داستان کوتاه توپ(نویسنده:سجاد نورعلیئی)
داستان کوتاه توپ (نویسنده:سجاد نورعلیئی)
یه آدم بود که زندگیش زندگی نبود. روزی نبود که ماهیتش به طور تصادفی تغییر نکنه.خودش در این تغییر ماهیت نقشی نداشت.گاهی جامد میشد، گاهی مایع، و گاهی هم بخار . یک روز کنار یه زمین خاکی تبدیل شد به توپ فوتبال! پسربچه ها گفتن«این توپ چقدر عجیبه! باید ببریمش بازی.» و بدون هیچ سوالی توپ را برداشتند . هر بار که ضربهای به توپ وارد میشد، او با یک تکان شدید به این طرف و آن طرف میرفت.”آخ”
بعد از چند ضربه، توپ تغییر ماهیت داد و به مایع تبدیل شد! بچه ها که گیج شده بودند، گفتند: «این توپ خرابه!» یکی از اونا توپ را برداشت و گفت: « این یه توپ کهنهست. باید بذاریمش کنار.» اما وقتی توپ به مایع تبدیل شد و از دستش سر خورد، همه گیجتر از قبل شدند.
یکی از بچه ها گفت: «شاید این توپ یه توپ جادویی باشه!» و توپ مایع رو توی ساک ورزشیاش گذاشت. «با افتخار، این توپ اینجا باشه، مخصوص شعبدهبازی که منم!»
چند روز بعد، پسر توپ بخت برگشته رو به یه دورهمی خانوادگی برد. همه منتظر بودند از این شعبده بازی جدید لذت ببرند. پسر توپ رو گرفت و شروع کرد به فشار دادن. توپ ابتدا به مایع تبدیل شد، سپس به بخار، و دوباره جامد شد! فامیلا دست زدن. پسر گفت: «فامیلا! کیف می کنید ها!»
پسر اونقدر توپ رو فشار داد که یه روز توپ گم شد.سگی بو کشید تا کنار یه سطل آشغال. با زحمت توپ رو برداشت و برد، جایی که تولههاش بازی می کردند. تولههاش حالا با توپ بازی می کردند. بعدش همه چیز طعم گوشت داشت. توپ رو پاره کردن و هر تیکه اش زیر دندونای یه توله بود. “ای کاش بخار می شدم”
نویسنده:سجاد نورعلیئی