اشعار چارلز اولسون(گزیده ای کوتاه از اشعار)

اشعار چارلز اولسون …… چارلز اولسون (Charles Olson) (زادهٔ ۱۹۱۰ میلادی، درگذشتهٔ ۱۹۷۰ میلادی) معروف به پدر شعر پست مدرن آمریکا است. او یکی از شاخصترین شاعران قرن بیستم آمریکا بود.
فهرست اشعار
شاهماهیها
شاهماهیها پر کشیدهاند
قزلآلاها ماندهاند
سرگردان در زیر سطح رودخانه
و آفتاب فرو میرود.
صدای آب را میشنوم
و باد در نیها
حرکتی ناگهانی
و سایهای از پرنده عبور میکند.
کسی اینجا نیست
جز خود رودخانه
و روز طولانی
که به آرامی به سوی شام میلغزد.
اشعار چارلز اولسون
کتابدار
به کتابدار نگاه میکردم
که کتابها را روی قفسهها میچید
یکییکی، با دقت
گویی هرکدام جهانی در خود دارند.
ذرات غبار در نور پنجره شناور بودند
و سکوت اتاق را پر کرده بود
با سنگینی مقدس خود.
میخواستم پشت جلدها را لمس کنم
داستانها را بخوانم
اما تنها نگاه میکردم
و صبر کتابدار را آموختم.
اشعار چارلز اولسون
شعر
همه چیز نت است، ارتعاش
همه چیز ریتم و نبض است
باد درختان را میلرزاند
رودخانه سنگها را میکوبد
قلب در سینه میتپد
من مینویسم تا موسیقی را بیابم
الگوی پنهان را
شکلی که وجود دارد
پیش از آنکه واژهها نامیده شوند
و شعر تنها پژواک آن است.
اشعار چارلز اولسون
مردگان
همانگونه که مردگان بر ما میچرخند،
آنان، مردگان درون خود ما هستند.
بیدار شوید، ای خفتگانم!
بر شما فریاد میزنم:
گرههای هستی را بگشایید!
ماشینم را هل دادم؛
مدتها بیکار مانده بود.
پنداشتم لاستیکها تنها به اندکی هوا نیاز دارند.
اما ناگهان زیرتنهی عظیمش بالای سرم بود،
و چرخهای عقب، تودههایی از لاستیک و نخ،
چنان در هم چسبیده بودند
که ارواح مردگان در اتاق نشیمن،
گرداگرد مادرم جمع،
برخی مواظب که از زیر پرتو پروژکتور فیلم بگذرند،
صفحهای روی گرامافون در گردش،
و همگی نومید از ابتذال زندگیشان در جهنم.
به جوانی که در سمت راستم بود رو کردم و پرسیدم:
«آنجا چگونه است؟»
و او به التماس گفت:
نپرس! ما فقیر، فقیر…
و ناگهان همهی اتاق شد پوسترها و نمایشگاههایی از لنت ترمز
و ابزارهای خودرو،
نمایشهای مقوایی،
و مردگان از این به آن میرفتند،
به همان ملال زندگی،
که اکنون در دوزخ،
فقیر و محکوم به ابزارهای محض.
مادرم، زنده همچون همیشهاش،
خفته بود وقتی وارد خانه شدم،
چنانکه اغلب مییافتمش،
بر صندلیچرخان، زیر چراغ.
و بیدار شد، آنگاه که به او نزدیک شدم،
چنانکه همیشه میشد.
دریافتم هفتهای یک بار به خانه بازمیگردد،
و با او انبوهی جوان ناشناس،
که در مرگ نیز، همانسان گرد او میآمدند
که در زندگی، آنان که همپوش و هملباس بودند.
ای مردگان!
و زن هندی و من، آهوی آبی را یاری دادیم تا راه برود،
و آهوی آبی سخن گفت،
در اتاقی دیگر، به گفتاری سیاه،
چون راه بردن یک قاطر،
و گفتارش همهمهی فشارندهی زنکان کهن بود.
ما یاریش دادیم در اتاق بگردد،
چراکه برای سمهایش
جورابی یا کفشی میجست،
اکنون که داشت امکانات انسانی مییافت.
در پنج مانع،
مردان و فرشتگان در دام میافتند،
در دامهای عظیمی که در هر بُعد هستی پهن شدهاند،
دامهای بیشمار که در هر پلهی نردبان گیر میاندازند،
آنگاه که فرشتگان و دیوان و مردمان، بالا و پایین میروند.
قاطر را راه ببر.
به گرامافون گوش بده.
بگذار خودرو در گوشهی حصار سفید
جا بگیرد، آنگاه که یک صندلی سفید است.
پاکی، تنها دمساز بودن است؛
بندها بازمیگردند.
در پنج مانع، کمال.
اشعار چارلز اولسون
اشعار رنه شار(مجموعه ای از زیباترین اشعار)
در دوزخ سرد
من در دوزخ سرد شهر قدم زدهام
در کوچههایی که باد از پنجرههای شکسته میسوزد
در خیابانهایی که سایهها گرد میآیند و میمانند
و سکوت با صداهای غایب فریاد میزند.
من مردان و زنان را دیدهام، یخزده،
چهرهها فشرده بر دیوار ترسهای خود
چشمانی که به دنبال نور میگردند
در تاریکی که به گامهایشان چسبیده است.
با این حال، در میان این انبوه،
گنجشکی میپرد، نادیده
شمعی در پنجرهای بلند میلرزد
و به یادم میآورد که زندگی ادامه دارد
حتی در دوزخ سرد.
اشعار چارلز اولسون
به گلاستر
گلاستر، به تو مینویسم
از لبهی جهان
جایی که امواج به زبانی سخن میگویند قدیمیتر از انسان
و مرغهای دریایی، گرد، بر خاطره میچرخند.
خیابانها، اسکلهها، بازارها را شناختهام
بوهای نمک، فریاد فروشندگان ماهی
و با این حال، در اینجا غریبهام
چنانکه به خودم نیز غریبهام.
بگذار باد کلماتم را ببرد
از فراز بندر، بر روی پشتبامها
به گوش کسانی که میشنوند
به دنبال حقیقت در چیزهای معمولی.
اشعار چارلز اولسون
اشعار رافائل آلبرتی(بهترین و زیباترین اشعار)
آواز شهر
آواز شهر را میشنوم
بلند میشود از خیابانها، از کوچهها، از پشتبامها
زمزمهی موتورها، گفتوگوی صداها
در ریتمی که هرگز پایان نمییابد در هم میآمیزد.
این آواز داستانهای مردم را میبرد
خندههایشان، غمشان، کارشان
و من نیز میپیوندم، نتی در میان بسیاری
بخشی از موسیقی زندگی.
حتی در شب، هنگامی که چراغها کمنور میشوند
آواز ادامه دارد
در پنجرهها نجوا میکند
و دلها را پر از یاد میسازد.
اشعار چارلز اولسون
داستان شب(اشعار چارلز اولسون)
فقط روباه سرخ، فقط کلاغ
میتوانند داستان شب را بگویند
بقیه ما خاموشیم
در انتظار سپیدهدم.