غریق

خوابیده 

عقب عقب 

به پایین  فرو می رفتند 

اکنون این منم

قایقی ناپیدا در چنبر گیسوان گردباد

در هوایی بی پرنده 

آری منم که کسی را  و نه قایقی را

توان صید لاشه ی مست اش نیست

رها در مه بنفش رو به بالا

این منم که آسمان سرخ فامِ سختِ  در برابرم را 

 شکاف می دهم

تا برای شاعران شهدی بیاورم 

دلچسب و دلپذیر

از گلسنگ های خورشید و لاجورد چسبناک

منی که می دویدم

با هلال هایی از لکه های برق بر تنم

و از پی ام

اسبان دریایی سیاه

آنگاه که بهارها با خشونت می ریزند 

آسمان های آن سوی دریاها را

 با شیب های تند و سوزان 

منی که می لرزیدم

از فرسنگ ها حس می کردم ناله های 

شهوتناک اژدهای آبی 

و گرداب های سنگین را 

آی ریسندگان ابدی سکون های آبی

برای اروپا با تمام جان پناه های باستانی اش 

افسوس  می خورم!

مجمع الجزایر ستارگانی را دیده ام 

و جزیره هایی که آسمان های هذیان گوی شان 

این گونه بر دریانوردان باز می شوند:

آه ای آینده ی پرتوان!

در این شب های بی انتهاست آیا که تو می خوابی 

و هزاران پرنده ی زرین را به خود تبعید می کنی؟

به راستی بسیار گریسته ام!

 سحرگاهان، روح فزا نیستند

ماه به تمامی بی رحم است 

و خورشید به تمامی تلخ:

عشقِ چندش آور 

باد می کند مرا 

از خمودگی

آه که تنم در هم شکست!

آه که به دریا می روم!

آب های اروپا را بخواهم اگر

این است، این تن من!

سرد و سیاه

به سمت گرگ و میشی دلخواه

که کودکی اندوهگین زانو زده 

و قایقی کاغذی را چون پروانه ی ماه می 

بر آب رها می کند. 

در کرختی بازوهای تان شنا نمی توانم 

آی موج ها!

نمی توانم در مسیر آب ها 

بارهای کتان بردارم

نه نمی توانم از غرور پرچم ها و شعله ها عبور کنم 

نه نمی توانم دیگر شنا کنم 

زیر نگاه های وحشت زده ی اسکله ها و زندانی ها

(اشعار آرتور رمبو)

برگردان: آسیه حیدری شاهی سرایی

اشعار ناظم حکمت(مجموعه ای از بهترین و زیباترین اشعار)


در عصرهای آبی  تابستان(اشعار آرتور رمبو)

در عصرهای آبی  تابستان،

 پای به راه ها خواهم نهاد

تراشه های ذرت بر من خواهد نشست

 و علف های خرد پاکوفته ام

چون رویایی،

پاهایم خنکای علف را می نوشد

و خود وا می نهم

تا باد سر برهنه ام را در خود غرق کند

 حرفی نخواهم زد،

چیزی نخواهم اندیشید

اما عشقی بی کرانه

در روحم قد خواهد افراشت

و به دوردست ها خواهم رفت،

بسی دور، همچون یک کولی

و آنجا خوشبخت خواهم بود،

 چون گاه بودن با زنی .

“مترجم:اسدالله کشاورزی”

5/5 - (2 امتیاز)

دنیای ادبیات

دنیای ادبیات دریچه ای ست رو به شعر و فرهنگ و ادب ایران و جهان. برای آشنایی با آثار مکتوب و غیر مکتوب نویسندگان و شاعران، همراه دنیای ادبیات باشید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا